رو به استاد کرد و گفت: «استاد! چرا نباید به شهید اول و شهید ثانی ایراد بگیرم؟ آقا من قبول ندارم. قبول ندارم که اینا بیان تو لمعه بنویسن [زن مرتدّ را نباید کشت اگر چه ارتداد فطری باشد؛ بلکه حکم او اینست که پیوسته در حبس نگاهش داشته و اوقات نماز حاضرش میکنند و او را میزنند تا توبه نماید. وی را در زندان به بدترین و سختترین کارها وادار کرده و خشنترین البسه را به او پوشانده و نامطلوبترین غذا را به او میدهند و پیوسته به این حال نگاهش داشته تا توبه کرده یا از دنیا برود. اگر ارتداد به طور مکرّر واقع شد مرتد را در مرتبه چهارم میکشند. (ترجمه و شرح متن لمعه) ؛ ج 4؛ ص 245] آخه چرا؟ شاید یکی دلش خواست مسیحی بشه؟ نه؟ یهودی بشه. نه؟ اصلاً سُنی بشه. چرا باید اینهمه بلا سرش بیاد؟»
استاد که دید نخیر! جو کلاس دارد به هم میخورد، عینکش را به چشم زد و قبل از این که ادامه متن را درس بدهد گفت: «اینجا کلاس فقه هست. برو از استاد کلام و عقایدت بپرس!»
و محمد که قصد نداشت کوتاه بیاید پرسید: «استاد ینی میفرمایید که شهید اول و ثانی پا تو کفش عقاید کردند و وسط کتاب فقهی، مسئله عقیدتی مطرحکردن؟ خب منم همین و میگم. میگم اشتباه کردند. البته دو تا اشتباه کردند. هم این که اینجا جاش نبود که اینو بنویسن و هم اینجوری دارن اسلام را خشن و غیرمنطقی نشون میدن. بد میگم؟»
بین بچهها پچپچ افتاد. استاد دو سه مرتبه آرام به میز زد تا همه ساکت شوند. یکی از طلبهها که ابوذر نام داشت و اهل محمودآباد بود و با محمد سر و سری داشت که بعداً مینویسم، به میثم که صدایش خوب و اهل شهرستان نکا بود، آرام و درِ گوشی گفت: «تا حالا حاجآقا رو اینجوری ندیده بودم. همیشه لبخند و خوش و خرم و باانرژی درس میداد.»
میثم که البته او هم پسر عالی بود و با محمد مشکل خاصی نداشت، آرام به ابوذر گفت: «مگه این پسره میذاره؟ هیچکس حاضر نیست باهاش هم بحث بشه الا صالح. از بس سر بحث، ذهن آدمو گیرپاج میکنه. آخه یکی نیست به این بگه چته تو؟ بشین سر جات و درستو بخون تا بگذره و بره. این سوالا چیه میپرسی؟»
بقیه هم همین بودند. داشتند دو نفر دو نفر، یا سه نفر سه نفر، پشت سر محمد بد میگفتند و دلشان برای استاد طباطبایی میسوخت.
اما حال محمد برخلاف بقیه، نهتنها بد نبود. بلکه خیلی هم حال خوبی داشت. چون هم حرفش را زده بود. هم مخالفتش را ابراز کرده بود و هم استاد کم آورده بود که البته و صدالبته این یک حس فوقالعاده خوشایند برای محمد به ارمغان آورده بود که فقط او این حس پیروزی را داشت.
و امان از این حس پیروزی!
و صدامان از حس پر غرور تاختن به فقه...
و حس دل خنکشدن از زیرسؤالبردن علما و زعمای بزرگ شیعه!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
[همچنان که به دنبال حقیقت میگردی، مراقب باش که در برابر چشمان کسانی که حقیقت را بهطور آماده و قالبی به تو میدهند، تسلیم نشوی. چون آنچه به تو داده میشود، ممکن است بیشتر از آنکه حقیقت باشد، تنها نظمی باشد که برای کنترل تو طراحی شده است. ژان پل سارتر]
از وقتی نماز عشاء تمام میشد، همه طلبهها مخصوصاً طلاب پایههای اول تا ششم به صورت اجباری، و طلاب سالهای بالاتر بهصورت اختیاری، به فاصله یک متر از هم مینشستند و در سکوت مطلق، دو ساعت مطالعه میکردند.
برای هر پایه یک بهرام از بچههای آن پایه مشخص شده بود که ساعت مطالعه اجباری و ساعت مباحثه اجباری (تا یک ساعت پس از نماز صبح) را حضوروغیاب کند. مسئول پایه محمد یک طلبه فوقالعاده موقّر و اخلاقی به نام منوچهر بود که اهل ساری و از وقتی آمده بود حوزه، اسم جمال را برای خودش انتخاب کرده بود و تلاش میکرد که کسی متوجه نشود که نامش منوچهر است. اما چون لیست حضوروغیاب بر اساس نام و فامیلی شناسنامهای ثبت شده بود، همه از آن خبر داشتند و از قصد، هیچکس نام جمال را به کار نمیبرد. بیچارهاش کرده بودند. حتی وقتی از جلوشان رد میشد و کارش نداشتند، از قصد با یک «آقا منوچهر» گفتن، مهمان اعصاب و روانش میشدند.
منوچهر چندان از محمد خوشش نمیآمد. با این که دیگران اذیتش میکردند، اما خیلی اهمیتی نمیداد. ولی وقتی میدید که محمد در ساعت مطالعه اجباری، بهجای کتاب جواهر و مغنی و شروح دروس، سراغ کتابهای غیردرسی و مسئلهدار (آن موقعها به کتبی که روشنفکران نوشته بودند، کتب مسئلهدار میگفتند) رفته و مثل ماهی در اقیانوس آن کُفریات غرق شده، زورش میآمد و احساس تکلیف میکرد که بالاخره یک حرفی بزند و مخالفتی بکند. بهآرامی خودش را بالای سر محمد میرساند و جوری که حواس بقیه پرت نشود، حرصش را سر محمد خالی میکرد.
منوچهر: «حداد اینا چیه میخونی؟ ساعت مطالعه اجباریه! چند بار بگم؟»
محمد: «خب منم دارم مطالعه میکنم. اینا. این کتاب. اینم جزوات. کجاش غلطه؟»
منوچهر دندانش را رویهم فشار میداد و با صدایی یواش ولی پر از عصبانیت و از ته گلو میگفت: «همش غلطه! بشین کتاب درسی بخون. آب و برق حوزه امامزمان رو خرج این چرت و پرتها نکن!»
محمد: «منوچهر! خودش بهت گفت که بهم بگی راضی نیست؟»
منوچهر با تعجب و اخم پرسید: «خودش ینی کی؟»
محمد: «امامزمان دیگه! مگه نمیگی آب و برق حوزه خرج این چرت و پرتا نکنم؟»
منوچهر همیشه آرام و آقا بود اما وقتی با محمد روبرو میشد، چندان اثری از آقایی و آرامی در رفتارش نبود. با عصبانیت کمی صدایش را در همان ته گلو بلندتر کرد و گفت: «حرف نزن! اینا چیه میگی؟ اسم امام زمان نیار! جمعش کن. درسِتو بخون!»
وقتی صدایش کمی بلند شد، همان چند بهرامی که دور و بر آنها بودند، برگشتند و نگاه کردند تا ببیند چه خبر است؟ محمد که معمولاً در اینطور مواقع لکنتش زیادتر میشد، گفت: «شما نه وکیل وصی امام زمانی و نه میتونی به من بگی چی درسته و چی غلطه! برو. برو بشین سر جات.»
این را که گفت، کتابی را که با روزنامه جلدش کرده بود که کسی نبیند، بَست و گذاشت زیر کیفش. کتاب مغنی را با دلخوری باز کرد و مشغول مطالعه شد.
از وقتی ساعت مطالعه تمام شد و همه برای شام به سلف رفتند، محمد یک قلم و کاغذ برداشت و سؤالات آن روز و آن هفته که از مطالعه فقه و اصول و کتابهای دیگر به ذهنش آمده بود را نوشت. شاید آن شب یک ساعت طول کشید و بهخاطر همین به شام نرسید و آخر شب، با هفت هشت تا خرما و اَرده، تَهِ دلش را سیر کرد.
حدوداً 12 تا سوال اساسی شد اما از همه بیشتر، سوالات مربوط به ارتداد و تغییر دین، اذیتش میکرد. این که آیا انسان میتواند دینش را عوض کند؟ و آیا اگر دینش را عوض کرد، لازم است که اعلام کند؟ و همچنین اگر اعلام کرد، چون در کشور اسلامی زندگی میکنیم، احکام و قوانین درباره او چگونه اجرا میشود؟ و اصلاً چرا باید حکم ارتداد، مرگ باشد؟ پس آزادی بیان چه میشود؟ آمدیم و اصلاً کسی فهمید که اسلام دین غلطی است، آیا باید چون پدر و مادرش او را مسلمان زاییدهاند، بسوزد و بسازد؟ و ...
معمولاً دیر میخوابید. وقتی میخوابید که فرهاد و محمود که همحجرهایهایش بودند، هفتپادشاه را در خوابدیده بودند. محمد اگر چارهای داشت، در همان کتابخانه و میان قفسههای کتاب میخوابید؛ اما چون مجید (مسئول کتابخانه) اجازه نمیداد، مجبور بود که به حجره برگردد و یواشکی سر جایش دراز بکشد و اینقدر غلت بخورد و سؤالاتش در ذهنش رژه بروند، تا بشود ساعت 12 و نهایتاً با هدفون و رادیوی امانیِ یکی از بچهها، اخبار رادیو بیبیسی را گوش بدهد تا خوابش ببرد. که البته همین اخبار ساعت 12 رادیو بیبیسی هم برایش دردسرها شد که بعداً عرض خواهم کرد.
ادامه ... 👇
یکی دو روز بعد، وقتی مباحثهاش با صالح تمام شد، هنوز تا وقت اولین کلاس، نیم ساعت فرصت داشتند. صالح بسیار پسر صاف و سادهای بود. ساده به معنای بیغلوغش بودن و صاف هم به معنای کسی که زیرورو در رفتار و برخوردش ندارد. هر چه در دلش بود، همان را در چهره و رفتارش میدیدی. خیلی خودمانی از محمد پرسید: حوصله داری بریم جاده عشق؟
محمد هم که بدش نمیآمد، کاپشنش را پوشید و عبایش را روی کاپشنش به تن کرد و حرکت کردند. لباس رسمی آن حوزه، پوشیدن قبا بود. همه طلبهها باید قبا میپوشیدند. اگر کسی عبا هم به تن میکرد، خیلی بهتر بود و منظمتر نشان میداد. اما محمد قبا نداشت و چون باید شهریه سه چهار ماه را جمع میکرد تا بتواند قبا بخرد، هنوز موفق به خریدن قبا نشده بود. فقط یک عبا داشت که همان را به دوش میانداخت.
و اما جاده عشق! از مسیری که از شریان اصلی به یکی از روستاهای آن اطراف میخورد و بهنوعی جاده فرعی محسوب میشد، یک جاده حدوداً 200 متری فرعی دیگر تا درِ بزرگِ پُشتیِ حوزه کشیده بودند که چون یک طرفش خانههای باصفای روستایی و یک طرف دیگرش شالیزار و فوق العاده سرسبز بود، و مسیر پیاده روی طلبهها بود وقدم زدن در آن جاده، احساس خوبی به طلبهها میداد، به آن جاده عشق میگفتند.
بین الطلوعین بود و خنکای خاصی از روی شالیزار عبور میکرد و به محمد و صالح میخورد. همینطور که قدم میزدند، صالح پرسید: «محمد تو حرف حسابت چیه؟»
محمد که منظور صالح را میدانست جواب داد: «خودمم نمیدونم.»
صالح: «مگه میشه ندونی؟ تو این همه اهل مطالعه و کتابهای بزرگ و غیر درسی و روزنامه شرق (آن روزها روزنامه شرق و روزنامه حیات نو، قطب روزنامههای روشنفکری و ژورنالیستی کشور بودند) و این چیزا هستی. صادقانه بگم؛ من حرفاتو نمیفهمم.»
محمد: «دقیقاً کجاش نمیفهمی؟»
صالح خیلی عادی و خودمانی و صادقانه گفت: «همه جاش. ینی تو اسلامو قبول نداری؟ پس چرا اومدی حوزه؟»
محمد: «آهان. از اون نظر؟ خب چرا. من اسلامو قبول دارم. اما ته دلم راضی نیست. یه جوری ام. حس میکنم دارم تقلید میکنم.»
صالح: خب مگه تقلید بده؟ خوبه که. منم وقتی مریض میشم، میرم از دکتر دارو میگیرم و همین میشه تقلید.
محمد: نه صالح جان. از اون نظر نه. بذار اینجوری بگم؛ مگه نمیگن تقلید در مسائل شرعی واجبه؟
صالح: خب چرا. درسته. واجبه.
محمد: مگه نمیگن تقلید در اصل دین، ینی مثلاً توحید و نبوت و عقاید و این چیزا جایز نیست؟
صالح سکوت کرد و سرش پایین بود و راه میرفتند.
محمد ادامه داد: من نمیخوام تقلید کنم. میخوام خودم به این چیزا برسم. میخوام خودم مسلمون بشم. این بده؟
صالح که مشخص بود کمی گیج شده و آن حرفها اندکی برایش ناخوشایند است گفت: بد نیست. درسته. خب حالا میخوای چیکار کنی؟
محمد نفس عمیقی کشید و جواب داد: نمیدونم. اینا میگن اول بشین مبانی دینِ خودتو بخون! خب اینجوری که نمیشه. من باید همه حرفا رو بشنوم. بعدش خودم تصمیم بگیرم. یکیش هم اسلام.
صالح سوال مهمی پرسید: همه حرفا ینی چی؟
محمد که تردید داشت که آن حرفها را به صالح بگوید یا نه، اندکی حرف را در دهانش مزمزه کرد و آخرش گفت: مثلاً مسیحیت و یهودیت و این چیزا.
صالح تا این کلمات را شنید، خیلی جلوی خودش را گرفت که نگران نشود اما نشد. همین طور که قدم میزدند، رنگش پرید. وقتی کسی رنگش بپرد و استرس بگیرد، دست و پایش در اختیار خودش نیست و مثلاً در هنگام قدم زدن، سرعتش بیشتر میشود.
صالح: خب ینی چی؟ میخوای مسیحی بشی؟
محمد که اصلاً متوجه نبود که صالح نگران است و دست و پایش را گم کرده، خیلی عادی گفت: باید تحقیق کنم. ممکنه آره. ممکن هم هست نه. نمیشه تا تحقیق نکردم، جواب بدم. راستی تو از اسلام راضی هستی؟
صالح با شنیدن این حرف، دیگر نتوانست استرش را کنترل کند. سر جایش ایستاد و رو کرد به محمد و گفت: مگه من باید از اسلام راضی باشم؟ مگه نباید خدا از ما راضی باشه؟
محمد هم جلویش ایستاد و گفت: خب بنظرت خدا راضیه که مثلاً تو هیچ تحقیقی درباره اصل دین نکنی و همین جور سرتو پایین بندازی و چون تو خونه بابات به دنیا اومدی...
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
صالح نگذاشت محمد ادامه بدهد. گفت: بس کن حداد!
اما محمد که ابداً متوجه نبود صالح از بس پاک و بی خبر است، با شنیدن آن حرفها تپش قلب گرفته، ادامه داد: گفتی اهل سراوان هستی؟
صالح سرش را تکان داد.
محمد: خب حالا تصور کن تو خونه همسایهتون که سُنی هست و شاید پسرش عضو گروهک عبدالمالک ریگی باشه به دنیا اومده بودی. ینی بابا و مامانت سُنی بودند، خب الان تو اینجا بودی؟ یا داشتی تو حوزه مولوی عبدالحمید درس میخوندی؟
صالح دست محمد را گرفت. چون ورزشکار بود، دستش جان و قدرت داشت. چشمانش کمی گرد و خشمناک شده بود. آن حرفها خیلی برایش سنگین بود. حتی تصورش هم نمیتوانست بکند. همین طور که کمی دست محمد را فشار میداد، گفت: به رفاقتمون بس کن حداد! اصلاً غلط کردم پرسیدم. دیگه ادامه نده.
محمد که تازه متوجه شده بود که صالح در چه حالی است، خیلی عادی گفت: باشه. دیگه ادامه نمیدم. داره دستم درد میگیره.
صالح دست محمد را ول کرد و محمد را وسط جاده عشق تنها گذاشت و با سرعت به حوزه برگشت.
اینقدر حرفهای آن روز برای صالح سنگین بود، که تا دو سه روز برای مباحثه نیامد. روزهای بعد، محمد در ساعت مباحثه، هر چه نگاه کرد و به بقیه کسانی که مباحثه میکردند چشم دوخت، صالح را ندید. حتی وقتی صالح سر کلاس میآمد، دورتر از محمد مینشست و سرش را پایین میانداخت که با محمد چشم در چشم نشود. روز سوم محمد داشت از آمدن صالح ناامید میشد که میثم همین طور که برای خودش شعر مداحی میخواند و رد میشد، جلوتر آمد و گفت: «حداد! اینو صالح داده! یاعلی.» این را گفت و رفت.
وقتی محمد کاغذ را باز کرد، صالح نوشته بود: «سلام. چند روز حالم خوب نیست. میخوام تنها باشم. از شنبه آینده قرارمون جایی که مباحثه میکردیم. ببخشید به خودت نگفتم.»
محمد کاغذ را خواند و آن را تا کرد و گذاشت لای کتابش. صالح، و یا بهتر است بگویم یک هم مباحثهای متوسط اما بی ریا، اولین چیزی بود که محمد در آن مسیر از دست داد. جالبتر آن است که بدانید که واسطه این از دست دادن و تنهایی، یک استاد اخلاق بود!
شنبه شد یکشنبه. و یکشنبه هم شد دوشنبه. اما خبری از صالح نشد که نشد.
چرا؟
چون جمعه شب، که صالح قرار بود از فرداش با محمد مباحثه کند، ترجیح داد که با یکی از اساتید (استاد بزرگی) که معروف به اخلاق و عرفان بود مشورت کند. استادی که همیشه خدا سرش پایین بود و اینقد سرش را پایین میگرفت که در میانسالی کمی قوز کمر پیدا کرده بود.
استادی که در تمام ایام سال به حوزه رفت و آمد داشت اما کمتر کسی به جز شاگردانش او را میدیدند. چون میگفتند که حاج آقا بزرگی معتقدند که رفت و آمد زیاد در بین مردم، سبب مشغولیت ذهن و دور شدن از خدا میشه!!
هیچ وقت شبها در حوزه پیدایش نمیشد اما آن شب، شانس صالح گرفت و توانست دو دقیقه با استاد بزرگی در خصوص لزوم و یا عدم لزوم مباحثه با طلبهای که به قول خودشان حرفهای خطرناک و بد میزند، مشورت کند. استاد بزرگی هم در نهایت بزرگواری، دستی به محاسن مبارکشان کشیده و پس از غورِ در عَوالِمشان فرموده بودند: «علم را خدا میده آقاجون! شما مراقب ایمانت باش که با مصاحبت با رفیق ناصالح و حرفهایی که دل را میمیراند، مراوده نداشته باشی.»
به همین سادگی و خوشمزگی!
توجه بفرمایید؛ [رفیق ناصالح و حرفهایی که دل را میمیراند!]
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
[تنهایی نه به معنای فقدان دیگران، بلکه به معنای گم شدن در خود، و دیدن دنیای خالی از انعکاس است. فریدریش نیچه]
با سختگیری های منوچهر در ساعت مطالعه اجباری و دور شدن صالح از محمد و ترک او در زمان مباحثه، نوعی تنهایی به سراغ محمد آمد. تصمیم گرفت یک شب پس از ساعت مطالعه و شام، به کتابخانه برود و درست و حسابی فکر کند و مشکلاتش را بنویسد.
وقتی خوب فکر کرد، دید باید به فکر هم مباحثهای خوب باشد. اما مگر پیدا میشد؟ پیدا کردن هم مباحثهای خوب در وسط سال تحصیلی، مثل پیدا کردن خانه اجارهای خوب وسط چله زمستان است. دوره افتاد بلکه رویش را زمین نندازند و بتواند به یکی از گروهها ملحق بشود و مباحثه کند.
سراغ گروه حسن و ساداتی رفت. میگفتند حسن، اغلب وقتش را به حفظ قرآن اختصاص داده. چون زیادی باهوش بود و وقتش را به جبرئیل هم نمیداد، ترجیح میداد در ساعت مباحثه، خودش یک بار از روی متن هر دو کتاب بخواند و ترجمه کند و توضیح بدهد و ساداتی فقط گوش بدهد و تمام بشود و بروند.
با این که روش مباحثه درست و اصولی این نیست. روشش این است که هر دو مقداری از درس را که میخواهند مباحثه کنند به اندازه کافی مطالعه کنند. سپس روبروی هم بنشینند و قرعه بیندازند. به نام هر کس که افتاد، شروع کند و مثل استاد، درس را یک دور برای هم بحثش به صورت حفظ بگوید. سپس سراغ متن کتاب بروند و شروع کند و یک دور کلمه به کلمه توضیح بدهد و طرف مقابلش هم مو از ماست بکشد. یعنی چه؟ یعنی هر سوال ریز و درشتی که به ذهنش میآمد باید علیه کسی که توضیح میدهد مطرح کند و او هم پاسخ بدهد.
خب روشی که حسن و ساداتی داشتند، فورمالیته بود. چرا؟ چون حسن آقا خیلی هوشش خوب بود و حوصله توضیح اضافه نداشت. بلکه از آن بدتر، معتقد بود که وقتش باارزشتر از آن است که به مباحثه سپری بشود و باید برود سراغ حفظ قرآن وگرنه برکت آن روز را از دست میدهد!
محمد رفت سراغ میثم و ابوذر. دید ابوذر اصلاً توضیح نمیدهد. فقط کتاب را باز کرده و از روی متن کتاب، کلمه به کلمه میخواند و توضیح میدهد و جلو میرود. میثم هم در حال و هوای خودش است و زیر لب، یک شور ترکیبی بین اشعار سید ذاکر و عبدالرضاهلالی (که آن سالها تازه معروف شده بود) گرفته و اینقدر در حال و هوایش غرق است، که هم زمان وسط مباحثه، هم زیر لب زمزمه میکند و هم زانویش را تندتند میلرزاند. ابوذر هم هر از گاهی سرش را بالا میآورد و میپرسید: میگیری چی میگم؟
میثم هم وسط زمزمه و شور آرامی که با شعر [عقل از سر من پریده و دیوونگی جا گرفته، حرف اگر داری با خدا بزن، عقلمو خدا گرفته] گرفته بود قطعش میکرد و میگفت: آره آقا ... اینجاها آسونه ... بگو دنبالشو...
محمد دلش پیش ابوذر بود و دلش میخواست با او مباحثه کند. چون پسر اهل مطالعه و باپشتکاری بود. حاشیه هم نداشت. ولی از نظر محمد، دچار میثم شده که حتی در خواب و بیداری، حمام و راهرو، مباحثه و مطالعه، آخرین شورهای مداحان معروف و غیرمعروف را زیر لب زمزمه میکرد. این کارش خیلی رو مخ بود و محمد نمیتوانست تحمل کند که وسط بحث و درگیری علمی، یکی مرتب زانو و دست راستش را تکان بدهد و در حال و هوای دیگری باشد. انگار در وسط هیئت نشسته و دارد شور میخواند. دید نخیر! دستش به ابوذر نمیرسد و باید از روی جنازه میثم رد بشود تا به ابوذر برسد. از خیرش گذشت.
رسید به منوچهر و میرعلی. منوچ که معرف حضور انورتان هست. اصلاً احساس مسئولیت میکرد که وقتی محمد در حال مطالعه است، بیاید و آرام از کنار دست محمد رد بشود و ببیند چه کتابی میخواند؟ حتی وقتی محمد در یک گوشه از کتابخانه نشسته بود و مطالعه میکرد، نمیدانم چه حکمتی بود که منوچ دقیقاً در همان لحظه به کتابی که در قفسه پشت سر محمد بود احتیاج پیدا میکرد!
محمد دید نخیر! منجر به جنگ اعصاب میشود. آن هم اگر به فرض محال، منوچ قبول کند که محمد به تیم مباحثه آنها بپیوندد.
اما آنچه منوچ فکرش را نمیکرد و محاسباتش را به هم زد، اخلاق کریمانه و محبتی بود که میرعلی به همه داشت. میرعلی وقتی دید محمد نزدیکشان شد اما به دو سه متری آنها که رسید، پشیمان شد و میخواست برگردد، فوراً مباحثه را قطع کرد و پرسید: حدادجان! کاری داشتی؟
محمد هم برگشت و جلوتر رفت و در حالی که تلاش میکرد به قیافه جدی منوچ نگاه نکند تا تو ذوقش نخورد، نزدیکتر شد و سلام کرد و کنارشان نشست و گفت: میشه با شما مباحثه کنم؟ صالح چند وقته کار داره، به خاطر همین نمیخوام از مباحثه عقب بمونم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
با این که همه نگاه محمد به قیافه نورانی و نماز شب خوانِ میرعلی بود، اما همه حواسش به عکس العمل منوچ بود. قبل از این که میرعلی حرف بزند، منوچ سرش را انداخت روی کتابش و اینطور مخالفتش را ابراز کرد: مگه تو وقت میکنی غیر از کتابای مسئله دار، درس و بحثِ خودتو مطالعه کنی؟
محمد دید اگر جوابش را ندهد، باخته! به خاطر همین رو به منوچ کرد و گفت: حاضرم همین حالا مباحثه کنیم و من درس رو بگم. اگه چیزی از شماها کم داشتم، میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
میرعلی دید محمد مصمم است که با آنها هم بحث بشود. رو به منوچ کرد و گفت: «آقاجمال بذار با ما بحث کنه! دو سه جلسه بیاد، اگه راضی نبودی، یا حاشیه داشتیم، میگیم نیاد. نباید جلوی خودش بگم اما بنظرم حداد هوشش خیلی خوبه. دو سه بار تو کتابخونه دیدم که در کنار جواهر، شرح مختصر هم مطالعه میکنه.»
[الشرح المختصر، معروف به «مختصرالمعانی» که شرح کوتاهتر «تلخیص المفتاح» است، در سال ۷۵۶ قمری تألیف شده است. کتاب مختصر المعانی تألیف ادیب نامور قرن هشتم، ملا سعدالدین تفتازانی، از ممتازترین کتب و آثاری است که در زمینه علوم بلاغی تدوین شده است که متاسفانه بسیاری از طلاب امروزی آن را مطالعه نمیکنند. محمد از آیت الله جوادی آملی شنیده بود که «هر کس کتاب مُطَوَل را بخواند، به اندازه مختصر میفهمد و هر کس کتاب مختصر را بخواند، به اندازه جواهر میفهمد.» خب محمد در ادامهاش نتیجه گرفته بود که هر کس فقط کتاب جواهر بخواند، هیچ چیز از بلاغت نمیفهمد! به خاطر همین، دستش به مُطول که نمیرسید. ناچارا با هزار زحمت، کتاب مختصر را با دقت و انواع شروحی که داشت، میخواند و لذت میبرد.]
منوچ سرش را بالا نیاورد. نفس عمیقی کشید. مشخص بود که یاد چیزی افتاده. از زبانش در رفت و گفت: «یه روز که تو کتابخونه سوال برام پیش اومده بود و رفتم سراغ آقای صنیع (از طلاب دو پایه بالاتر که بسیار باهوش و موفق و مجتهد در علوم و ادبیات عرب بود و نظراتش در خصوص ادبیات عرب، حتی برای اساتید هم حجت محسوب میشد) وقتی به سوالم جواب داد، ازم پرسید که «شما اون پسره رو که رفته سراغ قفسه بلاغت و همیشه همونجا میشینه و هر شب دو سه ساعت کتب بلاغی میخونه، میشناسی؟» منم دیدم حداد اونجا نشسته.»
محمد و میرعلی به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. میرعلی تا دید تنور داغ است، فوراً نان را چسباند و گفت: «پس حله. حداد بیا بشین جلوتر.»
منوچ فوراً گفت: «حالا آزمایشی یکی دو جلسه با هم باشیم ببینم چی میشه.»
محمد خیلی خوشحال شد و کتاب مغنی را باز کردند و مباحثه شروع شد. نه قرعه انداختند و نه هیچی! فوراً منوچ گفت: «امروز حداد بخونه.»
محمد بسم الله گفت و شروع کرد اما... روزی که باید خیلی عالی شروع میشد و محمد یک عرضه اندام علمیِ چالشی با منوچ و میرعلی راه مینداخت، نمیدانم چرا از همان اولش هول شد و عرق میکرد. شاید به خاطر این بود که نمیخواست جلوی منوچ کم بیاورد و اعتبار خودش و میرعلی زیر سوال برود. و وقتی هم هول میشد، متاسفانه لکنت زبانش چندین برابر میشد.
[اشاره
حرف جر لأربعه عشر معنی:
أولها: الإلصاق ...]
همهاش بلد بود. اگر نخوانده بود و بچه درس نخوانی بود، آدم زورش نمیآمد. کلمه به کلمه را بلد بود و قشنگ میتوانست گرد و خاک کند و چشم منوچ را بترکاند. اما نمیشد. نمیتوانست کلمات را مانند مسلسل Brugger Thomet MP روسی شلیک کند و دیواری از آتش کلمات را جلوی آنها به نمایش بگذارد.
[وهو حقیقی کَ «أمسکتُ بزید» إذا قبضتَ علی شیء من جسمه أو علی ما یحبسه من ثوب ونحوه، ولو قلت: أمسکته، احتمل ذلک وأن تکون منعته من التصرف، ومجازیّ، نحو: «مررت بزید» أی: ألصقت مروری بمکان یقرب من زید.]
تا اینجا را خواند و آرام و طوری که تابلو نباشد، دستی به پیشانی کشید و عرقش را تمیز کرد. میخواست متن را توضیح بدهد که دید نه میرعلی سرش را بالا آورد تا به او نگاه کند و نه منوچ. شاید در آن لحظه با خودشان فکر میکردند که اگر با محمد چشم تو چشم نشوند و سرشان روی کتابشان باشد، محمد کمتر اذیت میشود. اما دقیقاً همین مسئله محمد را عصبیتر میکرد. چرا که فکر میکرد که آنها دارند مراعاتش میکنند. بر اعصابش مسلط شد و ادامه داد.
[الثانی: التعدیه
وتسمی باء النقل أیضاً، وهی المعاقبه للهمزه فی تصییر الفاعل مفعولاً، وأکثر ما تعدّی الفعل القاصر، تقول فی «ذهب زید» : «ذهبت بزید، وأذهبته» ومنه: (ذَهَبَ الله بِنُورِهِمْ) (البقره /17) وقرئ فی الشواذ «أذهب الله نورهم» وهی بمعنی القراءه المشهوره.]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
هیچ وقت در مباحثه با صالح اینطوری نمیشد و اینقدرررر در گفتن کلمات گیر نمیکرد. چون با صالح آرامش داشت و میدانست که قرار نیست که مچش را بگیرد. اما آن دقایق، خیلی سخت گذشت. آن صفحه را توضیح داد و میخواست به صفحه بعد برود که دید منوچ انگار میخواهد سرش را بالا بیاورد. محمد کمی خودش را جمع و جور کرد و نزدیک بود خوشحال بشود و فکر کرد منوچ میخواهد سوالی بپرسد اما دید نخیر! منوچ نگاهی به ساعت دیواری مسجد انداخت و نفس عمیقی کشید و دوباره سرش را روی کتابش انداخت.
شما در اینطور موقعیتها گرفتار نشدید. هر وقت دلتان خواسته، دهانتان را باز کردید و زبانتان را به هر گونه و کلماتی که خواستید چرخاندید. حتی به آن فکر هم نکردید که مثلاً فلان کلمه، گفتنش برای شما ممکن است چقدر سخت و یا دردسرساز باشد. فلذا طبیعی هم هست که متوجه نشوید که همین نگاه به ساعت و نفس عمیق کشیدن منوچ و یا چشم تو چشم نشدن و سر را روی کتاب انداختن، یعنی: «چقدر دیر میخونه!» «چقدر گیر میکنه!» «حوصلمون سر بُرد.» «روم نمیشه بهش بگم کافیه دیگه!» «زود باش تمومش کن که کار داریم.» «میشه اینقدر گیر نکنی؟» «عجب غلطی کردیم که قبول کردیم که هم مباحثه ما باشه!» «اگه فقط خودمون دو تا بودیم و این نیومده بود، تا حالا تمومش کرده بودیم.» و ...
آن جلسه گذشت. محمد خوب توضیح داد و حتی در بلاغت، حرفهایی از کتاب مختصر نقل کرد که درس جواهر را شیرینتر و قابل استفاده تر میکرد. اما نه میرعلی سوال پرسید و نه منوچ. به خاطر همین، اصلاً شبیه یک جلسه پر چالشِ مباحثه که هر طلبه درسخوانی آرزویش را دارد و دلش غَنج میرود برای آن، نشد که نشد.
ساعت مباحثه تمام شد و همه به سلف رفتند. اما محمد از بس در حین توضیح دادن درس عرق کرده بود، ترجیح داد که به جای خوردن صبحانه، به حمام برود و یک دوش بگیرد که لااقل برای شرکت در کلاسها سرحال باشد.
وقتی به حجرهاش رفت که لباس و حوله بردارد، دید هم حجرهای اش به نام فرهاد که پسر خوش چهره و اهل عشق و حالی بود، لباسش را برداشته و میخواهد به حمام برود. برخلاف محمد و بقیه که حداکثر هفتهای یکبار به حمام و شاید آن هم برای غسل روز جمعه میرفتند، آن بزرگوار معمولاً نه تنها در مباحثه اجباری شرکت نمیکرد بلکه تقریباً هفتهای سه چهار بار صبحها نیاز به حمام پیدا میکرد و به خاطر همین، هر روز ترگل و تازهتر از بقیه بود.
وقتی محمد از حمام برگشت و میخواست گوشش را خشک کند، دید فرهاد جلوی آینه ایستاده و در حال سشوار کردن موهایش است. تنها کسی که از اولین سال طلبگی تا آخرش محمد دید که در حجره سشوار دارد و هر روز به خودش میرسد، همان فرهاد شیطون بلا بود. محمد و فرهاد هروقت میخواستند سر به سر همدیگر بگذارند، با کمال جدیت، هر چه دلشان میخواست بار همدیگر میکردند.
-به به! آقا حداد! احول شما؟ عافیت باشه. بالاخره یه حموم رفتی.
-مخلصم قربان! نمیدونستم منتظر حمامم بودی! و الا زودتر میرفتم. شما چطوری؟
-هی. تنهایی و حجره نشینی با دو تا آدم شهرستانیِ نچسبِ اهلِ درسِ عشقِ مطالعه خیلی سخت میگذره به من. اما خدا را شکر. همینم شاکریم به درگاه خدا. شما چطورین؟
-ما قراره چطور باشیم؟ نه جذابیت شما رو داریم و نه سر و زبونِ همشَهریات.
-ای بابا. جذابیت فقط باعث دردسره. منو ببین! دلم خونه. همهاش تو چشمم. خیلی بهت غبطه میخورم که جذاب نیستی!
-منم خیلی بهت غبطه میخورم. عقل نداری، راحتی. به خدا.
-آره والا. راستی هم بحث پیدا کردی؟
-پیدا هم نکنم، با تو مباحثه نمیکنم. مگه دیوونم؟ یه ذره آبرو و حیثیت دارم، میخوای اینم... لا اله الا الله!
-دلتم بخواد. به هر حال. امروز عصر که قرار دارم. اما شب اگه زود اومدم، یه مباحثه بذاریم.
-مگه از صبح شنبه تا ظهر چهارشنبه خروج از مدرسه ممنوع نیست؟ تو چطوری هر وقت دلت خواست میری و میایی؟
-آیه «وَجَعَلنَا مِن بَینِ أَیدِيهِم سَدّا ...» میخونم و بر خدا توکل میکنم و هیچ کس نمیبینه.
-برو داداش. برو خدا خیرت بده. برو با ما تفریح نکن.
فرهاد از آن پسرهایی بود که از یک خانواده فوق پولدار، تصمیم به آمدن به حوزه گرفته بود. حتی مادرش هم چادری نبود. چه برسد به خواهرش که زمانی که هنوز بدحجابی اینقدر مد نبود، او حتی شال و روسری هم نمیپوشید. فرهاد به پول آن موقع، ماهی حداقل یک میلیون تومان خرج عطر و رستوران و دَک و پُزش بود. کسی خبر نداشت با کی به رستوران میرود و اصلاً چرا اینقدر تیپ میزند؟ ولی هر چه بود، محمد و محمود میدانستند که مجردی فشار زیادی به او آورده است.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
[سادهلوحها با نیتهای پاکشان، بیشترین دردسر را برای بقیه فراهم میکنند. فریدریش نیچه]
درس «مُغنی» در پایه سوم را در دو بخش میخواندند. به خاطر همین، دو استاد داشت. استاد دومش که فقط دو پایه از خودشان بالاتر اما فوق العاده باهوش و اهل مطالعه بود و برای محمد شخصیت جذابی داشت، سید قد بلند با لهجهای بین قمی و مازنیِ مایل به تهرانی به نام آقای هاشمی بود. هاشمی از بس باهوش بود و برای وقت و زندگی و دقایقش برنامه داشت، یکبار سر کلاس گفت: «من برای درس شما هر روز یک دقیقه مطالعه میکنم. یک دقیقه تو زندگی من خیلی مهمه. آن یک دقیقه هم برای این که یادم بیاد که چی باید بگم!»
آن روز، بحث درباره مفردات یکی از آیات بود که در میان مفسران به نام آیه ارتداد معروف است. آیه میفرماید: [وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ] تا استاد هاشمی این آیه را خواند و میخواست درباره فاءِ کلمه [فیمت] بحث کند، تا اسم کلمه آیه ارتداد از دهانش خارج شد، عده ای از بچه ها از جمله ابوذر و میثم و منوچ و میرعلی نگاهی به محمد انداختند.
ابوذر: بسم الله ... الان حداد شروع میکنه!
منوچ: بفرما! اینم از بحث مورد علاقهاش! اگه چونش گرم شد، مگه ول میکنه؟
میثم محکم به پیشانی اش زد و همین طور که زیر لب «الان شروع میکنه!» گفت، نگاه چندشی به محمد انداخت.
میرعلی اصلاً به طرف محمد برنگشت. فقط یک کلمه «خدا رحم کنه. خدا به ایمانمون رحم کنه.» گفت و همه زدند زیر خنده.
استاد هاشمی که خبر نداشت الان با شنیدن همین دو کلمه، اژدهایی به نام محمد وارد میدان بحث میشود، بی خبر از همه جا رو به بچهها کرد و پرسید: «چی شد؟ یاد چیزی افتادین؟»
منوچ گفت: نه استاد! یادش نمیفتیم. همین جاست. بفرما! نگاش کن استاد! داره میخنده!
هاشمی و بقیه به محمد نگاه کردند و دیدند که لبخند شیطنت آمیزی به لب دارد. مثل کسانی که میخواهند وارد گود بشوند و پنجه در پنجه حریفشان بیندازند، گردنش را چپ و راست کرد و دو تا صدای ریز داد و شروع کرد: «استاد میتونم یه سوال بپرسم؟»
تا این را گفت، همه بچهها یعنی حدوداً 32 تا عاقله آدم با هم فریاد زدند: نه!! نمیشه. ولمون کن!
استاد که دید انگار خیلی فضا جدی است، ماژیکی که در دست داشت را کنار تخته گذاشت و دستش را به هم مالاند و نشست روی صندلی اش و گفت: پس تا نگین چه خبره، درس بی درس!
محمد دید که بعله! استاد اهل دل است ماشاءالله! شروع کرد: استاد به اینا توجه نکنید! فقط اومدن درسها رو حفظ کنن و برن. البته نه همشونا. حالا بی خیال. استاد! سوال من اینه که مگه قرآن برای همه نازل نشده؟
هاشمی: بله. فرموده من برای [کَافَّةً لِلنَّاسِ] یعنی برای همه مردم نازل کردم.
محمد: آیا همه مردم از هوش و استعداد و توانایی برابر برخودارند؟
هاشمی: قطعاً خیر!
محمد: ینی ممکنه بعضیا دیرباور و یا بعضیا زودباور و یا بعضیا باهوش و یا بعضیا خیلی دیرفهم باشند. درسته؟
هاشمی: درسته. طبیعیه.
محمد: از طرف دیگه هم ما معتقدیم که قرآن کتاب منطقی و علمی هست و چندین بار گفته با علم و معرفت و بصیرت باشید. مگه نه؟
هاشمی: درسته؟ چی میخوای بگی؟
محمد: میخوام بگم جور در نمیاد!
هاشمی: چی جور درنمیاد!
صدا از دیوار میآمد اما از بچههای کلاس حتی صدای نفس زدن هم نمیآمد.
محمد: این آیه، به طور کلی، همه را خطاب قرار داده و به همه گفته که هر کس مرتد شد، باید کشته بشه! چرا باید کشته بشه؟ مگه همه آدما دین را انتخاب کردند که الان اگه یکی مرتد بشه، میگه باید کشته بشه؟ اصلاً خودتون گفتید که استعداد آدما برابر نیست پس چرا حکم کشتنشون برابر و یکسان صادر شده؟
همه برگشتند و به استاد چشم دوختند. میرعلی استرس گرفته بود که استاد نتواند دهان محمد را ببندد و نتواند جواب درست و خوب بدهد و به اندازه محمد قشنگ حرف بزند و برای بچهها شبهه ایجاد بشود! به خاطر همین، در همان لحظه، در دلش نذر یک ختم قرآن کرد که هاشمی کم نیاورد.
هاشمی خیلی عادی که مثلاً این که سوال خاصی نیست گفت: باید به شان نزول آیه مراجعه کنیم. باید ببینیم شان نزولش چیه؟
(شأن نزول یا اسباب النزول به علل و وقایع پیرامون نزول آیات قرآن اشاره دارد. در تفسیر قرآن، شأن نزول را میتوان از طریق مطالعه محتوای آنها و مطالعه تاریخ صدر اسلام دریافت. در بعضی موارد، پرسش یا مسئله پیش از داده شدن پاسخ مطرح میشود، مثلاً گفته میشود: «از تو درباره ذوالقرنین میپرسند» و سپس پاسخ داده میشود.)
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد: استاد قصد بی ادبی ندارم اما برداشتم اینه که وقتی آخوندا گیر میکنن و نمیتونن به درستی منطق قرآن را درک کنند، و از طرف دیگه با حرفایی که میزنن تناقض داره، فوراً میرن سراغ شان نزول. و الا این آیه خیلی رک و پوست کنده حرفشو زده. خیلی هم واضحه. جاییش هم ابهام نداره که بخوام برم سراغ شان نزولش.
هاشمی: گوش کن. بحث شان نزول، راه فرار نیست. وقتی میریم سراغ بحث شان نزول، ینی میخوایم از فلسفه و حکمت قوانین و احکام قرآن آگاه بشیم.
محمد: خب حالا شان نزول این آیه چیه؟ من دیدم. خیلی گشتم. تقریباً تو همه کتب تفسیری که من دیدم، درباره قطعه اول آیه که شناختن ماههای حرام هست، حرف زدند. درباره این تیکه که بحث ارتداد هست، هیچ کدوم، شان نزول خاصی ذکر نکرده بودند. شایدم هست و من ندیدم.
هاشمی دستی به صورتش کشید و وقتی دید همه طلبهها به او چشم دوختند، گفت: خب حالا کاری به شان نزولش نداریم. اما چطور میگی این آیه رو در تفاسیر دیدی؟
محمد با تعجب: چطور استاد؟
هاشمی: کجای آیه گفته که باید کشته بشه؟
محمد دوباره سر انداخت رو کتاب. دقت کرد. در آیه نوشته بود [فَیَمُت] یعنی در همان حال کُفرش بمیرد. نه این که او را بکشید. آخ عجب سوتی محمد داد.
سرش را بالا آورد و گفت: درسته استاد. دقت نکرده بودم. نگفته بکشینش! نوشته در همان حالت بمیرد. خیالم راحت شد.
هاشمی لبخندی زد و گفت: تو فکر کرده بودی که نوشته باید به قتل برسه؟
محمد: آره. البته جای دیگه تو قرآن داریم اما چون وقت کلاس گرفته میشه، همین که فهمیدم در خصوص این آیه اشتباه میکردم، خیالم راحت شد.
هاشمی همین طور که کتاب را باز میکرد و میخواست ادامه درس را بدهد، حرف جالبی زد که ناخودآگاه روی تلطیف نگاه بقیه به محمد خیلی اثر داشت. گفت: منم همین که فهمیدم دنبال جوابی و به راحتی اشتباهتو پذیرفتی، خیالم آسوده شد. آفرین.
همین آفرین گفتن، برای چند روز دهان بقیه را بست و اعصاب محمد را از دست بقیه آرامتر کرد و حرفهای ریز و درشت از بقیه نشنید. اما همه چیز، به همان گل و بلبلی نبود. چرا که استاد هاشمی، یک همکلاسی به نام بهرام داشت که هیکلی، با محاسن نسبتاً بلند، خیلی جدی و استاد فنون رزمی بود.
بهرام، سه چهار نفر دور و بری داشت که برای فرمانده بسیج شدنش تلاش میکردند. حتی صالح هم چون آشنا به فنون رزمی بود، در آموزش فنون رزمی به طلبههایی که عضو فعال بسیج حوزه بودند کمک میکرد و به خاطر همان، با بهرام دوست بود و بدش نمیآمد که کمکش کند.
در جلسهای که در حجره بهرام، شبهای دوشنبه برگزار میشد و اطرافیان خودش تا نهایتاً 10 نفر دور هم جمع میشدند و مثلاً برای آینده برنامه ریزی میکردند، وقتی صالح دیده بود که فقط حرف از «راه اندازی گروههای امر به معروف و نهی از منکر» است و «راه رفتن در خیابان» و «به خانمهای بدحجاب تذکر دادن» و «به کافی شاپها رفتن» و «خلوت دختر و پسرهای جلف را به هم زدن» و هفتهای یکبار هم «بروند لب دریا» و اسباب فسق و فجور آنجا را جمع کنند، به بهرام گفت: «اینجوری فقط بیرون از حوزه نمود و جلوه دارید. برای حوزه برنامتون چیه؟»
بهرام جواب داد: «نمیدونم. ولی قلقِ طلبهها درس و بحث علمی و این چیزاست. قلقِ آخوندا هم منبر و فن بیان و مسجد داشتن و از یک سال قبل، برای منبر محرم و صفر قول دادن و این چیزا. تو نظر خاصی داری؟»
صالح گفت: «من فکر میکنم یه گرد و خاک هم تو حوزه بشه بد نیست. ما بین خودمون طلبهها کم مشکل نداریم.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour