eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [انجیل کتابی است که آن‌قدر بازنویسی و تحریف شده که اگر خدا خودش نویسنده‌اش بود، حالا دیگر آن را نمی‌شناخت. وُلتر] جمعه شد. چون شب قبلش تا صبح در کتابخانه مطالعه و البته به خاطر دلتنگی بابت کتاب‌هایش گریه کرده بود، روز جمعه نماز صبح را که خواند، تا پیش از ظهر خوابش برد. سپس بیدار شد و غسل جمعه کرد و آماده شد. فرهاد رفته بود که به مادربزرگش سر بزند. محمود در حجره بود و در حال آماده شدن برای شرکت در نمازجمعه بود. محمد دلش نمی‌خواست محمود بفهمد که به کجا می‌خواهد برود؟ به خاطر همین، اندکی حمامش را طول داد تا محمود برود. تا از حمام درآمد، سرش را بهتر خشک کرد تا سرما نخورد. سپس آماده شد. همین طور که آماده می‌شد، ته بندی کرد و ته دلش را با سه چهار تا لقمه نان و پنیر و خرما پُر کرد. می‌خواست برود مسواک بزند و راه بیفتد که سر و صدای بلندی شنید. مسواکش را برداشت و از حجره زد بیرون. تا بیرون آمد، چشمش به رضا (داداش مهدی) و پسر استاد فهیم زاده خورد که با هم گلاویز شده بودند و دو سه تا طلبه دیگر تلاش می‌کردند که آنها را از هم جدا کنند. محمد رو به یکی از آن طلبه‌ها کرد و پرسید: «چیه؟ چشونه؟» جواب داد: «بچه اَن دیگه. بحثشون شده و مثل خروس جنگی افتادن به جون هم.» راست می‌گفت. هر دو سیکل بودند و متاسفانه هر دو فوق العاده شیطون و پر جنب و جوش بودند. محمد فرصت نداشت که ته و توی داستان را درآورد. برایش اولویتی هم نداشت. به خاطر همین، فوراً رفت دندانش را مسواک زد و از خوابگاه زد بیرون. ترجیح داد که از درب اصلی حوزه بیرون نرود. چون بچه‌ها داشتند به نمازجمعه می‌رفتند و ممکن بود محمد را ببینند و نشود آنها را پیچاند. از جاده عشق رد شد و می‌خواست تاکسی بگیرد که بدترین شکل ممکن اتفاق افتاد. چشمش به ماشین بهرام خورد که دو سه تا از نوچه‌هایش را سوار کرده بود و از مسیر روستای کناری که مشخص نبود چرا از آن طرف می‌آیند؟ از جلوی محمد رد شدند و به مسیرشان ادامه دادند. محمد متوجه نگاه‌های بهرام و بقیه شد. به خاطر همین، تپش قلب گرفت. اما خوشحال بود که جلوی پایش توقف نکردند و رفتند. همین طور که نگاه به سمتی می‌کرد که ماشین‌ها می‌آمدند و دنبال تاکسی بود، هر از گاهی سرش را برمیگرداند و به طرف ماشین بهرام نگاه می‌کرد تا ببیند بالاخره خوب از او دور شده یا نه؟ در وسط سرما، عرق به پیشانی‌اش نشست. حوصله جر و بحث و حاشیه جدید نداشت. اما خبر نداشت که اگر کسی بویی ببرد که همه زار و زندگی‌اش را فروخته تا شاگردیِ یک نامسلمان کند، شاید سنگسارش می‌کردند. بیشتر دلهره گرفت. مخصوصاً وقتی که دید ماشین بهرام با این که چند کیلومتر دورتر شده بود، یهو از اولین دوربرگردان دور زد و برگشت! یا صاحب الزمان! محمد دلش کَنده شد. نذر 100 تا صلوات کرد تا قبل از رسیدن بهرام، بتواند تاکسی بگیرد و از آن مهلکه نجات پیدا کند. با همان سه چهار تا صلوات اول، یک ماشین شخصی که در آن خط کار می‌کرد جلویش ایستاد و محمد بدون این که حرفی بزند، سوار شد و در را بست و سلام کرد و او هم خدا را شکر راه افتاد. عرق از پیشانی محمد حرکت کرده بود و وسط آن سرما از دسته عینکش قطره قطره می‌چکید. تا این که ماشین بهرام و ماشینی که محمد را سوار کرده بود، از کنار هم رد شدند. محمد قشنگ در آن وضعیت دو سه کیلو کم کرد و نزدیک بود فشارش بیفتد. چون هم داشت دیرش می‌شد و نباید زمان را از دست می‌داد و هم اگر با بهرام مواجه می‌شد، نمی‌دانست چه جوابی بدهد که از چنگش فرار کند. عجیب آنجا بود که راننده از محمد پرسید: «مسیر نهاییت کجاست؟ نماز جمعه میری؟» محمد تازه به خودش آمد و از آن فضای استرس دور شد و جواب داد: «نه. میرم ساری. شما تا هر جا مسیرتون هست، منو ببرین.» راننده لبخندی زد و با همان لهجه غلیظ مازنی گفت: «منم ساری میرم. بشین که شانسِت خوبه.» این را که گفت، محمد یک نفس آسوده کشید و آب دهانش را قورت داد و تشکر کرد و با خیال آسوده نشست. سر ساعت 14 زنگ منزل بزرگ و سرسبزی را زد که آدرسش را داده بودند. محمد همیشه در جواب سوالات کسی که پشت آیفون است و با او سلام و علیک می‌کرد و سوال می‌پرسید، مشکل داشت و در معرفی خودش گیر می‌کرد. ولی کسی آیفون را برنداشت. آیفون را زدند و محمد بسم الله گفت و وارد شد. وقتی وارد حیاط شد، چشمش به یک فضای سرسبز و لاکچری با یک ماشین خارجی که زیر سایه بان بود خورد. اینقدر فضای قشنگی بود که محمد همین طور که رد می‌شد و می‌خواست به عمارت اصلی برسد، کلی لذت برد. هنوز سه چهار قدم تا در عمارت مانده بود که در باز شد و یک مرد میانسال اما با محاسنی بلند و سپید، به همراه موهای بلند و سپید جلویش حاضر شد. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
مردی که قد و اندامش متوسط و یک لبخند در گوشه لب داشت. بدون این که سلام کند، دستش را دراز کرد و گفت: «ایوان هستم.» محمد اما وقتی دستش را به طرف او دراز کرد، گفت: «سلام. محمد هستم.» تعارفش کرد و رفتند داخل. فضای داخلی عمارت خیلی ساده و دلنشین بود. مملو از عکس‌هایی که محمد حتی یک نفرشان را نمی‌شناخت. بعلاوه ترکیب رنگ جذابی که دیزاین ساده اما چشم‌نوازی به فضا داده بود. وارد یک اتاق حدوداً 15 متری شدند. یک فرش دستباف با رنگ روشن کف آن افتاده بود. یک طرف اتاق، یک صندلی به همراه یک میز عسلی با چند تا کتاب و کاغذ و عینک داشت که معلوم بود جای پدر ایوان است. یک راحتی کوچک هم وسط اتاق، در دو متری صندلی ایوان گذاشته بودند که معلوم بود که جای محمد است و باید آنجا بنشیند. در نزدیکی سمت راست صندلی ایوان، یک در بود که به صورت کشویی باز و بسته می‌شد. محمد دید که کنار آن در، یک سینی با دو تا لیوانِ گل‌گلی چایی داغ با یک کاسه قند گذاشته‌اند. غیر از آن ضلع که در کشویی بود، تمام فضای اتاق، کتابخانه شیک و چوبی و بسیار زیبا با انواع و اقسام کتاب‌هایی بود که محمد با آن همه ادعا و کتاب دوستی‌اش برایش تازگی داشت. پدر ایوان سر جایش نشست و محمد هم سر جایش. وقتی می‌خواستند شروع کنند، درِ کشویی به اندازه حدوداً نیم متر باز شد. همین. انگار کسی می‌خواست وقتی ایوان می‌خواهد درس بدهد، صدایش را بشنود اما نمی‌خواهد محمد او را ببیند. محمد که همه زندگی‌اش را گذاشته بود تا در آن کلاس شرکت کند، کنجکاو نشد که بداند پشت در چه کسی است؟ و تمام حواس و توجه‌ش را به ایوان معطوف کرد. -من خیلی صریح حرفمو می‌زنم و درسمو میدم. بنظرم اینجوری برای شما هم بهتر باشه. -بله. موافقم. -پول آوردید؟ محمد دست در جیب کاپشانش کرد و یک پاکت درآورد و از سر جا بلند شد و آن پاکت را که همه زندگی‌اش به دلار بود، دو دستی و بااحترام و بدون ذره‌ای تردید و پشیمانی، جلوی پدر ایوان گرفت و گفت: «بفرمایید. ناقصه اما این دیگه همه چیزی بود که داشتم. ببخشید.» پدر ایوان حتی نشمرد. حتی پاکت را باز نکرد. گذاشت روی کتاب‌هایی که کنارش بود و گفت: «دوست مشترکمون (منظورش بابای مهدی و رضا بود و شهریه منتظری و ...) سفارش کرده که اگر مبلغی که گفتم در توان شما نبود، اون تامین کنه.» محمد وقتی سر جایش نشست، خیلی مصمم اما مودبانه گفت: «نیاز نیست. لطفاً بسپارید به خودم. خوشم نمیاد کسی در این خصوص دخالت کنه.» ایوان سری تکان داد و همین طور که دست به طرف کاغذهایش می‌برد گفت: «مختارید. من فقط پیام اونا رو گفتم. خب از کجا شروع کنیم؟» محمد مکث نکرد و نفس عمیقی کشید و گفت: «از پول! چرا مسیح کار نمی‌کرد؟ از کجا درمی‌آورد و می‌خورد و هزینه زندگی می‌داد؟» ایوان که از این موشک شلیک شده متعجب شد، رو به محمد گفت: «مسیح کار می‌کرده. کی گفته کار نمی‌کرد؟ مگه نشنیدی که شاگرد نجاری و استادش زکریا بود؟ اینقدر بی‌سوادی که ندونی حتی صلیبی که با اون مسیح رو به صلیب کشیدند، از همان نجاری برداشتند؟» محمد همان طور و با همان لحن آرام قبلی پرسید: «همون بهتر که کُشتنش! معلوم نبود پیامبره یا حرامزاده؟ پس گفتین در مغازه نجاری کار می‌کرده. درسته؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
ایوان دست از کاغذهایش کشید و گفت: «صبر کن ببینم! به چه جراتی به مسیح، اتهام حرامزادگی می‌زنی؟» محمد کف دو دستش را بالا آورد و جواب داد: «من غلط بکنم. خودتون میگین. مگه ننوشتن که مریم با یوسف نجار نامزد بود اما کسی خبر نداشت تا این که یهو مریم باردار شد و عیسی به دنیا اومد؟ خب اگه پدر عیسی، یوسف نجار هست و حلال‌زاده است، دیگه چرا میگین پسر خدا و معجزه و این حرفا؟ اگرم حرامزاده است، پس دیگه ادعای نجابت مریم و نبوت عیسی از دم باطل هست و دارین رو یه آدم مسئله‌دار شرط‌بندی میکنین!» ایوان از بالای عینکش خیلی با عصبانیت و حرص، به محمد خیره شد. محمد هم که کارش را کرده بود، خیلی عادی، چشم از ایوان برنداشت و آن لحظات، مستقیم به چشمانش زل زد. ایوان حرف آخر را همان اول از محمد پرسید و گفت: «حرف حسابت چیه؟» محمد پاسخ داد: «اومدم اینجا و پول آوردم و میخوام تا وقتی شما منو به شاگردی قبول می‌کنید با شما گفتگو کنم ببینم قرآن ما بیشتر به عیسی و مریم خدمت کرده یا انجیل شما؟» ایوان عینکش را برداشت و پرسید: «از چه نظر؟» محمد تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «من دنبال دین می‌گردم. دنبال دینی که بتونم سرمو بالا بگیرم و ازش دفاع کنم. میخوام بدونم در اثبات پاکدامنی مریم و حلال‌زادگی عیسی چی دارین که بگین؟ من تو کتابای شما گشتم اما پیدا نکردم. ولی تو کتاب مسلمونا خوندم و بود. اگه بخوام مسیحی بشم اما مسیحیت نتونه از پس خودش و رفع اتهام از پیغمبرش و قدیسه‌اش بربیاد، از چشمم میفته. دیگه نمیتونم دوسش داشته باشم. ولی اگه بتونه روایت درستی بیان کنه و ازش دفاع کنه، اولویت و انتخابم مسیحیت هست. شک نکنید.» ایوان نفس عمیقی کشید. فهمید که این جوانِ لاغر و سیاه سوخته، کله‌شَق‌تر از این است که با دو سه تا جمله کلیشه‌ای سر و ته سوالاتش را به هم بیاورد. می‌خواست حرف بزند و لب وا کرد که یهو محمد گفت: «ضمناً استاد! من برای بحث و مناظره اینجا نیومدم. چون کوچک‌تر از این حرف‌ها هستم. فقط دنبال پاسخ سوالاتمم. لطفاً فکر بد نکنید.» سه ساعت جلسه اول تمام شد. هم محمد ایوان را بهتر شناخت و هم ایوام متوجه شد که محمد یک شاگرد عادی و یا طلبه معمولی نیست. به خاطر همین، وقتی محمد سه ساعتش تمام شد و رفت، ایوان تا یکی دو ساعت، چراغ‌ها را خاموش کرد و همانجا نشست و فکر کرد. محمد هم حال خاصی داشت. ایوان حرف‌هایی زده بود که زلزله به نظام فکری محمد انداخته بود. محمد تا به حوزه رسید، هوا تاریک شده بود. همه نمازجماعت بودند و بعدش باید به مطالعه همگانی می‌پرداختند. محمد وارد مسجد شد و چشم چرخاند. دید استاد تولّایی در ردیف سوم نشسته. رفت و کنار استاد نشست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «استاد میشه امشب، دو سه ساعت زودتر مزاحم بشم؟» تولّایی گفت: «مگه مطالعه همگانی نیست؟ نزدیک فصل امتحاناته. حساس نمیشن؟» محمد گفت: «ازتون خواهش می‌کنم. داره مغزم میپُکه. با دو تا سوال رفتم خونه استاد مسیحی اما با یه کامیون تردید برگشتم. میشه بیام و صحبت کنیم؟» تولّایی لبخند زد و گفت: «باشه. بعد از نماز قدم می‌زنیم. ولی باید بریم جاده عشق که تو چشم نباشیم.» محمد اندکی خیالش راحت شد. بلند شد و نیت نماز مغرب کرد. می‌خواست بگوید «الله اکبر» اما مکث کرد... دستش را پایین آورد... دو سه بار «لعنت بر شیطون» گفت ... سپس دوباره دستش را بالا آورد... سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم قربتا الی الله... چشمانش را بست ... الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
اللهمّ انصر الاسلام و اهله و اخذل الکفار و المنافقین https://virasty.com/Jahromi/1742240384659661894
🔸بحثی در ماه مبارک در یکی از شبکه‌های شکل می‌گیرد که به دلایلی که بر ما مخفی است، روند ادامه برنامه به سویی می‌رود که استاد فاضل دیگری جایگزین شود... 🔹همین رخداد در فضای مجازی بالاخص در بین کاربران ، و دست‌مایه گفتگوها ، تحلیل‌ها و نوشته‌های متعددی می‌شود، فارغ از صحت سنجی این تحلیل‌ها و این که چقدر این مواضع برای خداست و چقدر در مسیر تسویه حساب‌های شخصی با مدیران سیماست، مسئله مهم‌تری در جریان است... 🔸 ما به همه حیثیت و کیان تعدی کرده، شیعیان عزیز از دو سمت، در شرق مورد هجوم باند تروریستی و از جنوب مورد هجوم وحشیانه هستند؛ در ، تروریست‌ها در حال نسل‌کشی هستند، صدها هزار شیعه سوری در و آواره‌اند؛ شیر بچه‌های امیرالمومنین در قهرمان با در حال نبرد هستند و دو شب است خانه های مسکونی این عزیزان را بمب باران می‌کنند؛ از صبح هجوم به مظلومان آغاز شده؛ اسرائیل تهدید به دست درازی به قهرمان در کرده و خبیث بی مهابا در حال تهدید تمامیت کشور عزیزمان است و حتی از در توئیت خود به عنوان هدف مشروع نام می‌برد و تمام شبی که گذشت، هواپیمای جاسوسی دشمن در مجاورت آب‌های سرزمینی ما در حال گشت زنی است ... 🔹آن وقت در این لحظات خطیر که شبیه ترین لحظات قرن اخیر به مقدمه جنگ و روزهای پیشا است، جبهه انقلاب و متدینین دو شب است در حال حمله، توئیت و استوری به تنها رسانه‌ی رسمی هستند و بحث از بودن یا نبودن مثل منی می‌کنند... هزار مثل من و هزار مدیر سازمان فدای یک وجب خاک ایران و یک جان مطهر از ... 🔸رها کنیم این بازی کودکانه را... مسائل فرعی را در این واویلا اصلی نکنیم و برای نظام هزینه نتراشیم... توقع داشتیم خود عزیز برادرمان با مدیریت فضای مجازی منسوب به ایشان و با موضع گیری صحیح‌تر و عاقلانه‌تری این بساط کذایی را جمع کند که همه ما فدای ایرانیم... حالا که چنین نشده، خودمان دست بکار شویم، در این لحظات همه توان جبهه مقاومت از حیث رسانه‌ای باید در اختیار مبارزه باشد و لحظه‌ای و ثانیه‌ای نگاه مخاطب به جانب دیگری نرود... 🔹فهم تاریخی من می‌گوید اگر در صفین شکست خورد، همین آفتِ عدم فهم موضوع و مسئله فرعی از اصلی آن را رقم زد... بیایید شعار ما اهل کوفه نیستیم را در عالم واقع رقم بزنیم و همه با هم بشویم رسانه فریاد زدن شعار حسینیِ "هیهات من الذله"... تمام خدا کند رسیده باشد به گوش هر کسی که خدا مقدر کرده بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا قسمت امشب را حداقل ۲ مرتبه با دقت مطالعه کنید👇☺️
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [مشکل دنیا این است که افراد نادان به خود یقین دارند، در حالی که افراد دانا سرشار از تردیدند. برتراند راسل] آن شب محمد و استاد تولّایی بیش از سه ساعت با هم قدم زدند و گفتگو کردند. حالی که محمد داشت، جوری بود که نه سرما را احساس می‌کرد و نه گرسنگی. حس می‌کرد هر چه تا الان خوانده... خودتان قضاوت کنید! -الان چرا نگرانی؟ -حس می‌کنم کم آوردم. -جلسه اول این احساس بهت دست داده؟ زود نیست؟ -از همین می‌ترسم. اون خیلی آماده است. -قرار بوده آماده نباشه؟ ناسلامتی استاده. یک عمر مسیحی به دنیا اومده و مسیحی زندگی کرده. نه یه مسیحی معمولی. کسی که کلی طرفدار داره. عمرشو تلف نکرده. دانشمنده. و چون بین مسلمونا بزرگ شده، از کوچیکی نسبت به عقایدش آبدیده شده. آبدیده‌تر از اونی که یکی مثل من و تو بخواد اذیتش کنه. -قصد من اذیت نیست. ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینقدر دستم خالی باشه. -محمد مگه تو برای مناظره و بحث رفتی اونجا؟ -خب نه! من رفتم که یاد بگیرم. رفتم که عهدین رو از زبان خودشون یاد بگیرم. -یه سوال بپرسم راحت و صادقانه، مثل همیشه که صادقانه جواب میدی، جواب میدی؟ -حتماً. بفرمایید! -داره از مسیحیت خوشِت میاد؟ -خوشم نیومده. کم آوردم. -چرا خوشِت نیومده؟ -چون میدونم خیلی باگ داره. بیچاره‌ها حتی در یومیه خودشون هم موندن. چه برسه که یکی مثل من بخواد ازشون خوشش بیاد و جذبشون بشه. -حالا قبول ندارم که میگی در یومیه خودشونم موندن اما این که میدونی خیلی باگ دارن، بازم خوبه. چرا دقیق نمیگی چته؟ -من فکر نمی‌کردم دستش اینقدر پر باشه! جوری که حس کنم دست من خیلی خالیه. نمیدونم میتونم منظورمو برسونم؟ -چطور؟ میشه بگی از وقتی رفتی و نشستی، چیکار کردین؟ -کلاس از پرسش‌های من شروع شد. دو تا موشک انداختم ببینم چه کاره است؟ دست گذاشتم مستقیم رو حلازادگی و یا پاکدامنی مسیح و مریم. -جوابتو داد؟ -نیمه و ناقص. کامل نه. یه جورایی مسیر بحث و سوالاتمو برد به طرف تعالیم عهدین. -خب نگفتی که طبق تعالیم خودِ عهدین این سوالات واست پیش اومده؟ -چرا اما گفت تو هنوز با روح عهدین آشنا نشدی! -روح عهدین؟ آهان، شاید منظورش همون مراحل فهم عهدین و آیا ما میتونیم به مقصود اصلی جملات عهدین پی ببریم و این چیزاست. درسته؟ -دقیقاً. خدا را صد هزار بار شکر می‌کنم که با شما هرمنوتیک خوندم. با حداقل‌های فهم بهتر متن و مقصود متکلم و این چیزا آشنام. و الا الان معلوم نبود بتونم نماز بخونم یا نه؟! -متوجه شدم. بعدش شروع کرد و از عهدین و لطایف و ظرایفش واست گفت. درسته؟ -از اول انجیل شروع کرد و صفحه صفحه جلو اومدیم. من خیلی نسبت به اصالت انجیل می‌خواستم گیر بدم اما با دو جمله، خلع سلاحم کرد. دیگه چیزی نداشتم بهش گیر بدم. -چی گفت؟ -گفت اولاً ما اصلاً ادعا نداریم که از طرف خداست. ثانیاً حتی از زبان و قلم عیسی هم نیست. گفت انجیل زندگی عیسی از چهار زاویه مختلف است. -خب الان این کجاش اذیتت کرده؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-من و بقیه همیشه فکر می‌کردیم که اینا میگن انجیل از طرف خداست و بر عیسی نازل شده! اما پدر ایوان زد همه تصورات و چیزایی که فکر می‌کردیم ممکنه به خاطر اونا نتونن سرشونو بلند کنند، تو ذهنم خراب کرد. خیلی بااعتماد به نفس کامل بهم گفت که حتی معتقدند که خدا اصلاً کتابی به نام انجیل به عیسی نازل نکرده! -جالب شد. خب اگه این باشه، نظرشونو درباره خودِ عیسی نپرسیدی؟ -چرا. الان داغونم به خاطر این حرفش گه گفت: ما حتی عیسی را پیام‌آور نمیدونیم. بلکه عیسی را خودِ وحی و عین و تجسم وحی الهی میدونیم! استاد تولّایی همین طور که سرش پایین بود و دو دستش را پشت کمرش گرفته بود و قدم می‌زدند، لبخند زد. -استاد! خب الان من دستم خیلی خالیه. تمام چیزایی که یاد گرفته بودم و خونده بودم، مثل این که تو قرآن گفته که مسیح پیامبر هست و کتابی به نام انجیل بر او نازل شده و یه عده زدند و نابودش کردند و ...، حس می‌کنم اصلاً به درد بحث کردن با این بنده خدا نمیخوره. چیکار کنم؟ -محمد تو دنبال اثبات اصالت کتاب مقدس و این که قرآن بهتره یا انجیل بودی؟ -نه. دنبال این نبودم اما دنبال شناختن بهتر مسیحیت هستم. -میشه دوباره بگی چرا؟ -چون میخوام بدونم نظر مسیحیت درباره دغدغه‌های الان من چیه؟ -چه دغدغه‌هایی دقیقاً؟ -مثلاً بحث ارتداد. من هنوز بحث ارتداد واسم حل نشده. یا مثلاً سوالاتی که در زمینه متافیزیک و عالم ماورا دارم. اصلاً اونا هیچی، همین سوالات ساده اما مهمی که درباره وجود و انسان و اول و آخر هستی و این چیزا. میخوام بدونم اونا چی میگن. میگم شاید اونا جواب‌های بهتری داشته باشن و فقط ادعا باشه که اسلام کامله. -عالیه. می‌فهمم. پس چرا امروز اینجوری شروع کردی؟ -خب من حق ندارم دست بذارم رو اصالت دینشون؟ نباید دست می‌گذاشتم رو این که اصل و نسب و پدر و مادر دین مسیحیت چیه؟ بالاخره باید به یه چیزی تکیه کنن. غیر از اینه؟ من میخوام بدونم تکیه‌گاهشون چیه واقعاً؟ -امروز چی فهمیدی؟ -امروز خیلی ترسناک بود. امروز فهمیدم هیچی تهش نیست! باورتون میشه استاد؟ امروز فهمیدم اشتباه کردم که کل زندگیمو فروختم و تبدیل کردم به دلار و الان حتی یه کتابِ غیر درسی واسه خودم ندارم و همشو غارت کردن و ارزان خریدن و بردند تا تهش برسم به این که به عهدین فقط به چشم یه کتاب تاریخی نگاه میکنن؟! وقتی به این فکر می‌کنم، حس می‌کنم خیلی باختم! این ارزشش نداشت که همه چیزمو بفروشم و ... استاد اعصابم خیلی خُرده. حس می‌کنم باختم! حس می‌کنم ورشکست شدم. استاد تولّایی لحظه‌ای سکوت کرد تا محمد اندکی آرام شود. سپس جمله‌ای گفت که زاویه دید محمد را عوض کرد. استاد گفت: «کاش منم همه زندگیمو می‌دادم تا با استاد مسیحیم در طول دو سه ساعت به حقیقتی برسم که حتی استاد مسلمان و آخوندم چهل سال دنبالش بود اما شاگردش زودتر از خودش به اون حقیقت رسید.» انگار به محمد دستگاه شوک وصل کرده بودند. چند تا نفس عمیق کشید و پرسید: «ینی الان این که فهمیدم اساس مسیحیت و اصلاً اصل و اساس عهدین و اینی که اسمشو کتاب مقدس یهودیت و مسیحیت گذاشتن، پاش تو آب هست و قابل استناد نیست کشف خفنی محسوب میشه؟» استاد ایستاد و رو به محمد گفت: «شک نکن پسرم!» محمد که چشمش گرد و ابروهایش بالا رفته بود پرسید: «پس اگه اینا دستشون به وحی وصل نیست و حتی کسی رو که اسمشو یدک میشکن، پیامبر نمیدونن، دیگه قراره چه راه و رسمی به نام دین به مردم عرضه کنن؟!» استاد گفت: «قراعت و خوانشی انسانی از الهیات!» محمد با تعجب پرسید: «ینی چی؟» استاد: «ینی با الهام از تاریخی که از عیسی و موسی نوشتند، درباره همه چیز فکر میکنن و فرضیه صادر میکنن!» -فرضیه؟!! لابد حالا باید بشینن و سال‌ها درباره‌اش فکر کنن و اگه یکی پیدا نشه و ردش نکنه، بشه برنامه دنیا و آخرت من؟! گرفتن ما رو؟! فرضیه چه به درد من میخوره؟ -همینه. میگن تو بپذیر که خدا هست و عیسی و موسی هم آدمای خوب و تاریخ‌سازی بودند، بقیه‌اش خود بشر باید بره دنبالش. -وای من دارم دیوونه میشم! اینجوری که دین میشه فقط یه حس! یه حال! بعلاوه چند جلد کتاب تاریخی و تمام! -پس فکر کردی چرا گفتم برو تاریخ فلسفه رو بخون؟ چرا گفتم برو با اندیشمندان غربی آشنا بشو؟ بخاطر این که الان که اینجا وایسادی و افق نگاهت به اینجا رسیده، یه وقت فکر نکنی خبریه! -خب حالا این دو سه تا قلم، میتونن انتظار منو از دین مرتفع کنن؟! -این چیزی هست که دیگه من نباید جواب بدم. باید خودت، مثل امشب بهش برسی. -نکنه قراره دوباره سورپرایز بشم؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-بَده مگه؟ تا باشه از این سورپرایزها! این تازه حاصل جلسه اول با پدر ایوان بود. محمد همان شب، در خلوتش که تا صبح طول کشید و دیگر فرهاد بیدار نبود که از وجنات و خوشکلی دختر همسایه‌اش حرف بزند و آه و آخ بکشد و سر کار محمود بگذارند، با خودش فکر کرد و در رختخوابش غلت زد. تو ککش نمی‌رفت که در مسیحیت، همه چیز رو هوا باشد و عقاید یک چهارم انسان روی کره زمین، یعنی حدوداً دو میلیارد و چهارصد میلیون نفر به نخی سست‌تر از نخ دندان وصل باشد! یکی دو هفته گذشت. محمد هر هفته با رعایت کامل اصول حفاظتی، به ساری رفت و هر بار در آن اتاق و پدر ایوان و یک سینی چای دو نفره داغ و دری که کشویی بود و موقع بحث باز می‌شد اما از آنجا صدای کسی نمی‌آمد و ... بعدش برمیگشت حوزه و استاد تولّایی را خِفت می‌کرد و دو سه ساعت در جاده عشق حرف می‌زدند. تا این که محمد احساس کرد که سر کار است. حس می‌کرد که یک چیزی هست که به او نمی‌گویند! در ککش نمی‌رفت که یک دین پرطمطراق به نام مسیحیت، همه چیزش روی هوا باشد! نشست و با خودش فکر کرد. اینبار حتی با استاد تولّایی هم مشورت نکرد. تصمیم گرفت خودش، آرام و بی‌سروصدا مستقیم با متون الهیات مسیحیت ارتباط بگیرد و از چارچوب ترجمه و کتاب‌های فارسی و حتی حرفهای ایوان عبور کند. گذاشت تا دو سه هفته دیگر بگذرد و همه روزه‌های استیجاری که گردنش بود را گرفت و اندکی شهریه که حاصل دو سه ماه صرفه‌جویی بود ذخیره کرد. طوری که حتی شهریه‌اش را برای خوردن یک ساندویچ فلافل ساده هم خرج نکرد. تنها خرجی که نمی‌شد از آن گذشت، خریدن کارت تلفن بود. کارت تلفن را باید می‌خرید و برای خانواده‌اش تماس می‌گرفت تا هم خودش و هم خانواده‌اش از دلتنگی، اندکی فارغ شوند و صدای همدیگر را بشنوند. تا این که یک شب رفت به حجره ابوذر. همان که دوست داشت با او مباحثه کند اما باید از سدّ محکم میثم می‌گذشت. -خوبی؟ -هفته دیگه امتحانات پایان ترم شروع میشه و آماده نیستم. -شما که ماشالله مباحثه داشتین و کارِتون ردیفه. من چی بگم که حتی وسیله گوش دادن درس و بحثمو فروختم و رفت؟! -وقتی گذاشتی واسه فروش، هممون خیلی تعجب کردیم. اما گفتیم شاید بنده خدا خیلی پول لازمه. -بگذریم. میخوام یه کاری کنم اما دنبال شریک جرم می‌گردم. هستی؟ -نکنه میخوای بریم کلاسای آقای صمدی آملی؟ حاج آقا قدغن کرده‌ها. اگه بفهمه اخراجیم. -نه. یه چیز دیگه است. -نکنه کَلَک میخوای بری کلاس زبان انگلیسی؟! آره محمد؟ -دقیقاً. هستی؟ -هستنی هستم. راستشو بخوای خودمم دنبالش بودم ولی... حدادپور! اگه بفهمن، دوتامون باید به فکر یه حوزه جدید باشیما. -میدونم. باید پای لرزش بشینیم. -اصلاً چرا یهو اینو با من مطرح کردی؟ چرا اومدی سراغ من؟ -چون یه بار، فکر کنم اوایل پارسال بود که ازت شنیدم که به تبلیغ خارج از کشور علاقه داری. درسته؟ -درسته اما تو چطور اینقدر دقیق یادته؟ خودم یادم رفته بود. حوزه اینقدر آدمو درگیر درس و بحث میکنه که آرزوهاشو یادش میره. -من بلد نیستم آرزوهام یادم بره. هستی یه استاد خوب پیدا کنیم و به روشی که میگم، زبان انگلیسی کار کنیم؟ -آره خب. حتماً. چه روشی؟ -من دنبال «فن ترجمه» هستم. نه از این کلاس زبان‌های الکی که آدم هفت هشت ترم میره و تهش فقط میتونه با دوست دخترش هِلو و حال و احوال کنه! -نمیدونم فن ترجمه چیه اما وقتی تو میگی، باید چیز باحالی باشه. هستم. از کی شروع کنیم؟ -پول مول داری؟ تا محمد اسم پول آورد، ابوذر چشمانش را بست و دست راستش را گذاشت کنار گوشش و به سبک دَشتی زد زیر آواز؛ [کنار دست ساحل، سال‌ها پیش آی به دامان کــویــر افتاده بودم ز بی پولی و بدبختی و فلاکت دل خــود را به دریـا داده بودم امان امان امان از بی پولی...] ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [مرزهای زبان من، مرزهای جهان من‌اند. لودویگ ویتگنشتاین] برای رفتن به کلاس فن ترجمه، حداقل باید از سه گنبد آهنین عبور می‌کردند. یکی؛ جوّ عمومی حوزه بود که اغلب به کسانی که در کلاس زبان شرکت می‌کردند، به چشم متمرّد نگاه می‌کردند. حتی بودند عزیزانی که به کسانی که علاقمند به زبان خارجه بودند، به چشم غرب‌زده‌هایی نگاه می‌کردند که شاید بعداً خطرناک باشند. دوم؛ عیون و کسانی که چشم و گوش حاج آقا و مدیر حوزه بودند. سوم؛ دو نفر مستخدم حوزه که اضافه‌کاری‌شان را با نشستن کنار درِ حوزه و رصد رفت و آمد طلبه‌ها پر می‌کردند. محمد و ابوذر با خود فکر می‌کردند که اولی را با پنهان‌کاری و زبان قُرصی می‌شود از آن عبور کرد تا اتفاقی نیفتد. دومی هم همان دسته اول هستند اما کمی دقیق‌تر اوضاع و احوال طلبه‌ها را رصد می‌کردند که آن هم با پنهان‌کاری می‌شود درصد خطراتش را کاهش داد و اصولاً کاری به جز احتیاط از دستشان برنمی‌آمد. سومی هم می‌شود سرگرمشان کرد. یک بار به بهانه رفتن به دکتر و یک بار هم به بهانه خرید و یک بار هم به بهانه تماس با خانواده و ... اما خب منطقی نبود که هفته‌ای دو سه مرتبه لازم باشد به کلاس برویم و هربار یک بهانه بیاوریم! تا دو سه هفته اول به خیر گذشت. چون محمد و ابوذر آدم‌های کم‌حاشیه‌ای بودند و بخاطر رفت و آمد کمِ آنها به خارج از حوزه در طول هفته، تا دو سه هفته توجه کسی به آنها جلب نشد. حتی آن دو مستخدم هم از آنها علت رفت و آمدشان را پرس‌وجو نکردند. البته ناگفته نماند که با فاصله پنج دقیقه از یکدیگر خارج شدن و یکی دو مرتبه برای آنها نان داغ خریدن و به دستشان دادن و پول نگرفتن هم بی‌تاثیر نبود. اما خب هر آتشی، دود و خاکستر دارد. هر کلاسی، علاوه بر دو سه تا کتاب و جزوه و دفتری که دارد، نیاز به تمرین و ممارست نیز دارد. محمد خیلی حواسش جمع بود که گزگ به دست کسی مخصوصاً محمود ندهد. از آنجا که محمود از آن شب که فرهاد و محمد سر کارش گذاشته بودند، کینه به دل داشت، محمد نباید ذره‌ای آتو به دستش می‌داد. اما ... یک شب که محمد سرمای بدی خورده بود اما فردایش باید ترجمه یک صفحه از کتاب قصه انگلیسی که استادشان داده بود را تحویل می‌داد، تصمیم گرفت که به نماز جماعت و مطالعه همگانی نرود و در نتیجه در آن دو سه ساعت، هم ترجمه کند و هم کتاب و جزوه زبانش را جاساز کند و هم اگر شد، جلد پنجم تاریخ فلسفه کاپلستون که تازه چاپ شده و از استاد تولّایی قرض گرفته بود را مطالعه کند. سرمای زشتی خورده بود. اینقدر آب‌ریزش بینی داشت که خودش روی شکم و زیر پتو خوابیده بود و جزوه و کتابش روی زمین گذاشته بود و مطالعه می‌کرد و شاید هفت هشت ده تا دستمال کاغذی اطرافش ریخته بود. اصلاً مهلت پیدا نمیکرد که آب دماغش را بالا بکشد. دور از محضرتان اینقدر آب بینی‌اش روان و شفاف می‌آمد که انگار وصل به چشمه بود. خب وقتی روان و شفاف باشد، مثل جوی آب می‌آید. محمد تصمیم گرفت که دو تا دستمال کاغذی لوله کند و یکی را در سوراخ این دماغ و دیگری را در آن یکی سوراخ بکند تا رطوبت‌ها جذب آنها بشود و روی دفتر و کاغذش نریزد. تصور بفرمایید؛ کله و گردنش از زیر پتو درآمده و به فاصله یک وجب و نیم با دفتر و کتابش فاصله دارد و دو تا دستمال کاغذی دراز هم لوله شده و از هر کدام از سوراخ‌های دماغش آویزان است! آن دو دستمال داشتند کارشان را به نیکی انجام می‌دادند تا این‌که چشمانش هم شروع به آب‌ریزش کرد. اینقدر سوزش چشم داشت که کمی کتاب و دفتر را کنار گذاشت و چند دقیقه سرش را روی بالشتش گذاشت تا اندکی آرام بشود و سپس به مطالعه ادامه بدهد. خب کسی که سرما خورده و دو چشمش که آن طور، دو سوراخ دماغش هم که اینطور، دیگر مشخص است که گوش‌هایش کیپ است و قاعدتاً اصلاً چیزی را نباید بشنود. لذا خوابش سنگین می‌شود. مخصوصاً اگر کسی باشد که بخاطر فعالیت‌هایی که دارد، کلاً در زندگی‌اش از یک کم‌خوابی مستمر رنج می‌برد. چنان خوابید که اصحاب کهف در آن 300 سال نخوابیده بودند. شاید سه چهار ساعت بعد، وقتی احساس کرد که قدرت نفس کشیدن ندارد و متوجه شد که دو تا دستمال کاغذی در دماغش چپانده و می‌خواست آنها را دربیاورد و کتاب و دفترش را زیر بالشتش مخفی کند که فرهاد و محمود آن را نبینند، از خواب پرید. وقتی بیدار شد، دید چراغ‌های کمتری روشن است اما همه جا سوت و کور است. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour