🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
[زندگی را باید رو به جلو زیست، اما تنها با نگاه به گذشته میتوان آن را فهمید. سورن کییرکگور]
یکشنبه شب بود. درس استاد تولّایی بیشتر از یک ساعت و نیم طول کشید. چون جلسهای بود که قرار گذاشته بودند که محمد هر چه سوال از جلد اول و دوم تاریخ فلسفه کاپلستون داشت، میتوانست بپرسد. البته سوالاتش در آن جلسه تمام نشد. چون محمد همیشه درباره قرون وسطی سوال داشت و هر وقت، هر سوالی که جوابش را میفهمید، سوال دیگری در ذهنش زاده میشد.
کمی دیر شد اما چون پدر مهدی هماهنگ کرده بود که محمد در یکشنبه شب با آن استادی که معرفی کرده بود تلفنی گفتگو کند، مسیر از منزل تولّایی را تا کیوسک تلفن حوزه را دوید. باران زیبایی هم در حال باریدن بود. چتر نداشت. یک پلاستیک روی سرش کشید و راه افتاد. همین طور که به طرف کیوسک میدوید، با خودش حساب کرد و متوجه شد که از شبی که از جهرم برگشته بود تا آن شب، حتی یک روز هم خورشید را ندیده. از بس هوا بارانی و ابری بود.
به کسیوسک تلفن رسید و بسم الله گفت و تلفن را برداشت. کاغذی که در جیبش بود و با دستخط مهدی، روی آن شماره تلفن نوشته شده بود را درآورد. کاغذ خیس شده بود اما شمارهها قابل خواندن بود. بوق خورد... بوق اول... بوق دوم ... بوق سوم ... گوشی را برداشت...
-بله
محمد هول شد و لکنتش عود کرد. کمی تمرکز کرد و نفس عمیق کشید.
-الو سلام.
-سلام. بفرمایید.
-ببخشید مزاحم شدم. من یادم رفته که اسم شما را از دوستم بپرسم. من حدادپور هستم. قرار بود امشب با شما درباره کلاس عهدین گفتگو کنم.
-بله. آخوند هستید؟ درسته؟
-طلبه هستم. پایه چهار و پنج دارم میخونم.
-بسیار خوب. بفرمایید.
-خواهش میکنم. شما بفرمایید که کی و کجا خدمت برسم؟ و شرایطی اگه دارین بفرمایید تا بدونم.
-شما تحمیلیترین شاگردی هستی که مجبورم قبول کنم.
-کی شما رو مجبور کرده؟ پدر آقامهدی؟
-نمیدونم بابای مهدی هست یا نه؟ اما دوست مشترکمون. من با شما هم عقیده نیستم و این خیلی منو آزار میده.
-من راضی به آزار شما نیستم اما مطمئن باشید که اذیت نمیکنم. نمیدونم چی بگم؟ من فقط میخوام یاد بگیرم.
-خوشبین نیستم. کلاً به شماها نمیشه اعتماد کرد.
-خب الان تکلیف من چیه؟ میشه خواهش کنم یه فرصت به من بدید؟
-باشه. با فرصت موافقم. اما دو تا شرط دارم.
-بفرمایید.
-یکی این که من پول میگیرم. و پولی که میگیرم، به دلار میگیرم.
محمد با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد. او تا آن لحظه، حتی یک دلار را به چشم و از نزدیک ندیده بود. چه برسد که بخواهد پول یک کلاس خصوصی را با دلار محاسبه و پرداخت کند!
وقتی دید محمد سکوت کرده، ادامه داد و گفت: «دومیش هم این که باید بیایید خونمون. من جایی نمیام.»
محمد که هنوز از شوک خارج نشده بود، پرسید: «ببخشید منزلتون کجاست؟»
-ما ساری هستیم. خودِ ساری. اگر پولی که گفتم را بتونید پرداخت کنید، میتونم به مدت سه ماه، هفتهای یک جلسه سه ساعته با شما باشم. که جمعاً حدوداً میشه 36 تا نهایتاً چهل ساعت. بنظرم منصفانه است.
محمد که بهم ریخته بود اما نمیخواست آن فرصت را از دست بدهد، نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه چشمانش را بست. شاید سه چهار ثانیه نشد که خیلی مصمم چشمانش را باز کرد و گفت: «باشه. قبوله. از همین هفته شروع کنیم؟»
آن طرف خط که معلوم بود انتظار پذیرش فوری از سوی محمد نداشته، پرسید: «امشب یکشنبه است. ینی فردا میشه دوشنبه. قرار ما میتونه جمعهها از ساعت 9 صبح...»
که محمد فوراً وسط حرفش پرسید و گفت: «ببخشید من شبهای جمعه تا صبح کتابخونه هستم. لطفاً بندازید عصر جمعه. میشه؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اینبار آن طرف خط، با شنیدن این حرف متجب شد و سکوت کرد. پرسید: «ینی تا صبح تو کتابخونه کار میکنی؟»
محمد جواب داد: «نه. مطالعه و تحقیق میکنم. ماهی یک بار هم کل کتابخانه را باید جارو بزنم. به خاطر همین، معمولاً صبح جمعهها تا ظهر استراحت میکنم.»
جواب داد: «باشه. میندازیم عصر. از ساعت 2 تا 5. فقط سه چهار روز فرصت داری که پول کلاس رو جور کنی. امیدوارم بهت برنخوره. اما میتونی؟»
محمد که شاید آن لحظه، کلماتی که میگفت دست خودش نبود اما محکم و مصمم جواب داد: «اگه من پول ... اون هم دلار نداشتم، شما منو به خونه ات راه نده! قبول؟»
گفت: «آدرسو یاداشت کن!»
محمد پرسید: «ببخشید من محمد هستم. محمدرضا حدادپور جهرمی. میتونم اسم شما را بدونم؟»
جواب داد: «حتماً. ایوان. پدر ایوان.»
و محمد، زیر کیوسک تلفن، در آن شب بارانی، گوشه پایین صفحه اول کتاب اصول فقهش آدرس پدر ایوان را نوشت و خدافظی کرد.
اینقدر فکرش مشغول بود که حد نداشت. هم خوشحال بود و هم نگران. کتابهایش را زیر بغلش، زیر کاپشنش گرفت که خیس نشود. همین طور که پلاستیک روی سرش بود، زیر باران کمی قدم زد. از کنار زمین شالی پشت مسجد عبور کرد. باورش نمیشد که صدای نفس نفس زدن و تمرین کردنهای صالح را زیر باران و در تاریکی میشنود. معلوم نبود صالح چه از جان خودش میخواهد که اینقدر تمرینات سخت و سنگین در خلوت و تاریکی انجام میدهد؟
تا این که به حجره رسید. وقتی در را باز کرد و به آرامی رفت داخل، دید محمود جوری غرق خواب است که هفت پادشاه را در خواب میدید. مجبور بود چراغ روشن نکند تا شر نشود و دوباره با جارو به جان آنها نیفتد. ابتدا در خارج از حجره، عبا و کاپشنش را درآورد و سپس وارد شد و خیلی آرام در را بست و لباسش را همانجا آویزان کرد. فکر میکرد فرهاد هم یا نیست و یا خواب است که با صدای آهسته و ته گلوی فرهاد مواجه شد.
-کجا بودی تا حالا؟
-نگرانم شدی؟ سلام.
-سلام. نه. ولی خیلی دیره. ببین! ساعت از 12 هم گذشته.
-میدونم. تو چرا بیداری؟ بخواب که باید صبح بری حمام!
-تیکه میندازی؟
-نه بابا. دیگه حوصله تیکه انداختنم ندارم.
-چی شده باز؟
محمد نشست سر جایش و همین طور که بالشتش را مرتب کرد تا دراز بکشد و با هندزفری، باقی مانده اخبار رادیو بیبیسی را بشنود، گفت: «هیچی. امشب بیرون نرفتی؟»
-دلم میخواست. اما بارونی بود.
-کجا میری شبا؟ یهو جیم میشی کجا میری؟
-چه میدونم. رستوران. قهوه خونه. کافی شاپ. هر جا حسش باشه.
-خب تنها نرو. ازدواج کن تا یکی داشته باشی که هر شب باهاش یه جایی بری. جدی میگم. تو که شرایطشو داری.
صدای خروپفهای کشیده محمود در اتاق پیچیده بود. به خاطر همین خیالشان از خواب بودن احمد راحت بود و با هم حرف زدند.
-دلت خوشه. من تو خرج خودمم موندم. چه برسه به یکی دیگه. یه چیزی برات تعریف کنم؟
محمد بالشتش را جوری گذاشت که با وجود تاریکی، فرهاد را بتواند ببیند. یکی از هندزفریهایش را در گوشش گذاشت تا با آن یکی گوشش به حرفهای فرهاد گوش بدهد. فرهاد شروع به درددل کرد: «راستشو بخوای یکی مدنظر دارم اما خیلی کلاسش بالاست. چادری هستا. اما از اونا که مُد میزنن و به خودشون میرسن.»
محمد دید دارد جالب میشود. بیخیال بیبیسی شد و هندزفری را درآورد تا بهتر بشوند. آرام پرسید: «چند سالشه؟»
فرهاد در وسط تاریکی که صدای قشنگ باران هم به گوش میرسید ادامه داد: «هم سن و سال خودمه. همسایهمونه. مامانامون با هم دوستن. جای خواهری خیلی به دلم نشسته. هر وقت از کوچه رد میشیم یا مثلاً تو ماشین هستیم و رد میشیم، حواسم بهش بوده. یه نگاه ریییییییز ... و گاهی هم یواشکی جواب سلاممو میده. آخ محمد یادش افتادم ...»
-میخوای ادامه ندیم؟ بخوابیم؟
-نه بذار برات بگم.
همچنان صدای خروپف کشدار محمود به گوش میرسید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
فرهاد ادامه داد: «از ایناست که وقتی راه میره، موهاش پیدا نیست اما بیشتر از قرص صورتش پیداست. همیشه شال و مقنعه لبنانی میبنده. وقتی راه میره، باد میفته تو چادرش. کلاً خیلی تلاش نمیکنه که روش محکم بگیره.»
-جِلفه؟
-جِلف قیافته! امروزیه. مامانش خیلی حجابش سفت و سخته. اما دختراش مثل خودش نیستن.
-دختراش؟ مگه چندتا دختر داره؟
-دو تا. اینی که دوسش دارم، دختر دومی است. شکل مامانش نیست خدا را شکر. بیشتر شکل باباشه.
-باباش قشنگتر از مامانه است؟
-وای محمد آره. اون روز باباهه اینقدر تحویلم گرفت.
صدای خروپف محمود به نهایت اعلای فرکانسش رسیده بود. جوری که چون از ته گلو با هم حرف میزدند، گاهی صدا به صدا نمیرسید.
-کجا؟ مگه رابطه خانوادگی دارین؟
-نه. تو کوچه. بوق زد و با خنده، یه دست تکون داد و رد شد.
-خاک تو سرت! یه جوری میگه تحویلم گرفت، گفتم شاید دو ساعت باهم حرف زدین.
-همینم بهتر از هیچیه. پسر ندارن. دوس دارم جای پسرشون باشم.
-گفتی دو تا خواهرن؟
-یا حضرت عباس! آره. چطور؟
-اون یکی آبجی بزرگتره. درسته؟
-خب آره. خانم من دومیه است.
-زهر مار و خانمم! اول چاه رو بکن، بعدش مناره رو بدزد!
-خُبالا. چطور؟ چرا پرسیدی؟
محمد که در تاریکی، برق شیطنت عجیبی از گوشه چشمش مثل ستاره گوشه چشمان نقشهای منفی در کارتنهای خوفناک دیده میشد، کمی گلویش را صاف کرد و گفت: «خب بیا محمودآقا را راضی کنیم که بیاد خواهر اولی رو بگیره. اینجوری که تو داری میگی، خانواده خوب و خوشکل و وضع خوب مالی و ... خب خدا را شکر همه چی ردیفه. قبول داری؟»
فرهاد که دلش میخواست بلند شود و سر محمد را ببرد و روی سینهاش بگذارد، یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد که صدای خروپف محمود به طرز مشکوکی قطع شده است! گرفت که محمدِ شیطون بلا میخواهد دوباره محمود را اذیت کند. مخصوصاً وقتی محمد با نوک انگشت شصت پایش به پای فرهاد زد.
کلاً صدای خروپف محمود قطع شده بود. فرهاد هم متوجه شده بود که محمود بیدار است و نفسش را قطع کرده و منتظر جواب فرهاد است تا صدای او را خوب بشنود. خیلی عادی، خندهاش را کنترل کرد و گفت: «چرا که نه. محمودآقا هم پسر باسوادیه. هم خیلی مومنه. و هم الان که دارم دقت میکنم قدش متوسطه و به دختر اولی خیلی میاد. هر دو تا شونم لاغرن. آهان راستی ... یه چیز دیگه ... دختره اولی برخلاف دومی، خیلی هم دلش میخواد زن طلبه بشه.»
محمد نامرد غلتی خورد و پرسید: «ناموسا؟ این که خیلی عالیه. گفتی هم سن و سال محمودآقاست؟»
فرهاد جواب داد: «شاید حداکثر شش ماه از محمود کوچیک تر باشه. ولی ماشالله خیلی خوشکله. هر چی باشه سلیقه من از محمود بهتره. به سلیقه من و بنظرم خیلی دختر اولی به محمود میاد. جدی میگم.»
تا این را گفت، محمود نفسی را که حبس کرده بود آزاد کرد و تکانی خورد و دماغش را در همان تاریکی مالاند و با صدای رسا و جدی گفت: «عوضی مگه تو نگفتی شکل مامانه است؟»
فرهاد هم خیلی عادی، که اصلاً انگار نه انگار که چرا یهو بیدار شدی؟ گفت: «گفتم شکل باباهه است. حداد من گفتم شکل مامانه است؟!»
محمد هم خیلی عادی که همین لحن عادیاش محمود را بیشتر حرص میداد گفت: «یادم نمیاد. خدا رو شکر به اون نرفتن!»
فرهاد میخواست ادامه بدهد که محمد نگذاشت. محمد متخصص در کف گذاشتن خلقالله بود. مثل کسی که دلسوز اُمّت است و مسئله هم خیلی مهم نیست، گفت: «به نظرم دیگه کافیه فرهاد جان. بذار استراحت کنیم تا نماز صبحمون قضا نشه. موافقی داداش؟»
فرهاد هم که بگیرش عالی بود، گرفت و گفت: «حله آقا. موافقم. در حدیث داریم که اگه نماز صبحتون قضا بشه، اصلاً ارزش نداره. از ما خدافظ. شب خوش.»
محمد هم که دیگر قادر به کنترل خندهاش نبود، رو به آن طرف کرد و پتو را بالاتر کشید و گفت: «شب همگی بخیر. لطفاً برای نافله شب بیدارم کنید.»
این محمود بیچاره و بینوا بود که هم خوابش پریده بود و هم چون نتوانسته بود تا آخرش خودش را به خواب بزند، سرش بی کلاه مانده بود. از سویی هم نمیتوانست خودش را خیلی مشتاق نشان بدهد و از آنها بخواهد که ادامه بدهند و از وجنات و جمال و جلال دختره بگویند. بنده خدا هاج و واج در آن تاریکی، به آن دو عوضی نگاه میکرد. حرص میخورد که وسط مسئله مرگ و حیات، محمد و فرهاد تصمیم گرفته بودند که تخت بخوابند تا نمازشان قضا نشود. محمود هم زیر لب «خدا به حق پنج تن آل عبا لعنتتون کنه که شبمونو شیطونی کردین و رفت!» گفت و رو کرد به طرف دیوار و بالشتش را از زیر سرش برداشت و گذاشت روی سر و گوشش و خوابید.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
94.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی آقای حسن اسحاقی از برگزیدگان پنجمین کنگره شعر مکتب گمنامی در محضر مقام معظم رهبری در دیدار شاعران با معظم له
و حسن توجه و عنایت حضرت آقا نسبت به فرزندان خود در وزارت اطلاعات
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
[هر کتابی که از دست میدهیم، تکهای از حافظه و روحمان را به باد میسپاریم. اومبرتو اکو]
در جهرم، صبحهای زود، اوستا رسول برای خریدن نان و آش آماده میشد و پس از نیم ساعت، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با چند تا نان داغ و یک کاسه آش میآمد. کنار سفرهای که مادر محمد انداخته بود، مینشست و اول یک استکان چایی میخورد و سپس اگر بچهها بودند با حضور بچهها و اگر هم نبودند، خودشان دو نفری صبحانه میخوردند.
مادرها که به احوال همه بهتر از خودشان آگاهند، مدتی دیده بود که اوستا دمغ است. معمولاً ساکت است و به نقطهای خیره شده. اما از وقتی محمد رفته بود، نپرسیده بود. تا این که میخواست یک جوری سر حرف را باز کند.
-دیشب که خواب بودی، بچهها از قم زنگ زدند و سلامتم رسوندند.
اوستا همین طور که صبحانه میخورد، جواب داد: «سلامت باشن. نمیخوان بیان؟»
-نه فعلاً. شاید یکی دو ماه دیگه بیان.
-به سلامتی. بگو مستقیم بیان اینجا. خیر و برکتند.
-باشه. محمد چند شبه که زنگ نزده. چهارشنبه است. وقتی میرسید شمال، حداقل یه زنگ میزد و میگفت رسیدم.
اما اوستا سرش را بالا نیاورد و هیچی نگفت. مادر محمد منتظر بود که اوستا یک کلمه احوال محمد را بپرسد. اما اوستا هیچی نگفت. مادر ادامه داد: «ماشالله خیلی راهش طولانیه. کاش نزدیکترمون بود.»
پدر هیچ! پدر سکوت!
-چرا هیچی نمیگی؟ چرا احوال محمد نمیپرسی؟
پدر کاسه را برداشت و با انگشت اشارهاش، کف کاسه را تمیز کرد و برق انداخت. میخواست قند بردارد و چایی بخورد که مادر محمد گفت: «تو چته؟ چند روزه همش تو همی. حتی وقتی محمد میخواست خدافظی کنه، نبودی. از قصد نبودی. وگرنه کله ظهر کجا رفته بودی؟»
اوستا با غیظ گفت: «میذاری یه استکان چایی بخورم و برم دورِ بدبختیم؟»
مادر محمد که دلش پیشِ اوستا خیلی نازک بود بغض کرد و گفت: «محمد هم بچته. چرا چند روزه حال همه میپرسی الا محمد؟!» این را گفت و یک قطره از صورت مثل ماهش چکید. دید اوستا حرف نمیزند. ادامه داد: «تا نگی چته و چرا اخلاقت بد شده، نمیذارم بری.»
اوستا ته مانده چایی را سر کشید و استکان را محکم کف نعلبکی کوبید و گفت: «بعله که بچمه! مگه تو کوچه پیداش کردم؟ ولی دیگه از چشمم افتاده. بهش میگم بیا روضه و جلسه امام حسین! میگه بیام برای چهار تا کَر و چهار تا پیرمرد پیرزن حرف بزنم؟ میگم تا الان روضه چند تا امام یاد گرفتی؟ خنده میکنه و میگه ما کارای واجبتر از روضه داریم. این بچهای هست که بزرگ کردیم و فرستادیم حوزه؟ بعد از شش تا دختر یه پسر از خدا خواستم که اینطوری بشه؟»
مادر صورتش را پاک کرد اما معلوم بود که ته دلش به درد آمده. با حالت خاص و التماس به اوستا گفت: «اینطوری نگو! اون پسر خوبیه. اهل کتاب و مطالعه و درس خوندنه. حالا یه چیزی گفته. شاید تو بد فهمیدی. چرا زودی جوش میاری؟ منظورش این نبوده که...»
اوستا فوراً از سر جا بلند شد و حرف مادر محمد را قطع کرد و گفت: «همش ماله بکش رو حرف بچهات! منظورشم خیلی خوب رسوند. ما فکر میکردیم بره حوزه، یکی مثل آیت الله حق شناس و آیت الله شب زنده دار و آقای حسین آقا (مرحوم آیت الله حسین آیت الهی) میشه. الان آقا حتی عارش میشه که جلسه روضه امام حسین بیاد! گِل بگیرن درِ اون حوزهای که اینا رو تربیت کرده.»
این را گفت و به طرف دوچرخهاش رفت و شروع به بستن سه چهار تکه آهن پشت دوچرخهاش کرد. اما همین طور با خودش حرف میزد و غر و لند میکرد: «میگن خدا خر میشناخت که شاخش نداد. حالا این پسره سی چهل کیلویی برای من آدم شده! میگه من فلان خوندم و بسان خوندم و بهمان یاد گرفتم و دیگه نمیام برای پیرزن و پیرمردا روضه بخونم. دلتم بخواد. برو ... برو میخوام ببینم میخوای به کجا برسی؟ میخوام ببینم کی سرت میخوره به سنگ؟ برو دست خدا ... برو میخوام ببینم کجا رو میخوای بگیری؟»
مادر محمد با شنیدن حرفهای اوستا دلش خون شد. هم اوستا دروغ نمیگفت و هم محمد پاره تنش بود. مادرها در حالت عادی، دچار فرکانس بالای استرس و دلشوره نسبت به حال و آینده بچههایشان هستند. چه برسد به وقتی که واقعاً یک چیزی شده باشد و یک مشکل جدی پیش بیاید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اما محمد...
فقط دو سه روز وقت داشت که پولی که پدرایوان خواسته بود جور کند. شهریهاش در آن سال، با کمک خرجی که متولی مدرسه میداد جمعاً حداکثر 32 هزار و پانصد تومان میشد. یعنی پول حداکثر 16 تا ساندویچ فلافل و نوشابه در آن زمان. حالا پدر ایوان چقدر پول خواسته بود؟ چیزی بیش از 19 برابر شهریه محمد. یعنی حدوداً 620 هزار تومان!
اما محمد شاید 100 هزار تومان پس انداز در کارت بانک صادرات داشت. پنجاه هزار تومان را هم گذاشته بود کنار کفنش که اگر خدایی نکرده لازم شد، داشته باشند. آن ماه عیدی هم دادند و شهریهاش تماماً شد حدوداً 40 هزار تومان. همین. دیگر آه در بساط نداشت. یعنی همهاش 200 هزار تومان نشد.
به صندوق قرض الحسنه حوزه مراجعه کرد. گفتند فقط مختص متاهلان است و به مجرد وام نمیدهند. به قرض الحسنه روستای کنار حوزه مراجعه کرد. گفتند به غیربومی وام نمیدهیم حتی اگر طلبه و آخوند باشد. به بانک صادرات مراجعه کرد و گفتند دفتر تسهیلات سال را بستهاند اما دو تا ضامن کارمند با حساب بانکی قوی و معتبر داشته باشد تا اگر در سال آینده جور شد، خبرش کنند. همین. دیگر هیچ جا نداشت که دوزار کف دستش بیندازند.
حالا خوب شد که به کسی نگفت که پول را برای چه کاری و چه کسی میخواهد؟ وگرنه معلوم نبود که چه بر سرش میآوردند. مجبور شد به مجید مراجعه کند و او را واسطه کند که برایش 10 روز روزه استیجاری بگیرد. مثل وقتی که میخواست دیکشنری بخرد. برای دیکشنری دو روز روزه استیجاری گرفت.
حتی با روزه استیجاری هم که از فردایش باید با آن هیکل نحیفش میگرفت، نصف پول هم جور نشد. به حجرهاش رفت. مستاصل شده بود. نمیدانست چه کند؟ همین طور در حجره قدم میزد و فکر میکرد تا این که چشمش به کتابهایش خورد. سرتان را درد نیاورم. غیر از کتب درسی اش که واجب بود و اگر نداشت، سر کلاس نمیتوانست برود، تقریباً 100 تا کتاب داشت و چون از کتابهایش مثل بچههایش مراقبت میکرد، همگی تمیز مانده بودند. با این که هر کدام را دهها بار خوانده بود.
مثل این که داشتند جانش را تکه تکه میکندند. وقتی که دید مجبور است همه کتابهایش را بفروشد. دقت کنید؛ همه کتابهایش! ده دوازده تا از شریعتی داشت. هفت هشت تا از عین صاد. چهار تا از عبدالکریم سروش. دوازده تا از آیت الله جوادی آملی. البته به غیر از دو جلدی که تفسیر موضوعی بود. دو تا از محسن کدیور. پونزده تا از شهید مطهری. دو تا از چمران. چهار تا از آوینی. سه تا تاریخ فلسفه. دو تا هرمنوتیک. سه چهار تا کتاب نفیس منطقی. و بیست سی تا کتاب دیگه.
همهاش را داشت جمع و جور میکرد که فرهاد وارد حجره شد.
-سلام. چیکار میکنی؟
-علیک سلام. میخوام بفروشم.
-زده به سرت؟ چی داری میگی؟
-جدی میگم. پول لازمم. داری سیصد چهارصد هزار تومن دستی بهم بدی؟
-بزرگوار! دستی چیه؟ جفت کلیههامم بفروشم، اینقدر دستمون نمیگیره! چرا حالا؟ پول واسه چه کاری میخوای؟
-از درک و فهم تو خارجه. اگه کمک نمیکنی یا مشتری نیستی، کنار وایسا. اعصابمو خردتر نکن.
-ولی موافقم. بده بره. اینا دور و برت نباشه، کمتر کفر میگی.
محمد به او بد نگاه کرد. فرهاد ادامه داد: «نگاه میکنه! جدی میگم. چیه اینا؟ همینا اینجوریت کرده.»
محمد که هم فشار عصبی به خاطر فروش کتابهایش را داشت تحمل میکرد و هم حوصله خزعبلات فرهاد را نداشت، چشمانش را بست و انگشتان اشاره هر دو دستش را گذاشت کنار شقیقهاش. فرهاد وقتی این صحنه را دید، دلش سوخت و خفهخون گرفت. نشست کنارش. آرام پرسید: «میخوای همین جا بفروشی یا بیرون؟»
محمد که دستانش از فشار عصبی داشت میلرزید همین طور که چشمانش را بسته بود جواب داد: «نمیدونم!»
فرهاد گفت: «پس اینجوری جمع و جور نکن. تو شهر بُزخری میکنن. چندرغاز میدن و کتاباتو ازت بلند میکنن. بنظرم همین جا بفروش.»
محمد که دیگر طاقت تکرار کلمه «فروش» و «فروختن» کتابهایش را نداشت، خیلی تلاش کرد که گریهاش را کنترل کند. با همان لرزش پرسید: «چطوری؟ چه غلطی بکنم؟»
فرهاد گفت: «چته تو؟ اول یه کم خودتو کنترل کن تا بتونم باهات حرف بزنم. اینجوری داری میمیری بدبخت!»
تا این را گفت، محمد سرش را پایین انداخت و صورتش را پشت کف دستانش قایم کرد و زد زیر گریه. فرهاد دید نخیر! مثل این که خیلی داستان جدی است. نزدیکتر نشست و پرسید: «محمد چی شده؟ چرا پول لازمی؟ چرا اینقدر پول لازمی که باید همه زندگیت بفروشی؟ مگه نمیگفتی کتابام همه زندگیمن؟ خب چرا میخوای زندگیتو بفروشی؟ چی شده؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد نمیخواست حرفی بزند. چون فرهاد در کنار همه جذابیتهای ظاهریاش اما شدیداً از دهان لقی رنج میبرد. البته خودش از این مسئله رنج نمیبرد. بقیه از این درد بی دوای فرهاد بسی رنجها میبردند. ولی فرهاد حالا یا عقلش همانقدر میرسید و یا میخواست اذیت کند، خدا عالم است اما از دهانش پرید و گفت: «محمد نکنه فیلمت اومده بیرون و ازت دارن سواستفاده میکنن و باجگیری و این قصهها! آره محمد؟!»
محمد وقتی این را شنید، دو کف دستش را از جلوی صورتش برداشت و دو دستی به سر خودش زد و با گریه فریاد زد: «تو چرا نمیمیری؟ چرا خفه نمیشی فرهاد ؟ مگه دختر 14 سالهام که فیلمم بیاد بیرون و بترسم؟ چرا اینقدر احمقی؟ خب نمیتونی کمک کنی، لااقل حرف نزن! اصلاً پاشو برو بیرون! پاشو برو حموم! چرا صبح نرفتی حموم؟ پاشو گم شو برو حموم ببینم!»
خلاصه...
محمد تصمیم گرفت یک کاغذ بنویسد و فرهاد پاکنویس کند و بچسباند جلوی ورودی خوابگاه.
[بسمه تعالی. به خاطر پیش آمدن شرایط اضطرار، تصمیم دارم همه کتابهایم به جز کتب درسیام را بفروشم. من در نگهداری کتابهایم بسیار کوشا بودم و همگی تمیز است. از انواع شروحی که در این سالها خریدم تا انواع و اقسام کتابهای نفیس از علما و روشنفکران. ضرر ندارد. به حجره ما سر بزنید. شاید کتابی را که سالها دنبالش هستید اینجا پیدا کنید. فقط جسارتاً مدنظر داشته باشید که به خاطر رفاقت و دوستی و حال و هوای طلبگی، چانه نزنید تا مجبور نشوم کتابهایم را خیلی ارزان بفروشم و بعدش دلم بسوزد. اعصابم از این کارم خرد است، دیگر شما با چانه زدن و ارزانتر خریدن، اذیتم نکنید. خلاصه لطفاً حواستان باشد. اصلاً هر کس چانه زد، بلا نسبت شما خر است. تمام.]
ملت این کاغذ را میخواند و میخندید. اما محمد کارش را کرده بود و هنرش را نشان داده بود. نشان به همان نشان که کتابهایش را ظرف دو روز فروخت! هر چه مهدی و رضا اصرار کردند که این کار را نکن و بگذار شهریه منتظری را برایت وصل کنیم تا از این وضعیت سخت بیرون بیایی، محمد مُجاب نشد و حتی به آنها نگفت که پول را برای آن لامصب مسیحی میخواهد که پدرشان به او معرفی کرده بود. والا. دهان آدم را باز میکنند.
کتابهایش حتی به خوابگاه دو و سه نرسید. چون به قیمت مناسب میداد، تعدادی را هاشمی و تعدادی را میثم و تعدادی را ابوذر و دو سه تا هم حسن و بقیه را هم بقیه بچهها خریدند و محمد تا به خودش آمد، دید هم کتاب ندارد و هم پولش کامل نیست.
حالا تصور بفرمایید یک قفسه خالی جلوی یک طلبه کتابدوست، چقدر میتواند حکم آینه دق داشته باشد. انگار نامحرم در اتاقش بود. تا مدتها تلاش میکرد که به قفسه کتاب خالی نگاه نکند تا دلش نسوزد.
تا این که برای تامین بخشی از آن پول، مجبور شد حتی مهمترین وسیله درسیاش که همان سیدیرام بود را بفروشد. اگر آن را میفروخت، هم همبحثش را از دست میداد و هم سرعت مطالعه و تمام کردن پایه پنجمش به میزان مشهودی کُند میشد.
اما محبور شد بدهد برود. حالا به کی؟ به یکی از نوچههای بهرام! یارو اولش تو سر مال زد اما وقتی جدیت محمد را دید، به قیمت دست دوم خرید و بُرد. محمد مانده بود که چرا آن پسر وقتی خرید و برد، چند لحظه بعد از آن، صدای خندههای بلند از طبقه پایین که حجره نوچههای بهرام بود بلند شد. صدایی که هر دلیلی که داشت، اما دل محمد را بیشتر میرنجاند. محمدِ بدونِ کتاب و بدونِ وسیله گوش دادن درس علما!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
[انجیل کتابی است که آنقدر بازنویسی و تحریف شده که اگر خدا خودش نویسندهاش بود، حالا دیگر آن را نمیشناخت. وُلتر]
جمعه شد. چون شب قبلش تا صبح در کتابخانه مطالعه و البته به خاطر دلتنگی بابت کتابهایش گریه کرده بود، روز جمعه نماز صبح را که خواند، تا پیش از ظهر خوابش برد. سپس بیدار شد و غسل جمعه کرد و آماده شد. فرهاد رفته بود که به مادربزرگش سر بزند. محمود در حجره بود و در حال آماده شدن برای شرکت در نمازجمعه بود. محمد دلش نمیخواست محمود بفهمد که به کجا میخواهد برود؟ به خاطر همین، اندکی حمامش را طول داد تا محمود برود.
تا از حمام درآمد، سرش را بهتر خشک کرد تا سرما نخورد. سپس آماده شد. همین طور که آماده میشد، ته بندی کرد و ته دلش را با سه چهار تا لقمه نان و پنیر و خرما پُر کرد. میخواست برود مسواک بزند و راه بیفتد که سر و صدای بلندی شنید. مسواکش را برداشت و از حجره زد بیرون. تا بیرون آمد، چشمش به رضا (داداش مهدی) و پسر استاد فهیم زاده خورد که با هم گلاویز شده بودند و دو سه تا طلبه دیگر تلاش میکردند که آنها را از هم جدا کنند.
محمد رو به یکی از آن طلبهها کرد و پرسید: «چیه؟ چشونه؟»
جواب داد: «بچه اَن دیگه. بحثشون شده و مثل خروس جنگی افتادن به جون هم.» راست میگفت. هر دو سیکل بودند و متاسفانه هر دو فوق العاده شیطون و پر جنب و جوش بودند.
محمد فرصت نداشت که ته و توی داستان را درآورد. برایش اولویتی هم نداشت. به خاطر همین، فوراً رفت دندانش را مسواک زد و از خوابگاه زد بیرون.
ترجیح داد که از درب اصلی حوزه بیرون نرود. چون بچهها داشتند به نمازجمعه میرفتند و ممکن بود محمد را ببینند و نشود آنها را پیچاند. از جاده عشق رد شد و میخواست تاکسی بگیرد که بدترین شکل ممکن اتفاق افتاد. چشمش به ماشین بهرام خورد که دو سه تا از نوچههایش را سوار کرده بود و از مسیر روستای کناری که مشخص نبود چرا از آن طرف میآیند؟ از جلوی محمد رد شدند و به مسیرشان ادامه دادند. محمد متوجه نگاههای بهرام و بقیه شد. به خاطر همین، تپش قلب گرفت. اما خوشحال بود که جلوی پایش توقف نکردند و رفتند.
همین طور که نگاه به سمتی میکرد که ماشینها میآمدند و دنبال تاکسی بود، هر از گاهی سرش را برمیگرداند و به طرف ماشین بهرام نگاه میکرد تا ببیند بالاخره خوب از او دور شده یا نه؟
در وسط سرما، عرق به پیشانیاش نشست. حوصله جر و بحث و حاشیه جدید نداشت. اما خبر نداشت که اگر کسی بویی ببرد که همه زار و زندگیاش را فروخته تا شاگردیِ یک نامسلمان کند، شاید سنگسارش میکردند. بیشتر دلهره گرفت. مخصوصاً وقتی که دید ماشین بهرام با این که چند کیلومتر دورتر شده بود، یهو از اولین دوربرگردان دور زد و برگشت!
یا صاحب الزمان! محمد دلش کَنده شد. نذر 100 تا صلوات کرد تا قبل از رسیدن بهرام، بتواند تاکسی بگیرد و از آن مهلکه نجات پیدا کند. با همان سه چهار تا صلوات اول، یک ماشین شخصی که در آن خط کار میکرد جلویش ایستاد و محمد بدون این که حرفی بزند، سوار شد و در را بست و سلام کرد و او هم خدا را شکر راه افتاد.
عرق از پیشانی محمد حرکت کرده بود و وسط آن سرما از دسته عینکش قطره قطره میچکید. تا این که ماشین بهرام و ماشینی که محمد را سوار کرده بود، از کنار هم رد شدند. محمد قشنگ در آن وضعیت دو سه کیلو کم کرد و نزدیک بود فشارش بیفتد. چون هم داشت دیرش میشد و نباید زمان را از دست میداد و هم اگر با بهرام مواجه میشد، نمیدانست چه جوابی بدهد که از چنگش فرار کند.
عجیب آنجا بود که راننده از محمد پرسید: «مسیر نهاییت کجاست؟ نماز جمعه میری؟»
محمد تازه به خودش آمد و از آن فضای استرس دور شد و جواب داد: «نه. میرم ساری. شما تا هر جا مسیرتون هست، منو ببرین.»
راننده لبخندی زد و با همان لهجه غلیظ مازنی گفت: «منم ساری میرم. بشین که شانسِت خوبه.» این را که گفت، محمد یک نفس آسوده کشید و آب دهانش را قورت داد و تشکر کرد و با خیال آسوده نشست.
سر ساعت 14 زنگ منزل بزرگ و سرسبزی را زد که آدرسش را داده بودند. محمد همیشه در جواب سوالات کسی که پشت آیفون است و با او سلام و علیک میکرد و سوال میپرسید، مشکل داشت و در معرفی خودش گیر میکرد. ولی کسی آیفون را برنداشت. آیفون را زدند و محمد بسم الله گفت و وارد شد.
وقتی وارد حیاط شد، چشمش به یک فضای سرسبز و لاکچری با یک ماشین خارجی که زیر سایه بان بود خورد. اینقدر فضای قشنگی بود که محمد همین طور که رد میشد و میخواست به عمارت اصلی برسد، کلی لذت برد. هنوز سه چهار قدم تا در عمارت مانده بود که در باز شد و یک مرد میانسال اما با محاسنی بلند و سپید، به همراه موهای بلند و سپید جلویش حاضر شد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour