eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
خب کتاب سنگینی بود. باید درس می‌گرفت. اما کسی حاضر نشد و حداقل در آن حوزه، کسی را نیافت که به او تدریس کند. پس از بررسی‌های فراوان، متوجه شد که حجت الاسلام صمدی آملی این کتاب را تدریس کرده و سی دی آن موجود است. خب تا اینجا خیلی عالی و سبب خوشبختی بود. اما بدبختی آنجا بود که محمد وسیله‌ای که بتواند با آن به سی دی گوش بدهد نداشت. آن روزگار، تازه یک دستگاه به اندازه کف دست آمده بود که به آن «سی دی رام» می‌گفتند. هر کس این را داشت، غمی نداشت و می‌توانست هر درسی از هر استادی که دلش می‌خواهد و نوارش موجود است، بگیرد و گوش بدهد و کیف کند. اما مشکل آنجا بود که قیمتش 32 هزار تومان بود!! و شهریه محمد در آن روزها ماهی حداکثر 9 هزار تومان بود. که آن ماهی 9 هزار تومان را نگه می‌داشت تا بتواند سالی دو مرتبه (عید و تابستان) به جهرم بیاید و یا اگر مریض شد، خرج دوا و دکتر کند. به چه کنم؟ افتاد. تا این که به مجید مراجعه کرد و مجید توانست برای او به مدت سه روز، روزه استیجاری (به نماز و روزه‌ای که در برابر دریافت مبلغی به نیابت از مسلمان دیگر خوانده می‌شود، نماز و روزه استیجاری می‌گویند.) بگیرد. آن‌ها را گرفت و با پول شهریه‌ای که باقی مانده بود، بالاخره 32 هزار تومان جور کرد و رفت آن را بخرد که متوجه شد قیمت آن، دو هزار تومان گران‌تر شده است!! دنیا روی سرش خراب شد. احساس می‌کرد دستش از دنیا و آخرت کوتاه شده. از بس ذوق داشت که آن دستگاه را بخرد تا کمبود اساتید کتب خاصی که آرزوی مطالعه‌اش را داشت جبران کند. می‌خواست دست از پا درازتر از مغازه برگردد که مغازه دار متوجه شد و بدون این که محمد حرفی بزند، پرسید: شما همون پسری هستی که دو سه هفته پیش اومد و قیمت کرد و رفت؟ محمد در حالی که تلاش می‌کرد غمش را پنهان کند جواب داد: بله. خودمم. مغازه دار اشاره کرد و گفت: بیا. ببر. اشکال نداره. اما بقیه‌اش را باید برام بیاری. محمد که انگار درِ رحمت الهی و بهشت برین به رویش باز شده بود گفت: دو هفته دیگه، آخر ماه قمری میشه و شهریه ما رو میدن. تا شهریه دادند، پول شما را پس میارم. مغازه دار که مردی حدوداً 50 ساله بود و انشاءالله خدا به حق آبروی امام زمان ارواحنا فداه، هر جا هست عمر با برکت و روزی وسیع و حلال به او و خانواده‌اش عطا کند، خنده‌ای کرد و یک بسته باز نشده از همان دستگاه را به همراه یک هدفن به محمد داد. محمد گفت: دست شما درد نکنه. خیلی شرمنده کردید. اما من که هدفون نخواستم. این اضافیه. مغازه دار گفت: میدونم. این هدیه من به شماست. نمیتونی که بدون هدفن گوش بدی. میتونی؟ محمد لبخندی زد و گفت: درسته. مخصوصاً من که زیر ذره بین هستم. شرمنده کردید. از وقتی آن دستگاه را خرید و با خود به حجره آورد، با کتاب کشف المراد با تدریس استاد صمدی آملی و کتاب دو جلدیِ آموزش فلسفه علامه مصباح یزدی با تدریس عالی و کم نظیر استاد میرسپاه، استارت زد و هر دو کتاب را در خلوت همان شب‌های جمعه و جمعه شب‌ها در کتابخانه حوزه تمام کرد و حالش را برد و کیفش را کرد. اگر بگویم اینقدر آن لحظات و آن دو کتاب و طنین صدای استاد صمدی و استاد میرسپاه در خلوت کتابخانه در دل سحرهای مازندران برایش عالی و معرکه بود که گاهی بی‌اختیار اشک می‌ریخت. حس خوبی داشت. اصلاً انگار آفریده شده بود برای کلام و فلسفه. مخصوصاً نیمه‌های شب. آن ساعات تا اذان صبح، برایش تجربه «واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند» حضرت حافظ را داشت. بگذریم. اینها بخشی از پایه‌های مطالعاتی او در سالهای سوم و چهارم و پنجم و ششم طلبگی بود. تا این که... ابتدا اجازه بدهید یک مقدمه کوتاه عرض کنم؛ اکثر مردم نیمه شمالی کشور، به وجود مبارک رهبر معظم انقلاب، «آقا» می‌گویند و برای سایر علما و اساتید، از کلمه «حاج آقا» استفاده می‌کنند. اما در نیمه جنوبی کشور، مثل استان فارس و بعضی دیگر از شهرهای جنوبی، بیشتر برای علما و یا اساتیدشان از کلمه «آقا» استفاده می‌کردند و این مسئله مرسوم و عادی بود اما برای رهبر فرزانه انقلاب، از عبارت «حضرت آقا» استفاده می‌کردند. یک شب، شنبه شب و اولین جلسه ساعت مطالعه همگانی در آن هفته بود. پس از این که تمام شد و منوچ حضور و غیاب پایه را کرد و صلوات آخرش را فرستادند، میثم از پشت سر از محمد پرسید: حداد! هنوز شهریه ندادند؟ @Mohamadrezahadadpour
محمد رو به طرف میثم کرد و جواب داد: شهریه دو سه تا از مراجع دادند. مثلاً فکر کنم شهریه آیت الله بهجت و آیت الله فاضل لنکرانی (روح هر دو بزرگوار شاد ان‌شاءالله) دادند. میثم: پس شهریه آقا چی؟ محمد اصلاً حواسش اینجاها نبود و یهو گفت: خب اینا آقان دیگه! منظورت کیه؟ میثم خنده بلندی کرد و گفت: مگه ما چند تا آقا داریم؟ محمد تازه حواسش جمع شد و گفت: آهان. از اون لحاظ؟ آره. نمیدونم. فکر کنم گفتن فردا میدن. همین. خدا شاهده همین. همینقدر ساده و بی منظور. اما... حواسشان به اژدهایی به نام بهرام که در دو متری سمتِ چپ محمد نشسته و شاهد آن مکالمه بود، نبود. که یهو بهرام غُرشی کرد و با صدای بلند گفت: اوووووووی ... با تو ام .... ینی چی از کدوم لحاظ؟ از همه لحاظا آقا فقط یه نفره و اونم مقام معظم رهبریه! محمد که اصلاً تو باغ نبود سرش را برگرداند تا ببیند چه شده؟ و بهرام با کی هست؟ که دید هدف اصابت مسلسل خودکارِ بهرام خود محمد است! چنان تپش قلبی گرفت که نزدیک بود پَس بیفتد. آب دهانش را قورت داد و پرسید: با منی؟ بهرام دوباره خروشید و گفت: من من نکن! تو نیم من هم نیستی! آره. با تو ام! این حرفا چیه می‌زنی؟ محمد به میثم نگاه کرد. دید میثم نزدیک است از تعجب، شاخ گوزن دربیاورد! میثم به بهرام گفت: چی گفت مگه بنده خدا؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ بهرام رو به میثم اخم سنگین‌تری کرد و گفت: تو نمیخواد سنگ اینو به سینه بزنی! خودش زبون داره. خودشو زده به موش مردگی. داره وسط خونه امام زمان میگه آقا از کدوم لحاظ آقاست؟ آخه جوجه تو چه میدونی آقا کیه؟ تا اینجای مرافعه و مکافاتی که بهرام داشت حساب شده و با برنامه رقم می‌زد، شاید دو دقیقه نشد. اما همان دو دقیقه باعث شد که حداقل بیست سی تا طلبه از پایه‌های مختلف دور آنها جمع شوند. کنجکاو شده بودند که بدانند استاد فنون رزمی، کاندید فرماندهی بسیج حوزه، سرتیم گروه امر به معروف و نهی از منکر طلاب و هادی دختران و پسرانِ لب دریا و کافی شاپ‌ها از جهنم به طرف بهشت، چرا سوزنش گیر کرده روی محمد؟! بهرام گوشت آمده بود زیر دستش و نمی‌خواست مفت و مسلّم، از کنارش رد بشود. به خاطر همین، با گعده‌ای که گرفت و آب و تابی که داد و جملات احساسی و شعاری که برای جمعیت از بزرگی و مقام شامخ حضرت آقا گفت، محمد را برد کنج رینگ و چپ و راستش کرد. خدا نکند آخوند جماعت، نه همه، بلکه از نوع احساسی با چاشنیِ فرصت طلبی اش، ببیند که سی چهل نفر دورش جمع شده و می‌تواند گرد و خاک کند. تا باد را به طوفان تبدیل نکند، مگر ول می‌کند؟! بهرام همین طور که نشسته بود، از جا بلند شد و با صدای بلند گفت: «یه مدته که اصلاً حواسمون به دور و برمون نیست. اینا کی اَن که جذب حوزه شدن؟ اینا رو کی جذب کرده؟ یه مشت منحرفِ نفوذی! جای اینا تو حوزه است؟ مگه یه روزی نمیگفتن حوزه خونه امام زمانه؟ اینا نشستن وسط خونه امام زمان و دارن نشخوارهای فکری میکنن و سر کلاس و مباحثه، فکر طلبه‌ها رو خراب میکنن! کجاست نواب صفوی‌ها؟ کجان فدائیان اسلام؟ باید به داد حوزه برسیم. باید اینا رو سر جاشون بشونیم...» محمد اگر فقط می‌توانست تپش قلبش را کنترل کند و زنده از آن فشار عصبی بیرون بیاید، کار بزرگی کرده بود. دیگر جواب دادن و صحنه را در دست گرفتن و موج بهرام را به خودش برگرداندن، پیش کِش! بسم الله ... «این» که برای اشاره به در و دیوار و کاهو و کَلَم و سایر جانداران به کار می‌رود، را داشت برای محمد به کار می‌برد! نفوذیِ منحرف؟! فکر خراب کُن؟! به خاطر دو سه تا سوال؟! یاللعَجَب! @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت بسیار 🌷😊 ۵ قسمت از داستان منتشر شده و بازخوردهای مثبت فراوانی داشته. خدا را هزاران مرتبه شکر خیلی حیف است که همه پیام‌ها قابل انتشار نیست و الا دریایی از تجارب تلخ و شیرین در اختیار مخاطب قرار می‌گرفت. اما همین قدر هم که پیام‌ها را منتشر میکنم، گویای خیلی از موضوعات است. منتظر مطالب و کش و قوس ها و لبخند و گریه های فراوانی در این داستان باشید. حال و روزگار و اسفندتون عالی❤️
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19960 🔺قسمت‌‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19965 🔺قسمت‌‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19972 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19980 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19991 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20002 🔺قسمت‌هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20013 🔺قسمت‌هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20020 🔺قسمت‌نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20034 🔺قسمت‌دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20038 🔺قسمت‌یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20047 🔺قسمت‌دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20056 🔺قسمت‌سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20072 🔺قسمت‌چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20081 🔺قسمت‌پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20085 🔺قسمت‌شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20091 🔺قسمت‌هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20097 🔺قسمت‌هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20106 🔺قسمت‌نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20110 🔺قسمت‌بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20118 🔺قسمت‌بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20126 🔺قسمت‌بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20133 🔺قسمت‌بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20140 🔺قسمت‌بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20145 🔺قسمت‌بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20151 🔺قسمت‌بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20160 🔺قسمت‌بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20176 🔺قسمت‌بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20184 🔺قسمت‌بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20189 🔺قسمت‌سی‌ام https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20199 و العاقبه للمتقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [هر فردی حق دارد که نظر خود را بیان کند، و باید اجازه داد تا از طریق کلام و رفتار خود شناخته شود نه از طریق آنچه که دیگران درباره‌اش می‌گویند. جان استوارت میل] یک مکالمه ساده و بدون منظور، اگر به دست کسی بیفتد که دنبال پیدا کردن سوتی از آن باشد، می‌تواند مغرضانه‌ترین برداشت‌ها را از آن به نمایش بگذارد. مکالمه‌ای که دو طرف آن از برداشتی که نفر سوم دارد، اینقدر بهت زده و آمپاس بشوند که ندانند در کسری از ثانیه، چطور به آن منظور رسیده است؟! حداقل سه دسته از افراد در آن لحظه فوراً و به صورت ناخودآگاه، روی پرده شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که از سر کنجکاوی، می‌نشینند و به حرفهای کسی که شلوغش کرده گوش می‌دهند و هرجا برود، دنبال سرش می‌روند و دلشان می‌خواهد بیشتر بگوید و بیشتر بشنوند. این دسته، گناهشان کمتر از نفر اصلی نیست. چون سیاهی لشکرند و چون نفر اصلی، چشمش به آنها خورده، دور برداشته و گُر گرفته و به اراجیفش ادامه می‌دهد. دسته دوم کسانی هستند که این مسئله را نقل می‌کنند. و چون از اصل آن اطلاع ندارند، برای خالی نماندن عَریضه و جور آمدن چفت و بست روایتشان، فقط خبر نمی‌دهند. بلکه تحلیل خودشان را نیز به نام خبر به ذهن کسی که در آن صحنه و لحظه نبوده قالب می‌کنند. این ها گناهشان به آن روایت نیمه درست و نیمه غلط خلاصه نمی‌شود بلکه هرچقدر آن دردسر بزرگ‌تر شود و در دهان‌ها بیفتد، گناه آنان نیز بزرگ‌تر می‌شود. اما دسته سوم کسانی هستند که روی مُخ و اعصاب قربانی راه می‌روند و مرتب خبر از این ور و آن ور به گوشش می‌رسانند که چه نشستی که «همه دارن درباره تو حرف میزنن» و «تو هم یه حرکتی بزن و جوابشو بده!» و «اگه سکوت کنی، نشونه اینه که پذیرفتی و پشیمونی» و... اما دو دسته دیگر هم در پَس پرده و فرامتنِ قضیه شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که جلسات خصوصی دارند و فاز آن را برداشته‌اند که در پسِ حوادث روزگار، حواسشان به همه چیز هست و خودشان را برای کارهای بزرگ خرج می‌کنند. حتی بهرام را به آن جلسه دعوت می‌کنند و دلش را قرص می‌کنند که «ما از پشت پرده حمایت می‌کنیم» و «کارَت درست است» و «شنیدیم که یه کسی در یه جایی که یه ساعتی، یه جمعی دور هم جمع بودند، نقل کرده که حضرت استاد بزرگی تا اسم تو را شنیده، گفته بهرام دلش در گروِ امام زمان است و برایت دعای خیر کرده» و «به راهی که در پیش داری و با انحراف مبارزه می‌کنی، ادامه بده که همون استاد بزرگی گفته دعات می‌کنم!» ملاحظه فرمودید؟! اژدهایی به نام بهرام که جای خود دارد. حتی اگر صالحِ بینوا هم در چنین جلسه‌ای که طلبه‌های سالهای بالاتر و مثلاً اسم و رسم دارتر هستند، دعوتش بکنند و این جملات را به او بگویند، همین که به خودش بمب نمی‌بندد و یا سر محمد را قربتا الی الله نمی‌بُرد و روی سینه‌اش نمی‌گذارد، باید خدا را شکر کرد. دسته دوم از همین قماش، کسانی هستند که فوراً گزارش این برخورد را از حوزه خارج و پای کسانی را به قضیه باز می‌کنند که حتی نام اُرگانشان هم خوف انگیز است چه برسد به نام شریف خودشان! سپس همان خوف‌انگیزها دست به کار بشوند و برای حُسن ختامِ بیلان پایان سالشان، تصمیم بگیرند که آن چه نامش را «قضیه» یا «جریان» و یا «کِیس» می‌گذارند، تا هُم فیها خالدونش را دربیاورند! ولی خب قاعدتاً همه اینطور نیستند. یعنی همه در این شش هفت دسته نمی‌گنجند. پیدا می‌شوند آدم‌هایی که کاری به خیر و شری کسی ندارند و سالم و بدون حاشیه زندگی می‌کنند. تلاش می‌کنند وارد غیبت و تهمت نشوند و گناه کسی را نشویند. تعدادشان زیاد نیست اما کاش همین‌ها گاهی به آدم دلگرمی می‌دادند. سکوتشان گاهی کمر کسی را که نباید، خم می‌کند. با این که می‌دانند حق با کیست؟ و علم دارند که جلاد و شهید کدام است؟ اما خبر ندارند که گاهی همان طرفی که می‌دانند حق با اوست، فقط منتظر و تشنه یک توجه و زبان خوش و دَمَت گرم است. نه این که در دلت بدانی که حق با اوست اما حتی در خلوت هم به او دلگرمی ندهی. معتقدم که همه آن شش هفت گروه، حداکثر می‌توانند پنبه را بنزینی کنند. آنچه که این پنبه بنزینی را شعله ور می‌کند و اگر قرار باشد چیزی برای محمد بد بشود و او را تا مرز سقوط بکشاند، کاری است که دوستان نادان، به نام دلسوزی... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
اجازه بدهید جزئی‌تر شرح بدهم... میرعلی طبق آنچه خودش روایت کرده، نیمه‌های شب، خیلی حالش دگرگون شد و موقع نماز شب، وقتی می‌خواست در دعایی که برای چهل مومن می‌کنند، اسم محمد را بیاورد، یک لحظه تردید کرد! تردید کرد که آیا اصلاً محمد مستحق دعای شب زنده داران و اهل نماز شب هست یا نه؟ ولی فوراً استغفار کرد و همان لحظه فکری به ذهنش رسید که مثلاً محمد را از این مظلومیت درآورد و دفاعی از محمد بکنند. که ای کاش و صد کاش اصلاً چنین فکری به ذهنش نمی‌رسید. صبح، تا مباحثه‌اش با منوچ تمام شد، رفت و پشت ستونی که آن طرفش صنیع(همان مجتهد ادبیات) نشسته بود و مباحثه می‌کرد، چند دقیقه نشست تا مباحثه آنها تمام شود. وقتی مباحثه‌اش تمام شد، رفت جلوتر و سلام کرد. -سلام -سلام علی جان. خوبی برادر؟ -تشکر. نه. خوب نیستم. -خدا نکنه. بشین ببینم چرا خوب نیستی؟ صنیع هم بسیار احساسی و روی میرعلی حساس! -راستشو بخواید، داره واسه یکی از دوستام یه اتفاق بدی میفته. -چه اتفاقی؟ کدوم دوستت؟ -میشناسیش به نظرم. حداد! -آهان. همین پسر جهرمیه؟ که میگن شبای جمعه کتابخونه میمونه و اینا. پسر محققی هست. خب؟ خب؟ -آره. همون. بهرام افتاده به جونش و داره آبروش میبره! صنیع جلوتر نشست و چشمانش گردتر و کمی عصبانی شد و پرسید: چرا؟ چی شده؟ -انداخته سر زبونا که حداد، ضد ولایت فقیه شده! -نعوذ بالله! خدا نکنه. چرااااا؟؟!! -هیچی. چه میدونم. استاد! من خیلی دلم برای حداد میسوزه. پسر بی زبونی هست. یه کمی هم زبونش میگیره. نمیتونه جلوی بهرام ، از خودش دفاع کنه. -من نمیذارم. خاطر جمع باش! این را گفت و از سر جا بلند شد. هنوز مسجد شلوغ بود و اغلب مباحثه‌ها تمام شده بود و کسی برای صبحانه نرفته بود. عبایش را مرتب کرد و رفت و رفت تا به قسمت جلو رسید و میکروفن را برداشت با هیجان زیاد گفت؛ [بسم الله الرحمن الرحیم برادرا، علما و فضلای عزیز! یه لحظه گوش بدید. حرف مهمی پیش اومده که باید همین جا و تا تازه است، حلش کنیم...] چون اغلب به او علاقه داشتند، تا بسم الله گفت و هیجانی شروع کرد و وُلُم بلندگو هم خیلی بلند بود، همه ساکت شدند و به حرف‌هایش گوش دادند. چه برسد به این که بگوید «حرف مهمی پیش اومده» دیگه شاخکای همه تیز شد که ببینند چه خبر شده؟ [متاسفانه باخبر شدم که برای برادر عزیز، آقای حدادپور مشکلی پیش اومده و دو سه شب پیش اینجا شلوغ شده. باید به اطلاع برسونم که ایشون خیلی آدم محققی هست و اهل مطالعه است و اصلاً بنده خدا ضدولایت فقیه نیست. تاکید می‌کنم؛ ضدولایت فقیه نیست و من حرفهای آقا بهرام را قبول ندارم. بر خاتم انبیاء محمد صلوات!] فکر نمی‌کنم دیگر لازم باشد که بخواهم تشریح کنم که این دو خط جمله‌ای که این بنده خدا پشت بلندگو گفت، چقدر محمد را سر زبان‌ها انداخت! حالا خوب شد که محمد، چون هم بحث نداشت و منوچ چشم و روی خوش نشان نداده بود و محمد نمی‌خواست میرعلی در معذوریت اخلاقی قرار بگیرد، به مسجد نیامده بود. در حجره هم که فرهاد خواب بود و لابد بعدش می‌خواست برود حمام و نباید با کسی چشم تو چشم می‌شد تا آبرویش نرود. به خاطر همین محمد رفته بود به کتابخانه و برای کلاس صبح، پیش مطالعه می‌کرد و نمی‌دانست در مسجد چه خبر است و چه گذشته؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
راوی بلکه راویان متعدد نقل کرده‌اند که به محض این که صنیع میکروفن را زمین گذاشت و فکر کرد کار خیلی بزرگی کرده و شاخ فیل بهرام را شکسته و مسلمانی را از مهجوریت درآورده، می‌خواست مانند گلادیاتور پیروز از مسجد خارج شود که دید بهرام به خودش اجازه داد و حیا را قِی (استفراق) کرد و رفت پشت بلندگو و شروع کرد به ... استغفرالله ربی و اتوب الیه! [بسم الله قاصم الجبارین با حفظ احترام برای برادر گرانقدر و عالم جلیل القدر، حاج آقای صنیع، اما من مطمئنم که این بنده خدا مشکل داره. هیچ کدومتون اون لحظه نبودید و نشنیدید که این (منظورش میکروفن و در و دیوار و شیء و پرنده نیست. منظورش از این، محمد بود!) چی گفت! اما من اون لحظه اونجا بودم. خودم شاهد جسارتش به ولی امر مسلمین جهان بودم!] صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد؛ [برادرا! ما خون میرزا کوچ خان جنگلی تو رگامونه. خون و غیرت نواب صفوی‌ها تو وجودمونه. اینجا جای اختاپوس‌های شومِ منحرف و ذهن‌های مریض نیست. ما 14 هزار و 500 شهید تقدیم انقلاب نکردیم که اینا وقتی میخوان اسم آقاجانمون را بیارن، با خنده و لوس بازی اسم نازنین آقا رو به زبون بیارن! عموی من و شوهر عمم الان در بیمارستان جانبازان اعصاب و روان بستری نیستند تا یکی پیدا بشه و به همه مراجع بگه آقا و یادش نیاد که ما فقط یه آقا جون داریم!] و صدای بلند، تبدیل به فریاد و استارت قبل از تِی کافِ هواپیمای بویینگ شد وقتی می‌خواست بگوید؛ [ما تا زنده هستیم اجازه نمیدیم که صدایی به غیر از صدای معنویت و شهدا از حوزه‌های علمیه بلند بشه! مگه اینجا دانشگاهه که طرف هر طور دلش میخواد سوال میپرسه! البته سوال نمیپرسه. داره عقاید پوچش رو در قالب سوال به خوردِ دوستای من و شما میده! آقاااااااا .... به خدای احد و واحد این آدم خطرناکه. آقاااااااا .... به کی قسم بخورم که وقتی کسی گیر میده به بحث ارتداد و با سوالاتش مقام شهید ثانی رو زیر سوال میبره، مشکل داره! این آدم، یا باید معذرت خواهی کنه و دیگه چرت و پرت نگه! و یا ما اقدام انقلابی می‌کنیم و استاد صنیع و بقیه هم نمیتونن کاری بکنن. والسلام!] خب این جملات و این اوج گرفتن، صرفاً با یک والسلام معمولی و خشک و خالی تمام نمی‌شود. در لحظات پایانی بین الطلوعین، چنان صدای صلوات عده‌ای، و آنچنان صدای تکبیر هفت هشت ده نفر فضای مسجد و حوزه را پر کرد که هر بی خبری را خبر کرد که دارد یک اتفاقاتی می‌افتد! آن روز، محمد از همه جا بی خبر، وقتی عبایش را به دوش کشیده بود و با کتاب‌های کلاس ساعت اول و دوم، وارد غذاخوری شد، دید همه یه جور خاصی به او نگاه می‌کنند. به خودش شک کرد. فکر کرد چیزی به لباسش چسبیده و یا صورتش را درست نشسته. اما وقتی یک تکه حلواشکری و نصف قرص نان گرفت و نشست سر سفره، دید نخیر! انگار خبری هست... صبحانه را خورد و به کلاس رفت. وقتی وارد شد، هنوز استاد نیامده بود. دید تا وارد شد، همه ساکت شدند و به او نگاه کردند! رفت و سر جای همیشگی‌اش نشست. اطرافش کسی ننشست. دو سه دقیقه بعد، هنوز استاد نیامده بود که محمد دید فرهاد وارد شد و لابد او چون خبر نداشته و تازه از حمام آمده بود بیرون و فقط فرصت کرده بود که کمی به قر و فِرش برسد، مستقیم رفت و کنار محمد نشست. تا نشست، محکم روی زانوی محمد زد و با شوخی پرسید: چطوری سیاه سوخته؟! و محمد که هنوز در کفِ جوّ سنگین کلاس بود، به خودش آمد و استثنائاً از این شوخیِ فرهاد بدش نیامد و لحظه‌ای خندید. از فرهاد پرسید: فکر کنم داره چشمام ضعیف میشه. بنظرت عینک بهم میاد؟ فرهاد انگار جوابش را از قبل آماده کرده بود. لعنتی جذاب، کمی موهای روی پیشانی و چشمانش را به طرز شگفت انگیزی کنار زد و خیلی عادی گفت: آخه چی بهت میاد که عینک بیاد یا نیاد؟ اگه لازمه، برو بزن! تو خیلی تو فکر این نباش که چی بهت میاد و چی بهت نمیاد. بله، مثلاً یکی مثل من باید همیشه غصه اینو بخوره که چی بهش میاد و چی بهش نمیاد. نه تو! تو راحت باش. برو عینکی بشو! دیگه قیافه‌ات بدتر از این که نمیشه!! میشه؟ خب نه! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام آقای حداد پور همه از اون سوال پرسیدنِ شما کیف کردن که چقدر مصمم هستین ولی اون لحظه ای که توی صحبت کردن گیر می‌کردید منه طلبه ای که با تمام وجودم این چند وقته درگیرشم لحظه به لحظه درک میکردم و هیچکس تا حالا انقدر منو نفهميده بود . جمله به جمله ، کلمه به کلمه درک کردم و میکنم آقا حداد پور این مسئله تمام انرژی مو گرفته . عین یه موتوری که با تمام سرعت در طول روز میره و این مسئله عین یه ترمز محکم یه جوری چپش میکنه که تا یه هفته نمیتونه بلند شه ‌. نمیدونم چیکار کنم ؟ خسته ام امیدمو گرفته زندگی مو گرفته . چرا باید بابت چیزی کل خودم دستم نبوده انقد عذاب بکشم . حتی یه نفر هم پیدا کردم میگف دکترای تحصیل کرده از آمریکاست تضمینی خوب میکنه. دو ساعت ۲ میلیون ۶۰۰ میگرفت . منه طلبه باید ماهانه ۳ تومن از کجام در بیارم ؟ اونم ۱۷ جلسه برم اگه پولشو جور کنم زورمم بیاد برا دو ساعت بدم😂 در کل اگه پیاممو دیدین برام دعا کنید شمایی که خودتون تجربه کردین . من هر چقد کتاب بخونم ولی نتونم عین آدم توی یه موقعیت استرس زا صحبت کنم به چه درد میخورم . خسته ام ... دعا کن برامون حاج آقا بتونم دووم بیارم بتونم تحمل کنم تا شاید این روزا ام بگذره 🔹سلام. منم یه طلبه پر سر و صدا بودم و معترض با تقدیر خدا جاهای مختلف درس خوندم .بعدش هم ادیان و مذاهب خوندنم که زمان ما واقعا خوب و قوی بود. خوندن ادیان و مذاهب خیلی ذهنم رو باز کرد اما هیچی تشنگی مرا رفع نکرد. به جایی رسیدم که دیگه همه چی برام پر از تکرار شده بود.... اما چون خدا "رب" هست دست رو گرفت و در راهی قرارم داد که جواب همه سوال ها و راه همه تغییر هایی که آرزوش رو داشتم جلوی پام قرار داد.... خدا رو دوست دارم آدم های خدایی رو هم دوست دارم..... 🔹با سلام وخدا قوت قبولی عبادات مارو هم دعا کنید در مورد داستان جدیدتون کاش تو طول تاریخ بودند کسانیکه به زبان عامه اسلام رو باز می‌کردند احکام اونو ساده می‌گفتند اسلام دین راحتی است ولی سختش کردند کاش اینهمه سو تفاهم رو برا جوونای چه دوره ما چه الان رفع می‌کردند ما اسلام رو بذیرفتیم ولی خیلی از مسائلش برامون باز نشد واین باعث اشتباهات میشه به خدا اگر اینکار میشد الان آنقدر معضل نداشتیم. موفق باشید ممنون 🔹سلام حاج آقا مممحمد 3 رو دارم میخونم و خداروشکر میکنم که جرأت نوشتن دارید. داشتم نظرات مخاطبین رو میخوندم، دیدم مادری درباره پسرش نوشته که رشته ش مهندسی ولی فلسفه میخونه، اونم فلسفه غرب؛ حاج آقا من خودم هم حوزه خوندم هم دانشگاه، فلسفه محض، میدونم تو کتابای فلسفه غرب چی پیدا میشه و اگه یه جوون همینجوری بره سراغشون، ذهنش قاطی میکنه، متأسفانه برادرزاده م دچار همین چالش شده و چند ساله که راهش رو گم کرده، تمام افکار و آراء رو خونده و داره میخونه، جز اسلام! میگه مگه اسلامم فلسه داره؟ مگه آخوندا هم فلسه می دونن؟ و.. الآن داره بودا و لائوتسه و.... میخونه، خانواده ش دارن دق می کنن، میخوام بگم اگر براتون مقدوره، به اون مادر بگید بدون رودربایستی و صبر کنم ببینم چی میشه، هرچه زودتر یکیو پیدا کنن که این بچه رو نجات بده، تا وقتی که هنوز دنبال حقیقته، امید نجات هست، ولی وقتی افتاد رو ریل تفکر خطا و دیگه خواندنِ هرچیزی براش شد تفریح! و هدفشو گم کرد، شاید دیگه نشه درستش کرد، حیف این جوونای ما😔 🔹سلام آقای حداد پور تشکر از داستان زیباتون. میخواستم بگم پدر من هم بعد از رفتن ب مکه در ۴۰ سالگیش دچار یک سری سوالاتی شده بود. درمورد سنی ها و شیعه ها. ولی بیچاره هر وقت از کسی پرسیده بود محکوم شده بود ب سنی گرایی. در نتیجه این افکار همیشه تو ذهنش باقی مونده بود و با اینکه ب ائمه اعتقاد کامل داشت.سنی ها رو هم قبول داشت و برای تقریب مذاهب میگفت ک باید سنی بشیم.چون توی چند کلمه مثل "سنی"ک از سنت پیامبر اطاعت میکنن. و"شیعه " ب معنای گروه بود .گیر کرده بود.و اونا رو نزدیکتر ب پیامبر میدید. درحالی ک اگر ب چند سوال ابتدایی ایشون پاسخ داده میشد، خیلی شیعه ی معقتد تری می بود. من خودمم چند سوال در مورد شیطان دارم ک حتی نمیتونم از خیلی ها بپرسم . یا پیش کسی بکم ک نکنه در اون فرد باعث سستی توایمانش بشه. شاید جواب های ساده ای داشته باشه.مثلا اینکه براساس خلقت انسان باید کسی میبود ک انسان رو دعوت ب گناه و خلاف خواست خدا بکنه. و در جریان خلقت این شیطان بوده ک این نقش رو پذیرفته. و ب بهترین نحو انجامش میده تا انسانها غربال بشن. یا اینکه اگه فردی مثل شمر وجود نداشت آیا زیبایی های وجودی امام حسین آشکار میشد؟ پس باید اینها در این حد از رزالت وجود داشتن. پس اینجا آیا باعدالت خدا تناقض پیش نمیاد ک اونا اهل جهنم بشن؟🙄 گاهی فکر میکنم اینارو خود خود خود شیطان تو فکرم میذاره😁😁 خدایا توبه...