دلنوشته های یک طلبه
🔴 بیانات مهم و ارزشمند دیروز رهبر فرزانه انقلاب اسلامی 1⃣ مذاکره با این دولت آمریکا رفع تحریم نخوا
❌ چه تهمتها و حرفهای غلطی که به فرماندهان نظامی ما نزند و آنها را تعلل کننده خطاب کردند....
👆آیا این جماعت حاضرند بعد مشخص شدن غلط بودن تحلیل هایشان از محضر آقا و ملت عذرخواهی کنند ⁉️
👆دیگر چندبار باید غلط بودن تحلیلهای این افراد اثبات شود تا نیروی انقلابی ما بداند مدار تحلیلی خود را فقط با آقا باید هماهنگ کند نه افراد دیگر ؟؟؟؟
دوران عجیبی شده
هر صحبت آقا ، بخشی از تحلیل های غلط این جماعت را افشا می کند !
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سیزدهم
[زندگی سفری است که هر کس باید خودش آن را طی کند؛ با امید، با ترس، با رؤیاهایی که در دل دارد. رالف والدو امرسون]
تعطیلات شش روزه تمام شد و محمد باید برمیگشت. معمولاً همیشه موقع خداحافظی، پس از آغوش مادرش، پدرش او را تا سر کوچه و تاکسی که میگرفت، همراهی میکرد. اما آن بار، محمد هر چه صبر کرد، از پدرش خبری نشد که نشد. یکی دو ساعت زودتر از خانه زده بود بیرون و محمد نتوانست با پدرش خداحافظی کند.
اتوبوس وُلوو زرد رنگ در حال نزدیک شدن به عوارضی قم بود. تقریباً همه خواب بودند. مقصد نهایی اتوبوس، تهران بود. آن لحظه هنوز اذان صبح نگفته بودند و پسر لاغر اندام و سبزهای که ردیف هفتم یا هشتم اتوبوس نشسته بود، به صندلی اش تکیه نداده بود و مثل آنهایی که زیر پایشان فنر است و آرام و قرار ندارند، مرتب بیرون را نگاه میکرد. وقتی برای شام و نماز در شهررضا توقف کرده بودند، به راننده سپرده بود که «من قم پیاده میشم» اما آن لحظه نگران بود که راننده یادش مانده یا نه؟ با خودش فکر میکرد که رانندهای که وقتی همه خوابند، برای این که خودش خوابش نبرد، نوارِ «نرو مریم میدونی عاشق چشماتم» را دو هزار مرتبه برای خودش پِلی کرده، اصلاً به یادش میماند که پسرک گفته قم پیاده میشوم یا خیر؟
جالب است که از ایام کودکی، چون خودش و مادرش علاقه به مسافرت داشتند، همیشه به دو تا شهر که میرسیدند تلاش میکرد حتماً بیدار باشد و همان چند دقیقه را با دقت به بیرون نگاه کند. یکی اصفهان بود. از بس شهر قشنگ و باحال و باکلاسی در نظرش بود. و دومی هم قم بود. اصلاً محمد دیوانه قم بود. مخصوصاً اگر همان چند دقیقه که میخواست اتوبوسشان از قم رد بشود، چشمش به دو تا آخوند و دو سه نفر با ظاهر طلبگی میخورد. اصلاً یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوید. با چشمش همه را درستی قورت میداد و حال دلش عجیب خوب میشد.
بالاخره پس از ضَرَبَ ضَرَبا گفتن و از کُتَل سیوطی رد شدن و به آستانِ کتابهای لذیذِ «مُغنی اللبیب» و «جواهر البلاغه» رسیدن و سپس فقه نیمه استدلالی و اصول فقه را شروع کردن، آن سال سبب شده بود که وقتی سرش را از اتوبوس بیرون میکند و آخوند و طلبه میبیند، احساس قرابت بیشتری به قم و آخوند جماعت در دلش احساس کند. حس میکرد با همهشان همکار است و خیلی لازم دارد که همان لحظه با یکیشان بنشیند و دو ساعت بی وقفه گعده طلبگی کنند. همین قدر عاشق و دیوانه طلبگی و آخوند شدن و گعدههای علمی طلبگی.
آن لحظه استرس داشت و چون میدانست اگر برود جلو و بخواهد دوباره با راننده حرف بزند و بگوید که یادت نرود مرا عوارضی پیاده کنی، ممکن است دوباره زبانش بگیرد و همان لحظه راننده نشنود و اول صدای ضبطش را کم کند و وقتی سکوت بیشتری در فضای اتوبوس حاکم شد، سیبیلش را تاب بدهد و از آینه گنده وسط اتوبوس به محمد نگاه کند و بگوید «چی داداش؟ نشنیدم!» و محمد مجبور باشد دوباره حرفش را تکرار کند و لابد آن لحظه دوباره لکنت زبانش عود کند و دردسرهای خاص خودش! حضرت عباسی اگر ذرهای از آن را درک کنید.
ترجیح داد روی صندلی اش با همان حالتِ نمیدانم اسمش چیست اما شاید اسمش نیم خیز باشد، بنشیند و در حالی که در یک دستش تسبیح و در دست دیگرش کیف پر از کتاب است، تندتند صلوات بفرستد بلکه راننده یادش نرود و بدون دردسر او را پیاده کند.
تا این که وقتی نزدیک عوارضی قم، راننده سرعتش را کم کرد و میخواست از روی دست انداز رد بشود، از آینه بزرگ جلویش که مثل دوربین مدار بسته، همه اتوبوس را میدید، نگاهی به مسافران انداخت. خدا را شکر چشمش به محمد خورد. نمیدانم سرش را به نشانه «پاشو بیا جلو!» تکان داد یا نه؟ اما محمد از جا جَست و مثل فشنگ رفت به طرف راننده. راننده اصالتاً جهرمی بود. تا محمد را کنار خودش دید گفت: «اَلا اِیَ قُ!» یعنی «بفرما این هم قم»! «نَمی تُخمه جَمشی بیداره که ساکِت بِدَتِت!» جمشید پدر شاگر شوفر و تخمه جمشید کنایه از فرزند ذکور و برومند جمشید است. یعنی «نمیدانم که آیا فرزند جمشید بیدار است که وسایلت را از جعبه عقب بردارد و وسط آن زمستانی که سنگ میترکد و خودم حوصلهام نمیشود که پیاده بشوم، پیاده بشود و تو را راه بیندازد؟!»
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
که دید نه از جمشید خبری هست و نه از بذر و ثمرهاش. جلوی مسجد اهل بیت در عوارضی قم توقف کامل کرد و دستی ماشینش را هفت هشت بار کشید و دکمه را زد و در اتوبوس باز شد و جَبراً با همان شلوار کردی که تازه مدل چهار جیبش آمده بود و میگفتند علاوه بر جیبهای بیشتر، فضای کافی برای دو سه نفر همزمان را دارد، از اتوبوس پیاده شد و محمد هم پشت سرش راه افتاد.
جعبه اتوبوس را زد و محمد ساک بزرگ و جابَند (پارچه بزرگی که مُتکا و پتو و اساساً لباسهای گرم و بزرگ را در آن نگهداری میکنند) ش را برداشت و روی زمین پیاده کرد و رو به راننده گفت: «دست شما درد نکنه. تو زحمت افتادی.»
راننده مشخص بود که هم دلش میخواهد جلوی محمد، مُبادی آداب باشد و هم نمیتواند. نه این که نخواهد. نمیتواند. چرا که سرما و سوزِ آن وقت صبح و دست تنها بودن و شاید فکر و غم و غصهی مریمی که نباید میرفت اما روزگار لاکردار کاری کرده که بگذارد و برود و الان باید دوهزار مرتبه اسمش را از آهنگ ترانه یک سیبیل کلفت بشنود و وسط آن هیر و ویری تخمه جمشید هم گرفته تخت خوابیده و وظایفش را به یک وَرَش محول کرده و انگار نه انگار باید رتق و فتق مسافران را بکند، نمیگذارد ادب و وزانتی برای آدم باقی بماند. بخاطر همین، سرش را از لطف تکان داد و یک «خیر پیش» چاشنی اش کرد و سوار اتوبوسش شد و رفت.
محمد هر چه دور و ورش را نگاه انداخت، حتی یک تاکسی ساده هم ندید. تاکسی چیست؟ جسارتاً حتی سگ و جَک و جانوار هم در آن سنگتَرَکان(کنایه از سوز و سرمای زیاد) قم پیدا نمیشد. خب حق دارند مردم. چقدر باید وسط آن سرما مینشستند تا شاید یک مسافر گیرشان بیاید؟ هر چقدر هم آن مسافر هزینه میکرد، بالاخره فایده نداشت و صَرف نمیکرد که راننده از بستر گرم و نرم منزلش بگذرد. بخاطر همین محمد فوراً اسبابش را به کول کشید و به طرف مسجد اهل بیت رفت. خودِ لاغر نهایتاً شصت کیلوییاش بود و یک جابند بزرگ و سنگین و یک ساک گنده و یک کیف دستی که سه برابر ظرفیتش کتابهای پایه چهارم و پنجم حوزه و چند تا شریعتی و عین. صاد را در خود جا داده بود.
در همان مسجد نماز صبحش را خواند و نیم ساعتی قرائت قرآن کرد و وقتی کم کم هوا به طرف روشن شدن رفت و صدای چند تا ماشین سواری و راننده به گوشش خورد، بسم الله گفت و از مسجد آمد بیرون و به طرف یکی از رانندهها رفت.
-سلام آقا. حرم میرین؟
-چند نفرین؟
-تنهام.
-دربست میخوای بری؟
-دربست چقدر میشه؟
-کرایه پنج نفر.
-خب من فقط یه نفرم. اما باشه. برم وسایلمو بیارم؟
-برو بیار. چی داری حالا؟
-هیچی. دو سه تا تیکه است. چیز خاصی نیست.
وقتی محمد به داخل مسجد برگشت و کل زندگی اش را دوباره به دوش کشید و بلند کرد و از مسجد در آمد و به طرف راننده رفت، راننده دقیق نگاهش نکرد و همین طور که یک طرف دیگر را نگاه میکرد گفت: «برو آقا. مسافر دارم.»
محمد که زیر بار زندگیاش داشت له میشد، به زور گفت: «آقا خودمم. درِ جعبه عَقَبو بزن!»
راننده تا این را شنید، نگاهش کرد. چشمش شد شش تا. گفت: «تو گفتی سه تا تیکه است!»
محمد هم شروع به شمردن کرد و گفت: «دروغ نگفتم. اینا. بشمار. این یکی ... دو تا ... سه تا!»
راننده از ماشینش پیاده شد و در حالی که معلوم نبود تُرکی چه زیرلبش دارد نثار محمد و اجدادش میکند گفت: «جعبه نمیخواد بابا. بیا. بیا ساک گنده و کیف دستیتو بذار صندلی عقب. جابندت هم بذار رو سر ماشین! کله صبح جهزیه خورده به تورَم!»
سوار شدند و راننده حرکت کرد. محمد هنوز داشت ردِ کیف و ساک گندهای که روی انگشتانش مانده بود را ماساژ میداد که راننده با لهجه غلیظِ آذریِ تهِ نیروگاهی (نیروگاه؛ نام یکی از محلههای قم) پرسید: «بچه کجایی؟»
-جهرم.
-برای آخوندی اومدی قم؟
-آره اما مقصدم قم نیست. دارم میرم شمال.
-الان خدا را شکر، قم آباد کردین، گیر دادین به شمال! آره؟
-ما هر جا لازم باشه حضور داریم.
-خودتون تشخیص میدین که لازمه یا از جایی بهتون میگن که لازمین؟
-ول کن آقا. من تازه سه چهار ساله که درسمو شروع کردم. میخوام برم شمال درس بخونم. من و چه به این حرفا؟!
راننده لبخندی زد و گفت: «باجناغ منم آخونده. آقا ظفر. میشناسیش؟»
-نه. توفیق آشنایی باهاشون رو ندارم.
-معروفه. ولی ابالفضلی آخونده ها. نه از این آخوند خُشکا که همش میرن مسجد و گریه و این چیزا. ماشالله بشینی پیشش، هر بار سه چهار تا فحش جدید یاد میگیری.
این را گفت و قهقهه سر داد و با کف دست، روی زانوی خودش زد و هم زمان یک جمله تُرکی دیگر زیر لب نثار باجناغش کرد و به راهش ادامه داد. خب این تقریباً از نوادر روزگار است که کسی کله صبحِ سرمایِ قم، با یک غریبه ذکر خیر باجناغش کند و قهقهه بزند و صبحش به خیر شود.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
این طرفِ پل آهنچی پیادهاش کرد. چون هنوز خیلی خیابانها خلوت بود، زود رسیده بودند و به جز دو تا کله پزی و یک آش فروشی و یکی از شعبههای غیرقانونیِ سوهانِ حاج حسین و پسرانش و هفت هشت ده تا مسافران و ماشینهای گذری، خیلی کسی در خیابان و روی پل به چشم نمیخورد.
چون خیابانها خیس بود و مشخص بود که شب قبلش باران آمده، محمد باید جوری تنظیم میکرد که هم زمان همه وسایلش را با هم بلند کند و روی زمین نگذارد و برود و برود تا برسد به اولین امانت داری حرم. چشمی حدوداً سه چهار دقیقه زمان میبرد اما خیلی وسایلش سنگین بود. چارهای نداشت. یاعلی گفت و همه را با هم بلند کرد.
وقتی وسط سرما چیز سنگین بلند میکنی، هم باید مراقب این باشی که خیلی دهانت باز نباشد و موج سرما وارد دهان و گلویت نشود و هم نمیشود خیلی نفس نکشی و بالاخره مجاری دماغت یخ میکند و این سرما تا منتهی الیهِ سینوزیتت میرود و پس از چند لحظه ممکن است پیشانی آدم درد بکند. بخاطر همین محمد کلاهش را تا روی ابروهایش کشیده بود و سرش را هم پایین انداخته بود و مثل فشنگ حرکت میکرد.
تا این که به هر زحمتی بود به انتهای پل آهنچی رسید. دیگر واقعاً دستش جان نداشت و نفسش هم خیلی بالا نمیآمد. وسایلی که موقع گذاشتن در اتوبوس جهرم به تهران، دو سه نفر کمک کرده بودند را داشت تنهایی حمل میکرد. مجبور شد همه وسایل را جوری روی پا و کفشش بگذارد که هم بتواند خستگی در کند و هم روی زمین نگیرد و خیس نشوند.
در همین حال و احوال بود که پیرمردی از پشت سرش حرفی زد. چون خیلی به محمد نزدیک بود، متوجه شد که مخاطب پیرمرد، محمد است. رو به پیرمرد کرد و دید یک عالِم با محاسنی بلند و لباسی که مشخص بود نو نیست اما مندرس هم نبود، با لهجه ترکیِ دو برابر رانندهای که شیفته باجناغِ بددهانش بود، در چند قدمی او ایستاده!
-سلام. ببخشید متوجه نشدم. چی گفتین؟
-علیکم السلام. گفتم کمک نمیخوای؟
اینبار محمد متوجه شد و چقدر آن پیرمرد، محمد را یاد پدرش انداخت. پدرش به آن پیری نبود اما محبتی که در کلام آن عالِم نورانی بود دل محمد را مثل وقتی که با پدرش حرف میزد، گرم کرد. خیلی احساس شرمندگی کرد و فوراً یکی از دستانش را به زور از ساکش آزاد کرد و روی سینهاش به ادب گذاشت و گفت: «دست شما درد نکنه حاج آقا. ممنون. خودم میبرم.»
اما آن حاج آقا انگار قصد نداشت سرش را بیندازد پایین و با همین یک تعارف ساده، از سر خودش باز کند و برود. عصازنان دو سه قدم دیگر نزدیک شد و دستش را که رگهای پیری آن بیرون زده بود به طرف وسایل محمد بُرد و دوباره با لهجه ترکی گفت: «شما اون ورشو بگیر تا دمِ در مسجد اعظم ببریم.»
محمد دید خلاف ادب است اگر وسایلش را بکشد و دوباره تعارف کند. هم خوشحال شد و هم شرمنده. ولی متعجبانه دید که برخلاف ظاهر پیر و علمایی آن شیخ بزرگوار، ماشاءالله زورش زیاد است و وقتی آن طرف وسایل را گرفت، جوری بلند کرد که قشنگ دست و بال محمد سبک شد.
با هم حرکت کردند. کله صبح. آن موقع هنوز فضای اطراف حرم اینقدر باکلاس و راحت نشده بود و اصلاً شبستان امام وجود نداشت و شما باید دوباره کلی پله آهنی را پایین میآمدی و دو سه دقیقه راه میرفتی تا برسی به درِ مسجد اعظم. یعنی آن موقع، محمد و آن عالم بزرگوار، حدوداً دو سه دقیقه با هم راه رفتند.
-طلبهای؟
-بله حاج آقا. امسال پایه چهارمم.
-قم درس میخونی؟
-نه. پایه اول و دوم جهرم بودم. از پایه سوم رفتم شمال. مازندران.
این سوالات را وسط نفس زدنها و عصازدنها میگفت. نه این که خیلی راحت و بی دردسر با هم گفتگو میکردند.
-حاج آقا شما چند ساله که قم تشریف دارید؟
-خیلی ساله. البته ما بیشتر نجف بودیم. بیست و سه سال در محضر امیرالمومنین روحی فداه (روح و جانم فدای او باد) درس خوندیم.
-خوش به حالتون. به نظرتون منم برم نجف؟
-فعلاً به مقدمات (به دروس ادبیات و فقه نیمه استدلالی که سطح اول و دوم حوزه است و تا پایه ششم ادامه دارد، اصطلاحاً مقدمات میگویند) مشغول باشید. الان الحمدلله درس و بحث در قم و جاهای دیگه فراهم هست. زمان ما اینطور نبود.
محمد میدید که آن عالم بزرگوار یک شال سفید دور کمرشان بستهاند. دیدن این صحنه را در اعزه روحانی جدید نمیبینید. محمد تا آن روز فقط دو نفر را دیده بود که علاوه بر لباس روحانیت، شال سفید بلندی را دور تا دور کمرشان میبستند. یکی مرحوم آیت الله العظمی بهجت بود و یکی هم آن عالمی بود که آن روز صبح تا درِ مسجد اعظم کمکش کرد و وسایلش را بُرد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-چرا این جابَند اینقدر سنگینه؟ همش اسباب خواب و راحتی هست؟
-نه حاج آقا. واقعیتشو بخواید من خیلی به کتابهام علاقه دارم. بخاطر همین حدود سی چهل جلد کتاب را گذاشتم وسط پتو!
-مرحبا. کتاب، سرمایه ظاهری و مادی هر طلبهای هست. طلبهای که با کتاب مانوس نباشه، ضرر میکنه. حالا چه کتابهایی خریدی؟
-پدرم خیلی علاقه داره که من روضه خون و منبری بشم اما خودم علاقه دارم که به اجتهاد و تدریس برسم. بخاطر همین، دور از چشم بابام و مامانم بیشتر کتابهایی که خودم دوس دارم، در کنار دروس حوزه مطالعه میکنم.
آن بزرگوار، مثل همه پیرمردهای سینه سوخته آذری یک نفس عمیقی از جان و دل کشید که بیشتر شبیه آه بود. وسط آن آه که معلوم بود دلش جای دیگر است و از دسترس عوام و خیال ما خارج است گفت: «تدریس و اجتهاد و حتی مرجعیت و همه و همه چیز، فدای منبر و روضه امام حسین!»
به اینجا که رسید، محمد دید که دو نفر از خادمان مسجد اعظم که دم در ایستاده بودند، فوراً جلو آمدند و به آن عالم احترام و کمک کردند و اسباب محمد را از دست او درآوردند و خودشان به محمد کمک کردند. لحظهای که میخواست محمد با آن عالم خداحافظی کند، دستپاچه شده بود. گفت: «آقا دست شما درد نکنه. خیلی التماس دعا دارم.»
و جواب شنید: «انشاءالله موفقید. فی امان الله.»
آن دو خادم محمد را به طرف امانت داری راهنمایی کردند. محمد میخواست دو ساعت در حرم بماند و نماز و زیارت بخواند و اگر شد، در درس یکی از مراجع بزرگوار تقلید شرکت کند. چون مراجع از هفت صبح در مسجد اعظم شروع به درس میکردند و سیل علما و فضلای مشتاق به مسجد اعظم و درس پررونق مراجع عظام رهسپار میشد. آن روزگار، دروس آیات عظام سبحانی و مکارم در شبستان سمت راست و دروس آیات عظام وحید و تبریزی در شبستان سمت چپ مسجد اعظم بود. این چهار درس از رونق کم نظیرتری برخودار بود. تا یک ساعت مانده به ظهر که درس تفسیر آیت الله علامه جوادی آملی برگزار میشد و دوباره شبستان سمت راست مملو از جمعیت علما و فضلا میشد.
وقتی وسایلش را به امانت داری داد، از یکی از آن خدام پرسید: «ببخشید آقا! شما اون حاج آقا را میشناختید؟»
خادم جواب داد: «آره ... مگه شما از آشناهاش نیستی؟»
محمد گفت: «نه ... بنده خدا کمکم کرد و از پل آهنچی وسایلمو آوردیم تا اینجا!»
خادم با تعجب و حیرت گفت: «راس میگی؟ ینی آمیرزا جواد کمکت کرد و تا اینجا اومدی؟»
محمد گفت: «آمیرزا جواد؟ آره ... اسمشون آمیرزا جواد هست؟»
خادم حرفی زد که محمد وسط حیرت و بُهتش توقف عجیبی کرد! خادم مسجد اعظم به محمد گفت: «ایشون آیت الله العظمی آمیرزا جواد تبریزی از مراجع معظم تقلید هستند.»
محمد یک چیزهایی از آمیرزا جواد شنیده بود. حتی شنیده بود که دو نفر از مراجع هستند که عجیب در علمیت و ثقالت (سنگینی و پرمحتوایی) کفه جهان تشیع در روزگاری که خبری از آیات عظام خویی و گلپایگانی و اراکی و امام راحل نبود، نقش بسزایی داشتند. یکی آیت الله العظمی وحید خراسانی بود که درس خارج اصول فقه میگفتند و یکی هم آیت الله العظمی آمیرزا جواد تبریزی بود که خارج فقه درس میدادند.
عجب روزی شد آن روز ... و خوشا هجرتی که آنگونه آغاز شود.
به قول حافظ خودمان: «چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی»
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour