eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
می غلت خورد و این ور و آن ور را نگاه کرد. هنوز نفهمیده بود که چه رسوایی به بار آمده! دید محمود و فرهاد سر جایشان خوابیده‌اند. خب همین یک فقره، یعنی به باد رفتن کل اصول حفاظتی که محمد و ابوذر برای مخفی کردن کلاس زبان رعایت می‌کردند. اما کاش فقط همین بود. دل‌ها بسوزد برای آن ساعتی که محمد همین طور که غلت می‌خورد، نگاهش به دفتر و کتاب زبانش افتاد. دید کتاب زبانِ کثافتش به منتهی الیه خود باز هست و اتفاقاً صفحه‌ای باز است که دختر و پسره، خبر مرگشان در فضای یک مهمانی دو نفره، در حال مکالمه پیرامون مکانی هستند که برای تعطیلات آگوست، قلمشان خُرد می‌خواهند به آنجا بروند و هر کدام قرار است چیزهای مورد نیازشان را بیاورند. اصلاً لازم نبود که محمود و فرهاد ، کلمات ابتدایی زبان انگلیسی را بلد باشند. حتی لازم نبود بدانند که این چه کتاب و چه زبانی است؟ حتی لازم نبود که از سفر دو نفره آن دو اجنبی آگاه باشند و متن را بخوانند. چرا؟ چون وجود خود کتاب زبان در حجره، حداقل کلی حرف و حدیث و لیچار و دردسر داشت. مخصوصا اگر مصوّر هم باشد و دو سه تا عکس عادی هم داشته باشد. نشان به آن نشان که وقتی برای نماز صبح بیدار شدند، محمود اصلاً جواب سلام نمی‌داد. بزرگوار فقط زیر لب، پدر و مادر و اجداد هر چه انگلیسی و انگلیس دوست بود را به باد ناسزا گرفت و همین طور که لباس می‌پوشید تا به نماز صبح و مسجد برسد، غرولند می‌کرد. خدا رو شکر گوش‌های محمد در آن ساعت و وقت مبارک، کَر بود و چیزی نمی‌شنید و الا شاید شر به پا می‌شد. فرهاد هم دیگر نگویم. طفلی اینقدر اذیت شده بود که کله صبح، دو مرتبه به حمام رفت. یک مرتبه وقتی اولین بار از خواب بیدار شد. سپس کمی دیگر خوابید. تا این‌که بیچاره‌ی عَذَب یهو از خواب پرید و با این که فقط یک ربع تا وقت کلاس فرصت داشت، دوباره مشرّف به حمام شد و برگشت. محمود آن جور و این یکی جور دیگر اذیت شده بود. وقتی دید حوله‌اش هنوز خشک نشده و مجبور است که آن را از روی شُفاژ بردارد و با آن دوباره سرش را خشک کند، با کلافگی رو به آینه موهایش را خشک می‌کرد و می‌گفت: «آخه این چه وضعشه؟! آدمو مجبور میکنن سر صبح، دو بار بره حمام و اینجوری به فلاکت بیفته! یکی دیگه میره کلاس زبان. ما باید تبعات پس بدیم. آخه خدا رو خوش میاد؟» محمد خیلی چیزی نمی‌شنید. وقتی فرهاد همین طور که رو به آینه ایستاده و پس از حوله، سشوار می‌کشید، پرسید: «چی داری میگی؟ نمی‌شنوم!» فرهاد سشوار را خاموش کرد و دستی به پَرِ موهای افشانِ روی پیشانی‌اش کشید و گفت: «هیچی داداش. دارم دعا به جونت می‌کنم. این چه کاریه آخه؟ نمیدونی دیشب که تو خواب بودی و رو کتاب و دفترت غش کرده بودی، محمود چه کار کرد؟» محمد با دلهره پرسید: «چیکار کرد؟!» فرهاد جواب داد: «اینقدر عصبانی بود که هر چی از دهنش دراومد به خودش و من و تو و همه کس و کارمون گفت. می‌گفت از همین می‌ترسیده که یه روز بساطِ کتاب زبان به این حجره باز بشه. از من نشنیده باش اما فکر کنم امروز می‌خواد درخواست بده که از این حجره بره.» محمد که با شنیدن این حرف بیشتر ترسید، گفت: «خب چیکار کنم بنظرت؟ برم باهاش حرف بزنم؟» فرهاد که کاملاً آماده شده بود که به کلاس بروند گفت: «بنظرم بد نیست باهاش حرف بزنی. بالاخره این دهنشم اگه لق نباشه و نخواد زیرآب تو رو بزنه، به هر حال باید دلیل محکمی بیاره که راضی بشن که حجره‌اش رو عوض کنن. یهو دیدی واسه خاطر این که از دست من و تو خلاص بشه، همه چیزو گذاشت کف دست حاج آقا!» محمد خیلی ترسید. از وقتی با فرهاد به کلاس رفتند، یعنی از همان کله صبح، ذهنش مشغول بود تا ظهر. چون حالش خوب نبود و باید هر طور شده به دکتر می‌رفت، گذاشت حوالی ساعت دو و نیم سه عصر با ابوذر اول به دکتر و سپس به کلاس زبان رفتند. در راه که برمی‌گشتند، همین طور که 10 تا لُغت آن روز را در تاکسی حفظ می‌کردند، محمد تصمیم گرفت به ابوذر بگوید که در چه هچلی افتادند. -راس میگی؟ محمود خیلی آدمِ یُبسی هست. اگه فهمیده، شک نکن که میره میذاره کف دست حاجی! -میدونم. از همین می‌ترسم. دَردام که یکی و دو تا و ده تا نیست. هزار تا درد دارم. -نمیدونم. ولی بنظرم برو باهاش حرف بزن. شاید راضی شد که بمونه و چیزی نگه. بهتر نیست؟ -چرا. همین امشب باهاش حرف می‌زنم. کاش نمی‌دید. این عکسا رو چطوری توجیه کنم؟ -مگه من و تو کشیدیم که بخوای توجیه کنی. وسط کتاب یکی دیگه است. چرا من و تو استرس بگیریم؟ -حالا. اگه به همینم گیر نداد، هر چی میخوای به من بگو! -راستی حداد! چند وقته می‌خواستم یه چیزی ازت بپرسم اما شرایطش پیش نمیومد! -یا حضرت عباس! دیگه چی شده؟ -هیچی بابا. ولش کن. باشه یه وقت دیگه می‌پرسم. -زود باش حرف بزن ببینم دیگه چی شده؟! بگو! ذهنم مشغول شد. -حداد! روزای جمعه کجا میری؟ محمد تپش قلب گرفت. سعی کرد خودش را عادی جلوه بدهد. پرسید: «چطور؟!» ادامه ... 👇
-هیچی. کلاً. چون دو سه هفته است که هر چی تو نماز جمعه دنبالت می‌گردم، بعدش پیدات نمی‌کنم. یهو غیب میشی. بعضی وقتا با سرویس نمازجمعه حوزه میایی و بعضی وقتام خودت میایی. بعضی وقتام اصلاً نمیایی اما حجره‌ات هم نیستی! -ابوذر! جان عزیزت! جان بابا و مامانت! این سوال خودت تنهاس؟ منظورم اینه که کسی دیگه از این سوال و این که من روزای جمعه کجام و چیکار می‌کنم، خبر نداره؟ -کَسِ خاصی نه! نترس! کلی پرسیدم. محمد نزدیک بود قلبش از دهانش بزند بیرون! لکنت گرفت. پرسید: «راستشو بگو! تو آدم فضولی نیستی. خیلی ازت مطمئنم. کی گفته؟ از کی شنیدی؟» -خب برادر من! تقصیر من چیه وقتی مشکوک می‌زنی؟ اون هفته، وقتی از نمازجمعه برمیگشتیم، بهرام و یکی دو نفر از نوچه‌هاشم بودند. - بهرام تو سرویس بود؟ مگه خودش ماشین نداره که با سرویس حوزه اومد نمازجمعه؟!! -اینا رو نمیدونم. خبر ندارم. معمولاً میشینن ته اتوبوس و شعار میدن و گاهی سینه زنی میکنن. یهو داشتن شوخی و خنده میکردن که دراومد پرسید راستی حداد کجاست؟ چرا با سرویس حوزه نمیاد؟ وقتی کسی جوابش نداد، گفت با سرویس حوزه هم برنمیگرده! -ای وای! یا خدا! خب بعدش چی شد؟ -هیچی. کسی چیزی نگفت. تا اون موقع، منم حواسم به این نبود که تو کجایی و چرا نیستی؟ محمد که دوباره عرق کرد و عصبی شده بود، به پیشانی‌اش زد و گفت: «آخ بدبخت شدم! یا صاحب الزمان! خدایا من از دست این پسر چیکار کنم؟ چرا گیر داده به من؟ من فکر می‌کردم دیگه تموم شده و کاری به کارم نداره!» ابوذر که مشخص بود یک چیز دیگر هم می‌خواهد بگوید اما مزمزه می‌کند، وقتی از تاکسی پیاده شدند و می‌خواستند از مسیر جاده عشق به حوزه بروند، گفت: «حداد! من باید یه چیز دیگه هم بهت بگم!» محمد نزدیک بود سکته کند. سر جایش خشکش زد. با این که سرما خورده بود و تازه آمپول زده بود و نمی‌توانست خیلی سر پا بایستد. پرسید: «ابوذر تو همه خبرای بد رو گذاشتی الان؟! میخوای همشو با هم بگی و دِقَم بدی؟» ابوذر گفت: «خب چیکار کنم! از بس یا کتابخونه‌ای. یا خونه اساتید. یا مشکوک می‌زنی و نیستی و یهو غیبت میزنه.» محمد با مریضی و بی‌حوصلگی گفت: «خب حالا بگو ببینم دیگه واسه چی باید زار بزنم؟» ابوذر که خودش هم حس خوبی از این حرف نداشت اما فکر می‌کرد که می‌تواند با این حرف و آمارها محمد را از دست یک مشت آدمخوار نجات بدهد گفت: «چند هفته است که محمود با بهرام هم مباحث شدند و صبح‌ها با هم بحث میکنن. از ظاهرشون پیداست که خیلی با هم جیک تو جیک شدند. به خدا نمیخوام نگرانت کنم اما گفتم اینو بهت بگم که یه وقت جلوی محمود، درباره بهرام حرفی نزنی که به گوشش برسه و واست بد بشه!» دنیا دور سر محمد شروع به چرخیدن کرد. اینقدر شنیدن این خبر برایش سنگین و سهمگین بود که کف دست راستش را روی شقیقه‌اش گذاشت و چشمانش را بست و با صدای لرزان گفت: «ابوذر میشه یک کم تنهام بذاری؟ حالم خوب نیست.» ابوذر دید محمد خیلی به هم ریخته. تا حالا او را این‌طور ندیده بود. دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: «به قرآن مجید نمی‌خواستم اذیت بشی. گفتم اگه بدونی، بهتره و یه فکری می‌کنی.» محمد که اشکش پشت پلکش داشت موج می‌زد و نزدیک بود روی صورتش سرازیر شود، با صدای آهسته و لرزان گفت: «ابوذر خواهش می‌کنم برو! برو تنهام بذار.» ابوذر که خیلی پشیمان بود که چرا همه چیز را به محمد گفته و او را اینچنین به هم ریخته، رفت و محمد وسط جاده عشق ماند. او بود و یک عالمه مریضی و بدن درد و هجوم و حمله انواع استرس‌هایی که باید از کسانی می‌کشید که حتی نمی‌دانست چرا و به کدام جرم و جنایت اینچنین به او پیله کرده‌اند؟! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🔹 پذیرش سراسری حوزه‌های علمیه علاقه‌مندان می‌توانند جهت کسب اطلاعات بیشتر به مراکز مدیریت‌ حوزه علمیه استان‌ها و یا مدارس علمیه تحت پوشش در سراسر کشور و جهت ثبت نام به پایگاه اطلاع‌رسانی سنجش و پذیرش حوزه‌های علمیه مراجعه نمایند. 🖇 دفترچه راهنما https://paziresh.ismc.ir/%d8%af%d8%a7%d9%88%d8%b7%d9%84%d8%a8-%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%af-%d8%a8%d9%87-%d8%ad%d9%88%d8%b2%d9%87/ 👈 به عنوان کمترین و خاک نعلین علمای اعلام شیعه عرض میکنم که اگر هفتاد بار بمیرم و زنده بشم، بازم از خداوند میخواهم که و درک معارف اهل بیت علیهم السلام را به حقیر عطا کند. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا🌷 طاعات و عبادات‌تون قبول باشه ان‌شاءالله سالی سرشار از آرامش و آسایش و امنیت و معنویت در کنار خانواده محترمتان برایتان آرزومندم. ان‌شاءالله سال ظهور حضرت حجت و سلامتی و طول عمر با برکت رهبر فرزانه انقلاب اسلامی باشد. ضمنا بسیار بسیار از داشتن دوستان و عزیزانی مانند شما افتخار میکنم و امیدوارم سال‌های سال با هم رفیق و مأنوس و دعاگو باشیم.🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آزادی حقیقی، درک ضرورت است. باروخ اسپینوزا] فردای آن روز محمد اصلاً نتوانست در کلاس‌ها شرکت کند. حتی هر چه تلاش کرد بلکه بتواند زور و قدرتش را جمع کند و حداقل به منزل استاد تولّایی و استاد فهیم زاده برود، نشد که نشد. استرس‌ها حالش را بدتر کرده بودند. اینقدر که فقط داروهایش را سر ساعت می‌خورد و می‌خوابید. ساعت حدوداً 10 شب بود و هنوز فرهاد و محمود به حجره برنگشته بودند که محمد متوجه شد که در می‌زنند. همین طور که زیر پتو بود، آهسته گفت: «بفرمایید!» که دید در باز شد و استاد تولّایی با یک کاسه سوپ داغ وارد شد. محمد اینقدر از دیدن آن صحنه خوشحال شد که حد و حساب نداشت. اصلاً فکرش را نمی‌کرد. با زحمت فراوان نشست و دست به سینه گذاشت و مودبانه سلام کرد و گفت: «استاد ببخشید که نمیتونم از سر جا بلند شم. شرمندم.» استاد لبخندی زد و نشست روبرویش و گفت: «راحت باش. اشکال نداره. اما قبل از این که بخوابی یه کم سوپ بخور. امشب بچه‌های ما یه کم سوپ پختند. گفتم یه کاسه بیارم.» محمد خیلی سر و صورت و موهایش نامرتب بود گفت: «دستتون درد نکنه. تو زحمت افتادین.» استاد دید محمد خیلی به هم ریخته. بلند شد و عبایش را آویزان کرد. سپس دید یک چفیه آنجاست. متوجه شد که یک تکه نان داخلش هست و در حکم سفره حجره آنهاست. آن را برداشت و جلوی محمد انداخت و کاسه داغ سوپ را گذاشت جلویش و گفت: «پیشنهاد می‌کنم همین حالا بخوری. از لب و دهانت مشخصه که به جز داروهات چیزی نخوردی. اینو نوش جان کن.» محمد که حسابی شرمنده شده بود گفت: «چشم. اول لطفاً یه دعا ... سوره حمدِ شفا ...» استاد لبخند زد و آرام شروع به خواندن سوره حمد کرد. وقتی سوره‌اش تمام شد، اندکی در سوپ و صورت محمد فوت کرد. محمد کاسه را برداشت و بسم الله گفت و چند تا قاشق خورد. دید خیلی خوشمزه است اما خیلی میل ندارد. می‌خواست ادامه ندهد که استاد گفت: «حتماً بخور. نباید ضعیف‌تر بشی.» محمد چشمش را روی هم گذاشت و آن کاسه را بدون نان، تا آخر سر کشید. سوپی که شاهکار هنرمندانه مادران مازندرانی بود. از آن دست پخت‌هایی که علاوه بر قوّت و مزّه‌اش حال دل آدم را هم خوب می‌کند. خیلی خوب شد که خورد. اما هنوز سر گیجه داشت. استاد دید که محمد توان نشستن ندارد. گفت: «دراز بکش. و الا پا میشم میرم. بخواب پسرم. بخواب.» محمد که دلش نمی‌خواست استاد برود، اجازه گرفت و دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت. استاد چشمش به قفسه کتاب محمد افتاد. قفسه خالی بود و هیچ کتابی در آن باقی نمانده بود. فقط یک کتاب در قفسه بود که آن را هم خودش به محمد امانت داده بود. آن را برداشت و شروع به تورق کرد. چشمش به صفحات خاصی خورد. محمد می‌دید که استاد همین طور که تورق می‌کند، لبخند خاصی گوشه لبش دارد. خیلی دلش می‌خواست بداند که کدام صفحه و کدام مطلب به چشم استاد چنین آمده و علت لبخندش چیست؟ که دید استاد تولّایی کمی نزدیک‌تر نشست و همین طور که محمد زیر پتو بود، آرام شروع به خواندن کرد. با همان صدای گرم و مهربان. جوری که محمد بشنود و کیف کند. [اینقدر به سوالات «اسپینوزا» پاسخ ندادند که در 23 سالگی به اتهام «ترویج و انتشار باورهای کفرآمیز»، از حضور در اجتماع یهودیان آمستردام منع شد. رهبران انجمن «یهودیان سِفاردیک آمستردام» به منظور طردکردنِ کاملِ اسپینوزای جوان، متنی رسمی را علیه او به انتشار رساندند. لحن این متن به شکلی کم نظیر، تند بود و بیان می‌کرد هیچ‌کس حق ندارد با اسپینوزا ارتباط داشته باشد و اثری از او را بخواند و یا پناهگاهی برای او فراهم کند. اجتماع یهودیان آمستردام در قرن هفدهم، با هراسِ آزار و اذیت‌های مذهبی و نژادی رو به رو بودند و تلاش می‌کردند وجهه و اعتبار خود را در میان جمعیت مسیحی شهر حفظ کنند. چون اکثر آنها از نیروهای «تفتیش عقاید» گریخته بودند، علاقه‌ای به جلب ناخواسته‌ی توجهات نسبت به خودشان نداشتند و نگران بودند که مبادا کسی از میان آنها به رابطه‌ی شکننده‌شان با مقامات مسیحی شهر آسیب بزند. اسپینوزا در آثار خود، به شکل آشکار باورهای یهودیت ارتدکس و همینطور مسیحیت را رد می‌کند. به همین خاطر شاید اخراج او از اجتماع یهودیان، به دلایل سیاسی و به خاطر اطمینان آن‌ها از حفظ روابط با مقامات شهر صورت گرفته بوده است. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
سپینوزا پس از اخراج، آمستردام را ترک کرد و به کار بر روی آثار فلسفی اش ادامه داد. او برای باقی عمرش، یک خداناباور نامیده و به خاطر نگرش‌هایش سرزنش شد. با این که اسپینوزا بدون تردید با الهیات ارتدکس مخالف بود، اما عقاید خداباورانه‌اش را حفظ کرد. در این دوره از تاریخ، واژه‌ی «خداناباور» معمولاً به عنوان یک توهین نسبت به طردشدگانِ مذهبی به کار می‌رفت. اسپینوزا برخلاف بسیاری از معاصرینش، استدلال می‌کرد که انسان‌ها از طریق درک خود از واقعیت، به شکل پیوسته در حال تجربه‌ی پدیده‌های الهی هستند. این همان مفهومی است که اسپینوزا نامش را «خدا به مثابه طبیعت» گذاشت؛ مفهومی که بیان می‌کند تمام واقعیت، با پدیده‌های الهی همسان است و همه چیز در جهان هستی، خدایی جهان‌شمول را تشکیل می‌دهد. اسپینوزا این باور را رد می‌کند که خدا جهان را طراحی کرد و آفرید، و سپس از آن بیرون رفت تا گهگاهی از طریق معجزات به آن بازگردد. اسپینوزا در عوض استدلال می‌کند که خدا، خود جهان و تمام چیزها در آن است.] محمد داشت کیف می‌کرد. با این که حالش خوب نبود، اما از دل و جان حس خوبی داشت. در خیالش نمی‌گنجید که یک شب او مریض باشد و استاد تولّایی که به کسی به این راحتی وقت نمی‌داد، بنشیند و با صدایی دلنشین، بالای سرش کتاب بخواند تا هم خودش کیف کند و هم شاگرد مریضش. [جهان در نظر اسپینوزا کاملاً از پیش تعیین شده است و هستی انسان، عاری از هر گونه ارادة آزاد حقیقی. طبق فلسفة او، زنجیرة علت و معلول، گریزناپذیر است به این معنا که آینده از قبل تعیین شده است. اگرچه این مفهوم ممکن است تاریک و غم انگیز به نظر برسد، اسپینوزا راهی جایگزین را برای «تقدیرگرایی» به مخاطبینش ارائه می‌کند. او در تحسین شده‌ترین اثرش، کتاب «اخلاق»، استدلال می‌کند که از طریق پذیرش این که جهان از پیش تعیین شده است، انسان‌ها می‌توانند از رنج‌های بیشتر اجتناب کنند. چرا که مطالعه و درک قوانینی که بر هستی حاکم است و پدیده‌ها را رقم می‌زند، این فرصت را در اختیار انسان‌ها قرار می‌دهد که به واقعیت نزدیک‌تر شوند و همینطور آمادگی بیشتری برای مواجهه با سختی‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی داشته باشند. اگرچه چندین تن از دانشگاهیان و اعضای حلقه‌های آکادمیک با فلسفة پیشگامانه‌ی اسپنوزا آشنایی داشتند، اما ایده‌های او در زمان حیاتش، نسبتاً ناشناخته باقی ماند. در حقیقت اسپینوزا پس از مشکلاتش در آمستردام، تلاش کرد زندگی آرامی را سپری کند و آثارش را نیز به انتشار نرساند. او برای تأمین مخارج زندگی، به عنوان سازنده‌ی عدسی یا لنزهای طبی چشم فعالیت می‌کرد. لنزهای ساخته شده توسط او در سراسر هلند به شهرت رسید و مهارت اسپینوزا توسط دانشمندان هلندی معروف همچون «کریستیان هویگنِس» و «تئودور کِرکرینگ» مورد تحسین قرار گرفت. البته این شغل باعث می‌شد اسپینوزا همیشه در حال تنفس هوایی سرشار از ذرات ریز شیشه باشد و همین شرایط احتمالاً در شکل‌گیری بیماری ریوی حادی که در نهایت باعث مرگ نسبتاً زودهنگام او در 44 سالگی شد، نقش ایفا کرد.] وقتی محمد چشم باز کرد، دید نیم ساعت قبل از اذان صبح است. محمود و فرهاد خواب بودند. محمد کمی بهتر بود. تقریباً همه جا تاریک بود و فقط نور ضعیفی از بیرون، فضای کلی حجره را کمی روشن کرده بود. از سر جا می‌خواست بلند شود و به طرف سرویس بهداشتی برود که دید یک کاغذ بالای سرش است. متوجه نشد دستخط چه کسی است؟ نوشته بود: «سلام. آخرشب از شهرستان زنگ زدند. از منزلتان. خواب بودید. گفتند تماس بگیر.» محمد این را دید و بلند شد و رفت وضو گرفت. بعد از دو سه روز، اندکی بهتر بود. دلش جاده عشق می‌خواست اما نمی‌توانست ریسک بکند و وسط آن سرما و بارانی که قطع نمی‌شد، بیرون برود. به خاطر همین، کنار پنجره، به تماشای باران و جاده عشق و مراتع سرسبز پشت حوزه ایستاد. جایی که ایستاده بود، پشت یک ستون بود و اگر کسی از سرویس بهداشتی بیرون می‌آمد، متوجه حضور محمد نمی‌شد. دو سه دقیقه که گذشت و محمد داشت از صدای باران لذت می‌برد که دید یک نفر از سرویس بهداشتی خارج شد و خیلی بی سر و صدا با احتیاط، به طرف حجره‌اش رفت. از پشت سر او را شناخت. دید صالح است. وضو گرفته بود. محمد تا آن شب نمی‌دانست که صالح از معدود بچه‌هایی بود که حداقل از نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار می‌شود و نمازشب می‌خواند. مزاحمش نشد. هرچند دلش می‌خواست صالح یا ابوذر بیدار باشند و کنارشان بایستد و کمی با هم حرف بزنند. چون محمد هم از جنس سوالات و پیگیری‌های صالح خوشش می‌آمد و هم از جنس استدلال و کل‌کل‌کردن با ابوذر و مخالفتش با نظرات محمد. هر کدام به مدل خودشان، به دل محمد می‌نشستند. به حجره‌اش برگشت. ذهنش مشغول شده بود. تا آن شب، پیش نیامده بود که از خانه به او زنگ بزنند و محمد نتواند جواب بدهد. بعلاوه این که خبر نداشت چه زلزله‌ای در خانه پدری‌اش به راه افتاده و... ادامه ... 👇
جهرم- 10 ساعت قبل... خواهرش خدیجه و شوهرش از قم به جهرم رفته بودند. آنها ایام تبلیغی محرم و دهه فاطمیه و ماه مبارک رمضان را در جهرم سپری می‌کردند تا شوهر خدیجه بتواند به راحتی تبلیغ کند و به وظایف آخوندی‌اش عمل کند. هنوز دو سه روز مانده بود تا ایام فاطمیه. پدر محمد داشت چایی می‌خورد. شوهر خدیجه (آقای صالحی) داشت مطالعه می‌کرد. خدیجه و مادر محمد هم یک پارچه انداخته بودند و روی آن نشسته و قند خُرد می‌کردند. تلوزیون هم روشن بود. اتفاقاً شبی بود که آقامهدی(شوهر ملیحه) دست ملیحه را گرفته بود و برای شام به خانه‌شان دعوت کرده بود. یعنی کلاً شب خفنی بود که اگر کسی می‌خواست پشت سر محمد حرف بزند، می‌توانست. خدیجه سرش را به مادر نزدیک‌تر کرد و پرسید: «راستی از محمد چه خبر؟ نمیخواد برای فاطمیه بیاد جهرم؟» مادر محمد کلاً چند وقتی بود که از هر کس اسم محمد را می‌شنید، استرس می‌گرفت. دست خودش نبود. از آن کله صبح که با اوستارسول درباره محمد بحثشان شده بود، دلش نازک‌تر شده بود. کمی جا خورد و همین طور که سرش پایین بود جواب داد: «چیزی نگفته که! فعلاً مشغوله درس و بحثه.» خدیجه دوباره پرسید: «بالاخره باید از یه جایی شروع کنه و منبر بره. بابا خیلی دلش میخواد محمد عبا بندازه رو دوشش و روضه بخونه.» انگار داشتند تو دل مادر محمد رخت می‌شُستند. نفس عمیقی کشید و قندهای خُرد شده را از روی سنگ کنار زد و یک کله قند بزرگ برداشت و گفت: «خدا بزرگه. اون روز هم میرسه. راستی بچه‌ات یهو بیدار نشه. در اتاق بستیم و صداش نمیاد. حواست هست؟» نخیر! آن شب خدیجه دلش شر و فتنه می‌خواست. دستش گذاشت روی کله قند بزرگی که مادر محمد می‌خواست خُرد بکند و سرش را باز هم نزدیک‌تر آورد و گفت: «هم شیرش خورده و هم جاشو تازه عوض کردم. فاصله‌ام هم تا اتاق بچه، دو قدمه. لازم بشه پامیشم میرم. حواست به محمد هست مادر من؟! نه زنگ میزنه. نه میاد. نه چیزی میگه که آدم دلش خوش بشه که بچه و داداشش داره آخوند میشه. من نمی‌فهمم! تو چرا همش کارای محمدو لاپوشونی می‌کنی؟» مادر کمی اعصابش خرد شد و گفت: «چته؟ چرا اینطوری پشت سر داداشت حرف می‌زنی؟ مگه چه کرده بیچاره؟ داره درسش میخونه. باید حتماً بشینی جلوم و اعصابمو خرد کنی؟» نمی‌دانم چه حکمتی داشت که هر چه خدیجه به مادر نزدیک‌تر می‌شد و می‌خواست حرفهای دل‌رنجان‌تر بزند، آقای صالحی بیشتر در کتاب غرق می‌شد و فاصله صورتش تا متن کتاب کمتر می‌شد! خدیجه دست از دل برداشت و گفت: «پس خبر نداری مادرِ من! اگه نمیدونی بدون! پسرت از روزی که شریعتی‌خون شد، دیگه آدم سابق نشد.» مادر تا اسم شریعتی شنید، فوراً با اخم گفت: «چند سال پیش که دبیرستان بود، نشستی زیر پام و اینقدر وزوز کردی و ترسوندیم، که رفتم کتاب شریعتی از دستش گرفتم و زدم تو صورتش! بیچاره کاری نمی‌کرد. داشت کتاب میخوند. دستم بشکنه الهی. حقش نبود که سیلی بزنم تو صورتش. الان هم دوباره نشستی روبروم و داری آتیش میندازی به جونم؟!» خدیجه که بلد بود، اینطوری تیر خلاصش را زد: «از ما گفتن بود. فردا نگی چرا نگفتی. فردا که بچه‌ات منافق شد و جای سروش و خاتمی و اینا رو گرفت، نگو چرا زودتر نگفتین! اینقدر اوضاع محمد بد شده که بهش میگن روشنفکر! میدونی روشنفکر ینی چه؟ ینی منافق! ینی کسی که حرف خدا براش مهم نیست و با همه بحث میکنه. حتی شوهر منم حریف سوالاش نیست. اون روز آقامون می‌گفت هروقت میشینم با محمد حرف می‌زنم، داغ می‌کنم. میدونی چرا؟ از بس منحرفه. آقامون نگفت منحرف هستا. من میگم. من میگم که خواهرشم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
مادر محمد از شکستن بقیه قندها صرف نظر کرد. انگار 100 لیتر آب یخ روی سرش ریخته بودند. دلش داشت آتش می‌گرفت که چرا درباره محمد اینطور می‌گویند؟ عزیزدلم دستپاچه شد. گفت: «دارین همتون اشتباه میکنین. میخواین برای ایام فاطمیه دعوتش کنم جهرم و بیاد منبر بره و کلی حرفای خوب بزنه؟ میخواین؟» کاش وقتی داشت این را به خدیجه می‌گفت، اوستا رسول نمی‌شنید. کاش کمی یواشتر گفته بود تا بابای محمد نگوید: «پاشو. پاشو همین حالا زنگش بزن. اگه اومد، هر چی میخوای به من بگو! تو زنی. ناقص العقلی. میدونی چرا فقط طرفداری‌اش می‌کنی؟ آخه ننه زیر بار بدِ بچه‌اش نمیره. چه میدونی وقتی یکی درس آخوندی بخونه ولی روضه نخونه، ینی چه؟ لابد فردا هم لباس آخوندی به تن نمیکنه. پس فردا هم...» مادر حرف پدر را قطع کرد و با بغض به طرف تلفن رفت. آقای صالحی، جوری که مامان و بابای محمد نبینند، به خدیجه چشم‌غُرّه آمد و با ایما و اشاره از او خواست که دنده ندهد، اما فایده نداشت. خدیجه وقتی دید که صالحی می‌خواهد به او تذکر بدهد، کاملاً رو به طرف مادر و تلفن نشست تا مثلاً تذکرات شوهرش را نبیند. امان از دل مادر! مادر به طرف تلفن نشست. رو به درِ اتاق که به حیاط خانه باز می‌شد. اوستا و صالحی و خدیجه پشت سرش بودند. شروع به شماره گرفتن کرد. آن روزگار چون کسی تلفن همراه نداشت، همه خانواده‌ها به تلفن مرکزی خوابگاه زنگ می‌زدند. بار اول اشغال بود. بار دوم، یکی از طلبه‌ها گوشی را برداشت و قرار شد برود و محمد را صدا بزند اما رفت و پنج شش دقیقه طول کشید و برنگشت. تلفن خودبه‌خود قطع شد. بار سوم، یکی دیگر برداشت و او هم رفت و نیامد. همین دو سه بار، حداقل ده دقیقه تا یک ربع زمان طول کشید. دل مادرش داشت از جا کنده می‌شد. امیدوار بود که محمد بردارد و به احترام امر مادر، بگوید چشم و بیاید و منبر برود و حرف‌های خوب بزند تا همه حرف و حدیث‌ها پشت سرش تمام بشود و برود. اما نشد. محمد آن شب در بستر افتاده بود و گوشی را برنداشت. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، آن لحظات، پدرِ پیر و بی‌سواد و عاشق امام حسینش نیز در دلش نذر کرده بود که محمد گوشی را بردارد و قبول کند و بیاید و منبر برود و همه کیف کنند. اما وقتی محمد گوشی را برنداشت، با یک کلمه حرف خدیجه هم دل او آتش گرفت و هم دل مادری که رو به حیاط، بغضش شکسته بود و اشکش افتاد روی گوشی که به گوش و صورتش چسبانده بود. کدام کلمه حرف؟ این جمله که خدیجه گفت: «خیره. ان‌شاءالله که نفهمیده باشه که بخاطر فاطمیه و منبر زنگ زدیم و از عمد نیامده باشه!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا