🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
[مشکل دنیا این است که افراد نادان به خود یقین دارند، در حالی که افراد دانا سرشار از تردیدند. برتراند راسل]
آن شب محمد و استاد تولّایی بیش از سه ساعت با هم قدم زدند و گفتگو کردند. حالی که محمد داشت، جوری بود که نه سرما را احساس میکرد و نه گرسنگی. حس میکرد هر چه تا الان خوانده... خودتان قضاوت کنید!
-الان چرا نگرانی؟
-حس میکنم کم آوردم.
-جلسه اول این احساس بهت دست داده؟ زود نیست؟
-از همین میترسم. اون خیلی آماده است.
-قرار بوده آماده نباشه؟ ناسلامتی استاده. یک عمر مسیحی به دنیا اومده و مسیحی زندگی کرده. نه یه مسیحی معمولی. کسی که کلی طرفدار داره. عمرشو تلف نکرده. دانشمنده. و چون بین مسلمونا بزرگ شده، از کوچیکی نسبت به عقایدش آبدیده شده. آبدیدهتر از اونی که یکی مثل من و تو بخواد اذیتش کنه.
-قصد من اذیت نیست. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر دستم خالی باشه.
-محمد مگه تو برای مناظره و بحث رفتی اونجا؟
-خب نه! من رفتم که یاد بگیرم. رفتم که عهدین رو از زبان خودشون یاد بگیرم.
-یه سوال بپرسم راحت و صادقانه، مثل همیشه که صادقانه جواب میدی، جواب میدی؟
-حتماً. بفرمایید!
-داره از مسیحیت خوشِت میاد؟
-خوشم نیومده. کم آوردم.
-چرا خوشِت نیومده؟
-چون میدونم خیلی باگ داره. بیچارهها حتی در یومیه خودشون هم موندن. چه برسه که یکی مثل من بخواد ازشون خوشش بیاد و جذبشون بشه.
-حالا قبول ندارم که میگی در یومیه خودشونم موندن اما این که میدونی خیلی باگ دارن، بازم خوبه. چرا دقیق نمیگی چته؟
-من فکر نمیکردم دستش اینقدر پر باشه! جوری که حس کنم دست من خیلی خالیه. نمیدونم میتونم منظورمو برسونم؟
-چطور؟ میشه بگی از وقتی رفتی و نشستی، چیکار کردین؟
-کلاس از پرسشهای من شروع شد. دو تا موشک انداختم ببینم چه کاره است؟ دست گذاشتم مستقیم رو حلازادگی و یا پاکدامنی مسیح و مریم.
-جوابتو داد؟
-نیمه و ناقص. کامل نه. یه جورایی مسیر بحث و سوالاتمو برد به طرف تعالیم عهدین.
-خب نگفتی که طبق تعالیم خودِ عهدین این سوالات واست پیش اومده؟
-چرا اما گفت تو هنوز با روح عهدین آشنا نشدی!
-روح عهدین؟ آهان، شاید منظورش همون مراحل فهم عهدین و آیا ما میتونیم به مقصود اصلی جملات عهدین پی ببریم و این چیزاست. درسته؟
-دقیقاً. خدا را صد هزار بار شکر میکنم که با شما هرمنوتیک خوندم. با حداقلهای فهم بهتر متن و مقصود متکلم و این چیزا آشنام. و الا الان معلوم نبود بتونم نماز بخونم یا نه؟!
-متوجه شدم. بعدش شروع کرد و از عهدین و لطایف و ظرایفش واست گفت. درسته؟
-از اول انجیل شروع کرد و صفحه صفحه جلو اومدیم. من خیلی نسبت به اصالت انجیل میخواستم گیر بدم اما با دو جمله، خلع سلاحم کرد. دیگه چیزی نداشتم بهش گیر بدم.
-چی گفت؟
-گفت اولاً ما اصلاً ادعا نداریم که از طرف خداست. ثانیاً حتی از زبان و قلم عیسی هم نیست. گفت انجیل زندگی عیسی از چهار زاویه مختلف است.
-خب الان این کجاش اذیتت کرده؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-من و بقیه همیشه فکر میکردیم که اینا میگن انجیل از طرف خداست و بر عیسی نازل شده! اما پدر ایوان زد همه تصورات و چیزایی که فکر میکردیم ممکنه به خاطر اونا نتونن سرشونو بلند کنند، تو ذهنم خراب کرد. خیلی بااعتماد به نفس کامل بهم گفت که حتی معتقدند که خدا اصلاً کتابی به نام انجیل به عیسی نازل نکرده!
-جالب شد. خب اگه این باشه، نظرشونو درباره خودِ عیسی نپرسیدی؟
-چرا. الان داغونم به خاطر این حرفش گه گفت: ما حتی عیسی را پیامآور نمیدونیم. بلکه عیسی را خودِ وحی و عین و تجسم وحی الهی میدونیم!
استاد تولّایی همین طور که سرش پایین بود و دو دستش را پشت کمرش گرفته بود و قدم میزدند، لبخند زد.
-استاد! خب الان من دستم خیلی خالیه. تمام چیزایی که یاد گرفته بودم و خونده بودم، مثل این که تو قرآن گفته که مسیح پیامبر هست و کتابی به نام انجیل بر او نازل شده و یه عده زدند و نابودش کردند و ...، حس میکنم اصلاً به درد بحث کردن با این بنده خدا نمیخوره. چیکار کنم؟
-محمد تو دنبال اثبات اصالت کتاب مقدس و این که قرآن بهتره یا انجیل بودی؟
-نه. دنبال این نبودم اما دنبال شناختن بهتر مسیحیت هستم.
-میشه دوباره بگی چرا؟
-چون میخوام بدونم نظر مسیحیت درباره دغدغههای الان من چیه؟
-چه دغدغههایی دقیقاً؟
-مثلاً بحث ارتداد. من هنوز بحث ارتداد واسم حل نشده. یا مثلاً سوالاتی که در زمینه متافیزیک و عالم ماورا دارم. اصلاً اونا هیچی، همین سوالات ساده اما مهمی که درباره وجود و انسان و اول و آخر هستی و این چیزا. میخوام بدونم اونا چی میگن. میگم شاید اونا جوابهای بهتری داشته باشن و فقط ادعا باشه که اسلام کامله.
-عالیه. میفهمم. پس چرا امروز اینجوری شروع کردی؟
-خب من حق ندارم دست بذارم رو اصالت دینشون؟ نباید دست میگذاشتم رو این که اصل و نسب و پدر و مادر دین مسیحیت چیه؟ بالاخره باید به یه چیزی تکیه کنن. غیر از اینه؟ من میخوام بدونم تکیهگاهشون چیه واقعاً؟
-امروز چی فهمیدی؟
-امروز خیلی ترسناک بود. امروز فهمیدم هیچی تهش نیست! باورتون میشه استاد؟ امروز فهمیدم اشتباه کردم که کل زندگیمو فروختم و تبدیل کردم به دلار و الان حتی یه کتابِ غیر درسی واسه خودم ندارم و همشو غارت کردن و ارزان خریدن و بردند تا تهش برسم به این که به عهدین فقط به چشم یه کتاب تاریخی نگاه میکنن؟! وقتی به این فکر میکنم، حس میکنم خیلی باختم! این ارزشش نداشت که همه چیزمو بفروشم و ... استاد اعصابم خیلی خُرده. حس میکنم باختم! حس میکنم ورشکست شدم.
استاد تولّایی لحظهای سکوت کرد تا محمد اندکی آرام شود. سپس جملهای گفت که زاویه دید محمد را عوض کرد. استاد گفت: «کاش منم همه زندگیمو میدادم تا با استاد مسیحیم در طول دو سه ساعت به حقیقتی برسم که حتی استاد مسلمان و آخوندم چهل سال دنبالش بود اما شاگردش زودتر از خودش به اون حقیقت رسید.»
انگار به محمد دستگاه شوک وصل کرده بودند. چند تا نفس عمیق کشید و پرسید: «ینی الان این که فهمیدم اساس مسیحیت و اصلاً اصل و اساس عهدین و اینی که اسمشو کتاب مقدس یهودیت و مسیحیت گذاشتن، پاش تو آب هست و قابل استناد نیست کشف خفنی محسوب میشه؟»
استاد ایستاد و رو به محمد گفت: «شک نکن پسرم!»
محمد که چشمش گرد و ابروهایش بالا رفته بود پرسید: «پس اگه اینا دستشون به وحی وصل نیست و حتی کسی رو که اسمشو یدک میشکن، پیامبر نمیدونن، دیگه قراره چه راه و رسمی به نام دین به مردم عرضه کنن؟!»
استاد گفت: «قراعت و خوانشی انسانی از الهیات!»
محمد با تعجب پرسید: «ینی چی؟»
استاد: «ینی با الهام از تاریخی که از عیسی و موسی نوشتند، درباره همه چیز فکر میکنن و فرضیه صادر میکنن!»
-فرضیه؟!! لابد حالا باید بشینن و سالها دربارهاش فکر کنن و اگه یکی پیدا نشه و ردش نکنه، بشه برنامه دنیا و آخرت من؟! گرفتن ما رو؟! فرضیه چه به درد من میخوره؟
-همینه. میگن تو بپذیر که خدا هست و عیسی و موسی هم آدمای خوب و تاریخسازی بودند، بقیهاش خود بشر باید بره دنبالش.
-وای من دارم دیوونه میشم! اینجوری که دین میشه فقط یه حس! یه حال! بعلاوه چند جلد کتاب تاریخی و تمام!
-پس فکر کردی چرا گفتم برو تاریخ فلسفه رو بخون؟ چرا گفتم برو با اندیشمندان غربی آشنا بشو؟ بخاطر این که الان که اینجا وایسادی و افق نگاهت به اینجا رسیده، یه وقت فکر نکنی خبریه!
-خب حالا این دو سه تا قلم، میتونن انتظار منو از دین مرتفع کنن؟!
-این چیزی هست که دیگه من نباید جواب بدم. باید خودت، مثل امشب بهش برسی.
-نکنه قراره دوباره سورپرایز بشم؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-بَده مگه؟ تا باشه از این سورپرایزها!
این تازه حاصل جلسه اول با پدر ایوان بود. محمد همان شب، در خلوتش که تا صبح طول کشید و دیگر فرهاد بیدار نبود که از وجنات و خوشکلی دختر همسایهاش حرف بزند و آه و آخ بکشد و سر کار محمود بگذارند، با خودش فکر کرد و در رختخوابش غلت زد. تو ککش نمیرفت که در مسیحیت، همه چیز رو هوا باشد و عقاید یک چهارم انسان روی کره زمین، یعنی حدوداً دو میلیارد و چهارصد میلیون نفر به نخی سستتر از نخ دندان وصل باشد!
یکی دو هفته گذشت. محمد هر هفته با رعایت کامل اصول حفاظتی، به ساری رفت و هر بار در آن اتاق و پدر ایوان و یک سینی چای دو نفره داغ و دری که کشویی بود و موقع بحث باز میشد اما از آنجا صدای کسی نمیآمد و ... بعدش برمیگشت حوزه و استاد تولّایی را خِفت میکرد و دو سه ساعت در جاده عشق حرف میزدند.
تا این که محمد احساس کرد که سر کار است. حس میکرد که یک چیزی هست که به او نمیگویند! در ککش نمیرفت که یک دین پرطمطراق به نام مسیحیت، همه چیزش روی هوا باشد! نشست و با خودش فکر کرد. اینبار حتی با استاد تولّایی هم مشورت نکرد. تصمیم گرفت خودش، آرام و بیسروصدا مستقیم با متون الهیات مسیحیت ارتباط بگیرد و از چارچوب ترجمه و کتابهای فارسی و حتی حرفهای ایوان عبور کند.
گذاشت تا دو سه هفته دیگر بگذرد و همه روزههای استیجاری که گردنش بود را گرفت و اندکی شهریه که حاصل دو سه ماه صرفهجویی بود ذخیره کرد. طوری که حتی شهریهاش را برای خوردن یک ساندویچ فلافل ساده هم خرج نکرد. تنها خرجی که نمیشد از آن گذشت، خریدن کارت تلفن بود. کارت تلفن را باید میخرید و برای خانوادهاش تماس میگرفت تا هم خودش و هم خانوادهاش از دلتنگی، اندکی فارغ شوند و صدای همدیگر را بشنوند.
تا این که یک شب رفت به حجره ابوذر. همان که دوست داشت با او مباحثه کند اما باید از سدّ محکم میثم میگذشت.
-خوبی؟
-هفته دیگه امتحانات پایان ترم شروع میشه و آماده نیستم.
-شما که ماشالله مباحثه داشتین و کارِتون ردیفه. من چی بگم که حتی وسیله گوش دادن درس و بحثمو فروختم و رفت؟!
-وقتی گذاشتی واسه فروش، هممون خیلی تعجب کردیم. اما گفتیم شاید بنده خدا خیلی پول لازمه.
-بگذریم. میخوام یه کاری کنم اما دنبال شریک جرم میگردم. هستی؟
-نکنه میخوای بریم کلاسای آقای صمدی آملی؟ حاج آقا قدغن کردهها. اگه بفهمه اخراجیم.
-نه. یه چیز دیگه است.
-نکنه کَلَک میخوای بری کلاس زبان انگلیسی؟! آره محمد؟
-دقیقاً. هستی؟
-هستنی هستم. راستشو بخوای خودمم دنبالش بودم ولی... حدادپور! اگه بفهمن، دوتامون باید به فکر یه حوزه جدید باشیما.
-میدونم. باید پای لرزش بشینیم.
-اصلاً چرا یهو اینو با من مطرح کردی؟ چرا اومدی سراغ من؟
-چون یه بار، فکر کنم اوایل پارسال بود که ازت شنیدم که به تبلیغ خارج از کشور علاقه داری. درسته؟
-درسته اما تو چطور اینقدر دقیق یادته؟ خودم یادم رفته بود. حوزه اینقدر آدمو درگیر درس و بحث میکنه که آرزوهاشو یادش میره.
-من بلد نیستم آرزوهام یادم بره. هستی یه استاد خوب پیدا کنیم و به روشی که میگم، زبان انگلیسی کار کنیم؟
-آره خب. حتماً. چه روشی؟
-من دنبال «فن ترجمه» هستم. نه از این کلاس زبانهای الکی که آدم هفت هشت ترم میره و تهش فقط میتونه با دوست دخترش هِلو و حال و احوال کنه!
-نمیدونم فن ترجمه چیه اما وقتی تو میگی، باید چیز باحالی باشه. هستم. از کی شروع کنیم؟
-پول مول داری؟
تا محمد اسم پول آورد، ابوذر چشمانش را بست و دست راستش را گذاشت کنار گوشش و به سبک دَشتی زد زیر آواز؛
[کنار دست ساحل، سالها پیش
آی به دامان کــویــر افتاده بودم
ز بی پولی و بدبختی و فلاکت
دل خــود را به دریـا داده بودم
امان امان امان از بی پولی...]
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
[مرزهای زبان من، مرزهای جهان مناند. لودویگ ویتگنشتاین]
برای رفتن به کلاس فن ترجمه، حداقل باید از سه گنبد آهنین عبور میکردند. یکی؛ جوّ عمومی حوزه بود که اغلب به کسانی که در کلاس زبان شرکت میکردند، به چشم متمرّد نگاه میکردند. حتی بودند عزیزانی که به کسانی که علاقمند به زبان خارجه بودند، به چشم غربزدههایی نگاه میکردند که شاید بعداً خطرناک باشند. دوم؛ عیون و کسانی که چشم و گوش حاج آقا و مدیر حوزه بودند. سوم؛ دو نفر مستخدم حوزه که اضافهکاریشان را با نشستن کنار درِ حوزه و رصد رفت و آمد طلبهها پر میکردند.
محمد و ابوذر با خود فکر میکردند که اولی را با پنهانکاری و زبان قُرصی میشود از آن عبور کرد تا اتفاقی نیفتد. دومی هم همان دسته اول هستند اما کمی دقیقتر اوضاع و احوال طلبهها را رصد میکردند که آن هم با پنهانکاری میشود درصد خطراتش را کاهش داد و اصولاً کاری به جز احتیاط از دستشان برنمیآمد. سومی هم میشود سرگرمشان کرد. یک بار به بهانه رفتن به دکتر و یک بار هم به بهانه خرید و یک بار هم به بهانه تماس با خانواده و ... اما خب منطقی نبود که هفتهای دو سه مرتبه لازم باشد به کلاس برویم و هربار یک بهانه بیاوریم!
تا دو سه هفته اول به خیر گذشت. چون محمد و ابوذر آدمهای کمحاشیهای بودند و بخاطر رفت و آمد کمِ آنها به خارج از حوزه در طول هفته، تا دو سه هفته توجه کسی به آنها جلب نشد. حتی آن دو مستخدم هم از آنها علت رفت و آمدشان را پرسوجو نکردند. البته ناگفته نماند که با فاصله پنج دقیقه از یکدیگر خارج شدن و یکی دو مرتبه برای آنها نان داغ خریدن و به دستشان دادن و پول نگرفتن هم بیتاثیر نبود.
اما خب هر آتشی، دود و خاکستر دارد. هر کلاسی، علاوه بر دو سه تا کتاب و جزوه و دفتری که دارد، نیاز به تمرین و ممارست نیز دارد. محمد خیلی حواسش جمع بود که گزگ به دست کسی مخصوصاً محمود ندهد. از آنجا که محمود از آن شب که فرهاد و محمد سر کارش گذاشته بودند، کینه به دل داشت، محمد نباید ذرهای آتو به دستش میداد. اما ...
یک شب که محمد سرمای بدی خورده بود اما فردایش باید ترجمه یک صفحه از کتاب قصه انگلیسی که استادشان داده بود را تحویل میداد، تصمیم گرفت که به نماز جماعت و مطالعه همگانی نرود و در نتیجه در آن دو سه ساعت، هم ترجمه کند و هم کتاب و جزوه زبانش را جاساز کند و هم اگر شد، جلد پنجم تاریخ فلسفه کاپلستون که تازه چاپ شده و از استاد تولّایی قرض گرفته بود را مطالعه کند.
سرمای زشتی خورده بود. اینقدر آبریزش بینی داشت که خودش روی شکم و زیر پتو خوابیده بود و جزوه و کتابش روی زمین گذاشته بود و مطالعه میکرد و شاید هفت هشت ده تا دستمال کاغذی اطرافش ریخته بود. اصلاً مهلت پیدا نمیکرد که آب دماغش را بالا بکشد. دور از محضرتان اینقدر آب بینیاش روان و شفاف میآمد که انگار وصل به چشمه بود. خب وقتی روان و شفاف باشد، مثل جوی آب میآید.
محمد تصمیم گرفت که دو تا دستمال کاغذی لوله کند و یکی را در سوراخ این دماغ و دیگری را در آن یکی سوراخ بکند تا رطوبتها جذب آنها بشود و روی دفتر و کاغذش نریزد. تصور بفرمایید؛ کله و گردنش از زیر پتو درآمده و به فاصله یک وجب و نیم با دفتر و کتابش فاصله دارد و دو تا دستمال کاغذی دراز هم لوله شده و از هر کدام از سوراخهای دماغش آویزان است!
آن دو دستمال داشتند کارشان را به نیکی انجام میدادند تا اینکه چشمانش هم شروع به آبریزش کرد. اینقدر سوزش چشم داشت که کمی کتاب و دفتر را کنار گذاشت و چند دقیقه سرش را روی بالشتش گذاشت تا اندکی آرام بشود و سپس به مطالعه ادامه بدهد. خب کسی که سرما خورده و دو چشمش که آن طور، دو سوراخ دماغش هم که اینطور، دیگر مشخص است که گوشهایش کیپ است و قاعدتاً اصلاً چیزی را نباید بشنود. لذا خوابش سنگین میشود. مخصوصاً اگر کسی باشد که بخاطر فعالیتهایی که دارد، کلاً در زندگیاش از یک کمخوابی مستمر رنج میبرد.
چنان خوابید که اصحاب کهف در آن 300 سال نخوابیده بودند. شاید سه چهار ساعت بعد، وقتی احساس کرد که قدرت نفس کشیدن ندارد و متوجه شد که دو تا دستمال کاغذی در دماغش چپانده و میخواست آنها را دربیاورد و کتاب و دفترش را زیر بالشتش مخفی کند که فرهاد و محمود آن را نبینند، از خواب پرید. وقتی بیدار شد، دید چراغهای کمتری روشن است اما همه جا سوت و کور است.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
می غلت خورد و این ور و آن ور را نگاه کرد. هنوز نفهمیده بود که چه رسوایی به بار آمده! دید محمود و فرهاد سر جایشان خوابیدهاند. خب همین یک فقره، یعنی به باد رفتن کل اصول حفاظتی که محمد و ابوذر برای مخفی کردن کلاس زبان رعایت میکردند.
اما کاش فقط همین بود. دلها بسوزد برای آن ساعتی که محمد همین طور که غلت میخورد، نگاهش به دفتر و کتاب زبانش افتاد. دید کتاب زبانِ کثافتش به منتهی الیه خود باز هست و اتفاقاً صفحهای باز است که دختر و پسره، خبر مرگشان در فضای یک مهمانی دو نفره، در حال مکالمه پیرامون مکانی هستند که برای تعطیلات آگوست، قلمشان خُرد میخواهند به آنجا بروند و هر کدام قرار است چیزهای مورد نیازشان را بیاورند.
اصلاً لازم نبود که محمود و فرهاد ، کلمات ابتدایی زبان انگلیسی را بلد باشند. حتی لازم نبود بدانند که این چه کتاب و چه زبانی است؟ حتی لازم نبود که از سفر دو نفره آن دو اجنبی آگاه باشند و متن را بخوانند. چرا؟ چون وجود خود کتاب زبان در حجره، حداقل کلی حرف و حدیث و لیچار و دردسر داشت. مخصوصا اگر مصوّر هم باشد و دو سه تا عکس عادی هم داشته باشد.
نشان به آن نشان که وقتی برای نماز صبح بیدار شدند، محمود اصلاً جواب سلام نمیداد. بزرگوار فقط زیر لب، پدر و مادر و اجداد هر چه انگلیسی و انگلیس دوست بود را به باد ناسزا گرفت و همین طور که لباس میپوشید تا به نماز صبح و مسجد برسد، غرولند میکرد. خدا رو شکر گوشهای محمد در آن ساعت و وقت مبارک، کَر بود و چیزی نمیشنید و الا شاید شر به پا میشد.
فرهاد هم دیگر نگویم. طفلی اینقدر اذیت شده بود که کله صبح، دو مرتبه به حمام رفت. یک مرتبه وقتی اولین بار از خواب بیدار شد. سپس کمی دیگر خوابید. تا اینکه بیچارهی عَذَب یهو از خواب پرید و با این که فقط یک ربع تا وقت کلاس فرصت داشت، دوباره مشرّف به حمام شد و برگشت.
محمود آن جور و این یکی جور دیگر اذیت شده بود. وقتی دید حولهاش هنوز خشک نشده و مجبور است که آن را از روی شُفاژ بردارد و با آن دوباره سرش را خشک کند، با کلافگی رو به آینه موهایش را خشک میکرد و میگفت: «آخه این چه وضعشه؟! آدمو مجبور میکنن سر صبح، دو بار بره حمام و اینجوری به فلاکت بیفته! یکی دیگه میره کلاس زبان. ما باید تبعات پس بدیم. آخه خدا رو خوش میاد؟»
محمد خیلی چیزی نمیشنید. وقتی فرهاد همین طور که رو به آینه ایستاده و پس از حوله، سشوار میکشید، پرسید: «چی داری میگی؟ نمیشنوم!»
فرهاد سشوار را خاموش کرد و دستی به پَرِ موهای افشانِ روی پیشانیاش کشید و گفت: «هیچی داداش. دارم دعا به جونت میکنم. این چه کاریه آخه؟ نمیدونی دیشب که تو خواب بودی و رو کتاب و دفترت غش کرده بودی، محمود چه کار کرد؟»
محمد با دلهره پرسید: «چیکار کرد؟!»
فرهاد جواب داد: «اینقدر عصبانی بود که هر چی از دهنش دراومد به خودش و من و تو و همه کس و کارمون گفت. میگفت از همین میترسیده که یه روز بساطِ کتاب زبان به این حجره باز بشه. از من نشنیده باش اما فکر کنم امروز میخواد درخواست بده که از این حجره بره.»
محمد که با شنیدن این حرف بیشتر ترسید، گفت: «خب چیکار کنم بنظرت؟ برم باهاش حرف بزنم؟»
فرهاد که کاملاً آماده شده بود که به کلاس بروند گفت: «بنظرم بد نیست باهاش حرف بزنی. بالاخره این دهنشم اگه لق نباشه و نخواد زیرآب تو رو بزنه، به هر حال باید دلیل محکمی بیاره که راضی بشن که حجرهاش رو عوض کنن. یهو دیدی واسه خاطر این که از دست من و تو خلاص بشه، همه چیزو گذاشت کف دست حاج آقا!»
محمد خیلی ترسید. از وقتی با فرهاد به کلاس رفتند، یعنی از همان کله صبح، ذهنش مشغول بود تا ظهر. چون حالش خوب نبود و باید هر طور شده به دکتر میرفت، گذاشت حوالی ساعت دو و نیم سه عصر با ابوذر اول به دکتر و سپس به کلاس زبان رفتند.
در راه که برمیگشتند، همین طور که 10 تا لُغت آن روز را در تاکسی حفظ میکردند، محمد تصمیم گرفت به ابوذر بگوید که در چه هچلی افتادند.
-راس میگی؟ محمود خیلی آدمِ یُبسی هست. اگه فهمیده، شک نکن که میره میذاره کف دست حاجی!
-میدونم. از همین میترسم. دَردام که یکی و دو تا و ده تا نیست. هزار تا درد دارم.
-نمیدونم. ولی بنظرم برو باهاش حرف بزن. شاید راضی شد که بمونه و چیزی نگه. بهتر نیست؟
-چرا. همین امشب باهاش حرف میزنم. کاش نمیدید. این عکسا رو چطوری توجیه کنم؟
-مگه من و تو کشیدیم که بخوای توجیه کنی. وسط کتاب یکی دیگه است. چرا من و تو استرس بگیریم؟
-حالا. اگه به همینم گیر نداد، هر چی میخوای به من بگو!
-راستی حداد! چند وقته میخواستم یه چیزی ازت بپرسم اما شرایطش پیش نمیومد!
-یا حضرت عباس! دیگه چی شده؟
-هیچی بابا. ولش کن. باشه یه وقت دیگه میپرسم.
-زود باش حرف بزن ببینم دیگه چی شده؟! بگو! ذهنم مشغول شد.
-حداد! روزای جمعه کجا میری؟
محمد تپش قلب گرفت. سعی کرد خودش را عادی جلوه بدهد. پرسید: «چطور؟!»
ادامه ... 👇
-هیچی. کلاً. چون دو سه هفته است که هر چی تو نماز جمعه دنبالت میگردم، بعدش پیدات نمیکنم. یهو غیب میشی. بعضی وقتا با سرویس نمازجمعه حوزه میایی و بعضی وقتام خودت میایی. بعضی وقتام اصلاً نمیایی اما حجرهات هم نیستی!
-ابوذر! جان عزیزت! جان بابا و مامانت! این سوال خودت تنهاس؟ منظورم اینه که کسی دیگه از این سوال و این که من روزای جمعه کجام و چیکار میکنم، خبر نداره؟
-کَسِ خاصی نه! نترس! کلی پرسیدم.
محمد نزدیک بود قلبش از دهانش بزند بیرون! لکنت گرفت. پرسید: «راستشو بگو! تو آدم فضولی نیستی. خیلی ازت مطمئنم. کی گفته؟ از کی شنیدی؟»
-خب برادر من! تقصیر من چیه وقتی مشکوک میزنی؟ اون هفته، وقتی از نمازجمعه برمیگشتیم، بهرام و یکی دو نفر از نوچههاشم بودند.
- بهرام تو سرویس بود؟ مگه خودش ماشین نداره که با سرویس حوزه اومد نمازجمعه؟!!
-اینا رو نمیدونم. خبر ندارم. معمولاً میشینن ته اتوبوس و شعار میدن و گاهی سینه زنی میکنن. یهو داشتن شوخی و خنده میکردن که دراومد پرسید راستی حداد کجاست؟ چرا با سرویس حوزه نمیاد؟ وقتی کسی جوابش نداد، گفت با سرویس حوزه هم برنمیگرده!
-ای وای! یا خدا! خب بعدش چی شد؟
-هیچی. کسی چیزی نگفت. تا اون موقع، منم حواسم به این نبود که تو کجایی و چرا نیستی؟
محمد که دوباره عرق کرد و عصبی شده بود، به پیشانیاش زد و گفت: «آخ بدبخت شدم! یا صاحب الزمان! خدایا من از دست این پسر چیکار کنم؟ چرا گیر داده به من؟ من فکر میکردم دیگه تموم شده و کاری به کارم نداره!»
ابوذر که مشخص بود یک چیز دیگر هم میخواهد بگوید اما مزمزه میکند، وقتی از تاکسی پیاده شدند و میخواستند از مسیر جاده عشق به حوزه بروند، گفت: «حداد! من باید یه چیز دیگه هم بهت بگم!»
محمد نزدیک بود سکته کند. سر جایش خشکش زد. با این که سرما خورده بود و تازه آمپول زده بود و نمیتوانست خیلی سر پا بایستد. پرسید: «ابوذر تو همه خبرای بد رو گذاشتی الان؟! میخوای همشو با هم بگی و دِقَم بدی؟»
ابوذر گفت: «خب چیکار کنم! از بس یا کتابخونهای. یا خونه اساتید. یا مشکوک میزنی و نیستی و یهو غیبت میزنه.»
محمد با مریضی و بیحوصلگی گفت: «خب حالا بگو ببینم دیگه واسه چی باید زار بزنم؟»
ابوذر که خودش هم حس خوبی از این حرف نداشت اما فکر میکرد که میتواند با این حرف و آمارها محمد را از دست یک مشت آدمخوار نجات بدهد گفت: «چند هفته است که محمود با بهرام هم مباحث شدند و صبحها با هم بحث میکنن. از ظاهرشون پیداست که خیلی با هم جیک تو جیک شدند. به خدا نمیخوام نگرانت کنم اما گفتم اینو بهت بگم که یه وقت جلوی محمود، درباره بهرام حرفی نزنی که به گوشش برسه و واست بد بشه!»
دنیا دور سر محمد شروع به چرخیدن کرد. اینقدر شنیدن این خبر برایش سنگین و سهمگین بود که کف دست راستش را روی شقیقهاش گذاشت و چشمانش را بست و با صدای لرزان گفت: «ابوذر میشه یک کم تنهام بذاری؟ حالم خوب نیست.»
ابوذر دید محمد خیلی به هم ریخته. تا حالا او را اینطور ندیده بود. دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: «به قرآن مجید نمیخواستم اذیت بشی. گفتم اگه بدونی، بهتره و یه فکری میکنی.»
محمد که اشکش پشت پلکش داشت موج میزد و نزدیک بود روی صورتش سرازیر شود، با صدای آهسته و لرزان گفت: «ابوذر خواهش میکنم برو! برو تنهام بذار.»
ابوذر که خیلی پشیمان بود که چرا همه چیز را به محمد گفته و او را اینچنین به هم ریخته، رفت و محمد وسط جاده عشق ماند. او بود و یک عالمه مریضی و بدن درد و هجوم و حمله انواع استرسهایی که باید از کسانی میکشید که حتی نمیدانست چرا و به کدام جرم و جنایت اینچنین به او پیله کردهاند؟!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔹 پذیرش سراسری حوزههای علمیه
علاقهمندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر به مراکز مدیریت حوزه علمیه استانها و یا مدارس علمیه تحت پوشش در سراسر کشور و جهت ثبت نام به پایگاه اطلاعرسانی سنجش و پذیرش حوزههای علمیه مراجعه نمایند.
🖇 دفترچه راهنما
https://paziresh.ismc.ir/%d8%af%d8%a7%d9%88%d8%b7%d9%84%d8%a8-%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%af-%d8%a8%d9%87-%d8%ad%d9%88%d8%b2%d9%87/
👈 به عنوان کمترین و خاک نعلین علمای اعلام شیعه عرض میکنم که اگر هفتاد بار بمیرم و زنده بشم، بازم از خداوند میخواهم که #توفیق_طلبگی و درک معارف اهل بیت علیهم السلام را به حقیر عطا کند.
#مممحمد۱
#مممحمد۲
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
سلام رفقا🌷
طاعات و عباداتتون قبول باشه انشاءالله
سالی سرشار از آرامش و آسایش و امنیت و معنویت در کنار خانواده محترمتان برایتان آرزومندم.
انشاءالله سال ظهور حضرت حجت و سلامتی و طول عمر با برکت رهبر فرزانه انقلاب اسلامی باشد.
ضمنا
بسیار بسیار از داشتن دوستان و عزیزانی مانند شما افتخار میکنم و امیدوارم سالهای سال با هم رفیق و مأنوس و دعاگو باشیم.🌷🌹