🔹سلام
خدا قوت
من از شهر ....... هستم و میدونید که زادگاه آقای منتظری شهر ما هستش.
واقعا از روز اول که اسم ایشون را در داستان شما دیدم شجاعت شما را تحسین کردم که اینگونه پرده از سیاست بازی های بیت ایشان برداشتید.
امروزه در شهر ما فقط چند تا مسجد و حسینیه ی بی طرف هست و هنوز مقلدان و یاران بسیاری در این شهر دارند حتی هنوز هم کفاره و نذورات دریافت می کنند.
نسل جوان کمتر از این موضوعات در جریان هستند ولی هنوز هم دو دستگی در شهر ما موج میزنه که از بی بصیرتی افراد بیت ایشان است.
مثلا ما هرسال دو تا عید فطر داریم😂😂هر چی آقا اعلام کنند اینا مخالفت می کنند و یه روز قبل یا بعدش میگیرن
🔹سلام آقای جهرمی
خیلی حیفم اومد این حرف دلمو بهتون نگم
کتاب جدیدتون بی نهایت به دلم نشسته
جدا از کلی مطالب آموزنده ای که داره وگوشیم پرشده اسکرین شات ازقسمت هایی ازکتابتون به خصوص نقل قول هایی که هوشمندانه اول داستان میارید،این کارتون مملو از امیده
امید
امید
امید
شایدندونید خیلیا بااین کتابتون امیدوار شدن
برای شخص من این کارتون شاهکاره
خدا قوت🌸
🔹سلام حاج آقا نماز و روزه هات قبول درگاه حق،الان روبروی ضریح آقا جانم امام رضا(ع) دارم قسمت ۲۶ مستند مممحمد۳ رو میخونم و به شرط لیاقت دعاگوی شما و افراد گروه هستم.انشاالله فرج آقامون و سلامتی رهبر عزیزمون و رفع گرفتاری همه مومنین 🤲🤲🤲🌸
🔹سلام استاد الان ساعت 1 نصف شب ک ما دلمون نصف نون سنگک و ی سیخ کباب 120 گرمی و چند حلقه پیاز و دو تا گوجه له شده و نمک و سماق و ی ردیف ریحون معطر خواست باید ب روحتون صلوات بفرستیم ؟
🔹عرض سلام وشب بخیر
ان شاءالله غطاعات قبول
همراه باسالی پرازخیر و برکت
میگم محمدجان به نظرم رسید درابتدای شروع داستان هرشبت یه جمله از ائمه معصومین.ع. وبزرگان دین بزاریدبهتراست
گفتم پیشنهاد بدم.بازم خود دانید
🔹سلام
جنس تنهایی و غم محمد برام خیلی قابل فهمه ، درکش میکنم خیلی
هنوزم نگران صالحم ، اخرش رف ک رف؟
دیگه محمد بشینه تمرینای رزمی کیو نگا کنه؟ لابد این بهرام از خدا بی خبرو ..😂
دیگه کی قبل اینکه حتی محمد خبر داشته باشه تا صبح تو سرما نگهبانی بده تا کسی محمد و اذیت نکنه؟
دلم گرف ، صالح واقعا از اول داستان ادم مهمی بود
دم مرام فرهاد گرم ، تو اون راهرو کم نور چ خاطره ی جالبی ساخت
و محمد غرق در کتاب و خسته
من هرچقد این داستان مممحمد3 رو بخونم خسته نمیشم ..
از بس دلنشینه و من خیلی درکش میکنم
🔹سلام.
خدا قوت.
چه درس جالب و منطقی.
چه پدرها و مادرهایی که با رعایت نکردن این اصل هم بچههاشون رو بدبخت کردند هم خودشون عمری سوختند و ساختند. چن تا ازبستگان ما هم به این بلیه دچارن و چاره ندارن.
این چند نفر که من میشناسم جووناشون رغبتی به ازدواج هم ندارن. چن تاشون که با تحصیلات بالا و زبان تخصصی وبعضا چن تا زبان، بیکار و علاف و سرخورده شدهن .
دوسه تای دیگهم شاغلن ولی ازدواج نمیکنن.
پدر و مادرها مذهبی دو آتشه ولی بچهها متاسفانه بی قید وبند.
یکیشون که معلوم نیس چه دینی داره.
یکیشون مادرش هرسال دهه فاطمیه( علیها سلام) روضه میگیره دخترش تو این مراسم شرکت نمیکنه. مادر نماز شب خون. فهمیده .تحصیلکرده. حافظ قرآن. خادمیار حرم. اهل کار خیر. ( طرفدار پر و پا قرص کانال شما)
🔹من فهمیدم خیلی ازونایی ک شما رو نقد و گاهی حتی تکفیر میکنن اصلا کتابهای شما رو نخوندن،فقط حرف بقیه رو تکرار میکنن
🔹تشکر بابت کتاب محمد ۳
هرچند که هنوز محمد ۱ و۲ را نخوانده ام، که از قبل با شخصیت محمد آشنا شده باشم
در نظرات دیدم که عزیزی گفته اند چطور کسی در سن ۱۹ سالگی چنین سوالاتی دارد ، بخصوص کسی که دارد درس طلبگی میخواند، راستش شخصیت محمد هم برام غیر قابل باور و هم باور پذیر بود ، غیر قابل باور بودنش برای تاب آوری محمد در شرایط سخت مالی و روانی اطرافیان و کم خوابی و کم خوری و حجم ساعتی مطالعه بالا و ... . و باور پذیر بود
چون اراده ی بسیار قوی داشت در رسیدن به اهدافش ، که حالا میخاد پاسخ به سوالاتش باشه یا کسب علم و معرفت و هرچیز دیگر .و از حق نگذریم عناصر مهمی چون استاد تولایی و فهیم زاده و قطعا دعای پدر و مادر و اما مادر ❤️
محمد بسیار عاقل بوده و شجاع و با اراده که به دنبال پاسخ قطعی سوالات ذهنی اش رفته ، هم پاسخ به خودش و هم به پیروان مکاتب دیگر ، حضرت ابراهیم مگر به خدا باور نداشت که باز خواست با چشم ببیند و در قلبش بنشیند.
من با ۳۳ سال سن درست است که طلبگی نخواندم ولی دور از این فضا ها هم نبوده ام ، گاها این سوالات که به ذهنم خطور میکند ، متاسفانه چون اراده محمد را ندارم ، یک درمیان دنبال پاسخش می روم.
🔹واقعا طلبه ای مثل شما بی نظیر بوده.
من شخصاً به لحظه لحظه تحصیل شما غبطه میخورم.
واقعا تلاش های شبانه روزی شما بسیار ارزشمند بوده و نتیجه عالی داشته.
سختی همیشه هست مهم استقامت شماست.
🔹سلام حاجآقا حداد پور در مورد رمان محمد ۳ ،من نمی دونم واقعیه یا نه اما یه سوال داشتم ، چه جوری محمد تو تصمیمش و راهش شک نمی کرد ؟ یعنی دلش چی جوری قرص بود که راهی که میره درسته ؟ به هر حال قدیمیای حوزه شون و ... حرف دیگه ای میزدن
و خب مثلاً محمد از کجا تشخیص میداد که راه آقای منتظری یا یه جریان انحرافی رو نمیره ؟
اصلا محمد اون اعتقاد اولیش به امام و انقلاب و از کجا آورده بود؟ چرا به اونا شک نمی کرد ؟
🔹سلام حاج آقا
تا گفتی دوروز پیش یکی ثبت نام کرد یاد جاده عشق افتادم
دمش گرم خیلی مرده
سلامش برسون
الهی فیلمت بسازن حاج آقا
کاش زندگینامه ائمه رو داستانی شما بنویسید همه مسلمون میشن
🔹سلام حاج آقا
در باره مممحمد۳
دو نکته دارم:
یکی این که از قسمت اول که محمد وسط هیئت بود و اوستا رسول بهش محل نمیداد، تا حالا، کل داستان، فلش بک و برگشت به عقب هست و منتظرم تا به اون روز و نتیجه بعدش برسه.🧐
دوم این که از اون قسمتی که محمد، صالح را در جاده عشق دید که تمرین شدید رزمی میکرد، مطمئن بودم که صالح داره خودش را آماده میکنه که یک روزی جلوی بهرام بایسته و مبارزه کنه و تلافی اون کتکی را که با نامردی بهش زده بود، در بیاره.😁
توی این قسمت ۲۷ هم که دیدم بهرام از حوزه شما قراره انتخاب بشه، وسط داستان مطمئن بودم که صالح، به موقع میاد.😊
ضمنا توی این قسمت ۲۷ با اشکهای اوستا رسول، دل ما هم لرزید.😔
معلومه که خیلی بهش فشار آمده بود که این طوری با خدا صحبت میکرد،
مخصوصا اون جایی که گفت خدایا من از محمد دو تا ندارم😭
🔹سلام علیکم طاعات شما قبول باشه
خوش خبر باشید 👏👏👏
خدا میدونه به تازگی خبری مسرت بخش تر از اینکه یه نفر قراره بینی بهرامو به خاک بماله نشنیده بودم😁 تا فردا شب همش دعا میکنم که صالح ببره😄
🔹سلام علیکم خدمت شما برادر بزرگوار
طاعاتتون قبول حق.
امروز ظهر آخرین جمعه ماه رمضان،قسمت ۴شنبه شب داستان رو میخوندم که یهو وسط داستان شرحی کامل و زیبا از ساندویچ کباب رو وسط کشیدین،😩😩
خدا ازتون بگذره منه گرسنه و بی حال افتاده زیر پتو از شدت گرسنگی و سرما رو چنان به هوس انداختین که امیدوارم افطاری که امشب دعوتیم کباب و ریحون و گوجه باشه البته بدون نوشابه ترجیح میدم با دوغ نوش جان کنیم
اللهم الرزقنا کباب 🙏😩😩
🔹سلام حج آقا شبتون خوش
واقعا خیلی از داستانتون لذت بردم و می برم و خواهم برد. واقعا از ذهن کنجکاو شما به وجد اومدم. من خودم هم با این موارد برخورد کردم که وقتی از این نوع سوالات می پرسیدم زودی موضع میگیرند و جواب را برایمان روشن نمی کنند.
واقعا دستمریزاد دارید. قلمتون مانا
🔹سلام استاد بزرگوار
منقلب شدن پدر محمد جااااااااانم رو سوزوند
و خیلی گریه کردم...
ای کاش بچه های منم پدر دلسوزی مثل پدر محمد داشتن
تا با دیدن کوچیک ترین عیب شون شروع به نفرین های سنگین نکنه 🤲😭😭😭
من برای پدرتون اعمالی رو نذر میکنم وانجام میدم به نیابت شون شاید دعا کردند برای تحول جوان هام😭🤲💔💔💔
به شدت نیازمند دعاهای خیر شما هم هستما
برام خیلی عزیز بودین ،عزیزتر هم شدین ...
منم استادی از حوزه دارم که منعم کرده بود آثار شما رو دنبال کنم
ولی اساتید نخبه و دانشگاهیم تشویقم میکردند به دنبال کردن آثار شما
خوشحالم از بودنتون
خیلی خوشحالم
و شاکر 👌
🔹سلام و احترام
جناب حدادپور جهرمی
اول کلام یه خداقوت و یه تبریک ویژه بخاطر #محمد۳
و اما بعد...
از همه زحماتی که کشیدید برای اینکه یه جور سیر مطالعاتی و یه روش ساده ولی در عین حال بینهایت تاثیرگذار و مفید برای دستیابی به معرفت و ایمان تحقیقی و نه تقلیدی در کتاب مذکور پایهریزی و بیان بشه بی نهایت سپاسگزارم
بنده از اساتید فلسفه در دانشگاه هستم و با کمال میل و به درخواست خودم، درس اندیشه اسلامی ۱ و ۲ رو هم تدریس میکنم البته پس از کسب مدارک لازم و درجه استاد معارف...
واقعاً برام لذت بخش هست که مرحله به مرحله مطالبی رو که سرکلاس مطرح میکنم با تلنگرهای مفید شما بازنگری میکنم و صد البته بروزرسانی...
ولی چیزی که میخام بگم فراتر از مطالب بالاس و اصن قابل مقایسه نیست... اینکه مخاطب لحظه به لحظه از اون سیر و مسیر جدا میشه و هل داده میشه تو وادی عشق اونم فقط و فقط با یادآوری نام و شأن #امام_حسین...
ب نظرم لطف بالاتر از این نصیب شما نبوده و نخواهد شد... و در آخر خوشا به سعادتتون...
🚩اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى
الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَــيْكَ
مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقـــيتُ وَ
بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَــعَلَهُ اللَّهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ..
اَلسَّـــــــــــلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ🩷
🩷وَ عَلــــى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَــــــــــــلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ🩷
🩷وَ عَلــــى اَصْحابِ الْحُسَيْن
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_هشتم
[آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم میسازد. فریدریش نیچه]
وقتی کسی یک عمر گندهگویی کرده باشد و از خود، یک تصور غیرقابل شکست ارائه کرده باشد، در مبارزات و مشکلاتش باید حواسش به دو چیز باشد. یا به عبارتی؛ دو چیز برای از دست دادن دارد: یکی این که سطح بالا و وجههی خود را از دست ندهد و از گذشتهاش دفاع کند، دوم این که راهی پیدا کند که بتواند مقتدرانه از حریف روبرویش عبور کند.
اما وقتی کسی مثل صالح روبروی بهرام ایستاد، به اندازهای که انگیزه داشت، ترسی برای از دست دادن چیزی نداشت. چرا که قبلا شکست خورده بود و همه میدانستند که یک سال و نیم یا دو سال قبل از آن، جوری از دست بهرام روی تشک کتک خورده بود که تا یکی دو روز، طلبهها به عیادتش میرفتند!
همینها باعث شده بود که وقتی صالح مُشت میخورد، مثل کوه تکان نخورد و حتی یک قدم جلوتر بروند. اما وقتی بهرام میخواست مُشت و ضربه بخورد، جاخالی بدهد تا بعد از مبارزه، مجبور نشود آثار و زخم و کبودی مبارزه را از کسی مخفی کند.
مثل فیلمهای سینمایی نبود که صالح ابتدا کلی کتک بخورد و بعدش یهو یک حالت بین بیداری و بیهوشی برایش اتفاق بیفتد و در آن حالت، صدای کسی را بشنود که درَ گوشش میگوید«پاشو» و او هم بلند شود و همه ورزشگاه را به باد کتک بگیرد و آخرش هم با پرچم ایران، دور زمین بچرخد.
صالح از همان ابتدا چنان با بهرام گلاویز شد که حتی داور هم ترسید و دو سه قدم بیشتر از حدّ معمولش از آنها فاصله گرفت. خیلی دلشان میخواست که صالح خطا بکند و مسابقه را متوقف کنند و به او تذکر بدهند که«یواشتر و اینقدر تهاجمی نباش!» صالح چون قوانین را به خوبی میدانست، از اول نه اجازه داد بهرام زمین بخورد و نه خطا کرد که داور سوت بزند.
اینقدر حرفهای بهرام را زیر باد مشت و لگد و انواع فنون قدرتی بُرد که بهرام فقط جاخالی میداد و گاهی لبخند عصبی میزد. تا این که صالح دو مرتبه پشت سر موفق شد به گیجگاه بهرام بزند. ضربه به گیجگاه بهرام همانا و عصبانی شدن و گرفتن خون جلوی چشم بهرام هم همانا!
بهرام شیهه بلند و کشداری کشید و مثل تانک به طرف صالح حرکت کرد و میخواست با ضربات متعدد، فرصت دفاع و جاخالی دادن را از صالح بگیرد و نهایتا از روی او رد بشود اما خبر نداشت که صالح، دو سال در دل تاریکی و تنهایی، با تنه درخت و دیوار مبارزه کرده و قصد ندارد عقب بنشیند. صالح با این که سه چهارتا ضربه بد و متوالی خورد، اما موفق شد در لحظهای که بهرام میخواست کار را تمام کند، از زیر، مُشتش را به چنان به هشتیِ زیر قفسه سینه بهرام بزند که بهرام هم گاردش باز شد و هم برای یک لحظه، همه دنیا برایش روی دورِ کُند و اسلوموشن رفت.
نوبت صالح بود. شاید دو ثانیه بیشتر وقت نداشت که همانطور که قامت راست میکند، آماده شود برای ضرب شست آخر و همه چیز را به نفع همه تمام کند الا بهرام!
در حالی که محمود خندانِ موزیِ مغزمتفکرِ اتاق جنگ بهرام سر پا مثل همه ایستاده بود و چشمانش دهتا شده بود، و در حالی که محمد قلبش روی دو میلیون بار در دقیقه میتپید و ذکر«یاصاحبالزمان» از دهانش نمیافتاد، و در حالی که سوت در دهان داور آماده جیغ زدن بود تا ختم مسابقه را اعلام کند، صالح سیاه سوختهی پهلوانِ سراوانی، چنان با مشت به طرف فکِ بهرام شکلیک کرد که آن عظمت و ستون و دیوار بلندی که روی هر کس خراب میشد، دیگر نمیتوانست هیچجا سر بلند کند، صورتش با کل بدنش به طور کامل و 180 درجه چرخید و صدای زمین خوردنش گوش فلک را کرد کرد.
تا قبل از ضربات مهلک صالح، کسی خیلی جرات نمیکرد صالح را تشویق کند. دروغ و تعارف چرا؟! چون ملت فکر میکرد الان مثل همیشه بهرام پیروز میشود و بعدا چشمشان تو چشم هم هست و باعث کینه و دردسر میشود. اما وقتی بُرج بزرگ و سنگینِ بهرام به زمین خورد و وجهه و چهرهاش خُرد و خاکشیر شد، یک لحظه همه سرِپا مکث کرده و نفس در سینه جماعت حبس شد!
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
داور فورا مثل فنر از سر جا پرید و خودش را به بالای سر بهرام رساند. همه از دور نگاه میکردند. محمود چنان انگشتش را در لای دندانهایش گاز گرفته بود که لرزش دستش محسوس بود. چشم همه به داور بود. تا این که داور سر از روی صورت و بدن بهرام به طرف هیئت داوران و نماینده اورژانس و پرستار حاضر در آنجا کرد و با دستش اشاره کرد که فورا به دادش برسند.
ملت حتی اجازه نداد که بهرام تعیین تکلیف شود. دست تکان دادن داور به تیم پزشکی و داوران همانا و یهو فریاد شادی همه حتی طلبههای دیگر حوزهها هم همانا! سقف ورزشگاه موج و تاب برداشت از آن فریاد شادیِ ممتد!
همه بچههای بهرام، از جمله محمود به طرف تشک دویدند. دور و برش را گرفتند. حتی دو سه نفر از آنها پا از اخلاق درازتر کردند و میخواستند به طرف صالح بروند و حالش را بگیرند که دو سه نفر از داوران جلوی آنها را گرفتند و اجازه نزدیک شدن به صالح به آنها ندادند.
بهرام نفسش برای چند ثانیه بند آمده بود. رنگ صورتش کبود و سیاه شده بود. از گوشه لب و دهانش خون جاری بود. اما با کمک تیم پزشکی، چند لحظه بعد، توانست تکان بخورد و بنشیند.
در لابلای شادی و «الله اکبر» گفتنشان همین طور که تیم پزشکی و بچههای بهرام میخواستند او را بلند کنند و به کنار زمین ببرند و از آنجا او را به بیرون از سالن هدایت کنند، همه هووووو کشیدند و تا سی چهل ثانیه خِفّتش دادند.
وسط شادمانی همه، صالح با این که حال نداشت و به زور راه میرفت، به طرف میز داوران رفت و با آنها چند لحظه کوتاه صحبت کرد. سپس نتوانست سر پا بایستد و دولا شد و کف دستش را به زانویش گرفت تا بتواند بایسند. تا به خودش آمد، میثم و ساداتی و فرهاد و محمد اطرافش را گرفتند و زیر دست و بغلش گرفتند و او را به طرف رختکن بردند.
وسط هیاهو و «ای ول ای ول ... داش صالِحو ای ول» گفتن خلائق، میکروفن یکی از داوران روشن شد و با صدای بلند گفت: «پیروز این مسابقه از ادامه مسابقه انصراف داد. قانون مسابقه ایجاب میکنه که وقتی پیروز یکی از حوزهها از ادامه مسابقه انصراف بده، سهمیه آن حوزه سوخت میشه و دیگه کسی از این حوزه به مرحله بعد صعود نمیکنه.»
این نهایتِ هوشمندی و ایثار آن پهلوانبچه سراوانیِ شجاع و بااخلاق و دوستداشتنی بود که دو سال در سکوت، قوی شد و صبر کرد و انگیزهاش را تقویت کرد و در کمین نشسته بود تا سرِ بزنگاه، از خجالت کسی دربیاید که وجودش بیشتر از این که برای صالح خطرناک باشد، برای بقیه مخصوصا برای محمد مضرّ بود. و الا بنده خدا صالح که معدل نیاورده بود و باید میرفت. اما قبل از رفتنش، کاری کرد که هم شاخ بهرام شکسته بشود، و هم داغ فرمانده بسیج شدن به دلش بماند، و هم محمد از فشار و استرس خارج بشود، و هم از همه مهمتر؛ ماندن بهرام و نقشه محمود و همحجره شدن با محمد و روی اعصاب محمد راه رفتن به فنا برود.
تا جایی که من اطلاع دارم، آن شب تا یکی دو روز بعد از آن، هفت هشت ده نفر شیرینی و شکلات تقسیم میکردند اما ترجیح میدادند که خیلی پرس و جو نکنند که علتش چیست؟ و به چه مناسبتی؟ همین که وقتی به هم میرسیدند و با یک لبخند کاملا معنادار به هم شیرینی تعارف میکردند و موجی از خنده و شادمانی همه جا را فرا گرفته بود، خود هزاران حرف گفته و ناگفته داشت.
دو روز بیشتر به ماندن فرهاد و صالح و بقیه بچهباحالها در آن حوزه باقی نمانده بود. قرار بود که حداکثر تا جمعهشب همراه با وسایلشان و برگ تسویه، حوزه و خوابگاه را ترک کنند.
محمد آمار صالح را داشت که برای جمعهشب بلیط گرفته و ترجیح داده که خطه شمال را ترک کند و ادامه تحصیلش را در زادگاهش سیستان و بلوچستان بگذراند. به خاطر همین، محمد با خودش گفت که عصر جمعه به منزل پدرایوان میروم و وقتی برگشتم، بعد از دو سال، با صالح دو کلمه حرف میزنم و حلالیت و درددل و دیده بوسی و این حرفها...
جمعه آن هفته، وقتی نمازجمعه تمام شد، اولین جمعهای بود که محمد فورا نماز عصرش را نخواند و جیم نشد. دیگر نه از بهرام و نوچههایش میترسید و نه برایش اهمیت داشت که کسی او را زیر نظر دارد یا خیر؟ بلکه تا آخرش نشست. آرامش داشت. با همان تسبیح تربت امام حسین علیه السلام که پدرش برایش فرستاده بود، تسبیحات گفت. بعدش همه با هم دعای سلامتی امام عصر ارواحنافداه خواندند. پس از آن، از سر جا بلند شدند و به ائمه هدی علیهمالسلام سلام دادند. آخرش هم از بچهها خداحافظی کرد و بدون این که لازم باشد برای کسی توضیح بدهد و یا ترس این را داشته باشد که زیرنظر است و ممکن است خناسان برایش حرف و حدیث بسازند و دردسر شود، به طرف ایستگاه تاکسی حرکت کرد و دربست گرفت و به ایستگاه تاکسیهای بین شهریِ ساری رفت.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
باحال خوب وارد اتاق ملاقات با ایوان شد و وقتی که درِ کشویی را نیمهباز دید و همان سینی کوچک و دو تا چایی دارچین با نبات دید که حرارت از آن بلند شده، کیفش کوک شد و وقتی داشت آن چایی را نوش جان میکرد و به حرفهای ایوان گوش میداد، حس عالی داشت.
آن دوره، سومین دورهای بود که محمد با روزهی استیجاری و صرفهجویی و پسانداز، توانسته بود شهریه کلاس ایوان را به دلار جور و پرداخت کند. با همه این دشواریها اما اصلا نگران ادامه جلسات نبود و با دقت و لذت گوش میداد. از شما چه پنهان؛ ایوان یکی دو جلسه بود که برخوردش با محمد، با اوایل که او را «پسر» و «آخوند» و «با تواَم» خطاب میکرد، عوض شده بود و او را اغلب، «پسرم» و «محمدآقا» و «جانم» خطاب میکرد.
-پسرم! تصمیمتو درباره دینت گرفتی؟
-هم آره هم نه!
-چطور؟
-برای شما مهمه؟
-بله. جاله بدونم که با این که حتی به منم اعتماد نکردی و رفتی مترجمی زبان کار کردی و با کمک بقیه متون اصلی و اساسی الهیات مسیحیت رو بررسی کردی، به چی رسیدی؟
-قصه اعتماد و یا عدم اعتماد به شما نبود. جدی دارم میگم. من فکر کردم شما منو قابل نمیدونید که حرفهای مهم و درونمسیحیتی به من بگید. خودم رفتم و خوندم و دیدم با عرض معذرت نه! خبری نیست. همشون یه خطو گرفتن و مکرر درباره همون توضیح میدن. یا خیلی جزئی شدن و دارن درباره جزئیاتِ غیر موثر در انتخاب دین حرف میزنن. نهایتا فهمیدم تهش همین حرفایی بود که با شما زدیم و استفاده کردم.
-تو واقعا میخواستی اگر قانع شدی، دینتو عوض کنی؟
-به اونم فکر کردم. اولش آره، مخصوصا این که دنبال بهانه میگشتم که بزنم زیر همه چی. به نتایجی رسیده بودم که اگه به خیلیا بگم، در دم و از اساس میزنن زیر همه چی. اما کافی نبود.
-متوجه نمیشم!
-کافی نبود دیگه. ینی زدن زیر همه چی کاری نداشت. فقط یه کم بهانه میخواست که من خیلی بیشتر از یه کم بهانه داشتم. من از اونایی ضربه خورده بودم که مثلا یکیشون استاد اخلاق بود. یکی دیگهشون به مقدس معروف بود. بعضیاشون رو نمیدیدم اما ترکشاشون به تن و بدن و مغز و اعصایم میرسید. خب اینا همش بهانه است و ممکنه مقطعی باشه و بگذره. خدا را چه دیدی؟ یهو شرایط و موقعیتم یه جوری میشه که همه اینا میشن مُریدم. پس اینا دلیل نمیشه.
-متوجه شدم. وسط شبهات علمی که داشتی، شرایطی هم برات رقم خورد که باعث شبهات عملی شد. درسته؟
-دقیقا. بهترین تعبیر همینه. از یک طرف شبهات علمی و سوالات بیپاسخ، و از طرف دیگه هم یه عده کله داغ از جماعت خودمون که اتفاقا تعدادشون زیاد نیست اما متاسفانه سر و صداشون زیاده، داشتن منو طرد میکردن و هُل میدادن تو بغل اونایی که شما را به من معرفی کردند. البته ببخشید رک گفتم و با عرض معذرت و با احترام زیادی که به شما قائلم.
ایوان زد زیر خنده. گفت: «از صداقتت خوشم میاد.»
محمد هم لبخند زد و ادامه داد: «والا. جدی میگم. وظیفه من تحقیق بود که از همه زار و زندگیم زدم تا تحقیق کنم و مطالعه و کلاس و منزل شما و منزل دو تا استاد درجه یک دیگه. دیگه چه کار باید میکردم که نکردم؟ اگر فقط به یکی از سوالاتم مثلا درباره توحید، یا معاد و حیات ابدی، و یا خلقت و یا حتی احکام دین و شریعت عملی به من پاسخی داده بودید که فقط در آستین و عطاری شما بود و از اون جنس در دکان اسلام خبری نبود، یک لحظه هم تردید نمیکردم و فاتحه اسلام و شیعه و همه چیزو میخوندم و مسیحی میشدم.»
ایوان اینبار فقط سکوت کرد و با همان لبخندی که مدتی بود که بر لب داشت، به محمد نگاه کرد و آرام سرش را تکان داد.
وقتی جلسه تمام شد و محمد به طرف حوزه حرکت کرد، کمی دیر شده بود. استرس داشت که به صالح نرسد و نتواند یک کلمه با او حرف بزند. دربست گرفت. پول بیشتری خرج کرد اما ترافیک غیرقابل باوری اتفاق افتاده بود و ماشینها به خاطر غروب جمعه بودن، سانت به سانت حرکت میکردند.
به خاطر همین، وقتی محمد به حوزه رسید، ساعت از هشت شب گذشته بود. فورا خودش را به طبقه بالا رساند و مستقیم رفت به حجره صالح. در نزد و وارد شد. اما وقتی رفت داخل، با صحنهای مواجه شد که باورش سخت بود. دید صالح نیست. رفته و یکی دو تا طلبه دیگر به جای او آمده و در حال چیدن وسایلشان هستند.
-کجاست؟ سلام. ببخشید بی اجازه وارد شدم. آقاصالح کجاس؟
-سلام. نمیدونم. رفت.
-رفت؟ کجا رفت؟!
-تاکسی تلفنی گرفت و وسایلشو جمع کرد و رفت.
ای داد بی داد! صالح رفته بود. خداحافظی کرد و فورا به طرف حجره خودش رفت. دید فرهاد هم ساکش را بسته و میخواهد برود.
-معلومه کجایی؟
-سلام. صالح کجاست؟
-صالح رفت. دو سه ساعته که رفته!
-وای خدا ... فرهاد چرا گذاشتی بره؟!
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
-نباید میذاشتم؟ بنده خدا بلیط داشت. دیرش شده بود.
-برم میرسم بهش؟
-نه دیگه. الان حرکت کرده. دو سه ساعته که رفته. دیگه فایده نداره. خودتو خسته نکن!
محمد ناامید و ناراحت، یه گوشه نشست و نفسنفس میزد. خیلی حیف شد. دوست داشت صالح را ببیند. بعد از دو سال که در یک راهرو و با فاصله سه چهار حجره از هم و در یک کلاس درس خوانده بودند، اما مباحثه ادامه نداشت و همان دو سال پیش، از هم جدا شدند، دلش میخواست دم رفتن بغلش کند.
فرهاد نشست کنار محمد. محمد سرش را روی زانویش گذاشته بود و داشت گریه میکرد. فرهاد گفت: «شنیدم محمود داره جابجا میشه به یه حجره دیگه. میتونی به ابوذر و میثم بگی بیان اینجا. باهاشون حرف زدم که تا طلبه جدید نیاوردن، فورا برن درخواست بدن که بیان اینجا. به نفع تو هم هست.»
محمد صورتش را پاک کرد و دو تا نفس عمیق کشید و نشست. تا این که فرهاد گفت: «راستی! صالح دم رفتن، اومد اینجا و یه امانتی داد و رفت.»
محمد رو به فرهاد کرد و با تعجب پرسید :«امانتی؟ من امانتی دست او نداشتم! چیه؟»
فرهاد از سر جا بلند شد و به طرف قفسه کتاب رفت و یک چفیه که وسطش یک چیزی بود را به طرف محمد گرفت. محمد فورا از سر جا بلند شد و چفیه را گرفت و بازش کرد.
بعضی هدیهها ... نباید اسمش را یک هدیه معمولی گذاشت. خیلی فکرش کردم اما نتوانستم اسمی بالاتر از کلمه هبه و یا هدیه برایش پیدا کنم. محمد وقتی چشمش به داخل چفیه افتاد، چشمش گرد شد و دوباره اشکش از گوشه چشمش سرازیر شد. چشمش به دستگاه سیدیرام خودش افتاد که محبور شده بود بفروشد و با فروش آن و همه کتابهایش پول کلاس پدرایوان و کلاس زبان را جور کند.
فرهاد گفت: «صالح سلام رسوند و گفت اینو از اونی که بهش فروخته بودی خریدم. خیالت راحت باشه. مال خودته. ازش استفاده کن.»
محمد حالش عجیب بود...
گریه امانش نمیداد...
دلش جایی بین شمال و سراوران گیر کرده بود...
در مسیری که صالح، میخ آخرین معرفت و محبت و رفاقتش را در دل محمد کوبیده بود و مثل گلادیاتوری که پیروزیاش منحصر در میدان مبارزه نیست، دوست و همبحثش را مدیون خودش کرد و رفت.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_نهم
[شخص برای انسان بودن ابتدا باید انسانیت را تمرین کند؛ نه اینکه از عقاید یا ملیتها شروع کند. آلبرت انیشتین]
یک ماه گذشت...
محمد در آن یک ماه، علاوه بر این که فضای آرام و دلچسبتری نسبت به سالهای قبل تجربه کرد و با رفتن بهرام و اغلب نوچههایش از آن حوزه، از جنگ اعصابها و جوّسازیها کاسته شده بود، با رفتن محمود از حجره و آمدن میثم و ابوذر به آن حجره، میتوانست آزادانه هر کتابی را که خواست مطالعه کند و حتی متون خارجی و کلاس زبانش را هم به راحتی در قفسه کتاب بگذارد و نگران فتنه و دردسر نباشد.
از طرف دیگر، دستگاه سیدیرامش هم برگشته بود و هنوز سالم و خوب کار میکرد و میتوانست ادامه کتابهایی را که تدریسش بعضاً در حوزهها انجام نمیشد اما کتابهای مفید و درجه یکی بود، در خلوتش گوش بدهد.
همه چیز در کمتر از دو ماه برای محمد از این رو به آن رو شده بود. هرچند هنوز جای زخم طعنه و تیر و اتهامات و جوّسازیهای گذشته روی اعصاب و ذهن محمد باقی مانده بود اما چون سرش را پایین انداخته بود و به جلو پیش میرفت، فرصت نبش قبر و تنفر و دلگیری از گذشته را از خودش سلب کرد و به آرامش بیشتری رسید.
تا این که یک شب از منزل استاد تولّایی که برمیگشت، دید بچهها در حال سیاهپوش کردن حوزه هستند. با ساداتی در آن جمع نزدیکتر بود.
-سید سلام. چه خبره؟
-سلام. چی چه خبره؟
-میگم چرا دارین همه جا سیاهپوش میکنین؟
-گرفتی ما رو؟
-نه! چطور؟
-ینی خبر نداری چه خبره؟!
-باور کن نه. حالا اگه سوال بدی پرسیدم، ببخشید. ولی تاریخ از دستم در رفته.
-از بس چسبیدی تو حجره و کتابخونه و خونه اساتید!
-آقا اصلا من اشتباه کردم. کاری نداری؟
-وایسا حالا. حرص آدمو درمیاری. فرداشب شب اول ماه محرمه. نزنیم به نظرت؟ سیاهپوش نکنیم؟
-خدا بگم چیکارت کنه؟ خب از اول بگو!
-والا. اعصاب آدمو به هم میریزی! مثلا طلبه است!
-بذار تا دعوامون نشده برم. کاری نداری؟
-کار که داریم. هنوز سیاهپوش کردن حسینیه مونده. میثم و بچهها اونجان. تو هم یه دستی به سیاهیها بزنی، باور کن ثواب داره. جدی میگم. اومدیم و خدا لطف کرد و عوض شدی.
-برو بابا.
این را گفت و رفت. حوصله کَلکَل نداشت. حسینیه در طبقه همکف خوابگاه آنان بود. همین طور که میخواست رد بشود، دید میثم و دو سه نفر دیگر، یک مداحی قشنگ از حاج محمود کریمی گذاشته و در حال آماده کردن مجلس روضه هستند. همین طور که به بالا و به طرف حجرهاش میرفت، صدای نوحه را میشنید.
[قافله ی نور، میرسه از راه
ناله ی زهرا، میرسه گهگاه
میرسه از عرش؛ زمزمه و آه
میرسه از راه؛ ماهِ بنی عشق با علمِ شاه
علم میکوبه بر زمین؛ ای جانم
یل بی بی ام البنین، ای جانم...]
زیر لب به خودش گفت: «این شعر اصلا وزن و قافیه نداره. چرا اینجوری نوحه میخونن؟ آدم باید وقتی میخواد شعر و نوحه بخونه، شعرش درست باشه، وزن و قافیه داشته باشه و...» و لحظه لحظه از نوحه دورتر شد تا به حجرهاش وارد شد.
شنبه شب بود. خسته بود. تصمیم گرفت به کتابخانه نرود و استراحت کند. کمی ضعف داشت. از شام آن شب مقداری زیاد آورده بود. آن را با یک تکه نان بربری خورد و دندانش را مسواک کرد و چشمانش را روی هم گذاشت. هنوز خوابش نبرده بود و داشت حرفهایی که با ساداتی زده بودند را مرور میکرد که یهو چشمش باز شد. یاد پدرش افتاد. شاید انتظار داشت که پدر یا مادرش زنگ بزنند و توقع داشته باشند که برای ماه محرم به جهرم برود و در مسجدی که آرزوی پدرش است منبر برود.
از این دنده به آن دنده شد. چشمانش را دوباره بست و تلاش کرد که فکر نکند و خوابش ببرد. اما نخیر! فکر، نمیگذاشت که چشمانش گرم بشود و آسوده بخوابد. همین طور که سرش روی بالشت بود، دو انگشتش را روی چشمانش گذاشت که چشمانش موقع فکر کردن باز نشود و خواب از سرش نپرد. اما ... فایده نداشت.
نشان به آن نشان که یک ساعت طول کشید اما خوابش نبرد. با این که خیلی خسته بود اما انگار یک چیزی نمیگذاشت که سرِ خوش به زمین بگذارد و هفت پادشاه را در خواب ببیند.
دیگر صدای نوحه بچهها در حسینیه هم قطع شده بود و ممکن بود هر لحظه سر برسند. باید زود میخوابید وگرنه چراغ را روشن میکردند و تا صبح حرف میزدند. ساعت کمکم از 11ونیم شب گذشته بود و نمیتوانست حداقل برای مادرش زنگ بزند و حال و احوال کند تا سبک بشود.
گذشت تا این که صبح شد. صبح پنجشنبه. نزدیک ظهر بود که تلفن خوابگاه زنگ خورد. یکی از بچهها آمد و درِ حجره را زد و به محمد گفت: «تلفن با شما کار داره.»
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد با خودش فکر کرد که مادرش است. فورا از سر جا پرید و منتظر بود که صدای مادرانه بشنود اما جا خورد. پدرایوان تماس گرفته بود.
-الو
-سلام محمدجان!
-سلام. شمایین؟
-بله. خوبی؟ صبح بخیر.
-ممنون. شما چطورین؟ یادی از ما کردین؟
-من خیلی وقته به یادتم. تو زود میایی و زود میری و تحویل نمیگیری. مثلا دیروز خیلی زود رفتی. دوست داشتم یه چایی دارچین دیگه هم بخوریم.
-چایی دارچین خونه شما یه مزه دیگه است. میخوام مزاحم نباشم. میدونم که وقت شما عزیز هست و کار دارین. وگرنه اگه از من باشه، تا صبح میشینم و حرف میزنیم.
-تو پسر واقعا عزیزی هستی. ببخشید اگه اولش کمی تلخ برخورد میکردم.
-خواهش میکنم. حق دارین. قرار آخرهفتهمون سر جاشه؟
-حتما. میخوام دعوتت کنم که از ناهار بیایی و شام هم پیشمون باشی.
-لطف دارین. مزاحم نمیشم.
-مزاحم نیستی. با تو حالم خیلی خوبه. من پسری مثل تو از خدا خواسته بودم اما تا حالا نصیبم نشده.
محمد تا این جمله را شنید، جایی در وجودش که اسمش را نمیدانست تیر کشید. از آن مدل تیرها که دلش میخواست و با خودش میگفت که ای کاش این جمله را به جای یک غریبه، پدرم به من میگفت!
-خدمت میرسم. باعث افتخاره. اما خبریه استاد؟
-جشن تولدمه. خانوادم میخواد جشن بگیره و گفته تو رو هم دعوت کنم.
-خب مبارکا باشه. خیلی هم عالی. جشن تولد شما دیدن داره.
-خوشحالم که پذیرفتی. پس از قبل از ظهر منتظرتم.
-خدمت میرسم.
-روز بخیر.
-خدانگهدار.
محمد که تا حالا جشن تولد کسی دعوت نشده بود، چند تا مشکل داشت؛ یکی این که باید لباس خوب و پلوخوری میپوشید. اما او لباسی که به درد جشن تولد یک کشیش مسیحی بخورد نداشت. هایکلاسترین پیراهنی که داشت، لباس چهارخانه آبی رنگ یقه آخوندی بود که آن هم یک ساز از تنش کوچکتر شده بود. البته کسی متوجه نمیشد ولی همین که خودش میدانست، اعتماد به نفسش را کاهش میداد.
دومین مشکل؛ خریدن هدیه تولد بود. آخر این چه دردسری بود که در آن گرفتار شد؟! خیلی شهریه زیاد میآمد که بخواهد از خودش بزند و هدیه تولد برای یک کشیش 60 ساله بخرد؟! حالا گیرم پول هم داشت، چه بخرد؟ چه بخرد که مطابق با سلیقه او باشد و به او نخندند؟! فکر و خیال کم داشت، این هم اضافه شد.
بگذریم. آن هفته مثل همیشه نگذشت. محمد بار اول پایش به بازار باز شد. مجبور بود تنها برود تا کسی متوجه نشود. همین طور که در شهر راه میرفت، در هر خیابانی چندین تکیه و محفل روضه برپا کرده بودند. چشمش به ایستگاههای صلواتی و پرچمهای سیاه میخورد و رد میشد. اندکی در دلش یکجوری بود. از آن جورها که آدم خوشش نمیآید و نوعی عذاب وجدان دارد که در ماه محرم باید از حوزه خارج بشود و روانه بازار بشود و چشمش به همه چیز و همه کس بخورد بلکه بتواند برای یک کشیش مسیحی هدیه تولد بخرد!
ادامه...👇
@Mohamadrezahadadpour
اما به راهش ادامه داد. چیزی حدود سه چهار ساعت گشت و گشت اما چیزی پیدا نکرد که نکرد. آخرش خسته شد و درِ یک مغازه ساندویچی نشست. هم دلش ساندویچ میخواست و هم فکرش مشغول بود و تصمیم گرفت تا چیزی به ذهنش نرسیده، چیزی نخورد.
تا این که دید چند مغازه آن طرفتر، یک مغازه باصفای خطاطی است که خطها و جملات بسیار جذاب را روی چوب مینویسد و اگر بخواهی، برایت قاب میکند. از سر جا بلند شد و به طرف آن مغازه رفت. دید یک پیرمرد باحال مازندرانی در حال نوشتن روی چوب است و دو سه نفر هم اطرافش هستند و از دیدن آن صحنهها کیف میکنند.
پیرمرد همین که میخواست سیگارش را از لبه سینی بردارد و دو تا پُک به آن بزند، چشمش به محمد خورد و گفت: «سلام جوون. جانم؟ کاری داشتی؟»
محمد جلوتر رفت و سلام کرد و گفت: «یه تابلو میخوام. خیلی باید خاص و سفارشی باشه.»
پیرمرد که نفسش گرم بود لبخندی زد و گفت: «تو جمله یا اسمی که میخوای روش باشه بگو و بقیهشو بسپار به من!»
محمد یک قلم و کاغذ از پیرمرد گرفت. یه گوشه از مغازه نشست و تمرکز کرد. هر چه فکرش کرد هیچ به ذهنش نرسید الا یک جمله که شاید از بهترین انتخابهای عمرش محسوب میشد. آن تکه کاغذ را به پیرمرد داد. پیرمرد نگاهی به کاغذ و جمله کرد و گفت :«بهبه! چقدر مَشتی و پرمحتوا! الان بنویسم یا میری و برمیگردی؟»
محمد جواب داد: «لطفا الان بنویسید. چون فردا باید ببرم مهمونی؟»
پیرمرد کف دو تا دستش را به هم مالاند و بسم الله گفت و مشغول شد. اینقدر قشنگ به کلمات حالت میداد و حس و حال و دل محمد را لابلای پیچش کلمات نگاشت که حد نداشت.
روی آن تخته زیبا و حدودا یک متری با زمینه کِرمی و براق نوشت:
[الناسُ صِنْفَانِ: إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ
امام علی علیه السلام فرمودند: مردم دو گروهند؛ يا همكيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش]
تابلو را گرفت و وقتی جوهرش خشک شد، اطرافش را یکی دو تا روزنامه پیچید و با خود برد.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour