🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
[تنهایی نه به معنای فقدان دیگران، بلکه به معنای گم شدن در خود، و دیدن دنیای خالی از انعکاس است. فریدریش نیچه]
با سختگیری های منوچهر در ساعت مطالعه اجباری و دور شدن صالح از محمد و ترک او در زمان مباحثه، نوعی تنهایی به سراغ محمد آمد. تصمیم گرفت یک شب پس از ساعت مطالعه و شام، به کتابخانه برود و درست و حسابی فکر کند و مشکلاتش را بنویسد.
وقتی خوب فکر کرد، دید باید به فکر هم مباحثهای خوب باشد. اما مگر پیدا میشد؟ پیدا کردن هم مباحثهای خوب در وسط سال تحصیلی، مثل پیدا کردن خانه اجارهای خوب وسط چله زمستان است. دوره افتاد بلکه رویش را زمین نندازند و بتواند به یکی از گروهها ملحق بشود و مباحثه کند.
سراغ گروه حسن و ساداتی رفت. میگفتند حسن، اغلب وقتش را به حفظ قرآن اختصاص داده. چون زیادی باهوش بود و وقتش را به جبرئیل هم نمیداد، ترجیح میداد در ساعت مباحثه، خودش یک بار از روی متن هر دو کتاب بخواند و ترجمه کند و توضیح بدهد و ساداتی فقط گوش بدهد و تمام بشود و بروند.
با این که روش مباحثه درست و اصولی این نیست. روشش این است که هر دو مقداری از درس را که میخواهند مباحثه کنند به اندازه کافی مطالعه کنند. سپس روبروی هم بنشینند و قرعه بیندازند. به نام هر کس که افتاد، شروع کند و مثل استاد، درس را یک دور برای هم بحثش به صورت حفظ بگوید. سپس سراغ متن کتاب بروند و شروع کند و یک دور کلمه به کلمه توضیح بدهد و طرف مقابلش هم مو از ماست بکشد. یعنی چه؟ یعنی هر سوال ریز و درشتی که به ذهنش میآمد باید علیه کسی که توضیح میدهد مطرح کند و او هم پاسخ بدهد.
خب روشی که حسن و ساداتی داشتند، فورمالیته بود. چرا؟ چون حسن آقا خیلی هوشش خوب بود و حوصله توضیح اضافه نداشت. بلکه از آن بدتر، معتقد بود که وقتش باارزشتر از آن است که به مباحثه سپری بشود و باید برود سراغ حفظ قرآن وگرنه برکت آن روز را از دست میدهد!
محمد رفت سراغ میثم و ابوذر. دید ابوذر اصلاً توضیح نمیدهد. فقط کتاب را باز کرده و از روی متن کتاب، کلمه به کلمه میخواند و توضیح میدهد و جلو میرود. میثم هم در حال و هوای خودش است و زیر لب، یک شور ترکیبی بین اشعار سید ذاکر و عبدالرضاهلالی (که آن سالها تازه معروف شده بود) گرفته و اینقدر در حال و هوایش غرق است، که هم زمان وسط مباحثه، هم زیر لب زمزمه میکند و هم زانویش را تندتند میلرزاند. ابوذر هم هر از گاهی سرش را بالا میآورد و میپرسید: میگیری چی میگم؟
میثم هم وسط زمزمه و شور آرامی که با شعر [عقل از سر من پریده و دیوونگی جا گرفته، حرف اگر داری با خدا بزن، عقلمو خدا گرفته] گرفته بود قطعش میکرد و میگفت: آره آقا ... اینجاها آسونه ... بگو دنبالشو...
محمد دلش پیش ابوذر بود و دلش میخواست با او مباحثه کند. چون پسر اهل مطالعه و باپشتکاری بود. حاشیه هم نداشت. ولی از نظر محمد، دچار میثم شده که حتی در خواب و بیداری، حمام و راهرو، مباحثه و مطالعه، آخرین شورهای مداحان معروف و غیرمعروف را زیر لب زمزمه میکرد. این کارش خیلی رو مخ بود و محمد نمیتوانست تحمل کند که وسط بحث و درگیری علمی، یکی مرتب زانو و دست راستش را تکان بدهد و در حال و هوای دیگری باشد. انگار در وسط هیئت نشسته و دارد شور میخواند. دید نخیر! دستش به ابوذر نمیرسد و باید از روی جنازه میثم رد بشود تا به ابوذر برسد. از خیرش گذشت.
رسید به منوچهر و میرعلی. منوچ که معرف حضور انورتان هست. اصلاً احساس مسئولیت میکرد که وقتی محمد در حال مطالعه است، بیاید و آرام از کنار دست محمد رد بشود و ببیند چه کتابی میخواند؟ حتی وقتی محمد در یک گوشه از کتابخانه نشسته بود و مطالعه میکرد، نمیدانم چه حکمتی بود که منوچ دقیقاً در همان لحظه به کتابی که در قفسه پشت سر محمد بود احتیاج پیدا میکرد!
محمد دید نخیر! منجر به جنگ اعصاب میشود. آن هم اگر به فرض محال، منوچ قبول کند که محمد به تیم مباحثه آنها بپیوندد.
اما آنچه منوچ فکرش را نمیکرد و محاسباتش را به هم زد، اخلاق کریمانه و محبتی بود که میرعلی به همه داشت. میرعلی وقتی دید محمد نزدیکشان شد اما به دو سه متری آنها که رسید، پشیمان شد و میخواست برگردد، فوراً مباحثه را قطع کرد و پرسید: حدادجان! کاری داشتی؟
محمد هم برگشت و جلوتر رفت و در حالی که تلاش میکرد به قیافه جدی منوچ نگاه نکند تا تو ذوقش نخورد، نزدیکتر شد و سلام کرد و کنارشان نشست و گفت: میشه با شما مباحثه کنم؟ صالح چند وقته کار داره، به خاطر همین نمیخوام از مباحثه عقب بمونم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
با این که همه نگاه محمد به قیافه نورانی و نماز شب خوانِ میرعلی بود، اما همه حواسش به عکس العمل منوچ بود. قبل از این که میرعلی حرف بزند، منوچ سرش را انداخت روی کتابش و اینطور مخالفتش را ابراز کرد: مگه تو وقت میکنی غیر از کتابای مسئله دار، درس و بحثِ خودتو مطالعه کنی؟
محمد دید اگر جوابش را ندهد، باخته! به خاطر همین رو به منوچ کرد و گفت: حاضرم همین حالا مباحثه کنیم و من درس رو بگم. اگه چیزی از شماها کم داشتم، میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
میرعلی دید محمد مصمم است که با آنها هم بحث بشود. رو به منوچ کرد و گفت: «آقاجمال بذار با ما بحث کنه! دو سه جلسه بیاد، اگه راضی نبودی، یا حاشیه داشتیم، میگیم نیاد. نباید جلوی خودش بگم اما بنظرم حداد هوشش خیلی خوبه. دو سه بار تو کتابخونه دیدم که در کنار جواهر، شرح مختصر هم مطالعه میکنه.»
[الشرح المختصر، معروف به «مختصرالمعانی» که شرح کوتاهتر «تلخیص المفتاح» است، در سال ۷۵۶ قمری تألیف شده است. کتاب مختصر المعانی تألیف ادیب نامور قرن هشتم، ملا سعدالدین تفتازانی، از ممتازترین کتب و آثاری است که در زمینه علوم بلاغی تدوین شده است که متاسفانه بسیاری از طلاب امروزی آن را مطالعه نمیکنند. محمد از آیت الله جوادی آملی شنیده بود که «هر کس کتاب مُطَوَل را بخواند، به اندازه مختصر میفهمد و هر کس کتاب مختصر را بخواند، به اندازه جواهر میفهمد.» خب محمد در ادامهاش نتیجه گرفته بود که هر کس فقط کتاب جواهر بخواند، هیچ چیز از بلاغت نمیفهمد! به خاطر همین، دستش به مُطول که نمیرسید. ناچارا با هزار زحمت، کتاب مختصر را با دقت و انواع شروحی که داشت، میخواند و لذت میبرد.]
منوچ سرش را بالا نیاورد. نفس عمیقی کشید. مشخص بود که یاد چیزی افتاده. از زبانش در رفت و گفت: «یه روز که تو کتابخونه سوال برام پیش اومده بود و رفتم سراغ آقای صنیع (از طلاب دو پایه بالاتر که بسیار باهوش و موفق و مجتهد در علوم و ادبیات عرب بود و نظراتش در خصوص ادبیات عرب، حتی برای اساتید هم حجت محسوب میشد) وقتی به سوالم جواب داد، ازم پرسید که «شما اون پسره رو که رفته سراغ قفسه بلاغت و همیشه همونجا میشینه و هر شب دو سه ساعت کتب بلاغی میخونه، میشناسی؟» منم دیدم حداد اونجا نشسته.»
محمد و میرعلی به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. میرعلی تا دید تنور داغ است، فوراً نان را چسباند و گفت: «پس حله. حداد بیا بشین جلوتر.»
منوچ فوراً گفت: «حالا آزمایشی یکی دو جلسه با هم باشیم ببینم چی میشه.»
محمد خیلی خوشحال شد و کتاب مغنی را باز کردند و مباحثه شروع شد. نه قرعه انداختند و نه هیچی! فوراً منوچ گفت: «امروز حداد بخونه.»
محمد بسم الله گفت و شروع کرد اما... روزی که باید خیلی عالی شروع میشد و محمد یک عرضه اندام علمیِ چالشی با منوچ و میرعلی راه مینداخت، نمیدانم چرا از همان اولش هول شد و عرق میکرد. شاید به خاطر این بود که نمیخواست جلوی منوچ کم بیاورد و اعتبار خودش و میرعلی زیر سوال برود. و وقتی هم هول میشد، متاسفانه لکنت زبانش چندین برابر میشد.
[اشاره
حرف جر لأربعه عشر معنی:
أولها: الإلصاق ...]
همهاش بلد بود. اگر نخوانده بود و بچه درس نخوانی بود، آدم زورش نمیآمد. کلمه به کلمه را بلد بود و قشنگ میتوانست گرد و خاک کند و چشم منوچ را بترکاند. اما نمیشد. نمیتوانست کلمات را مانند مسلسل Brugger Thomet MP روسی شلیک کند و دیواری از آتش کلمات را جلوی آنها به نمایش بگذارد.
[وهو حقیقی کَ «أمسکتُ بزید» إذا قبضتَ علی شیء من جسمه أو علی ما یحبسه من ثوب ونحوه، ولو قلت: أمسکته، احتمل ذلک وأن تکون منعته من التصرف، ومجازیّ، نحو: «مررت بزید» أی: ألصقت مروری بمکان یقرب من زید.]
تا اینجا را خواند و آرام و طوری که تابلو نباشد، دستی به پیشانی کشید و عرقش را تمیز کرد. میخواست متن را توضیح بدهد که دید نه میرعلی سرش را بالا آورد تا به او نگاه کند و نه منوچ. شاید در آن لحظه با خودشان فکر میکردند که اگر با محمد چشم تو چشم نشوند و سرشان روی کتابشان باشد، محمد کمتر اذیت میشود. اما دقیقاً همین مسئله محمد را عصبیتر میکرد. چرا که فکر میکرد که آنها دارند مراعاتش میکنند. بر اعصابش مسلط شد و ادامه داد.
[الثانی: التعدیه
وتسمی باء النقل أیضاً، وهی المعاقبه للهمزه فی تصییر الفاعل مفعولاً، وأکثر ما تعدّی الفعل القاصر، تقول فی «ذهب زید» : «ذهبت بزید، وأذهبته» ومنه: (ذَهَبَ الله بِنُورِهِمْ) (البقره /17) وقرئ فی الشواذ «أذهب الله نورهم» وهی بمعنی القراءه المشهوره.]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
هیچ وقت در مباحثه با صالح اینطوری نمیشد و اینقدرررر در گفتن کلمات گیر نمیکرد. چون با صالح آرامش داشت و میدانست که قرار نیست که مچش را بگیرد. اما آن دقایق، خیلی سخت گذشت. آن صفحه را توضیح داد و میخواست به صفحه بعد برود که دید منوچ انگار میخواهد سرش را بالا بیاورد. محمد کمی خودش را جمع و جور کرد و نزدیک بود خوشحال بشود و فکر کرد منوچ میخواهد سوالی بپرسد اما دید نخیر! منوچ نگاهی به ساعت دیواری مسجد انداخت و نفس عمیقی کشید و دوباره سرش را روی کتابش انداخت.
شما در اینطور موقعیتها گرفتار نشدید. هر وقت دلتان خواسته، دهانتان را باز کردید و زبانتان را به هر گونه و کلماتی که خواستید چرخاندید. حتی به آن فکر هم نکردید که مثلاً فلان کلمه، گفتنش برای شما ممکن است چقدر سخت و یا دردسرساز باشد. فلذا طبیعی هم هست که متوجه نشوید که همین نگاه به ساعت و نفس عمیق کشیدن منوچ و یا چشم تو چشم نشدن و سر را روی کتاب انداختن، یعنی: «چقدر دیر میخونه!» «چقدر گیر میکنه!» «حوصلمون سر بُرد.» «روم نمیشه بهش بگم کافیه دیگه!» «زود باش تمومش کن که کار داریم.» «میشه اینقدر گیر نکنی؟» «عجب غلطی کردیم که قبول کردیم که هم مباحثه ما باشه!» «اگه فقط خودمون دو تا بودیم و این نیومده بود، تا حالا تمومش کرده بودیم.» و ...
آن جلسه گذشت. محمد خوب توضیح داد و حتی در بلاغت، حرفهایی از کتاب مختصر نقل کرد که درس جواهر را شیرینتر و قابل استفاده تر میکرد. اما نه میرعلی سوال پرسید و نه منوچ. به خاطر همین، اصلاً شبیه یک جلسه پر چالشِ مباحثه که هر طلبه درسخوانی آرزویش را دارد و دلش غَنج میرود برای آن، نشد که نشد.
ساعت مباحثه تمام شد و همه به سلف رفتند. اما محمد از بس در حین توضیح دادن درس عرق کرده بود، ترجیح داد که به جای خوردن صبحانه، به حمام برود و یک دوش بگیرد که لااقل برای شرکت در کلاسها سرحال باشد.
وقتی به حجرهاش رفت که لباس و حوله بردارد، دید هم حجرهای اش به نام فرهاد که پسر خوش چهره و اهل عشق و حالی بود، لباسش را برداشته و میخواهد به حمام برود. برخلاف محمد و بقیه که حداکثر هفتهای یکبار به حمام و شاید آن هم برای غسل روز جمعه میرفتند، آن بزرگوار معمولاً نه تنها در مباحثه اجباری شرکت نمیکرد بلکه تقریباً هفتهای سه چهار بار صبحها نیاز به حمام پیدا میکرد و به خاطر همین، هر روز ترگل و تازهتر از بقیه بود.
وقتی محمد از حمام برگشت و میخواست گوشش را خشک کند، دید فرهاد جلوی آینه ایستاده و در حال سشوار کردن موهایش است. تنها کسی که از اولین سال طلبگی تا آخرش محمد دید که در حجره سشوار دارد و هر روز به خودش میرسد، همان فرهاد شیطون بلا بود. محمد و فرهاد هروقت میخواستند سر به سر همدیگر بگذارند، با کمال جدیت، هر چه دلشان میخواست بار همدیگر میکردند.
-به به! آقا حداد! احول شما؟ عافیت باشه. بالاخره یه حموم رفتی.
-مخلصم قربان! نمیدونستم منتظر حمامم بودی! و الا زودتر میرفتم. شما چطوری؟
-هی. تنهایی و حجره نشینی با دو تا آدم شهرستانیِ نچسبِ اهلِ درسِ عشقِ مطالعه خیلی سخت میگذره به من. اما خدا را شکر. همینم شاکریم به درگاه خدا. شما چطورین؟
-ما قراره چطور باشیم؟ نه جذابیت شما رو داریم و نه سر و زبونِ همشَهریات.
-ای بابا. جذابیت فقط باعث دردسره. منو ببین! دلم خونه. همهاش تو چشمم. خیلی بهت غبطه میخورم که جذاب نیستی!
-منم خیلی بهت غبطه میخورم. عقل نداری، راحتی. به خدا.
-آره والا. راستی هم بحث پیدا کردی؟
-پیدا هم نکنم، با تو مباحثه نمیکنم. مگه دیوونم؟ یه ذره آبرو و حیثیت دارم، میخوای اینم... لا اله الا الله!
-دلتم بخواد. به هر حال. امروز عصر که قرار دارم. اما شب اگه زود اومدم، یه مباحثه بذاریم.
-مگه از صبح شنبه تا ظهر چهارشنبه خروج از مدرسه ممنوع نیست؟ تو چطوری هر وقت دلت خواست میری و میایی؟
-آیه «وَجَعَلنَا مِن بَینِ أَیدِيهِم سَدّا ...» میخونم و بر خدا توکل میکنم و هیچ کس نمیبینه.
-برو داداش. برو خدا خیرت بده. برو با ما تفریح نکن.
فرهاد از آن پسرهایی بود که از یک خانواده فوق پولدار، تصمیم به آمدن به حوزه گرفته بود. حتی مادرش هم چادری نبود. چه برسد به خواهرش که زمانی که هنوز بدحجابی اینقدر مد نبود، او حتی شال و روسری هم نمیپوشید. فرهاد به پول آن موقع، ماهی حداقل یک میلیون تومان خرج عطر و رستوران و دَک و پُزش بود. کسی خبر نداشت با کی به رستوران میرود و اصلاً چرا اینقدر تیپ میزند؟ ولی هر چه بود، محمد و محمود میدانستند که مجردی فشار زیادی به او آورده است.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
[سادهلوحها با نیتهای پاکشان، بیشترین دردسر را برای بقیه فراهم میکنند. فریدریش نیچه]
درس «مُغنی» در پایه سوم را در دو بخش میخواندند. به خاطر همین، دو استاد داشت. استاد دومش که فقط دو پایه از خودشان بالاتر اما فوق العاده باهوش و اهل مطالعه بود و برای محمد شخصیت جذابی داشت، سید قد بلند با لهجهای بین قمی و مازنیِ مایل به تهرانی به نام آقای هاشمی بود. هاشمی از بس باهوش بود و برای وقت و زندگی و دقایقش برنامه داشت، یکبار سر کلاس گفت: «من برای درس شما هر روز یک دقیقه مطالعه میکنم. یک دقیقه تو زندگی من خیلی مهمه. آن یک دقیقه هم برای این که یادم بیاد که چی باید بگم!»
آن روز، بحث درباره مفردات یکی از آیات بود که در میان مفسران به نام آیه ارتداد معروف است. آیه میفرماید: [وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ] تا استاد هاشمی این آیه را خواند و میخواست درباره فاءِ کلمه [فیمت] بحث کند، تا اسم کلمه آیه ارتداد از دهانش خارج شد، عده ای از بچه ها از جمله ابوذر و میثم و منوچ و میرعلی نگاهی به محمد انداختند.
ابوذر: بسم الله ... الان حداد شروع میکنه!
منوچ: بفرما! اینم از بحث مورد علاقهاش! اگه چونش گرم شد، مگه ول میکنه؟
میثم محکم به پیشانی اش زد و همین طور که زیر لب «الان شروع میکنه!» گفت، نگاه چندشی به محمد انداخت.
میرعلی اصلاً به طرف محمد برنگشت. فقط یک کلمه «خدا رحم کنه. خدا به ایمانمون رحم کنه.» گفت و همه زدند زیر خنده.
استاد هاشمی که خبر نداشت الان با شنیدن همین دو کلمه، اژدهایی به نام محمد وارد میدان بحث میشود، بی خبر از همه جا رو به بچهها کرد و پرسید: «چی شد؟ یاد چیزی افتادین؟»
منوچ گفت: نه استاد! یادش نمیفتیم. همین جاست. بفرما! نگاش کن استاد! داره میخنده!
هاشمی و بقیه به محمد نگاه کردند و دیدند که لبخند شیطنت آمیزی به لب دارد. مثل کسانی که میخواهند وارد گود بشوند و پنجه در پنجه حریفشان بیندازند، گردنش را چپ و راست کرد و دو تا صدای ریز داد و شروع کرد: «استاد میتونم یه سوال بپرسم؟»
تا این را گفت، همه بچهها یعنی حدوداً 32 تا عاقله آدم با هم فریاد زدند: نه!! نمیشه. ولمون کن!
استاد که دید انگار خیلی فضا جدی است، ماژیکی که در دست داشت را کنار تخته گذاشت و دستش را به هم مالاند و نشست روی صندلی اش و گفت: پس تا نگین چه خبره، درس بی درس!
محمد دید که بعله! استاد اهل دل است ماشاءالله! شروع کرد: استاد به اینا توجه نکنید! فقط اومدن درسها رو حفظ کنن و برن. البته نه همشونا. حالا بی خیال. استاد! سوال من اینه که مگه قرآن برای همه نازل نشده؟
هاشمی: بله. فرموده من برای [کَافَّةً لِلنَّاسِ] یعنی برای همه مردم نازل کردم.
محمد: آیا همه مردم از هوش و استعداد و توانایی برابر برخودارند؟
هاشمی: قطعاً خیر!
محمد: ینی ممکنه بعضیا دیرباور و یا بعضیا زودباور و یا بعضیا باهوش و یا بعضیا خیلی دیرفهم باشند. درسته؟
هاشمی: درسته. طبیعیه.
محمد: از طرف دیگه هم ما معتقدیم که قرآن کتاب منطقی و علمی هست و چندین بار گفته با علم و معرفت و بصیرت باشید. مگه نه؟
هاشمی: درسته؟ چی میخوای بگی؟
محمد: میخوام بگم جور در نمیاد!
هاشمی: چی جور درنمیاد!
صدا از دیوار میآمد اما از بچههای کلاس حتی صدای نفس زدن هم نمیآمد.
محمد: این آیه، به طور کلی، همه را خطاب قرار داده و به همه گفته که هر کس مرتد شد، باید کشته بشه! چرا باید کشته بشه؟ مگه همه آدما دین را انتخاب کردند که الان اگه یکی مرتد بشه، میگه باید کشته بشه؟ اصلاً خودتون گفتید که استعداد آدما برابر نیست پس چرا حکم کشتنشون برابر و یکسان صادر شده؟
همه برگشتند و به استاد چشم دوختند. میرعلی استرس گرفته بود که استاد نتواند دهان محمد را ببندد و نتواند جواب درست و خوب بدهد و به اندازه محمد قشنگ حرف بزند و برای بچهها شبهه ایجاد بشود! به خاطر همین، در همان لحظه، در دلش نذر یک ختم قرآن کرد که هاشمی کم نیاورد.
هاشمی خیلی عادی که مثلاً این که سوال خاصی نیست گفت: باید به شان نزول آیه مراجعه کنیم. باید ببینیم شان نزولش چیه؟
(شأن نزول یا اسباب النزول به علل و وقایع پیرامون نزول آیات قرآن اشاره دارد. در تفسیر قرآن، شأن نزول را میتوان از طریق مطالعه محتوای آنها و مطالعه تاریخ صدر اسلام دریافت. در بعضی موارد، پرسش یا مسئله پیش از داده شدن پاسخ مطرح میشود، مثلاً گفته میشود: «از تو درباره ذوالقرنین میپرسند» و سپس پاسخ داده میشود.)
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد: استاد قصد بی ادبی ندارم اما برداشتم اینه که وقتی آخوندا گیر میکنن و نمیتونن به درستی منطق قرآن را درک کنند، و از طرف دیگه با حرفایی که میزنن تناقض داره، فوراً میرن سراغ شان نزول. و الا این آیه خیلی رک و پوست کنده حرفشو زده. خیلی هم واضحه. جاییش هم ابهام نداره که بخوام برم سراغ شان نزولش.
هاشمی: گوش کن. بحث شان نزول، راه فرار نیست. وقتی میریم سراغ بحث شان نزول، ینی میخوایم از فلسفه و حکمت قوانین و احکام قرآن آگاه بشیم.
محمد: خب حالا شان نزول این آیه چیه؟ من دیدم. خیلی گشتم. تقریباً تو همه کتب تفسیری که من دیدم، درباره قطعه اول آیه که شناختن ماههای حرام هست، حرف زدند. درباره این تیکه که بحث ارتداد هست، هیچ کدوم، شان نزول خاصی ذکر نکرده بودند. شایدم هست و من ندیدم.
هاشمی دستی به صورتش کشید و وقتی دید همه طلبهها به او چشم دوختند، گفت: خب حالا کاری به شان نزولش نداریم. اما چطور میگی این آیه رو در تفاسیر دیدی؟
محمد با تعجب: چطور استاد؟
هاشمی: کجای آیه گفته که باید کشته بشه؟
محمد دوباره سر انداخت رو کتاب. دقت کرد. در آیه نوشته بود [فَیَمُت] یعنی در همان حال کُفرش بمیرد. نه این که او را بکشید. آخ عجب سوتی محمد داد.
سرش را بالا آورد و گفت: درسته استاد. دقت نکرده بودم. نگفته بکشینش! نوشته در همان حالت بمیرد. خیالم راحت شد.
هاشمی لبخندی زد و گفت: تو فکر کرده بودی که نوشته باید به قتل برسه؟
محمد: آره. البته جای دیگه تو قرآن داریم اما چون وقت کلاس گرفته میشه، همین که فهمیدم در خصوص این آیه اشتباه میکردم، خیالم راحت شد.
هاشمی همین طور که کتاب را باز میکرد و میخواست ادامه درس را بدهد، حرف جالبی زد که ناخودآگاه روی تلطیف نگاه بقیه به محمد خیلی اثر داشت. گفت: منم همین که فهمیدم دنبال جوابی و به راحتی اشتباهتو پذیرفتی، خیالم آسوده شد. آفرین.
همین آفرین گفتن، برای چند روز دهان بقیه را بست و اعصاب محمد را از دست بقیه آرامتر کرد و حرفهای ریز و درشت از بقیه نشنید. اما همه چیز، به همان گل و بلبلی نبود. چرا که استاد هاشمی، یک همکلاسی به نام بهرام داشت که هیکلی، با محاسن نسبتاً بلند، خیلی جدی و استاد فنون رزمی بود.
بهرام، سه چهار نفر دور و بری داشت که برای فرمانده بسیج شدنش تلاش میکردند. حتی صالح هم چون آشنا به فنون رزمی بود، در آموزش فنون رزمی به طلبههایی که عضو فعال بسیج حوزه بودند کمک میکرد و به خاطر همان، با بهرام دوست بود و بدش نمیآمد که کمکش کند.
در جلسهای که در حجره بهرام، شبهای دوشنبه برگزار میشد و اطرافیان خودش تا نهایتاً 10 نفر دور هم جمع میشدند و مثلاً برای آینده برنامه ریزی میکردند، وقتی صالح دیده بود که فقط حرف از «راه اندازی گروههای امر به معروف و نهی از منکر» است و «راه رفتن در خیابان» و «به خانمهای بدحجاب تذکر دادن» و «به کافی شاپها رفتن» و «خلوت دختر و پسرهای جلف را به هم زدن» و هفتهای یکبار هم «بروند لب دریا» و اسباب فسق و فجور آنجا را جمع کنند، به بهرام گفت: «اینجوری فقط بیرون از حوزه نمود و جلوه دارید. برای حوزه برنامتون چیه؟»
بهرام جواب داد: «نمیدونم. ولی قلقِ طلبهها درس و بحث علمی و این چیزاست. قلقِ آخوندا هم منبر و فن بیان و مسجد داشتن و از یک سال قبل، برای منبر محرم و صفر قول دادن و این چیزا. تو نظر خاصی داری؟»
صالح گفت: «من فکر میکنم یه گرد و خاک هم تو حوزه بشه بد نیست. ما بین خودمون طلبهها کم مشکل نداریم.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
نمیدانم صالح آن لحظه به عواقب حرفش فکر کرده بود یا خیر؟ اما تا این کلمات از دهانش خارج شد، مثل این که به یک آدم گشنه، یک پُرس چلوکباب کوبیده تعارف کرده باشی! همینقدر با اشتیاق فراوان، بهرام دنباله این حرف صالح را گرفت و گفت: میگفتی برادر! بیشتر توضیح بده! به نظرم موقعیت خوبیه. گفتی کی داره مشکل درست میکنه؟
صالح که کلاً اگر بیشتر از سه نفر به طور هم زمان به او نگاه میکردند، دستپاچه میشد، دست و پایش را گم کرد و با تعجب گفت: من نگفتم کسی داره مشکل درست میکنه. گفتم کم مشکل نداریم. کلی گفتم.
اما بهرام وِل کُنش خراب بود. اصلاً چیزی به نام وِل کُن روی نرم افزار ذهنی و روانی او نصب نکرده بودند. گفت: چرا ... یه چیزی هست ... بگو ... راحت باش ... از چی نگرانی؟
صالح که کم کم داشت عرق میکرد و یک «عجب فلانِ بلانسبتی خوردیم» در چهرهاش موج میزد، آب دهانش را قورت داد و میخواست مثلاً درستش کند اما خرابترش کرد و گفت: هیچی. من میگم مثلاً چه ضرورتی داره که یکی ذهن بقیه بچهها رو خراب کنه و حرفایی بزنه که ایمان سربازای امام زمان خراب بشه؟! واقعاً چه ضرورتی داره؟
بهرام که تا آن لحظه به بالشتش تکیه داده بود، چهارزانو نشست. دید مثل این که بحث دارد قشنگ و حساس میشود. جدی و آرام در چشمان صالح بیچاره زل زد و مثل دلسوزها پرسید: میشناسیش؟
صالح دوباره آب دهانش را قورت داد. فکرش کرد. بهرام فوراً گفت: پس میشناسیش! تو پایه شماست؟
صالح هر چه میخواست هیچی نگوید، اما نمیشد. سرش را تکان داد و زبانش را اطراف لبهای خشکش کشید و گفت: قبلاً هم مباحثه بودیم.
بهرام که انگار متخصص تخلیه و بازجویی بچههای مردم بود پرسید: قبلاً؟ چرا دیگه هم بحث نیستید؟
صالح هم دید فایده ندارد و باید تا تهش برود و مقاومت بی فایده است. گفت: به خاطر همین چیزا دیگه. حرفاش ذهن آدمو مشغول میکنه. بچه بدی نیستا. اتفاقاً بیچاره خیلی هم پسر خوبیه. اما سوالاتی که میپرسه...
بهرام فوراً حرفش را قطع کرد و گفت: پس زرنگه و حرفاشو در قالب سوال میپرسه! گفتی بچه بدی نیست؟ خب دیگه بدتر! این بابا اصل نفوذه. اصلِ مهره انحرافیه!
صالح که خیلی از این کلمات سر در نمیآورد، بدترش کرد و گفت: گیر داده به قرآن! گیر داده به فقه! گیر داده...
بهرام کم کم داشت کوره آتشفشانش روشن میشد که گفت: کم کم گیر میده به تشیع ... یواش یواش به اهل بیت ... بعدش لابد گیر میده به اصل اسلام ... چرا تا الان چیزی نگفتی؟ اگه گیر میداد به ولایت فقیه و آقاجون، باید چه خاکی تو سرمون میریختیم؟
تا گفت آقاجون، صالح یاد استاد بزرگی (استاد اخلاق و عرفان) و استخاره و حرفش افتاد و گفت: اتفاقاً وقتی تردید داشتم که باهاش به مباحثه ادامه بدم یا نه، رفتم تا استاد بزرگی برام استخاره بزنه.
بهرام چشمانش ده تا شد و حالت نشستنش را به دو زانو تغییر داد و با هیچان پرسید: خب؟؟!!!
صالح شلیک نهایی را کرد و گفت: استاد بزرگی فرمایش کردند که مراقب ایمانت باش که با مصاحبت با رفیق ناصالح و حرفهایی که دل را میمیراند، مراوده نداشته باشی.
بهرام تا این را شنید، مثل گزارشگر فوتبالی که تیم مورد علاقهاش برنده و بازی تمام شده باشد، بدتر از موشک سجیل از جا پرید و گفت: و تمام!!! تموم شد. حجت بر ما تموم شد. وقتی استاد بزرگی که بزرگ همه ماست و سیمش به بالا وصله، این حرفو زده، لابد یه چیزی میبینه که اینجوری گفته! خودشه. مهره و نفوذی اول را که پیدا کنی، بقیه شون تو چَنگِتَن!
از هیجان، از سر جاش بلند شد و قدم میزد. همین طور که در طول اتاق قدم میزد و دستانش را مثل کسی که خیلی کار دارد به هم میمالاند، جلوی چشم نوچههایش گفت: از همین شروع میکنیم. بذر نفاق نباید تو حوزه علمیه رشد کنه. راستی کیه این؟ اسمش چیه؟ فامیلیش چیه؟
صالح فاتحه رفاقت و دوست و هم بحثش را خواند و خرمایش را هم خورد و گفت: محمد رضا حدادپور جهرمی!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
سلام. صبح بخیر
طاعات و عبادات شما قبول
پیام های جالبی درباره #مممحمد۳ آمده که بعضی از پیامهایی که قابل انتشار است را تقدیم میکنم👇🌷
🔹سلام
فقط خواستم بگم شجاعتتون ستودنی ست!
اینو منی میگم که از کتب خودمون دل کندم و به دنبال کشف حقیقت به هرکتابی که فکر کنید سرک کشیدم. از کتاب های دشتی و کسروی و... گرفته تا فلسفه غرب. و با وجود تحصیل در سطح3 رشته کلام، الان نمیدونم کجام و فاصله م با حقیقت چقدره. حتی جرأت پرسیدن سوالاتم رو ندارم. ذهنی که پررررررر از سواله و پرسیدن برابره با قضاوت شدن!
🔹سلام خداییش بعنوان طلبه هنوز جرئت نکرده بودم این افکارمو با بغل دستیمم بیان کنم.واسه همین هیچ وقتم حل نشد جز با ایمان نه با استدلال.واسه همین طلبه پاسخگی نسل جوان کم داریم.
نمیدونم چطوری اونم با نام و نشون خودتون دارید منتشر می کنید ولی خداییش باریک الله.حس میکنم مثل دیوید بودین .برای همینم قشنگ ترسیمش کردید.ولی از نگاه آدمایی مثل منم قصه بنویسید حاج آقا.کسی که وسط تحجر رفته حوزه .اونم حوزه متحجرا با دوستا و اساتید متحجر .شوهر متحجر ولی با تمام این سوالات.وقتی ام که سوالاتشو با یه من ترس تو قالب های خوشگل از اساتید پرسیده, کسی جوابش و نداشته و با همین بعد ایمان و ماورا برامون حل کردن
🔹سلام استاد حدادپور حلول ماه مبارک رمضان را به شما تبریک عرض کرده وبابت داستان محمد۳ از شما تشکر میکنم الهی بحق صاحب این ماه سلامت وپرتوان بنویسید وروشنگری کنید التماس دعا🙏🙏🙏🙏
🔹سلام آقای حدادپور.
چقدر موافقم با قسمت امشب داستان!
چقدر درکش میکنم و چقدر غمگینم از این که این امکان در مدارس و حوزه نیست و...
بنویسید که خوب مینویسید حاجآقا.
اصلا کسی که یهودیت و نصرانیت را مطالعه نکند، قدر عقلانیت اسلام را چطور میتواند درک بداند؟
اصلا شاید یکیشان حق بود! آیا کتب آنها و ریشه و فلسفه آنها را میدانیم که میگوییم لعنت بر فلان و فلان؟
🔹سلام وقت بخیر
داستان تا اینجاش عالی و چالشی و رومخی و زنده هست
و دوست دارم حال منو خراب تر هم بکنه و نفسم رو بند بیاره لطفا با شدت ادامه بدید
🔹سلام مجدد
شبتون بخیر
با خوندن داستان امشب محمد۳ خیلی خوشحال شدم،چون راستش من لیسانسم الهیات خوندم تا به چرایی همین سوالایی که برای شما پیش اومد برسم ولی استادی که بتونه راهنما باشه پیدا نکردم .
منتظر ادامه داستان تون هستم
🔹عده ای براشون سخته که دو تا بشن و خود جدیدشون که مولود چند ثانیهای هست با خود قدیمشون که چند ساله باهاش خو گرفتن به مباحثه و مجادله بپردازن.
🔹راجب رمان مممحمد ۳ یعنی توی حوزه به خاطر این مدل سوالات آدم هارو بازخواست میکنن ؟! خب مگه نمیگن شک مقدمه یقین است برای آدم سؤال پیش میاد اگه حوزه به این سؤالات پاسخ نده دیگه عملا به چه دردی میخوره؟
🔹سلام وقت به خیر
در زمان دانشگاه من هم با این مورد برخورد داشتم که دوست داشتم اسلام رو خودم درک کنم.
هم قسمتی از کتاب تورات(عهد عتیق) رو خودم و هم قسمتی از انجیل(عهد جدید)
و آخرش کتاب عقاید آیت الله مصباح رو که خیلی جالب بود برام.
اون زمان هم مثل الان آقا محمد کسانی از دوستان بودند که در این راه برام مانع ایجاد می کردند ولی خانواده هیچ وقت در این مورد دخالت نداشتند.
ولی آخرش باعث شد به داشتن دین اسلام مفتخر شوم.
خوشحالم که این داستان رو شما می نویسید و باعث می شوید دیگران با این مطالب آشنا شوند.
🔹سلام
حاج آقا
جسارتا...
بهشون هم حق میدادید در مورد شما اینجور فکر کنند؟ یا نه؟ اینو بگید لطفا. .
چه الان( نظر الان شما) وچه اون زمان
من که خودم بودم میگفتم آره . .
ما هم صاف و ساده ایم
الان شما رو میشناسیم حق میدیم ولی اون زمان حسابتون با اون بالایی ها بوده انگار
چی بگم
جز یه هوووووف بزرگ و بلند و بالا
به نظرم کم هم نبودن آدمایی عقایدشون یواشکی نگه میداشتند و پنهان میکردند
چقدددددر هم عاقبت بخیر شدند❤️
🔹سلام
طاعات قبول
بیا ییدبشینید روبروی من تا کمی چشمتون بزنم
هزارماشاء الله دوبرابرسن خود تجربه وماجرا دارید😅
نه شوخی کردم چشمم شورنیست
اما خیلی زیرکانه وقشنگ توی هادی فرز انواع تفکر مراجع رو گفتین
اینجاهم طرح سوالها وترسها و اعتقادات عجیب مثل اون استاد اخلاق
خوزه هم عریض وطویله هم سرشاراز آدمهایی که برای هدفی اونجا هستند
ولی من اون روحانیی رو دوست دارم که به روز باشه و صهیونیست ستیز باشه و برای فضای مجازی هم فکری بکنه و احکامی که میده پویا وپیشرفته باشه
خسته کننده نباشه
اون استاد اخلاق خسته کننده است صالح ترسوعه منوچهر هم دلش می خواد جدید فکرکنه وحق رو به محمد میده شاید توی دلش به محمد حسادت می کنه ولی ترسهای درونیش نمیزاره خودش باشه واین بصورت خشم بروز می کنه
🔹سلام
کتابش بیاد حتما میخرم.
خیلی جالبه.
وقتی محمد ۱ و ۲ رو گرفتم، فکر کردم اصلا چیز جالبی نیست یک نفر درباره خودش بنویسه 🙄
اما بعد خوندن متوجه شدم واقعا ارزش نوشتن داشته 👌🏻
حالا هم محمد ۳... از همون قسمت اول فهمیدم داستان جالب و جذاب و ذهن درگیر کننده ای پیش رومونه.
خدا به قلم تون برکت بده
🔹سلام وقتتون بخیر
وای خدای من پسر من محمد هست محمد واقعی واقعی واقعی این داستان
اما از مدل هشتادی اش
که تو محیط حوزه هم نیست تو جامعه
امروز هست و مسیرش مسیر درست نیست
رشته دانشگاهی اش مهندسی هست
اما فلسفه می خونه
همه کتابهای فلسفه را خوانده به جز اسلام
چون می گه منبعی پیدا نکردم
که همه چیزش از قرآن نباشه
من اول باید خود فلسفه وجودی را قبول کنم
اما کتابهای اسلامی همه از قرآن گفتند
نمی دونم درست می گه یا نه
من بی سواد نیستم
اما سواد اینها را ندارم
نمی دونم داستان محمدچی می شه ولی حتماً
خوب تمام می شه
که امروز آقای حدادپور جهرمی را داریم
اما نمی دونم
بچه من چی می شه
این شبهای عزیز براش دعا کنید
من یه مادرم عاشق بچه ام
می شناسمش دوستش دارم باهاش مدارا می کنم
اما دلم می خواد تو مسیر حق باشه
هم
خوشحالم که اینقدر آگاه هست
هم به شدت غمگینم
که تا این لحظه اسلام را قبول نکرده
خیلی برای جوانهامون دعا کنید
🔹سلام آقای حدادپور
من چند سالی هست که عضو کانالتون شدم و تا به حال هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روزی بهتون پیام بدم
من از اول به خاطر دیدگاه متفاوت و جالبتون به مسائل جذب کانال و کتابهاتون شدم و تقریبا اغلب کتاب هاتون را خوندم.
لازم میدونم که بگم من یک طلبه ی خانم هستم که البته بعد از دانشگاه( رشته ی مهندسی) وارد حوزه شدم و با نهایت علاقه ای که داشتم دچار مشکلاتی از نظر تفاوت دیدگاه با بعضی خواهر های عزیز حوزوی شدم.
اما دلیل این پیامم :
وااااقعا ممنونم ازتون که دارید این داستان را می نویسید. شاید بهتون بگم برای من یکی از قشنگترین داستان هاتون بوده و صد البته یکی از نزدیک ترین هاش از نظر دغدغه به خود من.
امیدوارم پاسخ خیلی از شباهت خودم را داخل داستانتون بگیرم
امیدوارم سایه ی امام زمان بر سرتون و دست محبت و عنایتشون بر قلب و فکر و قلمتون باشه.
یا علی
🔹سلام حاج آقا...
نمیدونم ته این داستان یا روایت قراره چی بشه... اما میدونم توی این برهه از تاریخ، این مساله ی خیلی از جووناست که چرا ما باید بدون تحقیق اسلام رو بپذیریم چون مسلمان زاده ایم...
من بارها به این قضیه فکر کردم...
حقیقتش دست و دلم نرفت که بخوام تحقیق کنم... اسمش تنبلیه، ترسه، عشقه، هرچی که هست نمیدونم... ولی نخواستم برم دنبالش.. ولی دیالوگاتون یه روزایی خوره ی مغزم بود !!
🔹سلام رفیق خوبم
چقدر با این کتاب جدیدت همذات پنداری دارم
منم زمان نوجوانی از این سوالات و تناقضات داشتم
از خانواده فوق مذهبی خودم طرد شدم (از نظر معنوی و نه فیزیکی)
و هرگز جواب سوالهامو پیدا نکردم
و در نهایت همه اون سوالهارو به علاوه دینم رو ریختم سطل آشغال 😭😭
🔹سلام حاج آقا
خداقوت
قسمت دو مممحمد ۳ رو که خوندم شوکه شدم...
چون از ۱۴ سالگیم تا الان ده سال هست که سوالات مثل خوره به جونم افتاده
و هیچکس و جایی رو سراغ ندارم و تو این سالها پیدا نکردم یا نشد که جواب سوالاتمو بگیرم...
اگر این داستان جواب سوالاتمو باشه
که الهی عاقبت به خیر بشید
الهی هر چی از خدا می خواید و به صلاحتون هست براتون مقدر بشه
الهی روز محشر روسفید باشید
الهی خدا شب اول قبر کمکتون کنه
الهی خدا عزتتون بده...
🔹سلام وقتتون بخیر
ممنون از قلم گیرا و داستان هاتون که به موضوعاتی که در معرض توجه نیستند اما از اهمیت بالایی برخوردارند پرداخته ان شاالله خدا به شما توفیقات روز افزون عنایت کند .
درباره اینکه نظر استاد اخلاق باعث جدایی دو دوست و اینها شده
ممکن است صحبت های شما را دوستتان به خوبی به استاد منتقل نکرده باشد که در اینصورت خرده ای به استاد نمی توان گرفت مثلا اینطور بیان شده باشد که فلانی به فکر تغییر دین است و اینگونه عرایض.
در غیر فرض بالا که چندان هم دور از واقع نیست فکر میکنم ایشون ظرفیت فرد رو در نظر گرفتن و خب چون مشورت گیرنده اون فرد بود منطقا همه جوانب یعنی وضعیت دوستشون رو درنظر نگرفتند. ممکن هست بعضی شبهات برای بعضی افراد هیچ وقت پیش نیاید یا حداقل در آن شرایط فعلی اگر با اون شبهات برخورد کند دچار انحراف شود و استاد فرض گرفته اند که بهتر باشد در زمان مناسبتری با اینگونه شبهات برخورد کند چون در هر صورت برخورد با اینگونه سوالات ناگزیر است اما در هر زمان و با هر میزان کوششی لزوما به پاسخ جامع و قانع کننده ای نمی رسیم و ممکن است باعث هلاکت شود.
🔹سلام استاد
حلول ماه مبارک رمضان 🌙 بر شما مبارک، درود خدا بر شما به خاطر ممد ۳ و نکاتی که قبلش گفتيد. همان خدایی که حضرت عیسی مسیح عليه السلام را در محاجه با يهوديان متعصب، حفظ فرمود ، با شماست. إنني معكما أسمع و أري
🔹سلام حاجی رمان قشنگیه ولی دیگه زمونه عوض شدن و واقعا این نوع طلبه اهل کتاب غربی ....شده طلبه آرمانی و دیگه طلبه ناجور شده اونهایی که ریش میزنن سایه میندازن و اهل دود و هزار بدبختی دیگه هستن....