eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
747 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آزادی حقیقی، درک ضرورت است. باروخ اسپینوزا] فردای آن روز محمد اصلاً نتوانست در کلاس‌ها شرکت کند. حتی هر چه تلاش کرد بلکه بتواند زور و قدرتش را جمع کند و حداقل به منزل استاد تولّایی و استاد فهیم زاده برود، نشد که نشد. استرس‌ها حالش را بدتر کرده بودند. اینقدر که فقط داروهایش را سر ساعت می‌خورد و می‌خوابید. ساعت حدوداً 10 شب بود و هنوز فرهاد و محمود به حجره برنگشته بودند که محمد متوجه شد که در می‌زنند. همین طور که زیر پتو بود، آهسته گفت: «بفرمایید!» که دید در باز شد و استاد تولّایی با یک کاسه سوپ داغ وارد شد. محمد اینقدر از دیدن آن صحنه خوشحال شد که حد و حساب نداشت. اصلاً فکرش را نمی‌کرد. با زحمت فراوان نشست و دست به سینه گذاشت و مودبانه سلام کرد و گفت: «استاد ببخشید که نمیتونم از سر جا بلند شم. شرمندم.» استاد لبخندی زد و نشست روبرویش و گفت: «راحت باش. اشکال نداره. اما قبل از این که بخوابی یه کم سوپ بخور. امشب بچه‌های ما یه کم سوپ پختند. گفتم یه کاسه بیارم.» محمد خیلی سر و صورت و موهایش نامرتب بود گفت: «دستتون درد نکنه. تو زحمت افتادین.» استاد دید محمد خیلی به هم ریخته. بلند شد و عبایش را آویزان کرد. سپس دید یک چفیه آنجاست. متوجه شد که یک تکه نان داخلش هست و در حکم سفره حجره آنهاست. آن را برداشت و جلوی محمد انداخت و کاسه داغ سوپ را گذاشت جلویش و گفت: «پیشنهاد می‌کنم همین حالا بخوری. از لب و دهانت مشخصه که به جز داروهات چیزی نخوردی. اینو نوش جان کن.» محمد که حسابی شرمنده شده بود گفت: «چشم. اول لطفاً یه دعا ... سوره حمدِ شفا ...» استاد لبخند زد و آرام شروع به خواندن سوره حمد کرد. وقتی سوره‌اش تمام شد، اندکی در سوپ و صورت محمد فوت کرد. محمد کاسه را برداشت و بسم الله گفت و چند تا قاشق خورد. دید خیلی خوشمزه است اما خیلی میل ندارد. می‌خواست ادامه ندهد که استاد گفت: «حتماً بخور. نباید ضعیف‌تر بشی.» محمد چشمش را روی هم گذاشت و آن کاسه را بدون نان، تا آخر سر کشید. سوپی که شاهکار هنرمندانه مادران مازندرانی بود. از آن دست پخت‌هایی که علاوه بر قوّت و مزّه‌اش حال دل آدم را هم خوب می‌کند. خیلی خوب شد که خورد. اما هنوز سر گیجه داشت. استاد دید که محمد توان نشستن ندارد. گفت: «دراز بکش. و الا پا میشم میرم. بخواب پسرم. بخواب.» محمد که دلش نمی‌خواست استاد برود، اجازه گرفت و دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت. استاد چشمش به قفسه کتاب محمد افتاد. قفسه خالی بود و هیچ کتابی در آن باقی نمانده بود. فقط یک کتاب در قفسه بود که آن را هم خودش به محمد امانت داده بود. آن را برداشت و شروع به تورق کرد. چشمش به صفحات خاصی خورد. محمد می‌دید که استاد همین طور که تورق می‌کند، لبخند خاصی گوشه لبش دارد. خیلی دلش می‌خواست بداند که کدام صفحه و کدام مطلب به چشم استاد چنین آمده و علت لبخندش چیست؟ که دید استاد تولّایی کمی نزدیک‌تر نشست و همین طور که محمد زیر پتو بود، آرام شروع به خواندن کرد. با همان صدای گرم و مهربان. جوری که محمد بشنود و کیف کند. [اینقدر به سوالات «اسپینوزا» پاسخ ندادند که در 23 سالگی به اتهام «ترویج و انتشار باورهای کفرآمیز»، از حضور در اجتماع یهودیان آمستردام منع شد. رهبران انجمن «یهودیان سِفاردیک آمستردام» به منظور طردکردنِ کاملِ اسپینوزای جوان، متنی رسمی را علیه او به انتشار رساندند. لحن این متن به شکلی کم نظیر، تند بود و بیان می‌کرد هیچ‌کس حق ندارد با اسپینوزا ارتباط داشته باشد و اثری از او را بخواند و یا پناهگاهی برای او فراهم کند. اجتماع یهودیان آمستردام در قرن هفدهم، با هراسِ آزار و اذیت‌های مذهبی و نژادی رو به رو بودند و تلاش می‌کردند وجهه و اعتبار خود را در میان جمعیت مسیحی شهر حفظ کنند. چون اکثر آنها از نیروهای «تفتیش عقاید» گریخته بودند، علاقه‌ای به جلب ناخواسته‌ی توجهات نسبت به خودشان نداشتند و نگران بودند که مبادا کسی از میان آنها به رابطه‌ی شکننده‌شان با مقامات مسیحی شهر آسیب بزند. اسپینوزا در آثار خود، به شکل آشکار باورهای یهودیت ارتدکس و همینطور مسیحیت را رد می‌کند. به همین خاطر شاید اخراج او از اجتماع یهودیان، به دلایل سیاسی و به خاطر اطمینان آن‌ها از حفظ روابط با مقامات شهر صورت گرفته بوده است. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
سپینوزا پس از اخراج، آمستردام را ترک کرد و به کار بر روی آثار فلسفی اش ادامه داد. او برای باقی عمرش، یک خداناباور نامیده و به خاطر نگرش‌هایش سرزنش شد. با این که اسپینوزا بدون تردید با الهیات ارتدکس مخالف بود، اما عقاید خداباورانه‌اش را حفظ کرد. در این دوره از تاریخ، واژه‌ی «خداناباور» معمولاً به عنوان یک توهین نسبت به طردشدگانِ مذهبی به کار می‌رفت. اسپینوزا برخلاف بسیاری از معاصرینش، استدلال می‌کرد که انسان‌ها از طریق درک خود از واقعیت، به شکل پیوسته در حال تجربه‌ی پدیده‌های الهی هستند. این همان مفهومی است که اسپینوزا نامش را «خدا به مثابه طبیعت» گذاشت؛ مفهومی که بیان می‌کند تمام واقعیت، با پدیده‌های الهی همسان است و همه چیز در جهان هستی، خدایی جهان‌شمول را تشکیل می‌دهد. اسپینوزا این باور را رد می‌کند که خدا جهان را طراحی کرد و آفرید، و سپس از آن بیرون رفت تا گهگاهی از طریق معجزات به آن بازگردد. اسپینوزا در عوض استدلال می‌کند که خدا، خود جهان و تمام چیزها در آن است.] محمد داشت کیف می‌کرد. با این که حالش خوب نبود، اما از دل و جان حس خوبی داشت. در خیالش نمی‌گنجید که یک شب او مریض باشد و استاد تولّایی که به کسی به این راحتی وقت نمی‌داد، بنشیند و با صدایی دلنشین، بالای سرش کتاب بخواند تا هم خودش کیف کند و هم شاگرد مریضش. [جهان در نظر اسپینوزا کاملاً از پیش تعیین شده است و هستی انسان، عاری از هر گونه ارادة آزاد حقیقی. طبق فلسفة او، زنجیرة علت و معلول، گریزناپذیر است به این معنا که آینده از قبل تعیین شده است. اگرچه این مفهوم ممکن است تاریک و غم انگیز به نظر برسد، اسپینوزا راهی جایگزین را برای «تقدیرگرایی» به مخاطبینش ارائه می‌کند. او در تحسین شده‌ترین اثرش، کتاب «اخلاق»، استدلال می‌کند که از طریق پذیرش این که جهان از پیش تعیین شده است، انسان‌ها می‌توانند از رنج‌های بیشتر اجتناب کنند. چرا که مطالعه و درک قوانینی که بر هستی حاکم است و پدیده‌ها را رقم می‌زند، این فرصت را در اختیار انسان‌ها قرار می‌دهد که به واقعیت نزدیک‌تر شوند و همینطور آمادگی بیشتری برای مواجهه با سختی‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی داشته باشند. اگرچه چندین تن از دانشگاهیان و اعضای حلقه‌های آکادمیک با فلسفة پیشگامانه‌ی اسپنوزا آشنایی داشتند، اما ایده‌های او در زمان حیاتش، نسبتاً ناشناخته باقی ماند. در حقیقت اسپینوزا پس از مشکلاتش در آمستردام، تلاش کرد زندگی آرامی را سپری کند و آثارش را نیز به انتشار نرساند. او برای تأمین مخارج زندگی، به عنوان سازنده‌ی عدسی یا لنزهای طبی چشم فعالیت می‌کرد. لنزهای ساخته شده توسط او در سراسر هلند به شهرت رسید و مهارت اسپینوزا توسط دانشمندان هلندی معروف همچون «کریستیان هویگنِس» و «تئودور کِرکرینگ» مورد تحسین قرار گرفت. البته این شغل باعث می‌شد اسپینوزا همیشه در حال تنفس هوایی سرشار از ذرات ریز شیشه باشد و همین شرایط احتمالاً در شکل‌گیری بیماری ریوی حادی که در نهایت باعث مرگ نسبتاً زودهنگام او در 44 سالگی شد، نقش ایفا کرد.] وقتی محمد چشم باز کرد، دید نیم ساعت قبل از اذان صبح است. محمود و فرهاد خواب بودند. محمد کمی بهتر بود. تقریباً همه جا تاریک بود و فقط نور ضعیفی از بیرون، فضای کلی حجره را کمی روشن کرده بود. از سر جا می‌خواست بلند شود و به طرف سرویس بهداشتی برود که دید یک کاغذ بالای سرش است. متوجه نشد دستخط چه کسی است؟ نوشته بود: «سلام. آخرشب از شهرستان زنگ زدند. از منزلتان. خواب بودید. گفتند تماس بگیر.» محمد این را دید و بلند شد و رفت وضو گرفت. بعد از دو سه روز، اندکی بهتر بود. دلش جاده عشق می‌خواست اما نمی‌توانست ریسک بکند و وسط آن سرما و بارانی که قطع نمی‌شد، بیرون برود. به خاطر همین، کنار پنجره، به تماشای باران و جاده عشق و مراتع سرسبز پشت حوزه ایستاد. جایی که ایستاده بود، پشت یک ستون بود و اگر کسی از سرویس بهداشتی بیرون می‌آمد، متوجه حضور محمد نمی‌شد. دو سه دقیقه که گذشت و محمد داشت از صدای باران لذت می‌برد که دید یک نفر از سرویس بهداشتی خارج شد و خیلی بی سر و صدا با احتیاط، به طرف حجره‌اش رفت. از پشت سر او را شناخت. دید صالح است. وضو گرفته بود. محمد تا آن شب نمی‌دانست که صالح از معدود بچه‌هایی بود که حداقل از نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار می‌شود و نمازشب می‌خواند. مزاحمش نشد. هرچند دلش می‌خواست صالح یا ابوذر بیدار باشند و کنارشان بایستد و کمی با هم حرف بزنند. چون محمد هم از جنس سوالات و پیگیری‌های صالح خوشش می‌آمد و هم از جنس استدلال و کل‌کل‌کردن با ابوذر و مخالفتش با نظرات محمد. هر کدام به مدل خودشان، به دل محمد می‌نشستند. به حجره‌اش برگشت. ذهنش مشغول شده بود. تا آن شب، پیش نیامده بود که از خانه به او زنگ بزنند و محمد نتواند جواب بدهد. بعلاوه این که خبر نداشت چه زلزله‌ای در خانه پدری‌اش به راه افتاده و... ادامه ... 👇
جهرم- 10 ساعت قبل... خواهرش خدیجه و شوهرش از قم به جهرم رفته بودند. آنها ایام تبلیغی محرم و دهه فاطمیه و ماه مبارک رمضان را در جهرم سپری می‌کردند تا شوهر خدیجه بتواند به راحتی تبلیغ کند و به وظایف آخوندی‌اش عمل کند. هنوز دو سه روز مانده بود تا ایام فاطمیه. پدر محمد داشت چایی می‌خورد. شوهر خدیجه (آقای صالحی) داشت مطالعه می‌کرد. خدیجه و مادر محمد هم یک پارچه انداخته بودند و روی آن نشسته و قند خُرد می‌کردند. تلوزیون هم روشن بود. اتفاقاً شبی بود که آقامهدی(شوهر ملیحه) دست ملیحه را گرفته بود و برای شام به خانه‌شان دعوت کرده بود. یعنی کلاً شب خفنی بود که اگر کسی می‌خواست پشت سر محمد حرف بزند، می‌توانست. خدیجه سرش را به مادر نزدیک‌تر کرد و پرسید: «راستی از محمد چه خبر؟ نمیخواد برای فاطمیه بیاد جهرم؟» مادر محمد کلاً چند وقتی بود که از هر کس اسم محمد را می‌شنید، استرس می‌گرفت. دست خودش نبود. از آن کله صبح که با اوستارسول درباره محمد بحثشان شده بود، دلش نازک‌تر شده بود. کمی جا خورد و همین طور که سرش پایین بود جواب داد: «چیزی نگفته که! فعلاً مشغوله درس و بحثه.» خدیجه دوباره پرسید: «بالاخره باید از یه جایی شروع کنه و منبر بره. بابا خیلی دلش میخواد محمد عبا بندازه رو دوشش و روضه بخونه.» انگار داشتند تو دل مادر محمد رخت می‌شُستند. نفس عمیقی کشید و قندهای خُرد شده را از روی سنگ کنار زد و یک کله قند بزرگ برداشت و گفت: «خدا بزرگه. اون روز هم میرسه. راستی بچه‌ات یهو بیدار نشه. در اتاق بستیم و صداش نمیاد. حواست هست؟» نخیر! آن شب خدیجه دلش شر و فتنه می‌خواست. دستش گذاشت روی کله قند بزرگی که مادر محمد می‌خواست خُرد بکند و سرش را باز هم نزدیک‌تر آورد و گفت: «هم شیرش خورده و هم جاشو تازه عوض کردم. فاصله‌ام هم تا اتاق بچه، دو قدمه. لازم بشه پامیشم میرم. حواست به محمد هست مادر من؟! نه زنگ میزنه. نه میاد. نه چیزی میگه که آدم دلش خوش بشه که بچه و داداشش داره آخوند میشه. من نمی‌فهمم! تو چرا همش کارای محمدو لاپوشونی می‌کنی؟» مادر کمی اعصابش خرد شد و گفت: «چته؟ چرا اینطوری پشت سر داداشت حرف می‌زنی؟ مگه چه کرده بیچاره؟ داره درسش میخونه. باید حتماً بشینی جلوم و اعصابمو خرد کنی؟» نمی‌دانم چه حکمتی داشت که هر چه خدیجه به مادر نزدیک‌تر می‌شد و می‌خواست حرفهای دل‌رنجان‌تر بزند، آقای صالحی بیشتر در کتاب غرق می‌شد و فاصله صورتش تا متن کتاب کمتر می‌شد! خدیجه دست از دل برداشت و گفت: «پس خبر نداری مادرِ من! اگه نمیدونی بدون! پسرت از روزی که شریعتی‌خون شد، دیگه آدم سابق نشد.» مادر تا اسم شریعتی شنید، فوراً با اخم گفت: «چند سال پیش که دبیرستان بود، نشستی زیر پام و اینقدر وزوز کردی و ترسوندیم، که رفتم کتاب شریعتی از دستش گرفتم و زدم تو صورتش! بیچاره کاری نمی‌کرد. داشت کتاب میخوند. دستم بشکنه الهی. حقش نبود که سیلی بزنم تو صورتش. الان هم دوباره نشستی روبروم و داری آتیش میندازی به جونم؟!» خدیجه که بلد بود، اینطوری تیر خلاصش را زد: «از ما گفتن بود. فردا نگی چرا نگفتی. فردا که بچه‌ات منافق شد و جای سروش و خاتمی و اینا رو گرفت، نگو چرا زودتر نگفتین! اینقدر اوضاع محمد بد شده که بهش میگن روشنفکر! میدونی روشنفکر ینی چه؟ ینی منافق! ینی کسی که حرف خدا براش مهم نیست و با همه بحث میکنه. حتی شوهر منم حریف سوالاش نیست. اون روز آقامون می‌گفت هروقت میشینم با محمد حرف می‌زنم، داغ می‌کنم. میدونی چرا؟ از بس منحرفه. آقامون نگفت منحرف هستا. من میگم. من میگم که خواهرشم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
مادر محمد از شکستن بقیه قندها صرف نظر کرد. انگار 100 لیتر آب یخ روی سرش ریخته بودند. دلش داشت آتش می‌گرفت که چرا درباره محمد اینطور می‌گویند؟ عزیزدلم دستپاچه شد. گفت: «دارین همتون اشتباه میکنین. میخواین برای ایام فاطمیه دعوتش کنم جهرم و بیاد منبر بره و کلی حرفای خوب بزنه؟ میخواین؟» کاش وقتی داشت این را به خدیجه می‌گفت، اوستا رسول نمی‌شنید. کاش کمی یواشتر گفته بود تا بابای محمد نگوید: «پاشو. پاشو همین حالا زنگش بزن. اگه اومد، هر چی میخوای به من بگو! تو زنی. ناقص العقلی. میدونی چرا فقط طرفداری‌اش می‌کنی؟ آخه ننه زیر بار بدِ بچه‌اش نمیره. چه میدونی وقتی یکی درس آخوندی بخونه ولی روضه نخونه، ینی چه؟ لابد فردا هم لباس آخوندی به تن نمیکنه. پس فردا هم...» مادر حرف پدر را قطع کرد و با بغض به طرف تلفن رفت. آقای صالحی، جوری که مامان و بابای محمد نبینند، به خدیجه چشم‌غُرّه آمد و با ایما و اشاره از او خواست که دنده ندهد، اما فایده نداشت. خدیجه وقتی دید که صالحی می‌خواهد به او تذکر بدهد، کاملاً رو به طرف مادر و تلفن نشست تا مثلاً تذکرات شوهرش را نبیند. امان از دل مادر! مادر به طرف تلفن نشست. رو به درِ اتاق که به حیاط خانه باز می‌شد. اوستا و صالحی و خدیجه پشت سرش بودند. شروع به شماره گرفتن کرد. آن روزگار چون کسی تلفن همراه نداشت، همه خانواده‌ها به تلفن مرکزی خوابگاه زنگ می‌زدند. بار اول اشغال بود. بار دوم، یکی از طلبه‌ها گوشی را برداشت و قرار شد برود و محمد را صدا بزند اما رفت و پنج شش دقیقه طول کشید و برنگشت. تلفن خودبه‌خود قطع شد. بار سوم، یکی دیگر برداشت و او هم رفت و نیامد. همین دو سه بار، حداقل ده دقیقه تا یک ربع زمان طول کشید. دل مادرش داشت از جا کنده می‌شد. امیدوار بود که محمد بردارد و به احترام امر مادر، بگوید چشم و بیاید و منبر برود و حرف‌های خوب بزند تا همه حرف و حدیث‌ها پشت سرش تمام بشود و برود. اما نشد. محمد آن شب در بستر افتاده بود و گوشی را برنداشت. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، آن لحظات، پدرِ پیر و بی‌سواد و عاشق امام حسینش نیز در دلش نذر کرده بود که محمد گوشی را بردارد و قبول کند و بیاید و منبر برود و همه کیف کنند. اما وقتی محمد گوشی را برنداشت، با یک کلمه حرف خدیجه هم دل او آتش گرفت و هم دل مادری که رو به حیاط، بغضش شکسته بود و اشکش افتاد روی گوشی که به گوش و صورتش چسبانده بود. کدام کلمه حرف؟ این جمله که خدیجه گفت: «خیره. ان‌شاءالله که نفهمیده باشه که بخاطر فاطمیه و منبر زنگ زدیم و از عمد نیامده باشه!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْر وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ 🔹 ویژه برنامه مراسم شب‌های قدر شب۲۱ ماه مبارک رمضان مصادف با شهادت امیر مؤمنان علی علیه السلام سخنران: حجت الاسلام والمسلمین محمدرضا حدادپور جهرمی شروع مراسم از ساعت ۲۲:۳۰ لوکیشن مسجد جاوید (تهران) https://nshn.ir/42rbvHVHNxuZBA 🏴 @masjed_javid
🌐سخنگوی کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس: قانون حجاب قابلیت اجرا ندارد. 🔹سخنگوی کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس، قانون عفاف و حجاب را قابل اجرا ندانسته و معتقد است که این قانون به سرنوشت قانون ماهواره دچار خواهد شد. 🔹 وی در این باره گفت: با توجه به اینکه حوزه فرهنگ در افکار ما شکل می‌ گیرد، حق نداریم با جزا و کیفر در این حوزه فعالیت کنیم در حالی که در قانون حجاب و عفاف، نه تنها این نگاه وجود دارد بلکه شدت آن را هم بالا برده‌اند. 🔹وی در ادامه تصریح کرد: نمی توان با یک پدیده فرهنگی مثل حجاب همان طوری رفتار کرد که با ناهنجاری هایی مثل کلاهبرداری، ضرب و جرح، توهین، افترا و … زیرا مردم برخوردهای این چنینی در حوزه فرهنگ را نمی‌ پذیرند ولی در حوزه‌ دوم استقبال می کنند. در واقع باز هم تأکید می کنم که در حوزه فرهنگ نمی توان با جزا و کیفر جلو رفت. 🔹او یادآور شد: به نظرم قانون حجاب و عفاف با این حجم از مشکلات، سرنوشت قانون ماهواره را پیدا کرده و منزوی و مطرود می شود. حتی اگر اصرار به اجرا بشود در یک قسمت کشور اجرا می‌ شود و در یک قسمت دیگر اجرا نمی‌ شود. این قانون چنان نواقص جدی دارد که در مقام یک حقوقدان و فردی که در دستگاه قضا کار کرده، ادعا می کنم که قابلیت اجرا ندارد و نباید بر یک اشتباه پافشاری کرد. مشروح خبر: https://vokalapress.ir/?p=77699
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [همه آنچه هستم، یا امید دارم که باشم، مدیون فرشته‌ای هستم که مادرم نام دارد. آبراهام لینکولن] روز پنجشنبه شد. یعنی پس فردای شبی که حال محمد به لطف سوپ داغ منزل استاد اندکی بهتر شد و هم‌زمان در جهرم، خواهرش آن لزلزه 10 ریشتری را ایجاد کرده بود. محمد از نمازصبح مشغول مطالعه درس‌های عقب‌مانده شد و بعدش می‌خواست یک متن دو صفحه‌ای از یک الهی‎دان انگلیسی ترجمه کند تا بهتر متوجه منظور و مواضع پدر ایوان بشود و در نتیجه کلاً متاسفانه یادش رفت که با خانواده‌اش تماس بگیرد. آن روز حوزه تعطیل بود اما طلبه‌های پایه‌های ششم به بالا که قصد داشتند برای فاطمیه به تبلیغ اعزام شوند، در کلاس تمرین روضه بودند. محمد در کتابخانه بزرگ حوزه، خودش تک و تنها مطالعه می‌کرد. شاید باورش سخت باشد اما از وقتی که نماز صبحش را خواند، در کتابخانه بود و مطالعه می‌کرد تا وقتی که اذان ظهر گفتند. هنوز کمی از درس اصول مانده بود ولی از ضعف، چشمانش سیاه می‌دید. به خاطر همین، تصمیم گرفت پس از نماز، فقط هفت هشت لقمه غذا بخورد تا خوابش نگیرد و بتواند از ساعت عصر و بعدازظهر هم به بهترین نحو استفاده کند. یک ساعت قبل از غروب در منزل استاد فهیم زاده قرار داشت. کتابش را برداشت و رفت. وقتی به در منزل استاد رسید، هنوز در نزده بود که صدای داد و فریاد استاد با پسرش به گوشش خورد. مانده بود که آیا در بزند یا خیر؟ چون مشخص بود که پدر و پسری دعواشان شده و اعصاب استاد خُرد است. بالاخره تصمیم گرفت که در بزند. چون قرار داشت و بعداً نمی‌توانست به استاد دروغ بگوید. تا زنگ زد، یهو صدای جر و دعوا خوابید. یک دقیقه بعد، محمد دید یهو در باز شد و پسرِ نوجوانِ استاد با عصبانیت و ناراحتی، در را محکم باز کرد و از خانه زد بیرون. وقتی از جلوی محمد، جواب سلام نداد و مثل برق رد شد و رفت، محمد چشمش به سر و صورت پسرک افتاد. دید موهایش را مدل‌دار زده و صورتش را کاملاً صاف کرده. اتفاقاً خیلی هم به او می‌آمد. پسرانه‌ترش کرده بود. این را به استاد هم گفت. -اعصابمو خُرد کرده. اصلاً دل به درس و فضای معنوی حوزه نمیده. اخلاقشم بدتر شده. لااقل قبلاً تو روی من نمی‌ایستاد. اما جدیداً زبون درازی هم میکنه. -چطور استاد؟ چی گفته مگه؟ -می‌پرسم چرا موهاتو غربی زدی؟ میگه دوست داشتم. میگه همیشه دلم می‌خواسته موهامو اینجوری بزنم. میگه دبیرستان نمیذاشتن موهامون بلند بشه. اما دیگه اینبار آلمانی زدم. -اتفاقاً خیلی بهش میاد. خوشکلتر شده بود. -چی داری میگی؟ حواست هست که ما سرباز امام زمانیم یا نه؟ بعله که خوشکلتر میشه. ولی مگه قراره ظاهرمون قشنگ بشه. اومده حوزه که باطنش قشنگ بشه. نه ظاهرش فُکُل بذاره و صورتشو صاف کنه. -استاد من قصد دخالت ندارم اما بنظرم هنوز خیلی بچه است. دوس داره بچگی کنه. منم دلم میخواد موهامو بلدتر بذارم اما موهام فر میشه. موج میگیره موهام. یا مثلاً دلم میخواد ریشمو کوتاه‌تر کنم اما نمیتونم. دیگه چه برسه به اون بنده خدا. -قبول ندارم. منم هم سن اون بودم که اومدم حوزه. ولی از این قرتی بازیا درنیاوردم. حالا کاش جوابمو نمی‌داد. میگه دوست دارم این تیپی باشم. جدیداً هم یه دوست پیدا کرده که اون از این بدتر! -میتونم بپرسم کی؟ مشخصاتی که داد، محمد متوجه شد که پسر استاد با رضا (داداش مهدی) دوست شده. او هم یک بچه شیطون و پر جنب و جوش بود که به قول قدیمی‌ها شَر دور سرش می‌چرخید. -مگه این دو نفر قبلاً با هم دعواشون نشده بود. اینجوری یادمه. آره استاد؟ -بعله. قبلاً دعواشون شد. اما الان با هم میرن و با هم میان. تو کلاس هم کنار هم میشینن. ولی فهمیدم اونم پسر خوبی نیست. داداشش شاگرد خودمه (منظورش مهدی بود.) اما اونم خیلی مالی نیست. درس و بحث محکمی نداره. بیشتر دنبال رفیق و رفیق بازی و کارای سیاسی و این چیزاست. به دلم موند که یکیشون یه سوال درست و درمون مثل تو بپرسن. اون داداش بزرگه مرتب نگاه به ساعت میکنه که ببینه کی وقت کلاس تموم میشه. این دوتام از اون بدتر. تا حالا سه چهار بار این دو تا بچه از کلاس اخراج شدند. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
محمد به ذهنش خورد که درباره مهدی و باباش از استاد فهیم زاده سوال کند. پرسید: «شما بابای مهدی و رضا رو می‌شناسید؟ فکر کنم بچه آخوندن. درسته؟» استاد آهی کشید و گفت: «بین خودمون باشه. نمیخوام شر بشه. آره. می‌شناسم. خوبم می‌شناسمش. خیرِ سرش جانبازه. خیلی کله‌اش داغ بود. اصلاً ما رو آدم حساب نمی‌کرد. از اولش شاگرد منتظری نبود. نمیدونم چی شد که وقتی منتظری از قائم مقامی رهبری عزل شد، این کلاً چپ شد و سنگشو به سینه زد و الان هم شنیدم تو دفترش مشغوله. اینجوری برات بگم که تو همه شلوغیا که درِ بیت منتظری پیش میومد، این بنده خدا سینه چاک وایساده بود و با مردم و پلیس درگیر می‌شد. اخوی ما می‌گفت سه چهار مرتبه هم زندان رفته و دادسرای روحانیت، پرونده‌ی باز داره. آدم خطرناکیه. خوشم نمیاد که بچه‌ام با پسر اون رفیق باشه. حالا فهمیدی دارم از چیا می‌سوزم؟» آن جلسه به همین حرف‌ها گذشت. شب بعد از نماز مغرب و عشا، متوجه شد که استاد تولّایی با خانواده به روستایشان رفته‌اند و کلاس آن شب تعطیل شده. به خاطر همین، محمد دو ساعت خوابید که بتواند وقتی بیدار می‌شود، تا صبح در کتابخانه بماند و مطالعه کند. او علاوه بر این که دو سه تا متن دیگر از الهیات مسیحی را ترجمه کرد، حداقل هفت ساعت مطالعه مفید کرد و جمعاً در طول آن شبانه‌روز، توانست علاوه بر جبران دروس فقه و اصول عقب‌مانده، برای میان ترم هم تا حدودی آماده شود. صبح بعد از نماز خوابید و تا ظهر بیدار نشد. اصلاً یادش رفته بود که باید به خانه زنگ بزند. مطابق هر جمعه، غسل جمعه کرد و به نمازجمعه رفت و مثل هفته‌های گذشته، تا ملت و نوچه‌های بهرام نماز عصر خواند و می‌خواست به خودش بیاید، محمد جیم شد و دو ساعت بعدش سر از ساری و خانه پدرایوان درآورد. در عمارت اصلی باز شد و فوراً چشمش به سینی قشنگ چای و آن درِ کشویی خورد. سر جایش نشست و پدرایوان هم ابتدا کمی با محمد خوش و بش کرد و سپس درس را با بمباران محمد آغاز کرد. -خوبی؟ بهتری؟ -ممنون. ببخشید دست ندادم. گفتم خدایی نکرده مریض نشید. -می‌فهمم. هنوز صدات کاملاً خوب نشده. بهتر میشی. خب. آماده‌ای؟ -از همیشه بیشتر! -جالبه! چطور؟ -پدر! دارم روز به روز از شما و مسیحیت ناامیدتر میشم. من حقّم این نبود. -چطور؟ چرا اینو میگی؟ -پدر! من از کجا باید بفهمم چی درسته یا چی غلطه؟ یا کلاً چطور میتونم بفهمم؟ -خب با عقل! با قوه درک و فهم خودت. -بسیار خوب. شما میشه یه تعریف از عقل در کتاب مقدس به من ارائه بدید؟ -چرا دنبال عقل تو کتاب مقدس هستی؟ -پس کجا باشم؟ -مگه تو قرآن تعریف عقل وجود داره؟ -اولاً ما اینقدر همه چیزو رو شانه عقل نمیندازیم. ثانیاً آره. نشانه‌هایی گفته که به خوبی میشه از اونا مختصات و هندسه عقل و فهم و درک را فهمید. حتی کلی تیکه انداخته به اونایی که فکر نمیکنن. سوال من الان اینجاست! میشه یه جایی در تورات یا انجیل به من نشون بدید که درباره عقل، ارزش‌گذاری کرده باشه و مختصات عقل را گفته باشه؟ پدرایوان لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: «خب حالا اگه در کتاب مقدس تعریف و هندسه عقل نباشه، چه اتفاقی میفته؟» محمد که با دست پر آمده بود جواب داد: «اتفاقش اینه که درک و دانستن همه چیز به عهده خود ما گذاشته شده اما هیچ معیار قدسی و الهی، از طرف خالق ما نیامده که بگه مثلاً شاقول و تراز اینه و هرکس مطابق این باشه، عقلانیه و الا حرف و اندیشه‌اش عقلانی نیست.» -خب از طرف خالق بشر چنین معیاری نیامده باشه. اینقدر همه چیز سخته که نشه با عقل سر درآورد؟ -من اینطوری فکر نمی‌کنم. من اگه بخوام زیر پای اسلام رو خالی کنم، نیاز به این دارم که بتونم بعد از این که به حول و قوه الهی مرتد شدم و به دین جدیدم مثلاً مسیحیت پیوستم، بتونم از همه اندیشه‌ها و اصولش جوری دفاع کنم که کسی نگه کلاً روش فکری‌ات غلطه. ینی مثلاً مسیحیت یه عقل محکم و اصولی به ما نشون بده تا بتونیم با همون عقل، همه چیزو بر اساس اون مقایسه کنیم و جواب بقیه رو بدیم. -متوجه شدم. چی میخوای بگی؟ -میخوام بگم که من این چند روز، علی‌رغم این که مریض بودم و از درسام عقب بودم، اما نشستم و مهم‌ترین متون اصلی شما درباره عقل رو ترجمه کردم. حتی دوباره به تاریخ تمدن ویل دورانت و تاریخ فلسفه کاپلستون و دو سه تا منبع دیگه مراجعه کردم. متوجه شدم که تمام حرف شما درباره عقل و خیلی چیزهای دیگه، ایده و نظریه دانشمندان شماست نه نظر و حرف خدا. به خاطر همین هر کسی یه جور حرف زده و تعریف کرده. دانشمندان ما لااقل حداکثر در ترجمه و فهم تعاریف و جملات مقدس ما با هم اختلاف نظر دارند نه در اصل تعریف. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-خب؟ -خب که این خیلی بده. حتی اینم متوجه شدم که تعریف گنده‌های مسیحیت از عقل، یه جاهایی حتی وابسته به جغرافیای هر فیلسوف و اندیشمند داره و جا تا جا تعریف شما متفاوته. استاد این اصلاً تو کتم نمیره. بنظرم شما مردمو گذاشتین سر کار. -من هنوز نمیدونم این کجاش سرکاریه؟! کجاش بده؟ این را که پرسید، محمد متوجه شد که درِ کشویی کمی بازتر شد. هر کس بود می‌خواست صدای محمد را که بخاطر سرماخوردگی کمی آهسته‌تر از هفته‌های قبل بود، بهتر بشنود. اما اینقدر حرفه‌ای آن در را می‌کشید که اصلاً سایه‌اش روی شیشه در نیفتد. -بدیش اینجاست که شما مثلاً هفت هشت ده تا نظریه گنده درباره عقل بیان کردین و گفتین هر کی هر کدومو دوست داره و یا فکر میکنه بهتره، برداره و واسه خودش انتخاب کنه. غافل از این که خود این انتخاب، باید بر اساس عقلانی و عقل سالم و درست و بدون اشتباه انجام بشه. غیر از اینه استاد؟ -نه. درسته! -خب وقتی کسی هنوز به تعریف عقل نرسیده، چطور میشه ازش توقع داشت که یکی از اون هفت هشت ده نظریه رو انتخاب کنه؟ رو چه حسابی اینقدر مردمو سردرگم میکنین؟ پدرایوان لبخند تلخی زد و گفت: «قرار ما مناظره نبود!» محمد فوراً اما مودبانه جواب داد: «عقلم از فضای این درخواست و تشکیل کلاس اینو بهم میگه که اینا که من گفتم، همش سوال و تردید هست نه مناظره و تشکیک!» پدرایوان دید محمد دوباره حتی در جوابش هم به عقل و میزان و نحوه تشخیصش اشاره کرد و هیچ معیار ثابت و محکمی بر اساس اندیشه مسیحیت وجود ندارد که بتواند از زیر آتشبار محمد نجات پیدا کند. خواست بگوید که: «ما علومی مانند هرمنوتیک و ... را به وجود آوردیم که بتونیم به واقعیت و منظور اصلی متن و حرف همدیگه پی ببریم.» که محمد آن راه را هم بست و فوراً گفت: «هرمنوتیک را هم خوندم. اتفاقاً با استاد خوندم. نه تنهایی و صرفاً مطالعه. هرمنوتیک هم بر اساس فکر و عقل و فهم شلایرماخر و ویلهلم دیلتای و هایدگر و بقیه نوشته شده ادعای گنده‎ای کردن و گفتن ما به معنای نهایی متن و منظور متکلم می‌رسیم اما نرسیدند. حتی خود اونام ننشستند اول به تعریف محکم از عقل برسند. چرا؟ اینجاشو آخوندای ما میگن چون دست مسیحیت و یهودیت و بقیه از وحی کوتاهه. و پدرجان! اگه اینو واسم حل کنی، تغییر دین و مسیحی شدنم خیلی هموار میشه. اینو خودم دارم میگم. نه این که شما اومده باشی دنبالم و منو مجبور و تشویق کرده باشی که مسیحی بشم.» پدرایوان تا آن روز اینقدر ساکت روی صندلی‌اش ننشسته بود و به حرف‌های محمد با لکنت زبان شیرین و گاها خسته کننده‌ای که داشت، گوش نداده بود. دقایقی فقط فکر کرد و با هم چایی را که سرد شده بود، خوردند و چشم در چشم به هم زل زدند. محمد در مسیر برگشت از ساری و خانه پدرایوان، وقتش را تلف نکرد و چند لغت انگلیسی را که باید، حفظ کرد. تا این که راننده پیچید و درِ بزرگ حوزه از دور نمایان شد. محمد همین طور که به بیرون نگاه می‌کرد، از فاصله دور، صحنه‌ای دید که خشکش زد. آب دهانش را قورت داد و از صندلی فاصله گرفت تا دقیق‌تر به بیرون نگاه کند. البته هنوز دقیق مطمئن نبود. به خاطر همین، چشمانش را مالاند تا بهتر زل بزد و ببیند. هر چه ماشین به حوزه نزدیک‌تر می‌شد، محمد تپش قلبش بیشتر می‌شد. نه از ترس. از هیجان. شایدم معجونی از هر دو. تا این که سر کوچه از ماشین پیاده شد. فقط بیست قدم تا در حوزه فاصله داشت. پرواز کرد تا به خانم چادری که درِ حوزه و پشت به محمد ایستاده بود، نزدیک و نزدیک‌تر شد... تا این که آن خانم برگشت و رو به محمد کرد... و یک آن محمد چشمش به جمال مادرش روشن شد!! مادر محمد بیش از 1500 کیلومتر از جنوب تا شمال کوبیده بود و آن لحظه در سه چهار قدمی محمد نمایان شد! سه چهار نفر از طلبه‌ها از جمله ساداتی و حسن نزدیک در حوزه بودند و این صحنه را از نزدیک دیدند که محمد دو قدم مانده به مادرش، به جای رفتن به آغوش گرم و مادرانه‌ای که روبروش باز شده بود، خودش را به پای مادر انداخت... زانو زد وسط آن گِل و خاک و آب وسط کوچه... دیدند که دو پای مادرش را از روی کفش گرفت و نبوسید... بلکه بوسه باران کرد... مادرش که چشمانش پر از اشک شده بود، می‌خواست محمد را از روی زمین بلند کند اما نشد. هنوز کم بود. حال محمد فقط با بوسه بر پای مادرش جبران نمی‌شد. به خاطر همین، گونه سمت چپش را روی کفش و پای مادرش گذاشت... و سپس گونه سمت راستش را... هی بوسید... هی بوسید... هی بوسید... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا