eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ بانکی پور: دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی از مجلس خواسته بود فعلا قانون حجاب و عفاف را ابلاغ نکند. مجتبی زارعی: 🔹 در این ماه‌های سپری شده شهادت می‌دهم که قالیباف بیشترین احترام را به رقبا و بخصوص نسبت به کسی در صحن روا داشت که او و باندش برای حذف او از انتخابات تهران و نیز حذفش از ریاست مجلس دوازدهم بیشترین تلاش‌ها را بکار بست؛ اما همین فرد و گروه سپس بیشترین تهمت را درقضایای حجاب و ظریف علیه او منتشرکردند 🔹 در این مدت گروهی انگشت شمار درصحن تا توانست بین حجاب و‌ قالیباف قطبی‌سازی کرد و به سطح بدنه مومنین هم کشانید؛ او را لیبرال و طرفدار ولنگاری معرفی ککردند؛ اخبار جدید من اما این است که اگر نگوییم قالیباف بیشترین زحمات را در تدوین قانون حجاب متحمل شده اما حتما از مدعیان درون و برون مجلس کمتر نبوده 🔹 این فیلم بانکی پور را وقتی دیدم خیلی دلم برای قالیباف سوخت. 🔹 بانکی پور از کمیسیون تخصصی میگوید دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی از مجلس "خواهش" کرده بود که فعلا درباره ابلاغ قانون اقدام نکند. 👈 رونوشت‌؛ به عزیزانی که روبروی مجلس تجمع کردند. به کسانی که در مجازی سم‌پاشی می‌کردند. به کسانی که ته دل مردم را خالی می‌کردند و سراسر مسئولان کشور علی‌الخصوص ریاست محترم مجلس را مورد توهین و انتقاد قرار می‌دهند. ◀️ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
🔴 بیانات مهم و ارزشمند دیروز رهبر فرزانه انقلاب اسلامی 1⃣ مذاکره با این دولت آمریکا رفع تحریم نخوا
❌ چه تهمتها و حرفهای غلطی که به فرماندهان نظامی ما نزند و آنها را تعلل کننده خطاب کردند.... 👆آیا این جماعت حاضرند بعد مشخص شدن غلط بودن تحلیل هایشان از محضر آقا و ملت عذرخواهی کنند ⁉️ 👆دیگر چندبار باید غلط بودن تحلیلهای این افراد اثبات شود تا نیروی انقلابی ما بداند مدار تحلیلی خود را فقط با آقا باید هماهنگ کند نه افراد دیگر ؟؟؟؟ دوران عجیبی شده هر صحبت آقا ، بخشی از تحلیل های غلط این جماعت را افشا می کند !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [زندگی سفری است که هر کس باید خودش آن را طی کند؛ با امید، با ترس، با رؤیاهایی که در دل دارد. رالف والدو امرسون] تعطیلات شش روزه تمام شد و محمد باید برمیگشت. معمولاً همیشه موقع خداحافظی، پس از آغوش مادرش، پدرش او را تا سر کوچه و تاکسی که می‌گرفت، همراهی می‌کرد. اما آن بار، محمد هر چه صبر کرد، از پدرش خبری نشد که نشد. یکی دو ساعت زودتر از خانه زده بود بیرون و محمد نتوانست با پدرش خداحافظی کند. اتوبوس وُلوو زرد رنگ در حال نزدیک شدن به عوارضی قم بود. تقریباً همه خواب بودند. مقصد نهایی اتوبوس، تهران بود. آن لحظه هنوز اذان صبح نگفته بودند و پسر لاغر اندام و سبزه‌ای که ردیف هفتم یا هشتم اتوبوس نشسته بود، به صندلی اش تکیه نداده بود و مثل آنهایی که زیر پایشان فنر است و آرام و قرار ندارند، مرتب بیرون را نگاه می‌کرد. وقتی برای شام و نماز در شهررضا توقف کرده بودند، به راننده سپرده بود که «من قم پیاده میشم» اما آن لحظه نگران بود که راننده یادش مانده یا نه؟ با خودش فکر می‌کرد که راننده‌ای که وقتی همه خوابند، برای این که خودش خوابش نبرد، نوارِ «نرو مریم میدونی عاشق چشماتم» را دو هزار مرتبه برای خودش پِلی کرده، اصلاً به یادش می‌ماند که پسرک گفته قم پیاده می‌شوم یا خیر؟ جالب است که از ایام کودکی، چون خودش و مادرش علاقه به مسافرت داشتند، همیشه به دو تا شهر که می‌رسیدند تلاش می‌کرد حتماً بیدار باشد و همان چند دقیقه را با دقت به بیرون نگاه کند. یکی اصفهان بود. از بس شهر قشنگ و باحال و باکلاسی در نظرش بود. و دومی هم قم بود. اصلاً محمد دیوانه قم بود. مخصوصاً اگر همان چند دقیقه که می‌خواست اتوبوسشان از قم رد بشود، چشمش به دو تا آخوند و دو سه نفر با ظاهر طلبگی می‌خورد. اصلاً یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوید. با چشمش همه را درستی قورت می‌داد و حال دلش عجیب خوب می‌شد. بالاخره پس از ضَرَبَ ضَرَبا گفتن و از کُتَل سیوطی رد شدن و به آستانِ کتاب‌های لذیذِ «مُغنی اللبیب» و «جواهر البلاغه» رسیدن و سپس فقه نیمه استدلالی و اصول فقه را شروع کردن، آن سال سبب شده بود که وقتی سرش را از اتوبوس بیرون می‌کند و آخوند و طلبه می‌بیند، احساس قرابت بیشتری به قم و آخوند جماعت در دلش احساس کند. حس می‌کرد با همه‌شان همکار است و خیلی لازم دارد که همان لحظه با یکی‌شان بنشیند و دو ساعت بی وقفه گعده طلبگی کنند. همین قدر عاشق و دیوانه طلبگی و آخوند شدن و گعده‌های علمی طلبگی. آن لحظه استرس داشت و چون می‌دانست اگر برود جلو و بخواهد دوباره با راننده حرف بزند و بگوید که یادت نرود مرا عوارضی پیاده کنی، ممکن است دوباره زبانش بگیرد و همان لحظه راننده نشنود و اول صدای ضبطش را کم کند و وقتی سکوت بیشتری در فضای اتوبوس حاکم شد، سیبیلش را تاب بدهد و از آینه گنده وسط اتوبوس به محمد نگاه کند و بگوید «چی داداش؟ نشنیدم!» و محمد مجبور باشد دوباره حرفش را تکرار کند و لابد آن لحظه دوباره لکنت زبانش عود کند و دردسرهای خاص خودش! حضرت عباسی اگر ذره‌ای از آن را درک کنید. ترجیح داد روی صندلی اش با همان حالتِ نمی‌دانم اسمش چیست اما شاید اسمش نیم خیز باشد، بنشیند و در حالی که در یک دستش تسبیح و در دست دیگرش کیف پر از کتاب است، تندتند صلوات بفرستد بلکه راننده یادش نرود و بدون دردسر او را پیاده کند. تا این که وقتی نزدیک عوارضی قم، راننده سرعتش را کم کرد و می‌خواست از روی دست انداز رد بشود، از آینه بزرگ جلویش که مثل دوربین مدار بسته، همه اتوبوس را می‌دید، نگاهی به مسافران انداخت. خدا را شکر چشمش به محمد خورد. نمی‌دانم سرش را به نشانه «پاشو بیا جلو!» تکان داد یا نه؟ اما محمد از جا جَست و مثل فشنگ رفت به طرف راننده. راننده اصالتاً جهرمی بود. تا محمد را کنار خودش دید گفت: «اَلا اِیَ قُ!» یعنی «بفرما این هم قم»! «نَمی تُخمه جَمشی بیداره که ساکِت بِدَتِت!» جمشید پدر شاگر شوفر و تخمه جمشید کنایه از فرزند ذکور و برومند جمشید است. یعنی «نمی‌دانم که آیا فرزند جمشید بیدار است که وسایلت را از جعبه عقب بردارد و وسط آن زمستانی که سنگ می‌ترکد و خودم حوصله‌ام نمی‌شود که پیاده بشوم، پیاده بشود و تو را راه بیندازد؟!» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
که دید نه از جمشید خبری هست و نه از بذر و ثمره‌اش. جلوی مسجد اهل بیت در عوارضی قم توقف کامل کرد و دستی ماشینش را هفت هشت بار کشید و دکمه را زد و در اتوبوس باز شد و جَبراً با همان شلوار کردی که تازه مدل چهار جیبش آمده بود و می‌گفتند علاوه بر جیب‌های بیشتر، فضای کافی برای دو سه نفر همزمان را دارد، از اتوبوس پیاده شد و محمد هم پشت سرش راه افتاد. جعبه اتوبوس را زد و محمد ساک بزرگ و جابَند (پارچه بزرگی که مُتکا و پتو و اساساً لباس‌های گرم و بزرگ را در آن نگهداری می‌کنند) ش را برداشت و روی زمین پیاده کرد و رو به راننده گفت: «دست شما درد نکنه. تو زحمت افتادی.» راننده مشخص بود که هم دلش می‌خواهد جلوی محمد، مُبادی آداب باشد و هم نمی‌تواند. نه این که نخواهد. نمی‌تواند. چرا که سرما و سوزِ آن وقت صبح و دست تنها بودن و شاید فکر و غم و غصه‌ی مریمی که نباید می‌رفت اما روزگار لاکردار کاری کرده که بگذارد و برود و الان باید دوهزار مرتبه اسمش را از آهنگ ترانه یک سیبیل کلفت بشنود و وسط آن هیر و ویری تخمه جمشید هم گرفته تخت خوابیده و وظایفش را به یک وَرَش محول کرده و انگار نه انگار باید رتق و فتق مسافران را بکند، نمی‌گذارد ادب و وزانتی برای آدم باقی بماند. بخاطر همین، سرش را از لطف تکان داد و یک «خیر پیش» چاشنی اش کرد و سوار اتوبوسش شد و رفت. محمد هر چه دور و ورش را نگاه انداخت، حتی یک تاکسی ساده هم ندید. تاکسی چیست؟ جسارتاً حتی سگ و جَک و جانوار هم در آن سنگ‌تَرَکان(کنایه از سوز و سرمای زیاد) قم پیدا نمی‌شد. خب حق دارند مردم. چقدر باید وسط آن سرما می‌نشستند تا شاید یک مسافر گیرشان بیاید؟ هر چقدر هم آن مسافر هزینه می‌کرد، بالاخره فایده نداشت و صَرف نمی‌کرد که راننده از بستر گرم و نرم منزلش بگذرد. بخاطر همین محمد فوراً اسبابش را به کول کشید و به طرف مسجد اهل بیت رفت. خودِ لاغر نهایتاً شصت کیلویی‌اش بود و یک جابند بزرگ و سنگین و یک ساک گنده و یک کیف دستی که سه برابر ظرفیتش کتاب‌های پایه چهارم و پنجم حوزه و چند تا شریعتی و عین. صاد را در خود جا داده بود. در همان مسجد نماز صبحش را خواند و نیم ساعتی قرائت قرآن کرد و وقتی کم کم هوا به طرف روشن شدن رفت و صدای چند تا ماشین سواری و راننده به گوشش خورد، بسم الله گفت و از مسجد آمد بیرون و به طرف یکی از راننده‌ها رفت. -سلام آقا. حرم میرین؟ -چند نفرین؟ -تنهام. -دربست میخوای بری؟ -دربست چقدر میشه؟ -کرایه پنج نفر. -خب من فقط یه نفرم. اما باشه. برم وسایلمو بیارم؟ -برو بیار. چی داری حالا؟ -هیچی. دو سه تا تیکه است. چیز خاصی نیست. وقتی محمد به داخل مسجد برگشت و کل زندگی اش را دوباره به دوش کشید و بلند کرد و از مسجد در آمد و به طرف راننده رفت، راننده دقیق نگاهش نکرد و همین طور که یک طرف دیگر را نگاه می‌کرد گفت: «برو آقا. مسافر دارم.» محمد که زیر بار زندگی‌اش داشت له می‌شد، به زور گفت: «آقا خودمم. درِ جعبه عَقَبو بزن!» راننده تا این را شنید، نگاهش کرد. چشمش شد شش تا. گفت: «تو گفتی سه تا تیکه است!» محمد هم شروع به شمردن کرد و گفت: «دروغ نگفتم. اینا. بشمار. این یکی ... دو تا ... سه تا!» راننده از ماشینش پیاده شد و در حالی که معلوم نبود تُرکی چه زیرلبش دارد نثار محمد و اجدادش می‌کند گفت: «جعبه نمیخواد بابا. بیا. بیا ساک گنده و کیف دستیتو بذار صندلی عقب. جابندت هم بذار رو سر ماشین! کله صبح جهزیه خورده به تورَم!» سوار شدند و راننده حرکت کرد. محمد هنوز داشت ردِ کیف و ساک گنده‌ای که روی انگشتانش مانده بود را ماساژ می‌داد که راننده با لهجه غلیظِ آذریِ تهِ نیروگاهی (نیروگاه؛ نام یکی از محله‌های قم) پرسید: «بچه کجایی؟» -جهرم. -برای آخوندی اومدی قم؟ -آره اما مقصدم قم نیست. دارم میرم شمال. -الان خدا را شکر، قم آباد کردین، گیر دادین به شمال! آره؟ -ما هر جا لازم باشه حضور داریم. -خودتون تشخیص میدین که لازمه یا از جایی بهتون میگن که لازمین؟ -ول کن آقا. من تازه سه چهار ساله که درسمو شروع کردم. میخوام برم شمال درس بخونم. من و چه به این حرفا؟! راننده لبخندی زد و گفت: «باجناغ منم آخونده. آقا ظفر. میشناسیش؟» -نه. توفیق آشنایی باهاشون رو ندارم. -معروفه. ولی ابالفضلی آخونده ها. نه از این آخوند خُشکا که همش میرن مسجد و گریه و این چیزا. ماشالله بشینی پیشش، هر بار سه چهار تا فحش جدید یاد می‌گیری. این را گفت و قهقهه سر داد و با کف دست، روی زانوی خودش زد و هم زمان یک جمله تُرکی دیگر زیر لب نثار باجناغش کرد و به راهش ادامه داد. خب این تقریباً از نوادر روزگار است که کسی کله صبحِ سرمایِ قم، با یک غریبه ذکر خیر باجناغش کند و قهقهه بزند و صبحش به خیر شود. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour