eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام آقای جهرمی زندگینامتون برام خیلی جذابه وقتی کتاباتون رو خوندم فکرنمیکردم نویسنده همچین گذشته ای رو گذرونده باشه هم داستان قبلی باخانومتون هم این داستانتون که به نظرم پرچالش ترم باشه اما گفتین از لکنتتون که تجربه نکردیم من لکنت ندارم بماند مشکل من چیه اما حرفاتون و اون موقعیتی که توش گیر کردین رو هزاران بار درک و تجربه کردم،میکنم و تا آخر عمر هم باهامه و نمیدونم از بخت بد یا خوب شغلی رو انتخاب کردم که مشکلم هربار بیشتر بهم یادآوری بشه از طرف پچ پچ و نگاه و...اطرافیان هزاران بار شکستم و خودمو ترمیم کردم زمین خوردم و پا شدم دعا کنید منم عاقبتم به خیر بشه و وسط راه زمین گیرم نکنه داستانتون رو میخونم اینبار برای امید خودم 🔹سلام آخی.... شهر غریب سخته....من کشیدم بین مذهبی ها این حس رو...دقیقا همین واژه نفوذی رو درموردم بکار می‌بردند...دوران لیسانسم بچه های بسیج که اتفاقا خودم جزو کادرشون بودم منو متهم به نفوذی بودن میکردن و خون به دلم کردن... ولی خیلی خوبه اگه آدم بدونه برای چی هزینه میده و تکلیفش با خودش روشن باشه و بدونه داره چکار می‌کنه....من اونموقع درست میرفتم جلو و مطمین بودم دارم چکار میکنم الحمدلله.. الان ولی ی کم احساس میکنم شک میکنم ...اسمش رو هم میزارم پختگی 😁😅 خدا حفظتون کنه 🔹سلام آقای حدادپور این قسمت اخر امشب یه چیزی رو تو قلب و وجودم مچاله کرد...اونم اینکه تو‌جامعه ی مذهبیا هم قضاوت خیلی زیاده هم اینکه فرد شبهه دارو طرد میکنن...😪 🔹سلام بگم آه بگم هیییییی برادر چی بگم که ته دلم و برسونه که انگار دارید من و به اسم محمد تعریف میکنید یادتون قبلاً هم گفتم تازه من ی دونه نیستم چند تا از دوستام که محکوم هستن به ضدولایت فقیه بودن باز من بچه زرنگم کسی نمیتونه برچسب بزنه بهم 🔹سلام وقت بخیر من چند سال مسئول برق و دستگاه صوت هیئت بودم واقعا چقد ریز بینانه گفتید توی اون سالها و محرم سرد همیشه حواسمون یا به کابل بین گاری ها بود یا مواظب طبل و دهل زنای جلومون یا سوت نکشیدن صدای صوت یا تموم نشدن گازوئیل موتور برق یادش بخیر واقعا جمع کردن سیم بین چرخ ها معضل بزرگی بود هم توی برفو گل هم اینکه هرکسی این کارو قبول نمیکردو کسر شان داشت 🔹سلاااامممم اونی که دوست داشت جمال باشه چرا باز بهش میگی منوچ بهش احترام بذار😐 ازین که هر کسیو که دوست نداری با خاک یکسان می‌کنی خوشم نمیاد یه حالت خود بزرگ بینی و تکبری توش هست... 😁 ما هم طلبگی خوندیم در حد سطح سه اکثرا زیبایی می‌دیدم توی این سال‌ها بچه ها با معرفت اهل خنده روشن فکر ... نمیدونم مثلا اونجوری که توی فضای شما هست که بچه ها دینشون تقلیدیه نه تحقیقی من ندیدم اکثرا قبل اینکه بیان حوزه مسئله براشون توی نوجوونی روشن شده بود در کل دمت گرم دغدغه داری شاید بعداً در ادامه نظرم عوض بشه در ضمن من از اون گروهای خاصی که قبولت ندارن نیستم کانالت رو از زمانی که کتاب حیفا رو نوشتی دارم و همیشه کتاباتو خوندم و لذت بردم. 🔹نماز و روزه هات قبول درگاه حق آقا با این داستان جدید به انبار باروت نزدیک نشدید؟؟ سوالات دائمی و تکراری که باهاش روبه رو هستیم ولی جرات پرسیدن نداریم البته میدونم با تحمل و مشقت صبر کردند علاوه بر گرسنگی و تشنگی ماه مبارک صبر صبرااا 🙄 بر داستان شما هم جواب خواهیم گرفت دعا جهت سلامتی و فرج امام زمانم را دارم و در کنارش هم‌سلامتی و حفظ جان مال و آبروی شما را هم از خداوند منان مسئلت می نمایم 🙏 🔹آخ آخ آخ جناب حدادپور دست روی چه موضوعی گذاشتین! منم از نوجوانی درگیر موضوعی به همین بغرنجی هستم و هنوزم جواب درخوری براش پیدا نکردم. از خیلی روحانیون هم پرسیدم جواب درستی براش نداشتن. و اون این بوده که آیا صدر اسلام و یا حتی همین حالا، غیر مسلمانی که میاد و مسلمان میشه باید همه ی نمازهای دوران جاهلیتش رو قضا کنه؟ مطمئنم که اینطور نبوده چون هر کی اینو بشنوه ب بسم الله از مسلمون شدن پشیمون میشه و جا میزنه! اونوقت من چون تو خانواده مسلمون به دنیا اومدم و تو شناسنامه دینم رو اسلام نوشتن، از ۹سالگی که یا واقعا عقلم نمیرسیده و برام زود بوده، یا اعتقادم به اسلام کامل نبوده و تا چهارده سالگی به همین وضع بودم و نماز نمی خوندم، باید این پنج سال رو قضا کنم! اتفاقا یه چی هم بگم، من زودتر از چهارده سالگی هم عذاب وجدان داشتم و دوست داشتم نماز خوندن رو شروع کنم اما فکر قضا کردن اون همه نماز دوباره بهم فشار می آورد و ترجیح میدادم برگردم تو دریای غفلت خودمو غرق کنم و راحت باشم! خلاصه اینکه در سن سی و پنج سالگی هنوز هم دوست دارم یه فتوایی صادر بشه و بگه قضا کردن نمازهای دوران جهالت لازم نیست تا من ازش تقلید کنم! 🔹ولی خدا را شکر جناب حدادپور عزیز که این داستان‌های شما مثل سریال‌های دهه ۶۰ و ۷۰ نیست که هفته یک شب باشه و الا قشنگ دق میکردیم. میشه قسمت‌های حساس داستان تموم نکنید؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آموزش واقعی تنها زمانی رخ می‌دهد که یادگیرنده آزادانه به جستجو و تحقیق بپردازد و در دنیای واقعی به تفکر و تجربه پردازد. جان دیویی] معمولاً کلاس‌ها تا ظهر پنجشنبه ادامه داشت و طلبه‌های مازندرانی از ظهر پنجشنبه به خانه می‌رفتند تا آخر هفته را زیر سایه پدر و مادرشان سپری کنند. به خاطر همین، حوزه و خوابگاه‌ها به طور عجیبی خلوت می‌شد و شاید مثلاً از 350 تا طلبه، نهایتاً پنجاه شصت نفرِ شهرستانی‌ها می‌ماندند. مجید که دو سه پایه از محمد بالاتر بود و بعدها یعنی در تابستان همان سال، برای محمد درس الموجز (کتاب «الموجز فی اصول الفقه»، یکی از آثار و تالیفات آیت الله استاد شیخ جعفر سبحانی است که به زبان عربی نوشته شده است. این کتاب، در پایه چهارم حوزه‌های علمیه به عنوان متن درسی تدریس می‌شود و جایگاه ویژه خود را پیدا کرده است. در این اثر، مهم‌ترین مسائل اصول فقه به گونه موجز مورد بحث قرار می‌گیرد.) را گفت و انصافاً قشنگ توانست در طول کمتر از 50 روز، با تلاش‌های شبانه روزی محمد و البته تدریس عالی مجید، کل کتاب را با هم بخوانند و محمد با بهترین نمره آن درس را بگذراند. مجید مسئولیت کتابخانه حوزه (حدوداً با بیش از هفت هزار عنوان کتاب و بسیار غنی و شیک، با عنوان بندی مناسب) را هم به عهده داشت. اهل شاهرود و بسیار پسر عزیز و متینی بود. وقتی دید که محمد برای ده دقیقه بیشتر ماندن در کتابخانه، صادقانه التماس می‌کند تا چراغ‌ها را خاموش و او را بیرون نکنند، فهمید که می‌شود روی او حساب کرد و حرص و ولع مطالعه و علم باعث شده که هر شب، آخرین نفری باشد که کتابخانه را ترک می‌کند و باید او را به زور از کتابخانه خارج کرد. یکی از بهترین توافقاتی که محمد در زندگی اش کرد، این بود که در ازای جاروبرقی کشیدن کل کتابخانه، که حدوداً یک ساعت و نیم طول می‌کشید و باید ماهی یک بار انجام می‌شد، مجید اجازه بدهد که شب‌های جمعه و حتی جمعه شب‌ها محمد بتواند تا اذان صبح در کتابخانه بماند و به شرط رعایت صرفه جویی در مصرف برق، مطالعه کند. به خاطر همین، اکثر شب‌های جمعه، محمد از ساعت حدوداً 22، دستشویی مفصلی می‌رفت و وضو می‌گرفت و قلم و کاغذ و کیفش را برمیداشت و می‌رفت داخل کتابخانه و مجید هم در را روی او قفل می‌کرد و می‌رفت. بدون شک و اغراق، شیرین‌ترین لحظات مجردی محمد، پس از محضر مادر و پدرش، همان ساعات شب‌های جمعه و خلوت و تنهایی در اقیانوس کتاب‌های حوزه علمیه مازندران بود. محمد در آن ساعات، مثل گشنه و تشنه‌ای بود که پس از یک هفته فراق و غش و ضعف، دستش به سفره پر از نعمتی رسیده که می‌تواند از اول تا آخرش را شخم بزند. ساعت اول را اختصاص داده بود به ادبیات عرب. در آن شب‌ها یک بار کل جامع المقدمات (کتاب «جامع المقدمات»، مجموعه‌ای از کتاب‌های صرف، نحو، منطق و اخلاق به زبان فارسی و عربی است. کتاب، مشتمل بر دو مقدمه از ناشر و محقق و پانزده کتاب است که در یک جلد تنظیم شده است. مباحث کلی کتاب را می‌توان به یک کتاب اخلاقی، یک کتاب منطقی، شش کتاب در علم صرف و هفت کتاب نحوی تقسیم کرد.) سپس کتاب مختصر المعانی در علم بلاغت را به طور دقیق و تحقیقی مطالعه کرد. ساعت دوم را اختصاص داده بود به تجزیه و ترکیب. اما از آنجا که علاقه وافری به تجزیه و ترکیب آیات قرآن داشت، استادی به نام استاد فهیم زاده (که در پایه‌های هشت و نه و ده تدریس داشت) به او کتاب تفسیر جوامع الجامع (از تفسیرهای شیعی قرآن است که اثر فضل بن حسن طبرسی (قرن ۶ قمری) می‌باشد.) را معرفی کرد. این کتاب، کل قرآن را در دو جلد و بیشتر از منظر ادبی بررسی کرده است. خب این کتاب برای محمد اندکی دشوار بود. به خاطر همین، وقتی مشکلش را با استاد فهیم زاده مطرح کرد، استاد فهیم زاده بزرگواری کرد و در طول یک سال، هر روز به مدت نیم ساعت تا چهل دقیقه، در گوشه‌ای از حوزه، بخش‌هایی از آن دو جلد را خصوصی به او تدریس کرد. ساعت سوم، اختصاص داده بود به کلام و عقاید. اکثر کتب تراز اول شیعی تا قبل از این که تالیفات استاد ربانی گلپایگانی و استاد جعفر سبحانی چاپ شود و با زبان ساده و امروزی، موضوعات را روشن کنند، به زبان عربی بودند. محمد گشت و گشت و گشت تا این که متوجه شد که تا طلبه‌ای کتاب کشف المراد (کَشفُ المُراد فی شَرحِ تَجریدِ الاِعتِقاد از کتاب‌های کلامی شیعه، اثر علامه حلی به زبان عربی. این کتاب را نخستین و بهترین شرح بر کتاب تجریدالاعتقاد، نوشته خواجه نصیرالدین طوسی می‌دانند. کشف‌المراد از مباحث فلسفی، همچون وجود و ماهیت آغاز می‌شود و سپس دوره‌ای از اصول عقاید مذهب فهیم زادهه را از توحید تا معاد بیان می‌کند.) را درس نگرفته باشد، اصلاً نباید دم از کلام بزند. @Mohamadrezahadadpour
خب کتاب سنگینی بود. باید درس می‌گرفت. اما کسی حاضر نشد و حداقل در آن حوزه، کسی را نیافت که به او تدریس کند. پس از بررسی‌های فراوان، متوجه شد که حجت الاسلام صمدی آملی این کتاب را تدریس کرده و سی دی آن موجود است. خب تا اینجا خیلی عالی و سبب خوشبختی بود. اما بدبختی آنجا بود که محمد وسیله‌ای که بتواند با آن به سی دی گوش بدهد نداشت. آن روزگار، تازه یک دستگاه به اندازه کف دست آمده بود که به آن «سی دی رام» می‌گفتند. هر کس این را داشت، غمی نداشت و می‌توانست هر درسی از هر استادی که دلش می‌خواهد و نوارش موجود است، بگیرد و گوش بدهد و کیف کند. اما مشکل آنجا بود که قیمتش 32 هزار تومان بود!! و شهریه محمد در آن روزها ماهی حداکثر 9 هزار تومان بود. که آن ماهی 9 هزار تومان را نگه می‌داشت تا بتواند سالی دو مرتبه (عید و تابستان) به جهرم بیاید و یا اگر مریض شد، خرج دوا و دکتر کند. به چه کنم؟ افتاد. تا این که به مجید مراجعه کرد و مجید توانست برای او به مدت سه روز، روزه استیجاری (به نماز و روزه‌ای که در برابر دریافت مبلغی به نیابت از مسلمان دیگر خوانده می‌شود، نماز و روزه استیجاری می‌گویند.) بگیرد. آن‌ها را گرفت و با پول شهریه‌ای که باقی مانده بود، بالاخره 32 هزار تومان جور کرد و رفت آن را بخرد که متوجه شد قیمت آن، دو هزار تومان گران‌تر شده است!! دنیا روی سرش خراب شد. احساس می‌کرد دستش از دنیا و آخرت کوتاه شده. از بس ذوق داشت که آن دستگاه را بخرد تا کمبود اساتید کتب خاصی که آرزوی مطالعه‌اش را داشت جبران کند. می‌خواست دست از پا درازتر از مغازه برگردد که مغازه دار متوجه شد و بدون این که محمد حرفی بزند، پرسید: شما همون پسری هستی که دو سه هفته پیش اومد و قیمت کرد و رفت؟ محمد در حالی که تلاش می‌کرد غمش را پنهان کند جواب داد: بله. خودمم. مغازه دار اشاره کرد و گفت: بیا. ببر. اشکال نداره. اما بقیه‌اش را باید برام بیاری. محمد که انگار درِ رحمت الهی و بهشت برین به رویش باز شده بود گفت: دو هفته دیگه، آخر ماه قمری میشه و شهریه ما رو میدن. تا شهریه دادند، پول شما را پس میارم. مغازه دار که مردی حدوداً 50 ساله بود و انشاءالله خدا به حق آبروی امام زمان ارواحنا فداه، هر جا هست عمر با برکت و روزی وسیع و حلال به او و خانواده‌اش عطا کند، خنده‌ای کرد و یک بسته باز نشده از همان دستگاه را به همراه یک هدفن به محمد داد. محمد گفت: دست شما درد نکنه. خیلی شرمنده کردید. اما من که هدفون نخواستم. این اضافیه. مغازه دار گفت: میدونم. این هدیه من به شماست. نمیتونی که بدون هدفن گوش بدی. میتونی؟ محمد لبخندی زد و گفت: درسته. مخصوصاً من که زیر ذره بین هستم. شرمنده کردید. از وقتی آن دستگاه را خرید و با خود به حجره آورد، با کتاب کشف المراد با تدریس استاد صمدی آملی و کتاب دو جلدیِ آموزش فلسفه علامه مصباح یزدی با تدریس عالی و کم نظیر استاد میرسپاه، استارت زد و هر دو کتاب را در خلوت همان شب‌های جمعه و جمعه شب‌ها در کتابخانه حوزه تمام کرد و حالش را برد و کیفش را کرد. اگر بگویم اینقدر آن لحظات و آن دو کتاب و طنین صدای استاد صمدی و استاد میرسپاه در خلوت کتابخانه در دل سحرهای مازندران برایش عالی و معرکه بود که گاهی بی‌اختیار اشک می‌ریخت. حس خوبی داشت. اصلاً انگار آفریده شده بود برای کلام و فلسفه. مخصوصاً نیمه‌های شب. آن ساعات تا اذان صبح، برایش تجربه «واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند» حضرت حافظ را داشت. بگذریم. اینها بخشی از پایه‌های مطالعاتی او در سالهای سوم و چهارم و پنجم و ششم طلبگی بود. تا این که... ابتدا اجازه بدهید یک مقدمه کوتاه عرض کنم؛ اکثر مردم نیمه شمالی کشور، به وجود مبارک رهبر معظم انقلاب، «آقا» می‌گویند و برای سایر علما و اساتید، از کلمه «حاج آقا» استفاده می‌کنند. اما در نیمه جنوبی کشور، مثل استان فارس و بعضی دیگر از شهرهای جنوبی، بیشتر برای علما و یا اساتیدشان از کلمه «آقا» استفاده می‌کردند و این مسئله مرسوم و عادی بود اما برای رهبر فرزانه انقلاب، از عبارت «حضرت آقا» استفاده می‌کردند. یک شب، شنبه شب و اولین جلسه ساعت مطالعه همگانی در آن هفته بود. پس از این که تمام شد و منوچ حضور و غیاب پایه را کرد و صلوات آخرش را فرستادند، میثم از پشت سر از محمد پرسید: حداد! هنوز شهریه ندادند؟ @Mohamadrezahadadpour
محمد رو به طرف میثم کرد و جواب داد: شهریه دو سه تا از مراجع دادند. مثلاً فکر کنم شهریه آیت الله بهجت و آیت الله فاضل لنکرانی (روح هر دو بزرگوار شاد ان‌شاءالله) دادند. میثم: پس شهریه آقا چی؟ محمد اصلاً حواسش اینجاها نبود و یهو گفت: خب اینا آقان دیگه! منظورت کیه؟ میثم خنده بلندی کرد و گفت: مگه ما چند تا آقا داریم؟ محمد تازه حواسش جمع شد و گفت: آهان. از اون لحاظ؟ آره. نمیدونم. فکر کنم گفتن فردا میدن. همین. خدا شاهده همین. همینقدر ساده و بی منظور. اما... حواسشان به اژدهایی به نام بهرام که در دو متری سمتِ چپ محمد نشسته و شاهد آن مکالمه بود، نبود. که یهو بهرام غُرشی کرد و با صدای بلند گفت: اوووووووی ... با تو ام .... ینی چی از کدوم لحاظ؟ از همه لحاظا آقا فقط یه نفره و اونم مقام معظم رهبریه! محمد که اصلاً تو باغ نبود سرش را برگرداند تا ببیند چه شده؟ و بهرام با کی هست؟ که دید هدف اصابت مسلسل خودکارِ بهرام خود محمد است! چنان تپش قلبی گرفت که نزدیک بود پَس بیفتد. آب دهانش را قورت داد و پرسید: با منی؟ بهرام دوباره خروشید و گفت: من من نکن! تو نیم من هم نیستی! آره. با تو ام! این حرفا چیه می‌زنی؟ محمد به میثم نگاه کرد. دید میثم نزدیک است از تعجب، شاخ گوزن دربیاورد! میثم به بهرام گفت: چی گفت مگه بنده خدا؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ بهرام رو به میثم اخم سنگین‌تری کرد و گفت: تو نمیخواد سنگ اینو به سینه بزنی! خودش زبون داره. خودشو زده به موش مردگی. داره وسط خونه امام زمان میگه آقا از کدوم لحاظ آقاست؟ آخه جوجه تو چه میدونی آقا کیه؟ تا اینجای مرافعه و مکافاتی که بهرام داشت حساب شده و با برنامه رقم می‌زد، شاید دو دقیقه نشد. اما همان دو دقیقه باعث شد که حداقل بیست سی تا طلبه از پایه‌های مختلف دور آنها جمع شوند. کنجکاو شده بودند که بدانند استاد فنون رزمی، کاندید فرماندهی بسیج حوزه، سرتیم گروه امر به معروف و نهی از منکر طلاب و هادی دختران و پسرانِ لب دریا و کافی شاپ‌ها از جهنم به طرف بهشت، چرا سوزنش گیر کرده روی محمد؟! بهرام گوشت آمده بود زیر دستش و نمی‌خواست مفت و مسلّم، از کنارش رد بشود. به خاطر همین، با گعده‌ای که گرفت و آب و تابی که داد و جملات احساسی و شعاری که برای جمعیت از بزرگی و مقام شامخ حضرت آقا گفت، محمد را برد کنج رینگ و چپ و راستش کرد. خدا نکند آخوند جماعت، نه همه، بلکه از نوع احساسی با چاشنیِ فرصت طلبی اش، ببیند که سی چهل نفر دورش جمع شده و می‌تواند گرد و خاک کند. تا باد را به طوفان تبدیل نکند، مگر ول می‌کند؟! بهرام همین طور که نشسته بود، از جا بلند شد و با صدای بلند گفت: «یه مدته که اصلاً حواسمون به دور و برمون نیست. اینا کی اَن که جذب حوزه شدن؟ اینا رو کی جذب کرده؟ یه مشت منحرفِ نفوذی! جای اینا تو حوزه است؟ مگه یه روزی نمیگفتن حوزه خونه امام زمانه؟ اینا نشستن وسط خونه امام زمان و دارن نشخوارهای فکری میکنن و سر کلاس و مباحثه، فکر طلبه‌ها رو خراب میکنن! کجاست نواب صفوی‌ها؟ کجان فدائیان اسلام؟ باید به داد حوزه برسیم. باید اینا رو سر جاشون بشونیم...» محمد اگر فقط می‌توانست تپش قلبش را کنترل کند و زنده از آن فشار عصبی بیرون بیاید، کار بزرگی کرده بود. دیگر جواب دادن و صحنه را در دست گرفتن و موج بهرام را به خودش برگرداندن، پیش کِش! بسم الله ... «این» که برای اشاره به در و دیوار و کاهو و کَلَم و سایر جانداران به کار می‌رود، را داشت برای محمد به کار می‌برد! نفوذیِ منحرف؟! فکر خراب کُن؟! به خاطر دو سه تا سوال؟! یاللعَجَب! @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت بسیار 🌷😊 ۵ قسمت از داستان منتشر شده و بازخوردهای مثبت فراوانی داشته. خدا را هزاران مرتبه شکر خیلی حیف است که همه پیام‌ها قابل انتشار نیست و الا دریایی از تجارب تلخ و شیرین در اختیار مخاطب قرار می‌گرفت. اما همین قدر هم که پیام‌ها را منتشر میکنم، گویای خیلی از موضوعات است. منتظر مطالب و کش و قوس ها و لبخند و گریه های فراوانی در این داستان باشید. حال و روزگار و اسفندتون عالی❤️
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19960 🔺قسمت‌‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19965 🔺قسمت‌‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19972 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19980 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19991 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20002 🔺قسمت‌هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20013 🔺قسمت‌هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20020 🔺قسمت‌نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20034 🔺قسمت‌دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20038 🔺قسمت‌یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20047 🔺قسمت‌دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20056 🔺قسمت‌سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20072 🔺قسمت‌چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20081 🔺قسمت‌پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20085 🔺قسمت‌شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20091 🔺قسمت‌هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20097 🔺قسمت‌هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20106 🔺قسمت‌نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20110 🔺قسمت‌بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20118 🔺قسمت‌بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20126 🔺قسمت‌بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20133 🔺قسمت‌بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20140 🔺قسمت‌بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20145 🔺قسمت‌بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20151 🔺قسمت‌بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20160 🔺قسمت‌بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20176 🔺قسمت‌بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20184 🔺قسمت‌بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20189 🔺قسمت‌سی‌ام https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20199 و العاقبه للمتقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [هر فردی حق دارد که نظر خود را بیان کند، و باید اجازه داد تا از طریق کلام و رفتار خود شناخته شود نه از طریق آنچه که دیگران درباره‌اش می‌گویند. جان استوارت میل] یک مکالمه ساده و بدون منظور، اگر به دست کسی بیفتد که دنبال پیدا کردن سوتی از آن باشد، می‌تواند مغرضانه‌ترین برداشت‌ها را از آن به نمایش بگذارد. مکالمه‌ای که دو طرف آن از برداشتی که نفر سوم دارد، اینقدر بهت زده و آمپاس بشوند که ندانند در کسری از ثانیه، چطور به آن منظور رسیده است؟! حداقل سه دسته از افراد در آن لحظه فوراً و به صورت ناخودآگاه، روی پرده شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که از سر کنجکاوی، می‌نشینند و به حرفهای کسی که شلوغش کرده گوش می‌دهند و هرجا برود، دنبال سرش می‌روند و دلشان می‌خواهد بیشتر بگوید و بیشتر بشنوند. این دسته، گناهشان کمتر از نفر اصلی نیست. چون سیاهی لشکرند و چون نفر اصلی، چشمش به آنها خورده، دور برداشته و گُر گرفته و به اراجیفش ادامه می‌دهد. دسته دوم کسانی هستند که این مسئله را نقل می‌کنند. و چون از اصل آن اطلاع ندارند، برای خالی نماندن عَریضه و جور آمدن چفت و بست روایتشان، فقط خبر نمی‌دهند. بلکه تحلیل خودشان را نیز به نام خبر به ذهن کسی که در آن صحنه و لحظه نبوده قالب می‌کنند. این ها گناهشان به آن روایت نیمه درست و نیمه غلط خلاصه نمی‌شود بلکه هرچقدر آن دردسر بزرگ‌تر شود و در دهان‌ها بیفتد، گناه آنان نیز بزرگ‌تر می‌شود. اما دسته سوم کسانی هستند که روی مُخ و اعصاب قربانی راه می‌روند و مرتب خبر از این ور و آن ور به گوشش می‌رسانند که چه نشستی که «همه دارن درباره تو حرف میزنن» و «تو هم یه حرکتی بزن و جوابشو بده!» و «اگه سکوت کنی، نشونه اینه که پذیرفتی و پشیمونی» و... اما دو دسته دیگر هم در پَس پرده و فرامتنِ قضیه شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که جلسات خصوصی دارند و فاز آن را برداشته‌اند که در پسِ حوادث روزگار، حواسشان به همه چیز هست و خودشان را برای کارهای بزرگ خرج می‌کنند. حتی بهرام را به آن جلسه دعوت می‌کنند و دلش را قرص می‌کنند که «ما از پشت پرده حمایت می‌کنیم» و «کارَت درست است» و «شنیدیم که یه کسی در یه جایی که یه ساعتی، یه جمعی دور هم جمع بودند، نقل کرده که حضرت استاد بزرگی تا اسم تو را شنیده، گفته بهرام دلش در گروِ امام زمان است و برایت دعای خیر کرده» و «به راهی که در پیش داری و با انحراف مبارزه می‌کنی، ادامه بده که همون استاد بزرگی گفته دعات می‌کنم!» ملاحظه فرمودید؟! اژدهایی به نام بهرام که جای خود دارد. حتی اگر صالحِ بینوا هم در چنین جلسه‌ای که طلبه‌های سالهای بالاتر و مثلاً اسم و رسم دارتر هستند، دعوتش بکنند و این جملات را به او بگویند، همین که به خودش بمب نمی‌بندد و یا سر محمد را قربتا الی الله نمی‌بُرد و روی سینه‌اش نمی‌گذارد، باید خدا را شکر کرد. دسته دوم از همین قماش، کسانی هستند که فوراً گزارش این برخورد را از حوزه خارج و پای کسانی را به قضیه باز می‌کنند که حتی نام اُرگانشان هم خوف انگیز است چه برسد به نام شریف خودشان! سپس همان خوف‌انگیزها دست به کار بشوند و برای حُسن ختامِ بیلان پایان سالشان، تصمیم بگیرند که آن چه نامش را «قضیه» یا «جریان» و یا «کِیس» می‌گذارند، تا هُم فیها خالدونش را دربیاورند! ولی خب قاعدتاً همه اینطور نیستند. یعنی همه در این شش هفت دسته نمی‌گنجند. پیدا می‌شوند آدم‌هایی که کاری به خیر و شری کسی ندارند و سالم و بدون حاشیه زندگی می‌کنند. تلاش می‌کنند وارد غیبت و تهمت نشوند و گناه کسی را نشویند. تعدادشان زیاد نیست اما کاش همین‌ها گاهی به آدم دلگرمی می‌دادند. سکوتشان گاهی کمر کسی را که نباید، خم می‌کند. با این که می‌دانند حق با کیست؟ و علم دارند که جلاد و شهید کدام است؟ اما خبر ندارند که گاهی همان طرفی که می‌دانند حق با اوست، فقط منتظر و تشنه یک توجه و زبان خوش و دَمَت گرم است. نه این که در دلت بدانی که حق با اوست اما حتی در خلوت هم به او دلگرمی ندهی. معتقدم که همه آن شش هفت گروه، حداکثر می‌توانند پنبه را بنزینی کنند. آنچه که این پنبه بنزینی را شعله ور می‌کند و اگر قرار باشد چیزی برای محمد بد بشود و او را تا مرز سقوط بکشاند، کاری است که دوستان نادان، به نام دلسوزی... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
اجازه بدهید جزئی‌تر شرح بدهم... میرعلی طبق آنچه خودش روایت کرده، نیمه‌های شب، خیلی حالش دگرگون شد و موقع نماز شب، وقتی می‌خواست در دعایی که برای چهل مومن می‌کنند، اسم محمد را بیاورد، یک لحظه تردید کرد! تردید کرد که آیا اصلاً محمد مستحق دعای شب زنده داران و اهل نماز شب هست یا نه؟ ولی فوراً استغفار کرد و همان لحظه فکری به ذهنش رسید که مثلاً محمد را از این مظلومیت درآورد و دفاعی از محمد بکنند. که ای کاش و صد کاش اصلاً چنین فکری به ذهنش نمی‌رسید. صبح، تا مباحثه‌اش با منوچ تمام شد، رفت و پشت ستونی که آن طرفش صنیع(همان مجتهد ادبیات) نشسته بود و مباحثه می‌کرد، چند دقیقه نشست تا مباحثه آنها تمام شود. وقتی مباحثه‌اش تمام شد، رفت جلوتر و سلام کرد. -سلام -سلام علی جان. خوبی برادر؟ -تشکر. نه. خوب نیستم. -خدا نکنه. بشین ببینم چرا خوب نیستی؟ صنیع هم بسیار احساسی و روی میرعلی حساس! -راستشو بخواید، داره واسه یکی از دوستام یه اتفاق بدی میفته. -چه اتفاقی؟ کدوم دوستت؟ -میشناسیش به نظرم. حداد! -آهان. همین پسر جهرمیه؟ که میگن شبای جمعه کتابخونه میمونه و اینا. پسر محققی هست. خب؟ خب؟ -آره. همون. بهرام افتاده به جونش و داره آبروش میبره! صنیع جلوتر نشست و چشمانش گردتر و کمی عصبانی شد و پرسید: چرا؟ چی شده؟ -انداخته سر زبونا که حداد، ضد ولایت فقیه شده! -نعوذ بالله! خدا نکنه. چرااااا؟؟!! -هیچی. چه میدونم. استاد! من خیلی دلم برای حداد میسوزه. پسر بی زبونی هست. یه کمی هم زبونش میگیره. نمیتونه جلوی بهرام ، از خودش دفاع کنه. -من نمیذارم. خاطر جمع باش! این را گفت و از سر جا بلند شد. هنوز مسجد شلوغ بود و اغلب مباحثه‌ها تمام شده بود و کسی برای صبحانه نرفته بود. عبایش را مرتب کرد و رفت و رفت تا به قسمت جلو رسید و میکروفن را برداشت با هیجان زیاد گفت؛ [بسم الله الرحمن الرحیم برادرا، علما و فضلای عزیز! یه لحظه گوش بدید. حرف مهمی پیش اومده که باید همین جا و تا تازه است، حلش کنیم...] چون اغلب به او علاقه داشتند، تا بسم الله گفت و هیجانی شروع کرد و وُلُم بلندگو هم خیلی بلند بود، همه ساکت شدند و به حرف‌هایش گوش دادند. چه برسد به این که بگوید «حرف مهمی پیش اومده» دیگه شاخکای همه تیز شد که ببینند چه خبر شده؟ [متاسفانه باخبر شدم که برای برادر عزیز، آقای حدادپور مشکلی پیش اومده و دو سه شب پیش اینجا شلوغ شده. باید به اطلاع برسونم که ایشون خیلی آدم محققی هست و اهل مطالعه است و اصلاً بنده خدا ضدولایت فقیه نیست. تاکید می‌کنم؛ ضدولایت فقیه نیست و من حرفهای آقا بهرام را قبول ندارم. بر خاتم انبیاء محمد صلوات!] فکر نمی‌کنم دیگر لازم باشد که بخواهم تشریح کنم که این دو خط جمله‌ای که این بنده خدا پشت بلندگو گفت، چقدر محمد را سر زبان‌ها انداخت! حالا خوب شد که محمد، چون هم بحث نداشت و منوچ چشم و روی خوش نشان نداده بود و محمد نمی‌خواست میرعلی در معذوریت اخلاقی قرار بگیرد، به مسجد نیامده بود. در حجره هم که فرهاد خواب بود و لابد بعدش می‌خواست برود حمام و نباید با کسی چشم تو چشم می‌شد تا آبرویش نرود. به خاطر همین محمد رفته بود به کتابخانه و برای کلاس صبح، پیش مطالعه می‌کرد و نمی‌دانست در مسجد چه خبر است و چه گذشته؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour