این طرفِ پل آهنچی پیادهاش کرد. چون هنوز خیلی خیابانها خلوت بود، زود رسیده بودند و به جز دو تا کله پزی و یک آش فروشی و یکی از شعبههای غیرقانونیِ سوهانِ حاج حسین و پسرانش و هفت هشت ده تا مسافران و ماشینهای گذری، خیلی کسی در خیابان و روی پل به چشم نمیخورد.
چون خیابانها خیس بود و مشخص بود که شب قبلش باران آمده، محمد باید جوری تنظیم میکرد که هم زمان همه وسایلش را با هم بلند کند و روی زمین نگذارد و برود و برود تا برسد به اولین امانت داری حرم. چشمی حدوداً سه چهار دقیقه زمان میبرد اما خیلی وسایلش سنگین بود. چارهای نداشت. یاعلی گفت و همه را با هم بلند کرد.
وقتی وسط سرما چیز سنگین بلند میکنی، هم باید مراقب این باشی که خیلی دهانت باز نباشد و موج سرما وارد دهان و گلویت نشود و هم نمیشود خیلی نفس نکشی و بالاخره مجاری دماغت یخ میکند و این سرما تا منتهی الیهِ سینوزیتت میرود و پس از چند لحظه ممکن است پیشانی آدم درد بکند. بخاطر همین محمد کلاهش را تا روی ابروهایش کشیده بود و سرش را هم پایین انداخته بود و مثل فشنگ حرکت میکرد.
تا این که به هر زحمتی بود به انتهای پل آهنچی رسید. دیگر واقعاً دستش جان نداشت و نفسش هم خیلی بالا نمیآمد. وسایلی که موقع گذاشتن در اتوبوس جهرم به تهران، دو سه نفر کمک کرده بودند را داشت تنهایی حمل میکرد. مجبور شد همه وسایل را جوری روی پا و کفشش بگذارد که هم بتواند خستگی در کند و هم روی زمین نگیرد و خیس نشوند.
در همین حال و احوال بود که پیرمردی از پشت سرش حرفی زد. چون خیلی به محمد نزدیک بود، متوجه شد که مخاطب پیرمرد، محمد است. رو به پیرمرد کرد و دید یک عالِم با محاسنی بلند و لباسی که مشخص بود نو نیست اما مندرس هم نبود، با لهجه ترکیِ دو برابر رانندهای که شیفته باجناغِ بددهانش بود، در چند قدمی او ایستاده!
-سلام. ببخشید متوجه نشدم. چی گفتین؟
-علیکم السلام. گفتم کمک نمیخوای؟
اینبار محمد متوجه شد و چقدر آن پیرمرد، محمد را یاد پدرش انداخت. پدرش به آن پیری نبود اما محبتی که در کلام آن عالِم نورانی بود دل محمد را مثل وقتی که با پدرش حرف میزد، گرم کرد. خیلی احساس شرمندگی کرد و فوراً یکی از دستانش را به زور از ساکش آزاد کرد و روی سینهاش به ادب گذاشت و گفت: «دست شما درد نکنه حاج آقا. ممنون. خودم میبرم.»
اما آن حاج آقا انگار قصد نداشت سرش را بیندازد پایین و با همین یک تعارف ساده، از سر خودش باز کند و برود. عصازنان دو سه قدم دیگر نزدیک شد و دستش را که رگهای پیری آن بیرون زده بود به طرف وسایل محمد بُرد و دوباره با لهجه ترکی گفت: «شما اون ورشو بگیر تا دمِ در مسجد اعظم ببریم.»
محمد دید خلاف ادب است اگر وسایلش را بکشد و دوباره تعارف کند. هم خوشحال شد و هم شرمنده. ولی متعجبانه دید که برخلاف ظاهر پیر و علمایی آن شیخ بزرگوار، ماشاءالله زورش زیاد است و وقتی آن طرف وسایل را گرفت، جوری بلند کرد که قشنگ دست و بال محمد سبک شد.
با هم حرکت کردند. کله صبح. آن موقع هنوز فضای اطراف حرم اینقدر باکلاس و راحت نشده بود و اصلاً شبستان امام وجود نداشت و شما باید دوباره کلی پله آهنی را پایین میآمدی و دو سه دقیقه راه میرفتی تا برسی به درِ مسجد اعظم. یعنی آن موقع، محمد و آن عالم بزرگوار، حدوداً دو سه دقیقه با هم راه رفتند.
-طلبهای؟
-بله حاج آقا. امسال پایه چهارمم.
-قم درس میخونی؟
-نه. پایه اول و دوم جهرم بودم. از پایه سوم رفتم شمال. مازندران.
این سوالات را وسط نفس زدنها و عصازدنها میگفت. نه این که خیلی راحت و بی دردسر با هم گفتگو میکردند.
-حاج آقا شما چند ساله که قم تشریف دارید؟
-خیلی ساله. البته ما بیشتر نجف بودیم. بیست و سه سال در محضر امیرالمومنین روحی فداه (روح و جانم فدای او باد) درس خوندیم.
-خوش به حالتون. به نظرتون منم برم نجف؟
-فعلاً به مقدمات (به دروس ادبیات و فقه نیمه استدلالی که سطح اول و دوم حوزه است و تا پایه ششم ادامه دارد، اصطلاحاً مقدمات میگویند) مشغول باشید. الان الحمدلله درس و بحث در قم و جاهای دیگه فراهم هست. زمان ما اینطور نبود.
محمد میدید که آن عالم بزرگوار یک شال سفید دور کمرشان بستهاند. دیدن این صحنه را در اعزه روحانی جدید نمیبینید. محمد تا آن روز فقط دو نفر را دیده بود که علاوه بر لباس روحانیت، شال سفید بلندی را دور تا دور کمرشان میبستند. یکی مرحوم آیت الله العظمی بهجت بود و یکی هم آن عالمی بود که آن روز صبح تا درِ مسجد اعظم کمکش کرد و وسایلش را بُرد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-چرا این جابَند اینقدر سنگینه؟ همش اسباب خواب و راحتی هست؟
-نه حاج آقا. واقعیتشو بخواید من خیلی به کتابهام علاقه دارم. بخاطر همین حدود سی چهل جلد کتاب را گذاشتم وسط پتو!
-مرحبا. کتاب، سرمایه ظاهری و مادی هر طلبهای هست. طلبهای که با کتاب مانوس نباشه، ضرر میکنه. حالا چه کتابهایی خریدی؟
-پدرم خیلی علاقه داره که من روضه خون و منبری بشم اما خودم علاقه دارم که به اجتهاد و تدریس برسم. بخاطر همین، دور از چشم بابام و مامانم بیشتر کتابهایی که خودم دوس دارم، در کنار دروس حوزه مطالعه میکنم.
آن بزرگوار، مثل همه پیرمردهای سینه سوخته آذری یک نفس عمیقی از جان و دل کشید که بیشتر شبیه آه بود. وسط آن آه که معلوم بود دلش جای دیگر است و از دسترس عوام و خیال ما خارج است گفت: «تدریس و اجتهاد و حتی مرجعیت و همه و همه چیز، فدای منبر و روضه امام حسین!»
به اینجا که رسید، محمد دید که دو نفر از خادمان مسجد اعظم که دم در ایستاده بودند، فوراً جلو آمدند و به آن عالم احترام و کمک کردند و اسباب محمد را از دست او درآوردند و خودشان به محمد کمک کردند. لحظهای که میخواست محمد با آن عالم خداحافظی کند، دستپاچه شده بود. گفت: «آقا دست شما درد نکنه. خیلی التماس دعا دارم.»
و جواب شنید: «انشاءالله موفقید. فی امان الله.»
آن دو خادم محمد را به طرف امانت داری راهنمایی کردند. محمد میخواست دو ساعت در حرم بماند و نماز و زیارت بخواند و اگر شد، در درس یکی از مراجع بزرگوار تقلید شرکت کند. چون مراجع از هفت صبح در مسجد اعظم شروع به درس میکردند و سیل علما و فضلای مشتاق به مسجد اعظم و درس پررونق مراجع عظام رهسپار میشد. آن روزگار، دروس آیات عظام سبحانی و مکارم در شبستان سمت راست و دروس آیات عظام وحید و تبریزی در شبستان سمت چپ مسجد اعظم بود. این چهار درس از رونق کم نظیرتری برخودار بود. تا یک ساعت مانده به ظهر که درس تفسیر آیت الله علامه جوادی آملی برگزار میشد و دوباره شبستان سمت راست مملو از جمعیت علما و فضلا میشد.
وقتی وسایلش را به امانت داری داد، از یکی از آن خدام پرسید: «ببخشید آقا! شما اون حاج آقا را میشناختید؟»
خادم جواب داد: «آره ... مگه شما از آشناهاش نیستی؟»
محمد گفت: «نه ... بنده خدا کمکم کرد و از پل آهنچی وسایلمو آوردیم تا اینجا!»
خادم با تعجب و حیرت گفت: «راس میگی؟ ینی آمیرزا جواد کمکت کرد و تا اینجا اومدی؟»
محمد گفت: «آمیرزا جواد؟ آره ... اسمشون آمیرزا جواد هست؟»
خادم حرفی زد که محمد وسط حیرت و بُهتش توقف عجیبی کرد! خادم مسجد اعظم به محمد گفت: «ایشون آیت الله العظمی آمیرزا جواد تبریزی از مراجع معظم تقلید هستند.»
محمد یک چیزهایی از آمیرزا جواد شنیده بود. حتی شنیده بود که دو نفر از مراجع هستند که عجیب در علمیت و ثقالت (سنگینی و پرمحتوایی) کفه جهان تشیع در روزگاری که خبری از آیات عظام خویی و گلپایگانی و اراکی و امام راحل نبود، نقش بسزایی داشتند. یکی آیت الله العظمی وحید خراسانی بود که درس خارج اصول فقه میگفتند و یکی هم آیت الله العظمی آمیرزا جواد تبریزی بود که خارج فقه درس میدادند.
عجب روزی شد آن روز ... و خوشا هجرتی که آنگونه آغاز شود.
به قول حافظ خودمان: «چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی»
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
سلام بر همگی😊
امشب جایی افطار و منبر دعوت بودیم، ببخشید دیر شد
هر چند کلا گُل تر از این حرفام😌
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
[در هر فردی خورشیدی نهفته است؛ فقط بگذارید نورش بتابد. فردریش نیچه]
وقتی به حوزه رسید، تقریباً شب بود. مستقیم به منزل استاد تولّایی و سپس به منزل استاد فهیم زاده رفت و به هر کدام یک کارتن خرما به همراه یک بسته نمک کوه جهرم تقدیم کرد. تعارفش کردند اما چون خیلی خسته بود و باید برای فردا و کلاس درس آماده میشد، خداحافظی کرد و رفت.
هر چه از سر شب میگذشت، کم کم سر و کله طلبهها پیدا و چراغ حجرهها دانه دانه روشن میشد. فرهاد خیلی دیر آمد. وقتی آمد، اینقدر بوی عطر میداد که محمود بلند شد و همین طور که پنجره را باز میکرد، زیر لب میگفت: «این چه وضعیه که برای ما درست کردن؟! این یکی هر بار پیداش میشه، جوری بو عطرای خارجی و ادکلن میده که تا دو سه روز سر و کلهمون درد میگیره. اون یکی هم که مثلاً آدم حسابیه، اینبار با کلی کتاب شریعتی برگشته! ظلمات از سر و روی این حجره میباره.»
فرهاد که صدای غر و لُندهای محمود را شنید، قهقهه زد و گفت: «چرا مثل پیرمردا با خودت حرف میزنی مَشتی؟ میدونی چقدر پول دادم اینا رو خریدم؟ به جای این که به من و این بنده خدا گیر بدی، یه کم به خودت برس. همش نشستی تو حجره.»
محمود نشست و همین طور که مفاتیح را باز میکرد که اعمال نمیدانم کدام شب از ماه قمری را ببیند و بخواند زیر لب، جوری که آن دو بشنوند گفت: «به خدا اگه از شماها آبی واسه حوزه و امام زمان گرم بشه. علمای قدیم اهل این جِلافتا بودن؟»
میخواست مشغول مطالعه بشود که یهو دید محمد همین طور که مشغول چیدن کتابهایش در قفسهاش است، جوری که محمود بشنود گفت: «دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند... از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند»
محمود تا اسم دختر و بکر و لب و لوچه شنید، سر از مفاتیح بلند کرد و با اندکی صدای بلند و جدیت گفت: «بفرما! خوشم باشه! در و دف مال فرهاد بود، اینم دچارش شده! معلومه دارین با خودتون چیکار میکنین؟ محمد من اصلاً از تو انتظار نداشتم که اهل این شعرای منشوری باشی!»
محمد ادامه داد: «یه جایی از همین شعر میگه: خامه مُشکسای من گر بنگارد این رقم ... صفحه روزگار را مملکت ختا کند»
محمود تا کلمه مملکت به گوشش خورد، برآشفتهتر شد و گفت: «آقاااااا ... بسه دیگه ... الان لابد میخوای همه رو ببری زیر سوال! رفته شهرشون و برگشته، شعر منشوری و سیاسی حفظ کرده که دودمان ما رو به باد بده! بلند میشم و این مفاتیح و میزنم تو سر خودما! غلط کردم با دو تا بچه هم حجره شدم!»
محمد وقتی کارش تمام شد و یک عکس سه در چهار از پدرش را که روی یک تکه چوب صیقل داده شده قشنگ چسبانده بود را در طبقه دوم گذاشت که همیشه روبرویش باشد، برای سه نفرشان چایی ریخت و روبروی محمود نشست و گفت: «بنظرت شاعر این شعر خوبه کی باشه؟!»
محمود حتی سر بلند نکرد. همین طور که چشمش روی مفاتیح بود گفت: «نمیدونم. نمیخوامم بدونم.»
محمد چایی را جلوی محمود گذاشت. با سر به فرهاد هم اشاره کرد که چایی بخورد. سپس گفت: «شاعر این شعر، آیتالله محمد حسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی هست. موضوعش هم حضرت زهرا سلام الله علیهاست. چند تا بیت آخرش میگه:
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،
سرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند
نفخه قدس بوی او جذبه انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبله خلق، روی او، کعبه عشق کوی او
چشم امید سوی او تا به که اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمه خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضّه او طلا کند»
فرهاد تا این را شنید، دهانش باز ماند و گفت: «واقعاً؟!! چه قشنگ! مگه آیت اللهها هم از این شعرها میگن؟!»
محمد دید که محمود به یک نقطه از مفاتیح خیره شده. مشخص بود که مشغول مطالعه مفاتیح نیست. اما از بس تعجب کرده و از قضاوت عجولانهاش جا خورده بود که دلش نمیخواست با محمد و فرهاد چشم تو چشم بشود. هیچی نگفت. فقط مفاتیحش را بست و بدون این که به کسی نگاه کند، یک قند برداشت و زد در چایی و سپس در دهان گذاشت و لیوان چایی را برداشت و سر کشید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد وقتی دید فرهاد مشتاق است و محمود هم دهانش بسته شده، یک بالستیک دیگر شلیک کرد و گفت: «حالا از این شعرهای علمایی بگذریم. اون روز چند تا بیت میخوندم، اصلاً اینقدر داغ و یه جوری بود که دو مرتبه تا خوندم حفظم شد. یادم باشه وقتی محمودآقا خواب بود، برات بخونم.»
فرهاد هم متوجه شد که محمد مشغول عملیات ایذایی است، چشمکی به محمد زد و خیلی مشتاقانه گفت: «حاجی ناموسا همین الان بخون. بخون بابا. محمودم از خودمونه. دلش این چیزا میخواد. اصلاً دل کی از این چیزا نمیخواد؟!»
محمد همین طور که قند در دهانش میچرخاند، آمد شروع کند که باز هم اعصاب محمود را انگولک کرد و گفت: «دوسه بیتش میخونم اما اگه محمودآقا بدش اومد یا ناراحت شد، دیگه ادامه نمیدم. رفیقیم. نمیخوایم که دوستمون دلخور بشه. فرهاد تو دوس داری محمودآقا اذیت بشه؟»
فرهاد تا آمد جواب بدهد، محمود حوصلهاش سر رفت و با چندش گفت: «بخون بابا تو هم. کُشتیمون. ما حرفای بدتر از اینا از تو شنیدیم. فقط مونده بود چیزای منشوری که اینم داری رو میکنی. بخون تو دلت نمونه بدبخت!»
محمد هم شروع کرد و با آب و تاب شروع به خواندن این شعر کرد: «شد موسم عیش وطرب، بگذشت هنگام کرب ... جام مِیِ گلگون طلب، از گلعذاری مه جبین»
فرهاد گفت: «ای جااااان ... به به ...»
محمد ادامه داد: «قدش چوسروبوستان، خَدش به رنگ ارغوان ... بویش چوبوی ضیمران، جسمش چوبرگ یاسمین»
فرهاد چشمانش را بست و مثل آدمای مست گفت: «جووووون!»
محمود دید فضا دارد سنگین میشود. زیر لب گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه!»
محمد ناقلا ادامه داد: «چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمـان ... آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبیــن»
فرهاد محکم با کف دستش زد به پیشانی اش و گفت: «آخ آخ ... آب بقایش در دهان ... اوووووف خب؟ دنبالش!»
و محمود سرش را از باب تاسف تکان میداد و «استغفرالله ربی و اتوب و الیه» را غلیظتر ادا کرد و گفت: «بسه! کافیه دیگه! فکر کردم میخوای شعرای خوب بخونی. همون بهتر که خفه شی به امید خدا!»
محمد رو به فرهاد کرد و با هیجان گفت: «اینجاشو اینجاشو ... که میگه: رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا ... مویش چو شام هجر من، آشفته و پر تاب و چین»
فرهاد دوباره به پیشانیاش کوبید و گفت: «وااااای حداد خرابم کردی... آشفته و پر تاب و چین! عجب چیزِ حقی! خب؟»
و محمود با غیظ و ترش رویی به محمد گفت: «اگه یه کلمه دیگه بخونی، میزنم تو دهنت! کم کم داره میکشونتمون به خلوت و چیزای خاک بر سری! حیا داشته باش! تا دو هفته پیش کافر بودی، الان دیگه ایروتیک هم شدی؟! بس میکنی یا بزنم؟»
که محمد گفت: «جان من ... تو رو خدا ... فقط یه بیت دیگه ... داره میبرتش به باغ و میخوان قدم بزنن ... شاعر میفرماید: با این چنین زیبا صنم، باید به بستان زد قـــدم ... جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین...»
دیگه نوبت به آخ و اوف و جوووون فرهاد نکشید. محمود برآشفته شد و بلند شد و دستش را به طرف جارویی که همانجا بود بُرد و میخواست در سر و دهان آن دو نفر بکوبد که در کسری از ثانیه، هر دو نفر جاخالی دادند. به سر و صورت هرکدامشان خورده بود، ترکیب اصلی چهره را عوض میکرد. از بس محکم و پرشتاب و با عصبانیت زد.
محمد و فرهاد که داشتند از خنده میترکیدند، به طرف در حجره هجوم بردند. محمود تا میخواست به خودش بیاید و ضربه بعدی را محکمتر و حساب شدهتر بکوبد، محمد تمام زورش را در زبان و لبهایش جمع کرد و گفت: «نزن. نزن محمود. به قرآن این شعر از امام خمینی هست!»
محمود با شنیدن اسم امام خمینی یک مکث کرد اما باورش نشد و وقتی دید هر دو نفر کنج حجره و نزدیک در گرفتار شدهاند، جارو را محکم بالا برد و علی الحساب، به هر کدامشان یک ضربه محکم فرو آورد. بزرگوار نقطه و هدف خاصی را دنبال نمیکرد. بلکه فقط میخواست آن دو ضربه به آنها به بدترین وجه بخورد. و الا اگر میخواست نقطه زنی کند، ناقصشان میکرد. بازم خدا رحمشان کرد.
فرهاد وقتی ضربه به دستش خورد، با این که خیلی درد داشت، خودش را به طرف محمود انداخت و محمود را هر طور شده هل داد و روی زمین انداخت. خدا رحم کرد که سر محمود به جایی نخورد. وگرنه خر بیار و باقالی بار کن!
محمد هم از ناحیه دست ضربه دیده بود و همین طور که داشت دستش را میمالاند، با حالتی معجون از خنده و ناراحتی و درد گفت: «وحشی! این چه کاریه؟ خب دروغ که نمیگم. این شعر از امام خمینی هست. به خدا. برو تحقیق کن! مثلاً چند تا پایه از ما بالاتری. تحقیق کن اگه دروغ گفتم، بعدش چوب بگیر دستت و به این و اون بزن!»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمود که معلوم بود کمرش درد گرفته، کمی خود را از زمین بلند کرد و همین طور که یک دستش را به کمرش گرفته بود گفت: «من باور نمیکنم! امام و این شِعرا؟! خدا به دادت برسه اگه دروغ گفته باشی! من میدونم و تو!»
هنوز سر و صدایشان تمام نشده بود که یک نفر دو سه مرتبه، آهسته به در حجره زد. محمد وقتی در را باز کرد، مهدی (داداش رضا) بود. سلام و علیک گرمی کردند و حال و احوال و روبوسی و این حرفها.
-خوبی؟ کی اومدی؟
-من سر شب رسیدم.
-یه تیکه اومدی؟
-نه. اول رفتم قم. بعدش اومدم.
-خب چرا نبومدی خونمون؟ بابامون خوشحال میشد.
-محبت دارن. ممنون. خیلی تو فکر مهمونی و این چیزا نبودم.
-ولی بیا خونمون. بابام حرف برای گفتن زیاد داره. راستی شام خوردی؟
-هنوز نه. مگه میذارن آدم شام آماده کنه؟ موقع چایی، چند تا بیت شعر از کمپانی و امام خوندم، الان نزدیک بود ضربه مغزی بشم.
مهدی زد زیر خنده. گفت: «شامو بیا پیش ما. مامان پَز داریم. خیلیه. گفتم با هم باشیم.»
محمد جواب داد: «اون دفعه هم دعوت کردین و ...»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که دید صالح با دو تا ساک دستی بزرگ از شهرشان برگشته و از پلهها بالا آمد. میخواست از کنارشان رد بشود که صالح چشمش به محمد خورد و همین طور که میخواست رد بشود، جوری که انگار دیگر با تو مشکلی ندارم و گذشتهها گذشته، آرام سلام کرد و رد شد. محمد هم دست راستش را روی سینهاش گذاشت و جوابش را به آرامی داد. همین یک سلام و علیک، به محمد حال خوبی داد و درد دستش را فراموش کرد.
به مهدی نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و لبخندی گوشه لبش نقش بست. مهدی که خبر نداشت چه شده و محمد در درونش چه خبر است؟ منتظر شد تا ببیند محمد چه میخواهد بگوید؟
محمد گفت: «چشم. مزاحم میشم.»
مهدی به شانه محمد زد و با حال خوب گفت: «عالی شد. یه خبر خوب هم برات دارم که وقتی اومدی بهت میگم.»
محمد که کم طاقت بود گفت: «الان بگو! چه خبری؟»
مهدی سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: «بابام آدرس استادی رو که میخواستی پیدا کرده. حتی تلفنی حرف زدند و سفارش تو رو بهش کرد.»
محمد که در پوستش نمیگنجید گفت: «استاد عَهدین؟ تلمود هم درس میده؟»
مهدی انگشت اشارهاش را به نشانه هیس روی لبش گذاشت و با لبخند گفت: «اگه بگم اصلاً مسلمون نیست و قراره بری پیشِ یه نامسلمون اینا رو یاد بگیری، چی میگی؟»
محمد که دیگر نگویم چه حالی داشت. تووووپ. هیجان و قلبش روی دو میلیون بار در دقیقه میتپید و روی ابرها سیر میکرد.
مهدی با گفتن «زود بیا تا بشینیم حرف بزنیم. بابام گفته بازم اگه کاری داشتی بگو! منتظرتم. شام سرد نشه.» خدافظی کرد و رفت.
آن لحظه، حالش عاااالی...
دلش شاااااد...
لبش خنداااااان...
ذهنش پر از سوال...
انگیزهاش در حد اعلی...
اما ...
خبر نداشت ...
از خیلی چیزها خبر نداشت...
چیزهایی که اگر آن لحظه میدانست...
بگذریم ...
امان از بی خبری!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
[زندگی را باید رو به جلو زیست، اما تنها با نگاه به گذشته میتوان آن را فهمید. سورن کییرکگور]
یکشنبه شب بود. درس استاد تولّایی بیشتر از یک ساعت و نیم طول کشید. چون جلسهای بود که قرار گذاشته بودند که محمد هر چه سوال از جلد اول و دوم تاریخ فلسفه کاپلستون داشت، میتوانست بپرسد. البته سوالاتش در آن جلسه تمام نشد. چون محمد همیشه درباره قرون وسطی سوال داشت و هر وقت، هر سوالی که جوابش را میفهمید، سوال دیگری در ذهنش زاده میشد.
کمی دیر شد اما چون پدر مهدی هماهنگ کرده بود که محمد در یکشنبه شب با آن استادی که معرفی کرده بود تلفنی گفتگو کند، مسیر از منزل تولّایی را تا کیوسک تلفن حوزه را دوید. باران زیبایی هم در حال باریدن بود. چتر نداشت. یک پلاستیک روی سرش کشید و راه افتاد. همین طور که به طرف کیوسک میدوید، با خودش حساب کرد و متوجه شد که از شبی که از جهرم برگشته بود تا آن شب، حتی یک روز هم خورشید را ندیده. از بس هوا بارانی و ابری بود.
به کسیوسک تلفن رسید و بسم الله گفت و تلفن را برداشت. کاغذی که در جیبش بود و با دستخط مهدی، روی آن شماره تلفن نوشته شده بود را درآورد. کاغذ خیس شده بود اما شمارهها قابل خواندن بود. بوق خورد... بوق اول... بوق دوم ... بوق سوم ... گوشی را برداشت...
-بله
محمد هول شد و لکنتش عود کرد. کمی تمرکز کرد و نفس عمیق کشید.
-الو سلام.
-سلام. بفرمایید.
-ببخشید مزاحم شدم. من یادم رفته که اسم شما را از دوستم بپرسم. من حدادپور هستم. قرار بود امشب با شما درباره کلاس عهدین گفتگو کنم.
-بله. آخوند هستید؟ درسته؟
-طلبه هستم. پایه چهار و پنج دارم میخونم.
-بسیار خوب. بفرمایید.
-خواهش میکنم. شما بفرمایید که کی و کجا خدمت برسم؟ و شرایطی اگه دارین بفرمایید تا بدونم.
-شما تحمیلیترین شاگردی هستی که مجبورم قبول کنم.
-کی شما رو مجبور کرده؟ پدر آقامهدی؟
-نمیدونم بابای مهدی هست یا نه؟ اما دوست مشترکمون. من با شما هم عقیده نیستم و این خیلی منو آزار میده.
-من راضی به آزار شما نیستم اما مطمئن باشید که اذیت نمیکنم. نمیدونم چی بگم؟ من فقط میخوام یاد بگیرم.
-خوشبین نیستم. کلاً به شماها نمیشه اعتماد کرد.
-خب الان تکلیف من چیه؟ میشه خواهش کنم یه فرصت به من بدید؟
-باشه. با فرصت موافقم. اما دو تا شرط دارم.
-بفرمایید.
-یکی این که من پول میگیرم. و پولی که میگیرم، به دلار میگیرم.
محمد با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد. او تا آن لحظه، حتی یک دلار را به چشم و از نزدیک ندیده بود. چه برسد که بخواهد پول یک کلاس خصوصی را با دلار محاسبه و پرداخت کند!
وقتی دید محمد سکوت کرده، ادامه داد و گفت: «دومیش هم این که باید بیایید خونمون. من جایی نمیام.»
محمد که هنوز از شوک خارج نشده بود، پرسید: «ببخشید منزلتون کجاست؟»
-ما ساری هستیم. خودِ ساری. اگر پولی که گفتم را بتونید پرداخت کنید، میتونم به مدت سه ماه، هفتهای یک جلسه سه ساعته با شما باشم. که جمعاً حدوداً میشه 36 تا نهایتاً چهل ساعت. بنظرم منصفانه است.
محمد که بهم ریخته بود اما نمیخواست آن فرصت را از دست بدهد، نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه چشمانش را بست. شاید سه چهار ثانیه نشد که خیلی مصمم چشمانش را باز کرد و گفت: «باشه. قبوله. از همین هفته شروع کنیم؟»
آن طرف خط که معلوم بود انتظار پذیرش فوری از سوی محمد نداشته، پرسید: «امشب یکشنبه است. ینی فردا میشه دوشنبه. قرار ما میتونه جمعهها از ساعت 9 صبح...»
که محمد فوراً وسط حرفش پرسید و گفت: «ببخشید من شبهای جمعه تا صبح کتابخونه هستم. لطفاً بندازید عصر جمعه. میشه؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour