🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
[در هر فردی خورشیدی نهفته است؛ فقط بگذارید نورش بتابد. فردریش نیچه]
وقتی به حوزه رسید، تقریباً شب بود. مستقیم به منزل استاد تولّایی و سپس به منزل استاد فهیم زاده رفت و به هر کدام یک کارتن خرما به همراه یک بسته نمک کوه جهرم تقدیم کرد. تعارفش کردند اما چون خیلی خسته بود و باید برای فردا و کلاس درس آماده میشد، خداحافظی کرد و رفت.
هر چه از سر شب میگذشت، کم کم سر و کله طلبهها پیدا و چراغ حجرهها دانه دانه روشن میشد. فرهاد خیلی دیر آمد. وقتی آمد، اینقدر بوی عطر میداد که محمود بلند شد و همین طور که پنجره را باز میکرد، زیر لب میگفت: «این چه وضعیه که برای ما درست کردن؟! این یکی هر بار پیداش میشه، جوری بو عطرای خارجی و ادکلن میده که تا دو سه روز سر و کلهمون درد میگیره. اون یکی هم که مثلاً آدم حسابیه، اینبار با کلی کتاب شریعتی برگشته! ظلمات از سر و روی این حجره میباره.»
فرهاد که صدای غر و لُندهای محمود را شنید، قهقهه زد و گفت: «چرا مثل پیرمردا با خودت حرف میزنی مَشتی؟ میدونی چقدر پول دادم اینا رو خریدم؟ به جای این که به من و این بنده خدا گیر بدی، یه کم به خودت برس. همش نشستی تو حجره.»
محمود نشست و همین طور که مفاتیح را باز میکرد که اعمال نمیدانم کدام شب از ماه قمری را ببیند و بخواند زیر لب، جوری که آن دو بشنوند گفت: «به خدا اگه از شماها آبی واسه حوزه و امام زمان گرم بشه. علمای قدیم اهل این جِلافتا بودن؟»
میخواست مشغول مطالعه بشود که یهو دید محمد همین طور که مشغول چیدن کتابهایش در قفسهاش است، جوری که محمود بشنود گفت: «دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند... از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند»
محمود تا اسم دختر و بکر و لب و لوچه شنید، سر از مفاتیح بلند کرد و با اندکی صدای بلند و جدیت گفت: «بفرما! خوشم باشه! در و دف مال فرهاد بود، اینم دچارش شده! معلومه دارین با خودتون چیکار میکنین؟ محمد من اصلاً از تو انتظار نداشتم که اهل این شعرای منشوری باشی!»
محمد ادامه داد: «یه جایی از همین شعر میگه: خامه مُشکسای من گر بنگارد این رقم ... صفحه روزگار را مملکت ختا کند»
محمود تا کلمه مملکت به گوشش خورد، برآشفتهتر شد و گفت: «آقاااااا ... بسه دیگه ... الان لابد میخوای همه رو ببری زیر سوال! رفته شهرشون و برگشته، شعر منشوری و سیاسی حفظ کرده که دودمان ما رو به باد بده! بلند میشم و این مفاتیح و میزنم تو سر خودما! غلط کردم با دو تا بچه هم حجره شدم!»
محمد وقتی کارش تمام شد و یک عکس سه در چهار از پدرش را که روی یک تکه چوب صیقل داده شده قشنگ چسبانده بود را در طبقه دوم گذاشت که همیشه روبرویش باشد، برای سه نفرشان چایی ریخت و روبروی محمود نشست و گفت: «بنظرت شاعر این شعر خوبه کی باشه؟!»
محمود حتی سر بلند نکرد. همین طور که چشمش روی مفاتیح بود گفت: «نمیدونم. نمیخوامم بدونم.»
محمد چایی را جلوی محمود گذاشت. با سر به فرهاد هم اشاره کرد که چایی بخورد. سپس گفت: «شاعر این شعر، آیتالله محمد حسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی هست. موضوعش هم حضرت زهرا سلام الله علیهاست. چند تا بیت آخرش میگه:
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،
سرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند
نفخه قدس بوی او جذبه انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبله خلق، روی او، کعبه عشق کوی او
چشم امید سوی او تا به که اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمه خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضّه او طلا کند»
فرهاد تا این را شنید، دهانش باز ماند و گفت: «واقعاً؟!! چه قشنگ! مگه آیت اللهها هم از این شعرها میگن؟!»
محمد دید که محمود به یک نقطه از مفاتیح خیره شده. مشخص بود که مشغول مطالعه مفاتیح نیست. اما از بس تعجب کرده و از قضاوت عجولانهاش جا خورده بود که دلش نمیخواست با محمد و فرهاد چشم تو چشم بشود. هیچی نگفت. فقط مفاتیحش را بست و بدون این که به کسی نگاه کند، یک قند برداشت و زد در چایی و سپس در دهان گذاشت و لیوان چایی را برداشت و سر کشید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد وقتی دید فرهاد مشتاق است و محمود هم دهانش بسته شده، یک بالستیک دیگر شلیک کرد و گفت: «حالا از این شعرهای علمایی بگذریم. اون روز چند تا بیت میخوندم، اصلاً اینقدر داغ و یه جوری بود که دو مرتبه تا خوندم حفظم شد. یادم باشه وقتی محمودآقا خواب بود، برات بخونم.»
فرهاد هم متوجه شد که محمد مشغول عملیات ایذایی است، چشمکی به محمد زد و خیلی مشتاقانه گفت: «حاجی ناموسا همین الان بخون. بخون بابا. محمودم از خودمونه. دلش این چیزا میخواد. اصلاً دل کی از این چیزا نمیخواد؟!»
محمد همین طور که قند در دهانش میچرخاند، آمد شروع کند که باز هم اعصاب محمود را انگولک کرد و گفت: «دوسه بیتش میخونم اما اگه محمودآقا بدش اومد یا ناراحت شد، دیگه ادامه نمیدم. رفیقیم. نمیخوایم که دوستمون دلخور بشه. فرهاد تو دوس داری محمودآقا اذیت بشه؟»
فرهاد تا آمد جواب بدهد، محمود حوصلهاش سر رفت و با چندش گفت: «بخون بابا تو هم. کُشتیمون. ما حرفای بدتر از اینا از تو شنیدیم. فقط مونده بود چیزای منشوری که اینم داری رو میکنی. بخون تو دلت نمونه بدبخت!»
محمد هم شروع کرد و با آب و تاب شروع به خواندن این شعر کرد: «شد موسم عیش وطرب، بگذشت هنگام کرب ... جام مِیِ گلگون طلب، از گلعذاری مه جبین»
فرهاد گفت: «ای جااااان ... به به ...»
محمد ادامه داد: «قدش چوسروبوستان، خَدش به رنگ ارغوان ... بویش چوبوی ضیمران، جسمش چوبرگ یاسمین»
فرهاد چشمانش را بست و مثل آدمای مست گفت: «جووووون!»
محمود دید فضا دارد سنگین میشود. زیر لب گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه!»
محمد ناقلا ادامه داد: «چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمـان ... آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبیــن»
فرهاد محکم با کف دستش زد به پیشانی اش و گفت: «آخ آخ ... آب بقایش در دهان ... اوووووف خب؟ دنبالش!»
و محمود سرش را از باب تاسف تکان میداد و «استغفرالله ربی و اتوب و الیه» را غلیظتر ادا کرد و گفت: «بسه! کافیه دیگه! فکر کردم میخوای شعرای خوب بخونی. همون بهتر که خفه شی به امید خدا!»
محمد رو به فرهاد کرد و با هیجان گفت: «اینجاشو اینجاشو ... که میگه: رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا ... مویش چو شام هجر من، آشفته و پر تاب و چین»
فرهاد دوباره به پیشانیاش کوبید و گفت: «وااااای حداد خرابم کردی... آشفته و پر تاب و چین! عجب چیزِ حقی! خب؟»
و محمود با غیظ و ترش رویی به محمد گفت: «اگه یه کلمه دیگه بخونی، میزنم تو دهنت! کم کم داره میکشونتمون به خلوت و چیزای خاک بر سری! حیا داشته باش! تا دو هفته پیش کافر بودی، الان دیگه ایروتیک هم شدی؟! بس میکنی یا بزنم؟»
که محمد گفت: «جان من ... تو رو خدا ... فقط یه بیت دیگه ... داره میبرتش به باغ و میخوان قدم بزنن ... شاعر میفرماید: با این چنین زیبا صنم، باید به بستان زد قـــدم ... جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین...»
دیگه نوبت به آخ و اوف و جوووون فرهاد نکشید. محمود برآشفته شد و بلند شد و دستش را به طرف جارویی که همانجا بود بُرد و میخواست در سر و دهان آن دو نفر بکوبد که در کسری از ثانیه، هر دو نفر جاخالی دادند. به سر و صورت هرکدامشان خورده بود، ترکیب اصلی چهره را عوض میکرد. از بس محکم و پرشتاب و با عصبانیت زد.
محمد و فرهاد که داشتند از خنده میترکیدند، به طرف در حجره هجوم بردند. محمود تا میخواست به خودش بیاید و ضربه بعدی را محکمتر و حساب شدهتر بکوبد، محمد تمام زورش را در زبان و لبهایش جمع کرد و گفت: «نزن. نزن محمود. به قرآن این شعر از امام خمینی هست!»
محمود با شنیدن اسم امام خمینی یک مکث کرد اما باورش نشد و وقتی دید هر دو نفر کنج حجره و نزدیک در گرفتار شدهاند، جارو را محکم بالا برد و علی الحساب، به هر کدامشان یک ضربه محکم فرو آورد. بزرگوار نقطه و هدف خاصی را دنبال نمیکرد. بلکه فقط میخواست آن دو ضربه به آنها به بدترین وجه بخورد. و الا اگر میخواست نقطه زنی کند، ناقصشان میکرد. بازم خدا رحمشان کرد.
فرهاد وقتی ضربه به دستش خورد، با این که خیلی درد داشت، خودش را به طرف محمود انداخت و محمود را هر طور شده هل داد و روی زمین انداخت. خدا رحم کرد که سر محمود به جایی نخورد. وگرنه خر بیار و باقالی بار کن!
محمد هم از ناحیه دست ضربه دیده بود و همین طور که داشت دستش را میمالاند، با حالتی معجون از خنده و ناراحتی و درد گفت: «وحشی! این چه کاریه؟ خب دروغ که نمیگم. این شعر از امام خمینی هست. به خدا. برو تحقیق کن! مثلاً چند تا پایه از ما بالاتری. تحقیق کن اگه دروغ گفتم، بعدش چوب بگیر دستت و به این و اون بزن!»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمود که معلوم بود کمرش درد گرفته، کمی خود را از زمین بلند کرد و همین طور که یک دستش را به کمرش گرفته بود گفت: «من باور نمیکنم! امام و این شِعرا؟! خدا به دادت برسه اگه دروغ گفته باشی! من میدونم و تو!»
هنوز سر و صدایشان تمام نشده بود که یک نفر دو سه مرتبه، آهسته به در حجره زد. محمد وقتی در را باز کرد، مهدی (داداش رضا) بود. سلام و علیک گرمی کردند و حال و احوال و روبوسی و این حرفها.
-خوبی؟ کی اومدی؟
-من سر شب رسیدم.
-یه تیکه اومدی؟
-نه. اول رفتم قم. بعدش اومدم.
-خب چرا نبومدی خونمون؟ بابامون خوشحال میشد.
-محبت دارن. ممنون. خیلی تو فکر مهمونی و این چیزا نبودم.
-ولی بیا خونمون. بابام حرف برای گفتن زیاد داره. راستی شام خوردی؟
-هنوز نه. مگه میذارن آدم شام آماده کنه؟ موقع چایی، چند تا بیت شعر از کمپانی و امام خوندم، الان نزدیک بود ضربه مغزی بشم.
مهدی زد زیر خنده. گفت: «شامو بیا پیش ما. مامان پَز داریم. خیلیه. گفتم با هم باشیم.»
محمد جواب داد: «اون دفعه هم دعوت کردین و ...»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که دید صالح با دو تا ساک دستی بزرگ از شهرشان برگشته و از پلهها بالا آمد. میخواست از کنارشان رد بشود که صالح چشمش به محمد خورد و همین طور که میخواست رد بشود، جوری که انگار دیگر با تو مشکلی ندارم و گذشتهها گذشته، آرام سلام کرد و رد شد. محمد هم دست راستش را روی سینهاش گذاشت و جوابش را به آرامی داد. همین یک سلام و علیک، به محمد حال خوبی داد و درد دستش را فراموش کرد.
به مهدی نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و لبخندی گوشه لبش نقش بست. مهدی که خبر نداشت چه شده و محمد در درونش چه خبر است؟ منتظر شد تا ببیند محمد چه میخواهد بگوید؟
محمد گفت: «چشم. مزاحم میشم.»
مهدی به شانه محمد زد و با حال خوب گفت: «عالی شد. یه خبر خوب هم برات دارم که وقتی اومدی بهت میگم.»
محمد که کم طاقت بود گفت: «الان بگو! چه خبری؟»
مهدی سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: «بابام آدرس استادی رو که میخواستی پیدا کرده. حتی تلفنی حرف زدند و سفارش تو رو بهش کرد.»
محمد که در پوستش نمیگنجید گفت: «استاد عَهدین؟ تلمود هم درس میده؟»
مهدی انگشت اشارهاش را به نشانه هیس روی لبش گذاشت و با لبخند گفت: «اگه بگم اصلاً مسلمون نیست و قراره بری پیشِ یه نامسلمون اینا رو یاد بگیری، چی میگی؟»
محمد که دیگر نگویم چه حالی داشت. تووووپ. هیجان و قلبش روی دو میلیون بار در دقیقه میتپید و روی ابرها سیر میکرد.
مهدی با گفتن «زود بیا تا بشینیم حرف بزنیم. بابام گفته بازم اگه کاری داشتی بگو! منتظرتم. شام سرد نشه.» خدافظی کرد و رفت.
آن لحظه، حالش عاااالی...
دلش شاااااد...
لبش خنداااااان...
ذهنش پر از سوال...
انگیزهاش در حد اعلی...
اما ...
خبر نداشت ...
از خیلی چیزها خبر نداشت...
چیزهایی که اگر آن لحظه میدانست...
بگذریم ...
امان از بی خبری!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
[زندگی را باید رو به جلو زیست، اما تنها با نگاه به گذشته میتوان آن را فهمید. سورن کییرکگور]
یکشنبه شب بود. درس استاد تولّایی بیشتر از یک ساعت و نیم طول کشید. چون جلسهای بود که قرار گذاشته بودند که محمد هر چه سوال از جلد اول و دوم تاریخ فلسفه کاپلستون داشت، میتوانست بپرسد. البته سوالاتش در آن جلسه تمام نشد. چون محمد همیشه درباره قرون وسطی سوال داشت و هر وقت، هر سوالی که جوابش را میفهمید، سوال دیگری در ذهنش زاده میشد.
کمی دیر شد اما چون پدر مهدی هماهنگ کرده بود که محمد در یکشنبه شب با آن استادی که معرفی کرده بود تلفنی گفتگو کند، مسیر از منزل تولّایی را تا کیوسک تلفن حوزه را دوید. باران زیبایی هم در حال باریدن بود. چتر نداشت. یک پلاستیک روی سرش کشید و راه افتاد. همین طور که به طرف کیوسک میدوید، با خودش حساب کرد و متوجه شد که از شبی که از جهرم برگشته بود تا آن شب، حتی یک روز هم خورشید را ندیده. از بس هوا بارانی و ابری بود.
به کسیوسک تلفن رسید و بسم الله گفت و تلفن را برداشت. کاغذی که در جیبش بود و با دستخط مهدی، روی آن شماره تلفن نوشته شده بود را درآورد. کاغذ خیس شده بود اما شمارهها قابل خواندن بود. بوق خورد... بوق اول... بوق دوم ... بوق سوم ... گوشی را برداشت...
-بله
محمد هول شد و لکنتش عود کرد. کمی تمرکز کرد و نفس عمیق کشید.
-الو سلام.
-سلام. بفرمایید.
-ببخشید مزاحم شدم. من یادم رفته که اسم شما را از دوستم بپرسم. من حدادپور هستم. قرار بود امشب با شما درباره کلاس عهدین گفتگو کنم.
-بله. آخوند هستید؟ درسته؟
-طلبه هستم. پایه چهار و پنج دارم میخونم.
-بسیار خوب. بفرمایید.
-خواهش میکنم. شما بفرمایید که کی و کجا خدمت برسم؟ و شرایطی اگه دارین بفرمایید تا بدونم.
-شما تحمیلیترین شاگردی هستی که مجبورم قبول کنم.
-کی شما رو مجبور کرده؟ پدر آقامهدی؟
-نمیدونم بابای مهدی هست یا نه؟ اما دوست مشترکمون. من با شما هم عقیده نیستم و این خیلی منو آزار میده.
-من راضی به آزار شما نیستم اما مطمئن باشید که اذیت نمیکنم. نمیدونم چی بگم؟ من فقط میخوام یاد بگیرم.
-خوشبین نیستم. کلاً به شماها نمیشه اعتماد کرد.
-خب الان تکلیف من چیه؟ میشه خواهش کنم یه فرصت به من بدید؟
-باشه. با فرصت موافقم. اما دو تا شرط دارم.
-بفرمایید.
-یکی این که من پول میگیرم. و پولی که میگیرم، به دلار میگیرم.
محمد با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد. او تا آن لحظه، حتی یک دلار را به چشم و از نزدیک ندیده بود. چه برسد که بخواهد پول یک کلاس خصوصی را با دلار محاسبه و پرداخت کند!
وقتی دید محمد سکوت کرده، ادامه داد و گفت: «دومیش هم این که باید بیایید خونمون. من جایی نمیام.»
محمد که هنوز از شوک خارج نشده بود، پرسید: «ببخشید منزلتون کجاست؟»
-ما ساری هستیم. خودِ ساری. اگر پولی که گفتم را بتونید پرداخت کنید، میتونم به مدت سه ماه، هفتهای یک جلسه سه ساعته با شما باشم. که جمعاً حدوداً میشه 36 تا نهایتاً چهل ساعت. بنظرم منصفانه است.
محمد که بهم ریخته بود اما نمیخواست آن فرصت را از دست بدهد، نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه چشمانش را بست. شاید سه چهار ثانیه نشد که خیلی مصمم چشمانش را باز کرد و گفت: «باشه. قبوله. از همین هفته شروع کنیم؟»
آن طرف خط که معلوم بود انتظار پذیرش فوری از سوی محمد نداشته، پرسید: «امشب یکشنبه است. ینی فردا میشه دوشنبه. قرار ما میتونه جمعهها از ساعت 9 صبح...»
که محمد فوراً وسط حرفش پرسید و گفت: «ببخشید من شبهای جمعه تا صبح کتابخونه هستم. لطفاً بندازید عصر جمعه. میشه؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اینبار آن طرف خط، با شنیدن این حرف متجب شد و سکوت کرد. پرسید: «ینی تا صبح تو کتابخونه کار میکنی؟»
محمد جواب داد: «نه. مطالعه و تحقیق میکنم. ماهی یک بار هم کل کتابخانه را باید جارو بزنم. به خاطر همین، معمولاً صبح جمعهها تا ظهر استراحت میکنم.»
جواب داد: «باشه. میندازیم عصر. از ساعت 2 تا 5. فقط سه چهار روز فرصت داری که پول کلاس رو جور کنی. امیدوارم بهت برنخوره. اما میتونی؟»
محمد که شاید آن لحظه، کلماتی که میگفت دست خودش نبود اما محکم و مصمم جواب داد: «اگه من پول ... اون هم دلار نداشتم، شما منو به خونه ات راه نده! قبول؟»
گفت: «آدرسو یاداشت کن!»
محمد پرسید: «ببخشید من محمد هستم. محمدرضا حدادپور جهرمی. میتونم اسم شما را بدونم؟»
جواب داد: «حتماً. ایوان. پدر ایوان.»
و محمد، زیر کیوسک تلفن، در آن شب بارانی، گوشه پایین صفحه اول کتاب اصول فقهش آدرس پدر ایوان را نوشت و خدافظی کرد.
اینقدر فکرش مشغول بود که حد نداشت. هم خوشحال بود و هم نگران. کتابهایش را زیر بغلش، زیر کاپشنش گرفت که خیس نشود. همین طور که پلاستیک روی سرش بود، زیر باران کمی قدم زد. از کنار زمین شالی پشت مسجد عبور کرد. باورش نمیشد که صدای نفس نفس زدن و تمرین کردنهای صالح را زیر باران و در تاریکی میشنود. معلوم نبود صالح چه از جان خودش میخواهد که اینقدر تمرینات سخت و سنگین در خلوت و تاریکی انجام میدهد؟
تا این که به حجره رسید. وقتی در را باز کرد و به آرامی رفت داخل، دید محمود جوری غرق خواب است که هفت پادشاه را در خواب میدید. مجبور بود چراغ روشن نکند تا شر نشود و دوباره با جارو به جان آنها نیفتد. ابتدا در خارج از حجره، عبا و کاپشنش را درآورد و سپس وارد شد و خیلی آرام در را بست و لباسش را همانجا آویزان کرد. فکر میکرد فرهاد هم یا نیست و یا خواب است که با صدای آهسته و ته گلوی فرهاد مواجه شد.
-کجا بودی تا حالا؟
-نگرانم شدی؟ سلام.
-سلام. نه. ولی خیلی دیره. ببین! ساعت از 12 هم گذشته.
-میدونم. تو چرا بیداری؟ بخواب که باید صبح بری حمام!
-تیکه میندازی؟
-نه بابا. دیگه حوصله تیکه انداختنم ندارم.
-چی شده باز؟
محمد نشست سر جایش و همین طور که بالشتش را مرتب کرد تا دراز بکشد و با هندزفری، باقی مانده اخبار رادیو بیبیسی را بشنود، گفت: «هیچی. امشب بیرون نرفتی؟»
-دلم میخواست. اما بارونی بود.
-کجا میری شبا؟ یهو جیم میشی کجا میری؟
-چه میدونم. رستوران. قهوه خونه. کافی شاپ. هر جا حسش باشه.
-خب تنها نرو. ازدواج کن تا یکی داشته باشی که هر شب باهاش یه جایی بری. جدی میگم. تو که شرایطشو داری.
صدای خروپفهای کشیده محمود در اتاق پیچیده بود. به خاطر همین خیالشان از خواب بودن احمد راحت بود و با هم حرف زدند.
-دلت خوشه. من تو خرج خودمم موندم. چه برسه به یکی دیگه. یه چیزی برات تعریف کنم؟
محمد بالشتش را جوری گذاشت که با وجود تاریکی، فرهاد را بتواند ببیند. یکی از هندزفریهایش را در گوشش گذاشت تا با آن یکی گوشش به حرفهای فرهاد گوش بدهد. فرهاد شروع به درددل کرد: «راستشو بخوای یکی مدنظر دارم اما خیلی کلاسش بالاست. چادری هستا. اما از اونا که مُد میزنن و به خودشون میرسن.»
محمد دید دارد جالب میشود. بیخیال بیبیسی شد و هندزفری را درآورد تا بهتر بشوند. آرام پرسید: «چند سالشه؟»
فرهاد در وسط تاریکی که صدای قشنگ باران هم به گوش میرسید ادامه داد: «هم سن و سال خودمه. همسایهمونه. مامانامون با هم دوستن. جای خواهری خیلی به دلم نشسته. هر وقت از کوچه رد میشیم یا مثلاً تو ماشین هستیم و رد میشیم، حواسم بهش بوده. یه نگاه ریییییییز ... و گاهی هم یواشکی جواب سلاممو میده. آخ محمد یادش افتادم ...»
-میخوای ادامه ندیم؟ بخوابیم؟
-نه بذار برات بگم.
همچنان صدای خروپف کشدار محمود به گوش میرسید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
فرهاد ادامه داد: «از ایناست که وقتی راه میره، موهاش پیدا نیست اما بیشتر از قرص صورتش پیداست. همیشه شال و مقنعه لبنانی میبنده. وقتی راه میره، باد میفته تو چادرش. کلاً خیلی تلاش نمیکنه که روش محکم بگیره.»
-جِلفه؟
-جِلف قیافته! امروزیه. مامانش خیلی حجابش سفت و سخته. اما دختراش مثل خودش نیستن.
-دختراش؟ مگه چندتا دختر داره؟
-دو تا. اینی که دوسش دارم، دختر دومی است. شکل مامانش نیست خدا را شکر. بیشتر شکل باباشه.
-باباش قشنگتر از مامانه است؟
-وای محمد آره. اون روز باباهه اینقدر تحویلم گرفت.
صدای خروپف محمود به نهایت اعلای فرکانسش رسیده بود. جوری که چون از ته گلو با هم حرف میزدند، گاهی صدا به صدا نمیرسید.
-کجا؟ مگه رابطه خانوادگی دارین؟
-نه. تو کوچه. بوق زد و با خنده، یه دست تکون داد و رد شد.
-خاک تو سرت! یه جوری میگه تحویلم گرفت، گفتم شاید دو ساعت باهم حرف زدین.
-همینم بهتر از هیچیه. پسر ندارن. دوس دارم جای پسرشون باشم.
-گفتی دو تا خواهرن؟
-یا حضرت عباس! آره. چطور؟
-اون یکی آبجی بزرگتره. درسته؟
-خب آره. خانم من دومیه است.
-زهر مار و خانمم! اول چاه رو بکن، بعدش مناره رو بدزد!
-خُبالا. چطور؟ چرا پرسیدی؟
محمد که در تاریکی، برق شیطنت عجیبی از گوشه چشمش مثل ستاره گوشه چشمان نقشهای منفی در کارتنهای خوفناک دیده میشد، کمی گلویش را صاف کرد و گفت: «خب بیا محمودآقا را راضی کنیم که بیاد خواهر اولی رو بگیره. اینجوری که تو داری میگی، خانواده خوب و خوشکل و وضع خوب مالی و ... خب خدا را شکر همه چی ردیفه. قبول داری؟»
فرهاد که دلش میخواست بلند شود و سر محمد را ببرد و روی سینهاش بگذارد، یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد که صدای خروپف محمود به طرز مشکوکی قطع شده است! گرفت که محمدِ شیطون بلا میخواهد دوباره محمود را اذیت کند. مخصوصاً وقتی محمد با نوک انگشت شصت پایش به پای فرهاد زد.
کلاً صدای خروپف محمود قطع شده بود. فرهاد هم متوجه شده بود که محمود بیدار است و نفسش را قطع کرده و منتظر جواب فرهاد است تا صدای او را خوب بشنود. خیلی عادی، خندهاش را کنترل کرد و گفت: «چرا که نه. محمودآقا هم پسر باسوادیه. هم خیلی مومنه. و هم الان که دارم دقت میکنم قدش متوسطه و به دختر اولی خیلی میاد. هر دو تا شونم لاغرن. آهان راستی ... یه چیز دیگه ... دختره اولی برخلاف دومی، خیلی هم دلش میخواد زن طلبه بشه.»
محمد نامرد غلتی خورد و پرسید: «ناموسا؟ این که خیلی عالیه. گفتی هم سن و سال محمودآقاست؟»
فرهاد جواب داد: «شاید حداکثر شش ماه از محمود کوچیک تر باشه. ولی ماشالله خیلی خوشکله. هر چی باشه سلیقه من از محمود بهتره. به سلیقه من و بنظرم خیلی دختر اولی به محمود میاد. جدی میگم.»
تا این را گفت، محمود نفسی را که حبس کرده بود آزاد کرد و تکانی خورد و دماغش را در همان تاریکی مالاند و با صدای رسا و جدی گفت: «عوضی مگه تو نگفتی شکل مامانه است؟»
فرهاد هم خیلی عادی، که اصلاً انگار نه انگار که چرا یهو بیدار شدی؟ گفت: «گفتم شکل باباهه است. حداد من گفتم شکل مامانه است؟!»
محمد هم خیلی عادی که همین لحن عادیاش محمود را بیشتر حرص میداد گفت: «یادم نمیاد. خدا رو شکر به اون نرفتن!»
فرهاد میخواست ادامه بدهد که محمد نگذاشت. محمد متخصص در کف گذاشتن خلقالله بود. مثل کسی که دلسوز اُمّت است و مسئله هم خیلی مهم نیست، گفت: «به نظرم دیگه کافیه فرهاد جان. بذار استراحت کنیم تا نماز صبحمون قضا نشه. موافقی داداش؟»
فرهاد هم که بگیرش عالی بود، گرفت و گفت: «حله آقا. موافقم. در حدیث داریم که اگه نماز صبحتون قضا بشه، اصلاً ارزش نداره. از ما خدافظ. شب خوش.»
محمد هم که دیگر قادر به کنترل خندهاش نبود، رو به آن طرف کرد و پتو را بالاتر کشید و گفت: «شب همگی بخیر. لطفاً برای نافله شب بیدارم کنید.»
این محمود بیچاره و بینوا بود که هم خوابش پریده بود و هم چون نتوانسته بود تا آخرش خودش را به خواب بزند، سرش بی کلاه مانده بود. از سویی هم نمیتوانست خودش را خیلی مشتاق نشان بدهد و از آنها بخواهد که ادامه بدهند و از وجنات و جمال و جلال دختره بگویند. بنده خدا هاج و واج در آن تاریکی، به آن دو عوضی نگاه میکرد. حرص میخورد که وسط مسئله مرگ و حیات، محمد و فرهاد تصمیم گرفته بودند که تخت بخوابند تا نمازشان قضا نشود. محمود هم زیر لب «خدا به حق پنج تن آل عبا لعنتتون کنه که شبمونو شیطونی کردین و رفت!» گفت و رو کرد به طرف دیوار و بالشتش را از زیر سرش برداشت و گذاشت روی سر و گوشش و خوابید.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
94.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی آقای حسن اسحاقی از برگزیدگان پنجمین کنگره شعر مکتب گمنامی در محضر مقام معظم رهبری در دیدار شاعران با معظم له
و حسن توجه و عنایت حضرت آقا نسبت به فرزندان خود در وزارت اطلاعات
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
[هر کتابی که از دست میدهیم، تکهای از حافظه و روحمان را به باد میسپاریم. اومبرتو اکو]
در جهرم، صبحهای زود، اوستا رسول برای خریدن نان و آش آماده میشد و پس از نیم ساعت، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با چند تا نان داغ و یک کاسه آش میآمد. کنار سفرهای که مادر محمد انداخته بود، مینشست و اول یک استکان چایی میخورد و سپس اگر بچهها بودند با حضور بچهها و اگر هم نبودند، خودشان دو نفری صبحانه میخوردند.
مادرها که به احوال همه بهتر از خودشان آگاهند، مدتی دیده بود که اوستا دمغ است. معمولاً ساکت است و به نقطهای خیره شده. اما از وقتی محمد رفته بود، نپرسیده بود. تا این که میخواست یک جوری سر حرف را باز کند.
-دیشب که خواب بودی، بچهها از قم زنگ زدند و سلامتم رسوندند.
اوستا همین طور که صبحانه میخورد، جواب داد: «سلامت باشن. نمیخوان بیان؟»
-نه فعلاً. شاید یکی دو ماه دیگه بیان.
-به سلامتی. بگو مستقیم بیان اینجا. خیر و برکتند.
-باشه. محمد چند شبه که زنگ نزده. چهارشنبه است. وقتی میرسید شمال، حداقل یه زنگ میزد و میگفت رسیدم.
اما اوستا سرش را بالا نیاورد و هیچی نگفت. مادر محمد منتظر بود که اوستا یک کلمه احوال محمد را بپرسد. اما اوستا هیچی نگفت. مادر ادامه داد: «ماشالله خیلی راهش طولانیه. کاش نزدیکترمون بود.»
پدر هیچ! پدر سکوت!
-چرا هیچی نمیگی؟ چرا احوال محمد نمیپرسی؟
پدر کاسه را برداشت و با انگشت اشارهاش، کف کاسه را تمیز کرد و برق انداخت. میخواست قند بردارد و چایی بخورد که مادر محمد گفت: «تو چته؟ چند روزه همش تو همی. حتی وقتی محمد میخواست خدافظی کنه، نبودی. از قصد نبودی. وگرنه کله ظهر کجا رفته بودی؟»
اوستا با غیظ گفت: «میذاری یه استکان چایی بخورم و برم دورِ بدبختیم؟»
مادر محمد که دلش پیشِ اوستا خیلی نازک بود بغض کرد و گفت: «محمد هم بچته. چرا چند روزه حال همه میپرسی الا محمد؟!» این را گفت و یک قطره از صورت مثل ماهش چکید. دید اوستا حرف نمیزند. ادامه داد: «تا نگی چته و چرا اخلاقت بد شده، نمیذارم بری.»
اوستا ته مانده چایی را سر کشید و استکان را محکم کف نعلبکی کوبید و گفت: «بعله که بچمه! مگه تو کوچه پیداش کردم؟ ولی دیگه از چشمم افتاده. بهش میگم بیا روضه و جلسه امام حسین! میگه بیام برای چهار تا کَر و چهار تا پیرمرد پیرزن حرف بزنم؟ میگم تا الان روضه چند تا امام یاد گرفتی؟ خنده میکنه و میگه ما کارای واجبتر از روضه داریم. این بچهای هست که بزرگ کردیم و فرستادیم حوزه؟ بعد از شش تا دختر یه پسر از خدا خواستم که اینطوری بشه؟»
مادر صورتش را پاک کرد اما معلوم بود که ته دلش به درد آمده. با حالت خاص و التماس به اوستا گفت: «اینطوری نگو! اون پسر خوبیه. اهل کتاب و مطالعه و درس خوندنه. حالا یه چیزی گفته. شاید تو بد فهمیدی. چرا زودی جوش میاری؟ منظورش این نبوده که...»
اوستا فوراً از سر جا بلند شد و حرف مادر محمد را قطع کرد و گفت: «همش ماله بکش رو حرف بچهات! منظورشم خیلی خوب رسوند. ما فکر میکردیم بره حوزه، یکی مثل آیت الله حق شناس و آیت الله شب زنده دار و آقای حسین آقا (مرحوم آیت الله حسین آیت الهی) میشه. الان آقا حتی عارش میشه که جلسه روضه امام حسین بیاد! گِل بگیرن درِ اون حوزهای که اینا رو تربیت کرده.»
این را گفت و به طرف دوچرخهاش رفت و شروع به بستن سه چهار تکه آهن پشت دوچرخهاش کرد. اما همین طور با خودش حرف میزد و غر و لند میکرد: «میگن خدا خر میشناخت که شاخش نداد. حالا این پسره سی چهل کیلویی برای من آدم شده! میگه من فلان خوندم و بسان خوندم و بهمان یاد گرفتم و دیگه نمیام برای پیرزن و پیرمردا روضه بخونم. دلتم بخواد. برو ... برو میخوام ببینم میخوای به کجا برسی؟ میخوام ببینم کی سرت میخوره به سنگ؟ برو دست خدا ... برو میخوام ببینم کجا رو میخوای بگیری؟»
مادر محمد با شنیدن حرفهای اوستا دلش خون شد. هم اوستا دروغ نمیگفت و هم محمد پاره تنش بود. مادرها در حالت عادی، دچار فرکانس بالای استرس و دلشوره نسبت به حال و آینده بچههایشان هستند. چه برسد به وقتی که واقعاً یک چیزی شده باشد و یک مشکل جدی پیش بیاید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اما محمد...
فقط دو سه روز وقت داشت که پولی که پدرایوان خواسته بود جور کند. شهریهاش در آن سال، با کمک خرجی که متولی مدرسه میداد جمعاً حداکثر 32 هزار و پانصد تومان میشد. یعنی پول حداکثر 16 تا ساندویچ فلافل و نوشابه در آن زمان. حالا پدر ایوان چقدر پول خواسته بود؟ چیزی بیش از 19 برابر شهریه محمد. یعنی حدوداً 620 هزار تومان!
اما محمد شاید 100 هزار تومان پس انداز در کارت بانک صادرات داشت. پنجاه هزار تومان را هم گذاشته بود کنار کفنش که اگر خدایی نکرده لازم شد، داشته باشند. آن ماه عیدی هم دادند و شهریهاش تماماً شد حدوداً 40 هزار تومان. همین. دیگر آه در بساط نداشت. یعنی همهاش 200 هزار تومان نشد.
به صندوق قرض الحسنه حوزه مراجعه کرد. گفتند فقط مختص متاهلان است و به مجرد وام نمیدهند. به قرض الحسنه روستای کنار حوزه مراجعه کرد. گفتند به غیربومی وام نمیدهیم حتی اگر طلبه و آخوند باشد. به بانک صادرات مراجعه کرد و گفتند دفتر تسهیلات سال را بستهاند اما دو تا ضامن کارمند با حساب بانکی قوی و معتبر داشته باشد تا اگر در سال آینده جور شد، خبرش کنند. همین. دیگر هیچ جا نداشت که دوزار کف دستش بیندازند.
حالا خوب شد که به کسی نگفت که پول را برای چه کاری و چه کسی میخواهد؟ وگرنه معلوم نبود که چه بر سرش میآوردند. مجبور شد به مجید مراجعه کند و او را واسطه کند که برایش 10 روز روزه استیجاری بگیرد. مثل وقتی که میخواست دیکشنری بخرد. برای دیکشنری دو روز روزه استیجاری گرفت.
حتی با روزه استیجاری هم که از فردایش باید با آن هیکل نحیفش میگرفت، نصف پول هم جور نشد. به حجرهاش رفت. مستاصل شده بود. نمیدانست چه کند؟ همین طور در حجره قدم میزد و فکر میکرد تا این که چشمش به کتابهایش خورد. سرتان را درد نیاورم. غیر از کتب درسی اش که واجب بود و اگر نداشت، سر کلاس نمیتوانست برود، تقریباً 100 تا کتاب داشت و چون از کتابهایش مثل بچههایش مراقبت میکرد، همگی تمیز مانده بودند. با این که هر کدام را دهها بار خوانده بود.
مثل این که داشتند جانش را تکه تکه میکندند. وقتی که دید مجبور است همه کتابهایش را بفروشد. دقت کنید؛ همه کتابهایش! ده دوازده تا از شریعتی داشت. هفت هشت تا از عین صاد. چهار تا از عبدالکریم سروش. دوازده تا از آیت الله جوادی آملی. البته به غیر از دو جلدی که تفسیر موضوعی بود. دو تا از محسن کدیور. پونزده تا از شهید مطهری. دو تا از چمران. چهار تا از آوینی. سه تا تاریخ فلسفه. دو تا هرمنوتیک. سه چهار تا کتاب نفیس منطقی. و بیست سی تا کتاب دیگه.
همهاش را داشت جمع و جور میکرد که فرهاد وارد حجره شد.
-سلام. چیکار میکنی؟
-علیک سلام. میخوام بفروشم.
-زده به سرت؟ چی داری میگی؟
-جدی میگم. پول لازمم. داری سیصد چهارصد هزار تومن دستی بهم بدی؟
-بزرگوار! دستی چیه؟ جفت کلیههامم بفروشم، اینقدر دستمون نمیگیره! چرا حالا؟ پول واسه چه کاری میخوای؟
-از درک و فهم تو خارجه. اگه کمک نمیکنی یا مشتری نیستی، کنار وایسا. اعصابمو خردتر نکن.
-ولی موافقم. بده بره. اینا دور و برت نباشه، کمتر کفر میگی.
محمد به او بد نگاه کرد. فرهاد ادامه داد: «نگاه میکنه! جدی میگم. چیه اینا؟ همینا اینجوریت کرده.»
محمد که هم فشار عصبی به خاطر فروش کتابهایش را داشت تحمل میکرد و هم حوصله خزعبلات فرهاد را نداشت، چشمانش را بست و انگشتان اشاره هر دو دستش را گذاشت کنار شقیقهاش. فرهاد وقتی این صحنه را دید، دلش سوخت و خفهخون گرفت. نشست کنارش. آرام پرسید: «میخوای همین جا بفروشی یا بیرون؟»
محمد که دستانش از فشار عصبی داشت میلرزید همین طور که چشمانش را بسته بود جواب داد: «نمیدونم!»
فرهاد گفت: «پس اینجوری جمع و جور نکن. تو شهر بُزخری میکنن. چندرغاز میدن و کتاباتو ازت بلند میکنن. بنظرم همین جا بفروش.»
محمد که دیگر طاقت تکرار کلمه «فروش» و «فروختن» کتابهایش را نداشت، خیلی تلاش کرد که گریهاش را کنترل کند. با همان لرزش پرسید: «چطوری؟ چه غلطی بکنم؟»
فرهاد گفت: «چته تو؟ اول یه کم خودتو کنترل کن تا بتونم باهات حرف بزنم. اینجوری داری میمیری بدبخت!»
تا این را گفت، محمد سرش را پایین انداخت و صورتش را پشت کف دستانش قایم کرد و زد زیر گریه. فرهاد دید نخیر! مثل این که خیلی داستان جدی است. نزدیکتر نشست و پرسید: «محمد چی شده؟ چرا پول لازمی؟ چرا اینقدر پول لازمی که باید همه زندگیت بفروشی؟ مگه نمیگفتی کتابام همه زندگیمن؟ خب چرا میخوای زندگیتو بفروشی؟ چی شده؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour