-بَده مگه؟ تا باشه از این سورپرایزها!
این تازه حاصل جلسه اول با پدر ایوان بود. محمد همان شب، در خلوتش که تا صبح طول کشید و دیگر فرهاد بیدار نبود که از وجنات و خوشکلی دختر همسایهاش حرف بزند و آه و آخ بکشد و سر کار محمود بگذارند، با خودش فکر کرد و در رختخوابش غلت زد. تو ککش نمیرفت که در مسیحیت، همه چیز رو هوا باشد و عقاید یک چهارم انسان روی کره زمین، یعنی حدوداً دو میلیارد و چهارصد میلیون نفر به نخی سستتر از نخ دندان وصل باشد!
یکی دو هفته گذشت. محمد هر هفته با رعایت کامل اصول حفاظتی، به ساری رفت و هر بار در آن اتاق و پدر ایوان و یک سینی چای دو نفره داغ و دری که کشویی بود و موقع بحث باز میشد اما از آنجا صدای کسی نمیآمد و ... بعدش برمیگشت حوزه و استاد تولّایی را خِفت میکرد و دو سه ساعت در جاده عشق حرف میزدند.
تا این که محمد احساس کرد که سر کار است. حس میکرد که یک چیزی هست که به او نمیگویند! در ککش نمیرفت که یک دین پرطمطراق به نام مسیحیت، همه چیزش روی هوا باشد! نشست و با خودش فکر کرد. اینبار حتی با استاد تولّایی هم مشورت نکرد. تصمیم گرفت خودش، آرام و بیسروصدا مستقیم با متون الهیات مسیحیت ارتباط بگیرد و از چارچوب ترجمه و کتابهای فارسی و حتی حرفهای ایوان عبور کند.
گذاشت تا دو سه هفته دیگر بگذرد و همه روزههای استیجاری که گردنش بود را گرفت و اندکی شهریه که حاصل دو سه ماه صرفهجویی بود ذخیره کرد. طوری که حتی شهریهاش را برای خوردن یک ساندویچ فلافل ساده هم خرج نکرد. تنها خرجی که نمیشد از آن گذشت، خریدن کارت تلفن بود. کارت تلفن را باید میخرید و برای خانوادهاش تماس میگرفت تا هم خودش و هم خانوادهاش از دلتنگی، اندکی فارغ شوند و صدای همدیگر را بشنوند.
تا این که یک شب رفت به حجره ابوذر. همان که دوست داشت با او مباحثه کند اما باید از سدّ محکم میثم میگذشت.
-خوبی؟
-هفته دیگه امتحانات پایان ترم شروع میشه و آماده نیستم.
-شما که ماشالله مباحثه داشتین و کارِتون ردیفه. من چی بگم که حتی وسیله گوش دادن درس و بحثمو فروختم و رفت؟!
-وقتی گذاشتی واسه فروش، هممون خیلی تعجب کردیم. اما گفتیم شاید بنده خدا خیلی پول لازمه.
-بگذریم. میخوام یه کاری کنم اما دنبال شریک جرم میگردم. هستی؟
-نکنه میخوای بریم کلاسای آقای صمدی آملی؟ حاج آقا قدغن کردهها. اگه بفهمه اخراجیم.
-نه. یه چیز دیگه است.
-نکنه کَلَک میخوای بری کلاس زبان انگلیسی؟! آره محمد؟
-دقیقاً. هستی؟
-هستنی هستم. راستشو بخوای خودمم دنبالش بودم ولی... حدادپور! اگه بفهمن، دوتامون باید به فکر یه حوزه جدید باشیما.
-میدونم. باید پای لرزش بشینیم.
-اصلاً چرا یهو اینو با من مطرح کردی؟ چرا اومدی سراغ من؟
-چون یه بار، فکر کنم اوایل پارسال بود که ازت شنیدم که به تبلیغ خارج از کشور علاقه داری. درسته؟
-درسته اما تو چطور اینقدر دقیق یادته؟ خودم یادم رفته بود. حوزه اینقدر آدمو درگیر درس و بحث میکنه که آرزوهاشو یادش میره.
-من بلد نیستم آرزوهام یادم بره. هستی یه استاد خوب پیدا کنیم و به روشی که میگم، زبان انگلیسی کار کنیم؟
-آره خب. حتماً. چه روشی؟
-من دنبال «فن ترجمه» هستم. نه از این کلاس زبانهای الکی که آدم هفت هشت ترم میره و تهش فقط میتونه با دوست دخترش هِلو و حال و احوال کنه!
-نمیدونم فن ترجمه چیه اما وقتی تو میگی، باید چیز باحالی باشه. هستم. از کی شروع کنیم؟
-پول مول داری؟
تا محمد اسم پول آورد، ابوذر چشمانش را بست و دست راستش را گذاشت کنار گوشش و به سبک دَشتی زد زیر آواز؛
[کنار دست ساحل، سالها پیش
آی به دامان کــویــر افتاده بودم
ز بی پولی و بدبختی و فلاکت
دل خــود را به دریـا داده بودم
امان امان امان از بی پولی...]
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
[مرزهای زبان من، مرزهای جهان مناند. لودویگ ویتگنشتاین]
برای رفتن به کلاس فن ترجمه، حداقل باید از سه گنبد آهنین عبور میکردند. یکی؛ جوّ عمومی حوزه بود که اغلب به کسانی که در کلاس زبان شرکت میکردند، به چشم متمرّد نگاه میکردند. حتی بودند عزیزانی که به کسانی که علاقمند به زبان خارجه بودند، به چشم غربزدههایی نگاه میکردند که شاید بعداً خطرناک باشند. دوم؛ عیون و کسانی که چشم و گوش حاج آقا و مدیر حوزه بودند. سوم؛ دو نفر مستخدم حوزه که اضافهکاریشان را با نشستن کنار درِ حوزه و رصد رفت و آمد طلبهها پر میکردند.
محمد و ابوذر با خود فکر میکردند که اولی را با پنهانکاری و زبان قُرصی میشود از آن عبور کرد تا اتفاقی نیفتد. دومی هم همان دسته اول هستند اما کمی دقیقتر اوضاع و احوال طلبهها را رصد میکردند که آن هم با پنهانکاری میشود درصد خطراتش را کاهش داد و اصولاً کاری به جز احتیاط از دستشان برنمیآمد. سومی هم میشود سرگرمشان کرد. یک بار به بهانه رفتن به دکتر و یک بار هم به بهانه خرید و یک بار هم به بهانه تماس با خانواده و ... اما خب منطقی نبود که هفتهای دو سه مرتبه لازم باشد به کلاس برویم و هربار یک بهانه بیاوریم!
تا دو سه هفته اول به خیر گذشت. چون محمد و ابوذر آدمهای کمحاشیهای بودند و بخاطر رفت و آمد کمِ آنها به خارج از حوزه در طول هفته، تا دو سه هفته توجه کسی به آنها جلب نشد. حتی آن دو مستخدم هم از آنها علت رفت و آمدشان را پرسوجو نکردند. البته ناگفته نماند که با فاصله پنج دقیقه از یکدیگر خارج شدن و یکی دو مرتبه برای آنها نان داغ خریدن و به دستشان دادن و پول نگرفتن هم بیتاثیر نبود.
اما خب هر آتشی، دود و خاکستر دارد. هر کلاسی، علاوه بر دو سه تا کتاب و جزوه و دفتری که دارد، نیاز به تمرین و ممارست نیز دارد. محمد خیلی حواسش جمع بود که گزگ به دست کسی مخصوصاً محمود ندهد. از آنجا که محمود از آن شب که فرهاد و محمد سر کارش گذاشته بودند، کینه به دل داشت، محمد نباید ذرهای آتو به دستش میداد. اما ...
یک شب که محمد سرمای بدی خورده بود اما فردایش باید ترجمه یک صفحه از کتاب قصه انگلیسی که استادشان داده بود را تحویل میداد، تصمیم گرفت که به نماز جماعت و مطالعه همگانی نرود و در نتیجه در آن دو سه ساعت، هم ترجمه کند و هم کتاب و جزوه زبانش را جاساز کند و هم اگر شد، جلد پنجم تاریخ فلسفه کاپلستون که تازه چاپ شده و از استاد تولّایی قرض گرفته بود را مطالعه کند.
سرمای زشتی خورده بود. اینقدر آبریزش بینی داشت که خودش روی شکم و زیر پتو خوابیده بود و جزوه و کتابش روی زمین گذاشته بود و مطالعه میکرد و شاید هفت هشت ده تا دستمال کاغذی اطرافش ریخته بود. اصلاً مهلت پیدا نمیکرد که آب دماغش را بالا بکشد. دور از محضرتان اینقدر آب بینیاش روان و شفاف میآمد که انگار وصل به چشمه بود. خب وقتی روان و شفاف باشد، مثل جوی آب میآید.
محمد تصمیم گرفت که دو تا دستمال کاغذی لوله کند و یکی را در سوراخ این دماغ و دیگری را در آن یکی سوراخ بکند تا رطوبتها جذب آنها بشود و روی دفتر و کاغذش نریزد. تصور بفرمایید؛ کله و گردنش از زیر پتو درآمده و به فاصله یک وجب و نیم با دفتر و کتابش فاصله دارد و دو تا دستمال کاغذی دراز هم لوله شده و از هر کدام از سوراخهای دماغش آویزان است!
آن دو دستمال داشتند کارشان را به نیکی انجام میدادند تا اینکه چشمانش هم شروع به آبریزش کرد. اینقدر سوزش چشم داشت که کمی کتاب و دفتر را کنار گذاشت و چند دقیقه سرش را روی بالشتش گذاشت تا اندکی آرام بشود و سپس به مطالعه ادامه بدهد. خب کسی که سرما خورده و دو چشمش که آن طور، دو سوراخ دماغش هم که اینطور، دیگر مشخص است که گوشهایش کیپ است و قاعدتاً اصلاً چیزی را نباید بشنود. لذا خوابش سنگین میشود. مخصوصاً اگر کسی باشد که بخاطر فعالیتهایی که دارد، کلاً در زندگیاش از یک کمخوابی مستمر رنج میبرد.
چنان خوابید که اصحاب کهف در آن 300 سال نخوابیده بودند. شاید سه چهار ساعت بعد، وقتی احساس کرد که قدرت نفس کشیدن ندارد و متوجه شد که دو تا دستمال کاغذی در دماغش چپانده و میخواست آنها را دربیاورد و کتاب و دفترش را زیر بالشتش مخفی کند که فرهاد و محمود آن را نبینند، از خواب پرید. وقتی بیدار شد، دید چراغهای کمتری روشن است اما همه جا سوت و کور است.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
می غلت خورد و این ور و آن ور را نگاه کرد. هنوز نفهمیده بود که چه رسوایی به بار آمده! دید محمود و فرهاد سر جایشان خوابیدهاند. خب همین یک فقره، یعنی به باد رفتن کل اصول حفاظتی که محمد و ابوذر برای مخفی کردن کلاس زبان رعایت میکردند.
اما کاش فقط همین بود. دلها بسوزد برای آن ساعتی که محمد همین طور که غلت میخورد، نگاهش به دفتر و کتاب زبانش افتاد. دید کتاب زبانِ کثافتش به منتهی الیه خود باز هست و اتفاقاً صفحهای باز است که دختر و پسره، خبر مرگشان در فضای یک مهمانی دو نفره، در حال مکالمه پیرامون مکانی هستند که برای تعطیلات آگوست، قلمشان خُرد میخواهند به آنجا بروند و هر کدام قرار است چیزهای مورد نیازشان را بیاورند.
اصلاً لازم نبود که محمود و فرهاد ، کلمات ابتدایی زبان انگلیسی را بلد باشند. حتی لازم نبود بدانند که این چه کتاب و چه زبانی است؟ حتی لازم نبود که از سفر دو نفره آن دو اجنبی آگاه باشند و متن را بخوانند. چرا؟ چون وجود خود کتاب زبان در حجره، حداقل کلی حرف و حدیث و لیچار و دردسر داشت. مخصوصا اگر مصوّر هم باشد و دو سه تا عکس عادی هم داشته باشد.
نشان به آن نشان که وقتی برای نماز صبح بیدار شدند، محمود اصلاً جواب سلام نمیداد. بزرگوار فقط زیر لب، پدر و مادر و اجداد هر چه انگلیسی و انگلیس دوست بود را به باد ناسزا گرفت و همین طور که لباس میپوشید تا به نماز صبح و مسجد برسد، غرولند میکرد. خدا رو شکر گوشهای محمد در آن ساعت و وقت مبارک، کَر بود و چیزی نمیشنید و الا شاید شر به پا میشد.
فرهاد هم دیگر نگویم. طفلی اینقدر اذیت شده بود که کله صبح، دو مرتبه به حمام رفت. یک مرتبه وقتی اولین بار از خواب بیدار شد. سپس کمی دیگر خوابید. تا اینکه بیچارهی عَذَب یهو از خواب پرید و با این که فقط یک ربع تا وقت کلاس فرصت داشت، دوباره مشرّف به حمام شد و برگشت.
محمود آن جور و این یکی جور دیگر اذیت شده بود. وقتی دید حولهاش هنوز خشک نشده و مجبور است که آن را از روی شُفاژ بردارد و با آن دوباره سرش را خشک کند، با کلافگی رو به آینه موهایش را خشک میکرد و میگفت: «آخه این چه وضعشه؟! آدمو مجبور میکنن سر صبح، دو بار بره حمام و اینجوری به فلاکت بیفته! یکی دیگه میره کلاس زبان. ما باید تبعات پس بدیم. آخه خدا رو خوش میاد؟»
محمد خیلی چیزی نمیشنید. وقتی فرهاد همین طور که رو به آینه ایستاده و پس از حوله، سشوار میکشید، پرسید: «چی داری میگی؟ نمیشنوم!»
فرهاد سشوار را خاموش کرد و دستی به پَرِ موهای افشانِ روی پیشانیاش کشید و گفت: «هیچی داداش. دارم دعا به جونت میکنم. این چه کاریه آخه؟ نمیدونی دیشب که تو خواب بودی و رو کتاب و دفترت غش کرده بودی، محمود چه کار کرد؟»
محمد با دلهره پرسید: «چیکار کرد؟!»
فرهاد جواب داد: «اینقدر عصبانی بود که هر چی از دهنش دراومد به خودش و من و تو و همه کس و کارمون گفت. میگفت از همین میترسیده که یه روز بساطِ کتاب زبان به این حجره باز بشه. از من نشنیده باش اما فکر کنم امروز میخواد درخواست بده که از این حجره بره.»
محمد که با شنیدن این حرف بیشتر ترسید، گفت: «خب چیکار کنم بنظرت؟ برم باهاش حرف بزنم؟»
فرهاد که کاملاً آماده شده بود که به کلاس بروند گفت: «بنظرم بد نیست باهاش حرف بزنی. بالاخره این دهنشم اگه لق نباشه و نخواد زیرآب تو رو بزنه، به هر حال باید دلیل محکمی بیاره که راضی بشن که حجرهاش رو عوض کنن. یهو دیدی واسه خاطر این که از دست من و تو خلاص بشه، همه چیزو گذاشت کف دست حاج آقا!»
محمد خیلی ترسید. از وقتی با فرهاد به کلاس رفتند، یعنی از همان کله صبح، ذهنش مشغول بود تا ظهر. چون حالش خوب نبود و باید هر طور شده به دکتر میرفت، گذاشت حوالی ساعت دو و نیم سه عصر با ابوذر اول به دکتر و سپس به کلاس زبان رفتند.
در راه که برمیگشتند، همین طور که 10 تا لُغت آن روز را در تاکسی حفظ میکردند، محمد تصمیم گرفت به ابوذر بگوید که در چه هچلی افتادند.
-راس میگی؟ محمود خیلی آدمِ یُبسی هست. اگه فهمیده، شک نکن که میره میذاره کف دست حاجی!
-میدونم. از همین میترسم. دَردام که یکی و دو تا و ده تا نیست. هزار تا درد دارم.
-نمیدونم. ولی بنظرم برو باهاش حرف بزن. شاید راضی شد که بمونه و چیزی نگه. بهتر نیست؟
-چرا. همین امشب باهاش حرف میزنم. کاش نمیدید. این عکسا رو چطوری توجیه کنم؟
-مگه من و تو کشیدیم که بخوای توجیه کنی. وسط کتاب یکی دیگه است. چرا من و تو استرس بگیریم؟
-حالا. اگه به همینم گیر نداد، هر چی میخوای به من بگو!
-راستی حداد! چند وقته میخواستم یه چیزی ازت بپرسم اما شرایطش پیش نمیومد!
-یا حضرت عباس! دیگه چی شده؟
-هیچی بابا. ولش کن. باشه یه وقت دیگه میپرسم.
-زود باش حرف بزن ببینم دیگه چی شده؟! بگو! ذهنم مشغول شد.
-حداد! روزای جمعه کجا میری؟
محمد تپش قلب گرفت. سعی کرد خودش را عادی جلوه بدهد. پرسید: «چطور؟!»
ادامه ... 👇
-هیچی. کلاً. چون دو سه هفته است که هر چی تو نماز جمعه دنبالت میگردم، بعدش پیدات نمیکنم. یهو غیب میشی. بعضی وقتا با سرویس نمازجمعه حوزه میایی و بعضی وقتام خودت میایی. بعضی وقتام اصلاً نمیایی اما حجرهات هم نیستی!
-ابوذر! جان عزیزت! جان بابا و مامانت! این سوال خودت تنهاس؟ منظورم اینه که کسی دیگه از این سوال و این که من روزای جمعه کجام و چیکار میکنم، خبر نداره؟
-کَسِ خاصی نه! نترس! کلی پرسیدم.
محمد نزدیک بود قلبش از دهانش بزند بیرون! لکنت گرفت. پرسید: «راستشو بگو! تو آدم فضولی نیستی. خیلی ازت مطمئنم. کی گفته؟ از کی شنیدی؟»
-خب برادر من! تقصیر من چیه وقتی مشکوک میزنی؟ اون هفته، وقتی از نمازجمعه برمیگشتیم، بهرام و یکی دو نفر از نوچههاشم بودند.
- بهرام تو سرویس بود؟ مگه خودش ماشین نداره که با سرویس حوزه اومد نمازجمعه؟!!
-اینا رو نمیدونم. خبر ندارم. معمولاً میشینن ته اتوبوس و شعار میدن و گاهی سینه زنی میکنن. یهو داشتن شوخی و خنده میکردن که دراومد پرسید راستی حداد کجاست؟ چرا با سرویس حوزه نمیاد؟ وقتی کسی جوابش نداد، گفت با سرویس حوزه هم برنمیگرده!
-ای وای! یا خدا! خب بعدش چی شد؟
-هیچی. کسی چیزی نگفت. تا اون موقع، منم حواسم به این نبود که تو کجایی و چرا نیستی؟
محمد که دوباره عرق کرد و عصبی شده بود، به پیشانیاش زد و گفت: «آخ بدبخت شدم! یا صاحب الزمان! خدایا من از دست این پسر چیکار کنم؟ چرا گیر داده به من؟ من فکر میکردم دیگه تموم شده و کاری به کارم نداره!»
ابوذر که مشخص بود یک چیز دیگر هم میخواهد بگوید اما مزمزه میکند، وقتی از تاکسی پیاده شدند و میخواستند از مسیر جاده عشق به حوزه بروند، گفت: «حداد! من باید یه چیز دیگه هم بهت بگم!»
محمد نزدیک بود سکته کند. سر جایش خشکش زد. با این که سرما خورده بود و تازه آمپول زده بود و نمیتوانست خیلی سر پا بایستد. پرسید: «ابوذر تو همه خبرای بد رو گذاشتی الان؟! میخوای همشو با هم بگی و دِقَم بدی؟»
ابوذر گفت: «خب چیکار کنم! از بس یا کتابخونهای. یا خونه اساتید. یا مشکوک میزنی و نیستی و یهو غیبت میزنه.»
محمد با مریضی و بیحوصلگی گفت: «خب حالا بگو ببینم دیگه واسه چی باید زار بزنم؟»
ابوذر که خودش هم حس خوبی از این حرف نداشت اما فکر میکرد که میتواند با این حرف و آمارها محمد را از دست یک مشت آدمخوار نجات بدهد گفت: «چند هفته است که محمود با بهرام هم مباحث شدند و صبحها با هم بحث میکنن. از ظاهرشون پیداست که خیلی با هم جیک تو جیک شدند. به خدا نمیخوام نگرانت کنم اما گفتم اینو بهت بگم که یه وقت جلوی محمود، درباره بهرام حرفی نزنی که به گوشش برسه و واست بد بشه!»
دنیا دور سر محمد شروع به چرخیدن کرد. اینقدر شنیدن این خبر برایش سنگین و سهمگین بود که کف دست راستش را روی شقیقهاش گذاشت و چشمانش را بست و با صدای لرزان گفت: «ابوذر میشه یک کم تنهام بذاری؟ حالم خوب نیست.»
ابوذر دید محمد خیلی به هم ریخته. تا حالا او را اینطور ندیده بود. دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: «به قرآن مجید نمیخواستم اذیت بشی. گفتم اگه بدونی، بهتره و یه فکری میکنی.»
محمد که اشکش پشت پلکش داشت موج میزد و نزدیک بود روی صورتش سرازیر شود، با صدای آهسته و لرزان گفت: «ابوذر خواهش میکنم برو! برو تنهام بذار.»
ابوذر که خیلی پشیمان بود که چرا همه چیز را به محمد گفته و او را اینچنین به هم ریخته، رفت و محمد وسط جاده عشق ماند. او بود و یک عالمه مریضی و بدن درد و هجوم و حمله انواع استرسهایی که باید از کسانی میکشید که حتی نمیدانست چرا و به کدام جرم و جنایت اینچنین به او پیله کردهاند؟!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔹 پذیرش سراسری حوزههای علمیه
علاقهمندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر به مراکز مدیریت حوزه علمیه استانها و یا مدارس علمیه تحت پوشش در سراسر کشور و جهت ثبت نام به پایگاه اطلاعرسانی سنجش و پذیرش حوزههای علمیه مراجعه نمایند.
🖇 دفترچه راهنما
https://paziresh.ismc.ir/%d8%af%d8%a7%d9%88%d8%b7%d9%84%d8%a8-%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%af-%d8%a8%d9%87-%d8%ad%d9%88%d8%b2%d9%87/
👈 به عنوان کمترین و خاک نعلین علمای اعلام شیعه عرض میکنم که اگر هفتاد بار بمیرم و زنده بشم، بازم از خداوند میخواهم که #توفیق_طلبگی و درک معارف اهل بیت علیهم السلام را به حقیر عطا کند.
#مممحمد۱
#مممحمد۲
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
سلام رفقا🌷
طاعات و عباداتتون قبول باشه انشاءالله
سالی سرشار از آرامش و آسایش و امنیت و معنویت در کنار خانواده محترمتان برایتان آرزومندم.
انشاءالله سال ظهور حضرت حجت و سلامتی و طول عمر با برکت رهبر فرزانه انقلاب اسلامی باشد.
ضمنا
بسیار بسیار از داشتن دوستان و عزیزانی مانند شما افتخار میکنم و امیدوارم سالهای سال با هم رفیق و مأنوس و دعاگو باشیم.🌷🌹
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیستم
[آزادی حقیقی، درک ضرورت است. باروخ اسپینوزا]
فردای آن روز محمد اصلاً نتوانست در کلاسها شرکت کند. حتی هر چه تلاش کرد بلکه بتواند زور و قدرتش را جمع کند و حداقل به منزل استاد تولّایی و استاد فهیم زاده برود، نشد که نشد. استرسها حالش را بدتر کرده بودند. اینقدر که فقط داروهایش را سر ساعت میخورد و میخوابید.
ساعت حدوداً 10 شب بود و هنوز فرهاد و محمود به حجره برنگشته بودند که محمد متوجه شد که در میزنند. همین طور که زیر پتو بود، آهسته گفت: «بفرمایید!»
که دید در باز شد و استاد تولّایی با یک کاسه سوپ داغ وارد شد. محمد اینقدر از دیدن آن صحنه خوشحال شد که حد و حساب نداشت. اصلاً فکرش را نمیکرد. با زحمت فراوان نشست و دست به سینه گذاشت و مودبانه سلام کرد و گفت: «استاد ببخشید که نمیتونم از سر جا بلند شم. شرمندم.»
استاد لبخندی زد و نشست روبرویش و گفت: «راحت باش. اشکال نداره. اما قبل از این که بخوابی یه کم سوپ بخور. امشب بچههای ما یه کم سوپ پختند. گفتم یه کاسه بیارم.»
محمد خیلی سر و صورت و موهایش نامرتب بود گفت: «دستتون درد نکنه. تو زحمت افتادین.»
استاد دید محمد خیلی به هم ریخته. بلند شد و عبایش را آویزان کرد. سپس دید یک چفیه آنجاست. متوجه شد که یک تکه نان داخلش هست و در حکم سفره حجره آنهاست. آن را برداشت و جلوی محمد انداخت و کاسه داغ سوپ را گذاشت جلویش و گفت: «پیشنهاد میکنم همین حالا بخوری. از لب و دهانت مشخصه که به جز داروهات چیزی نخوردی. اینو نوش جان کن.»
محمد که حسابی شرمنده شده بود گفت: «چشم. اول لطفاً یه دعا ... سوره حمدِ شفا ...»
استاد لبخند زد و آرام شروع به خواندن سوره حمد کرد. وقتی سورهاش تمام شد، اندکی در سوپ و صورت محمد فوت کرد. محمد کاسه را برداشت و بسم الله گفت و چند تا قاشق خورد. دید خیلی خوشمزه است اما خیلی میل ندارد. میخواست ادامه ندهد که استاد گفت: «حتماً بخور. نباید ضعیفتر بشی.»
محمد چشمش را روی هم گذاشت و آن کاسه را بدون نان، تا آخر سر کشید. سوپی که شاهکار هنرمندانه مادران مازندرانی بود. از آن دست پختهایی که علاوه بر قوّت و مزّهاش حال دل آدم را هم خوب میکند. خیلی خوب شد که خورد. اما هنوز سر گیجه داشت. استاد دید که محمد توان نشستن ندارد. گفت: «دراز بکش. و الا پا میشم میرم. بخواب پسرم. بخواب.»
محمد که دلش نمیخواست استاد برود، اجازه گرفت و دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت. استاد چشمش به قفسه کتاب محمد افتاد. قفسه خالی بود و هیچ کتابی در آن باقی نمانده بود. فقط یک کتاب در قفسه بود که آن را هم خودش به محمد امانت داده بود. آن را برداشت و شروع به تورق کرد.
چشمش به صفحات خاصی خورد. محمد میدید که استاد همین طور که تورق میکند، لبخند خاصی گوشه لبش دارد. خیلی دلش میخواست بداند که کدام صفحه و کدام مطلب به چشم استاد چنین آمده و علت لبخندش چیست؟ که دید استاد تولّایی کمی نزدیکتر نشست و همین طور که محمد زیر پتو بود، آرام شروع به خواندن کرد. با همان صدای گرم و مهربان. جوری که محمد بشنود و کیف کند.
[اینقدر به سوالات «اسپینوزا» پاسخ ندادند که در 23 سالگی به اتهام «ترویج و انتشار باورهای کفرآمیز»، از حضور در اجتماع یهودیان آمستردام منع شد. رهبران انجمن «یهودیان سِفاردیک آمستردام» به منظور طردکردنِ کاملِ اسپینوزای جوان، متنی رسمی را علیه او به انتشار رساندند. لحن این متن به شکلی کم نظیر، تند بود و بیان میکرد هیچکس حق ندارد با اسپینوزا ارتباط داشته باشد و اثری از او را بخواند و یا پناهگاهی برای او فراهم کند.
اجتماع یهودیان آمستردام در قرن هفدهم، با هراسِ آزار و اذیتهای مذهبی و نژادی رو به رو بودند و تلاش میکردند وجهه و اعتبار خود را در میان جمعیت مسیحی شهر حفظ کنند. چون اکثر آنها از نیروهای «تفتیش عقاید» گریخته بودند، علاقهای به جلب ناخواستهی توجهات نسبت به خودشان نداشتند و نگران بودند که مبادا کسی از میان آنها به رابطهی شکنندهشان با مقامات مسیحی شهر آسیب بزند. اسپینوزا در آثار خود، به شکل آشکار باورهای یهودیت ارتدکس و همینطور مسیحیت را رد میکند. به همین خاطر شاید اخراج او از اجتماع یهودیان، به دلایل سیاسی و به خاطر اطمینان آنها از حفظ روابط با مقامات شهر صورت گرفته بوده است.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
سپینوزا پس از اخراج، آمستردام را ترک کرد و به کار بر روی آثار فلسفی اش ادامه داد. او برای باقی عمرش، یک خداناباور نامیده و به خاطر نگرشهایش سرزنش شد. با این که اسپینوزا بدون تردید با الهیات ارتدکس مخالف بود، اما عقاید خداباورانهاش را حفظ کرد. در این دوره از تاریخ، واژهی «خداناباور» معمولاً به عنوان یک توهین نسبت به طردشدگانِ مذهبی به کار میرفت. اسپینوزا برخلاف بسیاری از معاصرینش، استدلال میکرد که انسانها از طریق درک خود از واقعیت، به شکل پیوسته در حال تجربهی پدیدههای الهی هستند.
این همان مفهومی است که اسپینوزا نامش را «خدا به مثابه طبیعت» گذاشت؛ مفهومی که بیان میکند تمام واقعیت، با پدیدههای الهی همسان است و همه چیز در جهان هستی، خدایی جهانشمول را تشکیل میدهد. اسپینوزا این باور را رد میکند که خدا جهان را طراحی کرد و آفرید، و سپس از آن بیرون رفت تا گهگاهی از طریق معجزات به آن بازگردد. اسپینوزا در عوض استدلال میکند که خدا، خود جهان و تمام چیزها در آن است.]
محمد داشت کیف میکرد. با این که حالش خوب نبود، اما از دل و جان حس خوبی داشت. در خیالش نمیگنجید که یک شب او مریض باشد و استاد تولّایی که به کسی به این راحتی وقت نمیداد، بنشیند و با صدایی دلنشین، بالای سرش کتاب بخواند تا هم خودش کیف کند و هم شاگرد مریضش.
[جهان در نظر اسپینوزا کاملاً از پیش تعیین شده است و هستی انسان، عاری از هر گونه ارادة آزاد حقیقی. طبق فلسفة او، زنجیرة علت و معلول، گریزناپذیر است به این معنا که آینده از قبل تعیین شده است. اگرچه این مفهوم ممکن است تاریک و غم انگیز به نظر برسد، اسپینوزا راهی جایگزین را برای «تقدیرگرایی» به مخاطبینش ارائه میکند. او در تحسین شدهترین اثرش، کتاب «اخلاق»، استدلال میکند که از طریق پذیرش این که جهان از پیش تعیین شده است، انسانها میتوانند از رنجهای بیشتر اجتناب کنند. چرا که مطالعه و درک قوانینی که بر هستی حاکم است و پدیدهها را رقم میزند، این فرصت را در اختیار انسانها قرار میدهد که به واقعیت نزدیکتر شوند و همینطور آمادگی بیشتری برای مواجهه با سختیهای اجتنابناپذیر زندگی داشته باشند.
اگرچه چندین تن از دانشگاهیان و اعضای حلقههای آکادمیک با فلسفة پیشگامانهی اسپنوزا آشنایی داشتند، اما ایدههای او در زمان حیاتش، نسبتاً ناشناخته باقی ماند. در حقیقت اسپینوزا پس از مشکلاتش در آمستردام، تلاش کرد زندگی آرامی را سپری کند و آثارش را نیز به انتشار نرساند.
او برای تأمین مخارج زندگی، به عنوان سازندهی عدسی یا لنزهای طبی چشم فعالیت میکرد. لنزهای ساخته شده توسط او در سراسر هلند به شهرت رسید و مهارت اسپینوزا توسط دانشمندان هلندی معروف همچون «کریستیان هویگنِس» و «تئودور کِرکرینگ» مورد تحسین قرار گرفت. البته این شغل باعث میشد اسپینوزا همیشه در حال تنفس هوایی سرشار از ذرات ریز شیشه باشد و همین شرایط احتمالاً در شکلگیری بیماری ریوی حادی که در نهایت باعث مرگ نسبتاً زودهنگام او در 44 سالگی شد، نقش ایفا کرد.]
وقتی محمد چشم باز کرد، دید نیم ساعت قبل از اذان صبح است. محمود و فرهاد خواب بودند. محمد کمی بهتر بود. تقریباً همه جا تاریک بود و فقط نور ضعیفی از بیرون، فضای کلی حجره را کمی روشن کرده بود. از سر جا میخواست بلند شود و به طرف سرویس بهداشتی برود که دید یک کاغذ بالای سرش است. متوجه نشد دستخط چه کسی است؟ نوشته بود: «سلام. آخرشب از شهرستان زنگ زدند. از منزلتان. خواب بودید. گفتند تماس بگیر.»
محمد این را دید و بلند شد و رفت وضو گرفت. بعد از دو سه روز، اندکی بهتر بود. دلش جاده عشق میخواست اما نمیتوانست ریسک بکند و وسط آن سرما و بارانی که قطع نمیشد، بیرون برود. به خاطر همین، کنار پنجره، به تماشای باران و جاده عشق و مراتع سرسبز پشت حوزه ایستاد.
جایی که ایستاده بود، پشت یک ستون بود و اگر کسی از سرویس بهداشتی بیرون میآمد، متوجه حضور محمد نمیشد. دو سه دقیقه که گذشت و محمد داشت از صدای باران لذت میبرد که دید یک نفر از سرویس بهداشتی خارج شد و خیلی بی سر و صدا با احتیاط، به طرف حجرهاش رفت. از پشت سر او را شناخت. دید صالح است. وضو گرفته بود. محمد تا آن شب نمیدانست که صالح از معدود بچههایی بود که حداقل از نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشود و نمازشب میخواند.
مزاحمش نشد. هرچند دلش میخواست صالح یا ابوذر بیدار باشند و کنارشان بایستد و کمی با هم حرف بزنند. چون محمد هم از جنس سوالات و پیگیریهای صالح خوشش میآمد و هم از جنس استدلال و کلکلکردن با ابوذر و مخالفتش با نظرات محمد. هر کدام به مدل خودشان، به دل محمد مینشستند.
به حجرهاش برگشت. ذهنش مشغول شده بود. تا آن شب، پیش نیامده بود که از خانه به او زنگ بزنند و محمد نتواند جواب بدهد. بعلاوه این که خبر نداشت چه زلزلهای در خانه پدریاش به راه افتاده و...
ادامه ... 👇