eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.3هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
750 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
اینقدر گرفتاری های مختلف و زیادی داشتیم که نفهمیدیم ماه رمضون چطوری تموم شد. تو هم همین حس رو داری؟
حتی وقت نشد عطش بگیریم وقت نشد لبمون خشک بشه و خون بیاد یه مختصر تشنگی و ضعف که چیزی نیس
خیلی ماه بابرکتی بود ولی خیلی خیلی داره زود میگذره حیفه به خدا
من از ماه رمضون میگم شما ها از کارتابل میگید؟! ای داد☺️
به قول یه نفر: ماه رمضون سر جاشه این عمر ماست که داره میگذره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و چهارم» الف یه کم سکوت کرد و بعدش گفت: «لطفا به چیزی که میگم توجه کنید: من اگه اینجا هستم نه به خاطر اینه که آخر عمری، پناهنده بشم و نه دنبال پول و پله و امتیاز هستم. من یه سری اعتقادات برای خودم دارم که اگه اونا نبود و نداشتم، مثل همه دوستانم ایران را ترک کرده بودم و دنبال بیزینس خودم میرفتم. من خودمو نفروختم. قیمت من خیلی بالاست و اصلا قیمت نداره. چون با آموزش شما و کسی دیگه به اینجایی که هستم نرسیدم. پس اگه حرفی میزنم و مخالفتی میکنم به خاطر جا زدن و کوتاهی کردن نیست. ولی با این توصیفاتی که شما کردید، باشه. قبول. ولی به شرطی که دیگه این ماموریت، ماموریت آخرم باشه. من اگه رای بیارم و بتونم به کمسیون برسم و کاری که گفتید را در طول چهار سال انجامش بدم، میخوام بعدش برم یک مدرسه بزنم و کار فرهنگی بکنم. میخوام برم از نوجوونی شروع کنم. همونطور که مرحوم مادربزرگم منو از نوجوونی با این آموزه ها آشنا کرد و به نقل از معلمانش میگفت تو باید یک مرد فراملی و فراحکومتی باشی و در هر رژیمی بتونی کار کنی. باشه اما دیگه لطفا این ماموریت آخر باشه. ضمنا کسانی که قراره با من در کمسیون آینده کار کنند از همین الان با من آشنا کنید. باید حرفامون و شعارامون تغایری با هم نداشته باشه و پشت پرده، یک شعار را تو دهن مردم بندازیم.» اون گفت: «باشه. میگم تا عراق هستید اسامی و تصاویر و راه های ارتباطی با اونا را به شما بدهند.» الف: «یه کار دیگه هم بکنید. من یک زمین در مشهد و یک زمین در تهران دیدم که هر کدوم حدودا هزار و پانصد متر هست و میخوام در طول این چهار سالی که نماینده هستم، با کمک بودجه هایی که میتونم بگیرم و افرادی که میتونم جذب کنم، یواش یواش ساخته بشه و بتونم مدرسه ای که گفتم تاسیس کنم.» اون گفت: «فکر نمیکنم مشکلی باشه. برآوردتون برای خرید زمین چقدر هست؟» گفت: «تقریبا نهصد میلیارد تومان!» اون گفت: «بسیار خوب. به عنوان پاداش پایان همکاری ما با شما و اینکه حسن نیتمون به شما ثابت کنیم، حاضریم در سه قسط و تا قبل از انتخابات پرداخت کنیم که دغدغه ای نداشته باشید.» الف گفت: «خوبه. فقط به نام خودم نباشه. چون حوصله طرح شفافیت و از کجا آوردی و این چیزا ندارم.» اون گفت: «مشکلی نیست. میگم به نام خیّرین بدون مرز پرداخت کنند و خریداری صورت بگیره. میخواید از همون اول بگم وقف یه جای مذهبی بکنند که شما فقط وکیلش باشین و بتونین کاراش انجام بدید و نتونن از دست شما بگیرن و به نام شما هم نباشه؟» الف گفت: «اگه بشه که عالیه. به این چیزاش فکر نکرده بودم و به عقلم نرسیده بود.» اون گفت: «خیلی خب ... باشه ... پس قرارمون با شما این شد که ظرف پنج سال آینده، یعنی از الان تا پایان دوره اول نمایندگی شما این مسئله را پیگیری کنید.» الف هم گفت: «بسیار خوب. حتما.» اون گفت: «اما تا هستم اجازه بدید تماس بگیرم و همین امشب با شما قرار بذارن و اون ده دوازده نفر رو به شما معرفی کنند و بتونین ارتباط بگیرین.» نمیدیدم که داره چیکار میکنه اما بعد از مدتی صدای حرف زدن ماموره اومده که با تلفن حرف زد و سفارش کرد که همون شب در همون هتل با الف قرار بذارن و اسامی اون ده دوازده نفر با مشخصات و نحوه ارتباطشون هماهنگ بشه. خب ... حرفهای دیگه ای هم زدند که به ما مربوط نیست و نقلش ضرورتی نداره. نشستم و برای مرکز نوشتم که ما الان با سه تا مسئله مهم روبرو هستیم: یکی اینکه قراره یه نهصد میلیارد تومان و یه صد و پونزده میلیارد تومان جابجا بشه. دوم اینکه قراره لیست اون دوازده نفر بعلاوه رابطینشون به الف بگن. سوم اینکه سرِ نماینده شدن الف داستان داریم و قراره با روش و حیله های خودشون بفرستنش مجلس! جوابی که اومد جالب بود و دقیقا همون چیزی که میخواستم گفتند. چون اونا گفتند ببین میتونی اون لیست دوازده نفره رو کشف کنی یا نه؟ تاکید کردند که تلاشتو بکن اما هیچ خطری برای خودت و پروژه و الف نداشته باشه. اون روزها میدونستم که عمار و یه تعداد از بچه های شیراز هم اومدند پیاده روی اربعین. برای لحظاتی تحریک شدم که عمار را بیارمش و با هم فکر کنیم اما اجازه نداشتم و معقول هم نبود. درسته با تجربه تر از من هست و خیلی باصفاست اما هم وقت نداشتم که بشینم توجیهش کنم و هم نباید شلوغ میکردم. حتی به فکرم رسید که واسه خلیل تماس بگیرم و بهش بگم که به بچه های وزارت و همکاراش بگه که از کربلا برای الف تماس بگیرن و بگن کجایی و مثلا دلتنگتیم و بکشوننش کربلا و ... اما دیدم اینم عاقلانه نیست و من که با تن و بدنش کار ندارم. خوشم میومد که با یه کهنه کار همه فن حریف روبرو هستم و ممکنه حتی کار به کاغذ و صوت و این چیزا نکشه و زبونی بهش بگن و برن. به خاطر همین باید یه جوری اونجا میبودم. باید خودمو یه جوری به اونجا میرسوندم.
تا اینکه بعد از نماز مغرب، زنگ گوشی الف به صدا دراومد. الف گفت: «بله ... درسته ... باشه ... پس خودتون میایید؟ ... باشه ... اینجوری بهتره ... چون من فردا عازم تهرانم و نمیتونم الان بیام... باشه ... پس منتظرتونم.» خیلی نشستم و فکر کردم. حتی یک ساعت هم با تهران مشورت کردم. نقشه و پرسنل و ورود و خروج و خلاصه هر چی فکرش کنین چک کردیم. چون هتل خاصی بود و از بالا گفته بودند بیشتر احتیاط کن، نمی‌تونستم هر جوری خواستم عمل کنم. اصلا اینجوری بگم که حداقل چهار پنج سناریو میشد چید که همین جا تو خاک عراق، اون لیست دوازده نفره رو بگیریم. حتی تا مدت ها بعد از عملیات، شده بود موضوع محافلمون. تا با بچه ها می‌نشستیم دور هم، یه قلم و کاغذ میاوردم و با رسم شکل، از بچه ها میخواستم که فکر کنند ببینند چطوری و از چه راهی میشد به اون لیست رسید؟ بچه ها هم از زمین و زمان و هر پلوتیکی به ذهنشون می‌رسید کمک میگرفتن و بحث میکردیم اما …  آخرش هم شد همون چیزی که خودم اون لحظه بهش رسیدم و مثل جام زهر باید قبولش میکردم. اونم این بود که به ریسکش نمی ارزه و نمیشه وقتی چندین دشمن هشیار دارن از مکانی حفاظت میکنند، ورود کنی و توقع هم داشته باشی که همه چی اوکی پیش بره. اگه عملیات چریکی و فتح و ظفر بود، بله! میشد هزار تا کله ایستاد. ولی در اون دو ساعت، با عملیات اطلاعاتی، تو کشور غریب، مربوط به کسی که خودش بیست سال آدم امنیتی خودمون بوده و وسط حلق این همه سرویس داره دراز دراز میچره، بهترین کار این بود که یا امیدوار باشم که از صداش و شنود بفهمم اون لیست کیا هستند. یا اینکه بذاریم وقتی اومد تو خاک ایران. چون بالاخره که باید با اون دوازده نفر ارتباط می‌گرفت و قرار نبود که فقط خبر از اسم و رسم همدیگه داشته باشند. اینا رو گفتم که بدونین نمیشه همه جا سرتو انداخت پایین و گفت ایشالله که میشه! نه! حالا اومدیم و نشد. اون وقته که باید حاصل زحمات این همه آدم و کارشناس و مدیر و کوچیک و بزرگ، بدی دست باد فنا و یه آبم روش. خلاصه … نفر اونا سر ساعتی که گفته بود اومد و درِ اتاق الفو زد. الف هم در رو باز کرد و دعوتش کرد داخل. یه پسره جوون عراقی بود. گفت: این کاغذو گفتند بدم به شما و مطالعه کنین و لطفاً بعدش بدین به خودم که همین جا بخورم! بعدش تا چند دقیقه صدایی نیومد ‌و معلوم بود که الف داره کاغذو میخونه. منم داشتم آی حرص می‌خوردم که نمیتونم بفهمم که تو اون لیست اسم کیا هست؟ چون حرف کمی نبود! تو یه عملیات، علاوه بر اسامی صدها نفری که با الف حروم لقمه در ارتباط بودند و مراودات مالی و پولشویی داشتند، میشد اسم دوازده نفر جاسوس و نفوذی کله گنده که قبلاً نظامی بودند و معلومه سالهاست سرشون به آخور اینا بند هست کشف کنیم. تا اینکه اون پسره عراقی با حالت هول شدن پرسید: قربان چیکار میکنید؟ عکس برداری از اسناد ممنوع هست! الف هم گفت: نگران نباش. مسئولیتش با خودم. اون پسره هم گفت: به هر حال من باید گزارش بدم. الف هم پوزخندی زد و گفت: خب برو بده! بیا … اینو بگیر بخور … صدای بسیار ضعیفی از خورد شدن کاغذ تو دهن اون پسره عراقی می‌شنیدم و معلوم بود همشو یهو چپونده تو دهنش و داره میجوه که صداش تا تو دهن و دندون الف هم میومد. من فقط چشمام گذاشته بودم رو هم و داشتم حرص می‌خوردم. پسره خدافظی کرد و رفت. الف اون شب که شب آخر عراقش بود، یه کم اخبار الجزیره و اینا را دید. یه کم میوه و چایی خورد. بعدش هم گرفت خوابید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیکم السلام تجربه ثابت کرده که بهترین راه مطرح کردن و توی زبون ها انداختن یک شخص یا یک چیز، تبلیغات معکوسش هست. وقتی دیدم چطور یه عده ای با عکس گرفتن از فلان بازی کامپیوتری و پخش اون بین به عده جوون و نوجوون و به اسم مبارزه و برخورد و ریپورت و ... دارن بیشتر تبلیغش میکنند، فهمیدم که دارن خیلی هوشمند و با دست خودمون، واسه خودشون تبلیغ میکنند و بچه های ما هم انگار نه انگار! کاملا بی اطلاع! شاهدش هم این که در طول همین چند روز، هزاران هزاران نفر رفتند و نصبش کردند تا مثلا بدونن چی به چیه و مثلا بفهمند که دنیا دست کیه؟ حتی آدمایی که یک بازی روی گوشی یا کامپیوترشون ندارند هم نصب کردند تا ببینند چه خبره؟! آقا خانم دقت کن! بدون داری تو زمین کی بازی میکنی!
علیکم السلام بزرگوارید. مهم ترین کار و تکلیف مثل من، دشمن شناسی و آسیب شناسی هست. اصلا رفتم درسش خوندم واسه همین که بتونم دشمنان حال و آینده انقلاب و اسلام را معرفی کنم. ولی الان دارم به نتایج جالب و بعضاً خطرناکی میرسم. نتایجی که یا باید کل زندگی و جوونی و عمرم صرفش کنم (با اینکه هدفم این نبوده که فقط بشینم تحقیقات کنم و بنویسم) ‌و یا باید بیخیالش بشم و بعد از مدتی بگم به من چه؟ و چرا فقط من باید غصه این چیزا بخورم و بنویسم و ... من خیلی هنر بکنم بتونم تکلیف خودمو روشن کنم و به تکلیفم عمل کنم و نهایتا تصمیم بگیرم که به همین منوال ادامه بدم یا نه؟ دیگه چه برسه که بخوام واسه شماها تکلیف روشن کنم و بگم فلان کار کنید و فلان کار نکنید! تکلیف هر کس را خودش بهتر از بقیه تشخیص میده. اگه سر و زبون خوب دارید با زبان روشنگری کنید. اگه قلم دارید، بنویسید. اگه نه بیان و نه قلم، تبلیغ و ترویج کسانی کنید که دارن وسط میدون میجنگند. اگه هیچ کدومش، حداقل قوت قلب باشید و انرژی مثبت بفرستید و دعای خیر کنید و براشون صدقه بدید. بالاخره بی تفاوت نباشید.
علیکم السلام نمیدونم برای شیعه شدن هدفتون چی بوده و یا با چه کسی مشورت کردید اما به هر حال خوش آمدید و امیدوارم صرفا احساسی و یا بدون هدف و منطق صحیح وارد این وادی نشده باشید. شما اصلا نباید با کسی بحث کنید. اصلا نباید کتب علمای مذهب قبلی خودتون را مطالعه کنید چون جسارتا قادر به تحلیل نیستید و در یک دو راهی و تردید شکننده قرار میگیرید و اجازه بدید رک بگم که👈 ترجیح میدم شما سنی مذهب بودید اما به طور مرتب و یا طولانی مدت در تردید و یا شک شکننده و مخرب قرار نمیگرفتید. اما به هر حال... زندگینامه ائمه اطهار علیهم السلام از آیت الله جعفر سبحانی و قصص العلما و شبهای پیشاور این کتابها برای حالت تدافعی و قرار و آرامش شما مناسب است. ولی اگر بعدها باز هم اذیت شدید و نیاز به محتوایی داشتید تا بتوانید به جای دفاع، حمله کنید، پیشنهاد میکنم کتاب «چرا سنی نیستم؟» بنده را مطالعه کنید. امیدوارم موفق و سربلند باشید.