eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
104.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
746 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد. فریدریش نیچه] وقتی کسی یک عمر گنده‌گویی کرده باشد و از خود، یک تصور غیرقابل شکست ارائه کرده باشد، در مبارزات و مشکلاتش باید حواسش به دو چیز باشد. یا به عبارتی؛ دو چیز برای از دست دادن دارد: یکی این که سطح بالا و وجهه‌ی خود را از دست ندهد و از گذشته‌اش دفاع کند، دوم این که راهی پیدا کند که بتواند مقتدرانه از حریف روبرویش عبور کند. اما وقتی کسی مثل صالح روبروی بهرام ایستاد، به اندازه‌ای که انگیزه داشت، ترسی برای از دست دادن چیزی نداشت. چرا که قبلا شکست خورده بود و همه می‌دانستند که یک سال و نیم یا دو سال قبل از آن، جوری از دست بهرام روی تشک کتک خورده بود که تا یکی دو روز، طلبه‌ها به عیادتش می‌رفتند! همین‌ها باعث شده بود که وقتی صالح مُشت می‌خورد، مثل کوه تکان نخورد و حتی یک قدم جلوتر بروند. اما وقتی بهرام می‌خواست مُشت و ضربه بخورد، جاخالی بدهد تا بعد از مبارزه، مجبور نشود آثار و زخم و کبودی مبارزه را از کسی مخفی کند. مثل فیلم‌های سینمایی نبود که صالح ابتدا کلی کتک بخورد و بعدش یهو یک حالت بین بیداری و بی‌هوشی برایش اتفاق بیفتد و در آن حالت، صدای کسی را بشنود که درَ گوشش می‌گوید«پاشو» و او هم بلند شود و همه ورزشگاه را به باد کتک بگیرد و آخرش هم با پرچم ایران، دور زمین بچرخد. صالح از همان ابتدا چنان با بهرام گلاویز شد که حتی داور هم ترسید و دو سه قدم بیشتر از حدّ معمولش از آنها فاصله گرفت. خیلی دلشان می‌خواست که صالح خطا بکند و مسابقه را متوقف کنند و به او تذکر بدهند که«یواشتر و اینقدر تهاجمی نباش!» صالح چون قوانین را به خوبی می‌دانست، از اول نه اجازه داد بهرام زمین بخورد و نه خطا کرد که داور سوت بزند. اینقدر حرفه‌ای بهرام را زیر باد مشت و لگد و انواع فنون قدرتی بُرد که بهرام فقط جاخالی می‌داد و گاهی لبخند عصبی میزد. تا این که صالح دو مرتبه پشت سر موفق شد به گیجگاه بهرام بزند. ضربه به گیجگاه بهرام همانا و عصبانی شدن و گرفتن خون جلوی چشم بهرام هم همانا! بهرام شیهه بلند و کشداری کشید و مثل تانک به طرف صالح حرکت کرد و می‌خواست با ضربات متعدد، فرصت دفاع و جاخالی دادن را از صالح بگیرد و نهایتا از روی او رد بشود اما خبر نداشت که صالح، دو سال در دل تاریکی و تنهایی، با تنه درخت و دیوار مبارزه کرده و قصد ندارد عقب بنشیند. صالح با این که سه چهارتا ضربه بد و متوالی خورد، اما موفق شد در لحظه‌ای که بهرام می‌خواست کار را تمام کند، از زیر، مُشتش را به چنان به هشتیِ زیر قفسه سینه بهرام بزند که بهرام هم گاردش باز شد و هم برای یک لحظه، همه دنیا برایش روی دورِ کُند و اسلوموشن رفت. نوبت صالح بود. شاید دو ثانیه بیشتر وقت نداشت که همانطور که قامت راست می‌کند، آماده شود برای ضرب شست آخر و همه چیز را به نفع همه تمام کند الا بهرام! در حالی که محمود خندانِ موزیِ مغزمتفکرِ اتاق جنگ بهرام سر پا مثل همه ایستاده بود و چشمانش ده‌تا شده بود، و در حالی که محمد قلبش روی دو میلیون بار در دقیقه می‌تپید و ذکر«یاصاحب‌الزمان» از دهانش نمی‌افتاد، و در حالی که سوت در دهان داور آماده جیغ زدن بود تا ختم مسابقه را اعلام کند، صالح سیاه سوخته‌ی پهلوانِ سراوانی، چنان با مشت به طرف فکِ بهرام شکلیک کرد که آن عظمت و ستون و دیوار بلندی که روی هر کس خراب میشد، دیگر نمی‌توانست هیچ‌جا سر بلند کند، صورتش با کل بدنش به طور کامل و 180 درجه چرخید و صدای زمین خوردنش گوش فلک را کرد کرد. تا قبل از ضربات مهلک صالح، کسی خیلی جرات نمیکرد صالح را تشویق کند. دروغ و تعارف چرا؟! چون ملت فکر می‌کرد الان مثل همیشه بهرام پیروز می‌شود و بعدا چشمشان تو چشم هم هست و باعث کینه و دردسر می‌شود. اما وقتی بُرج بزرگ و سنگینِ بهرام به زمین خورد و وجهه و چهره‌اش خُرد و خاکشیر شد، یک لحظه همه سرِپا مکث کرده و نفس در سینه جماعت حبس شد! ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
داور فورا مثل فنر از سر جا پرید و خودش را به بالای سر بهرام رساند. همه از دور نگاه می‌کردند. محمود چنان انگشتش را در لای دندان‌هایش گاز گرفته بود که لرزش دستش محسوس بود. چشم همه به داور بود. تا این که داور سر از روی صورت و بدن بهرام به طرف هیئت داوران و نماینده اورژانس و پرستار حاضر در آنجا کرد و با دستش اشاره کرد که فورا به دادش برسند. ملت حتی اجازه نداد که بهرام تعیین تکلیف شود. دست تکان دادن داور به تیم پزشکی و داوران همانا و یهو فریاد شادی همه حتی طلبه‌های دیگر حوزه‌ها هم همانا! سقف ورزشگاه موج و تاب برداشت از آن فریاد شادیِ ممتد! همه بچه‌های بهرام، از جمله محمود به طرف تشک دویدند. دور و برش را گرفتند. حتی دو سه نفر از آنها پا از اخلاق درازتر کردند و می‌خواستند به طرف صالح بروند و حالش را بگیرند که دو سه نفر از داوران جلوی آنها را گرفتند و اجازه نزدیک شدن به صالح به آنها ندادند. بهرام نفسش برای چند ثانیه بند آمده بود. رنگ صورتش کبود و سیاه شده بود. از گوشه لب و دهانش خون جاری بود. اما با کمک تیم پزشکی، چند لحظه بعد، توانست تکان بخورد و بنشیند. در لابلای شادی و «الله اکبر» گفتنشان همین طور که تیم پزشکی و بچه‌های بهرام می‌خواستند او را بلند کنند و به کنار زمین ببرند و از آنجا او را به بیرون از سالن هدایت کنند، همه هووووو کشیدند و تا سی چهل ثانیه خِفّتش دادند. وسط شادمانی همه، صالح با این که حال نداشت و به زور راه می‌رفت، به طرف میز داوران رفت و با آنها چند لحظه کوتاه صحبت کرد. سپس نتوانست سر پا بایستد و دولا شد و کف دستش را به زانویش گرفت تا بتواند بایسند. تا به خودش آمد، میثم و ساداتی و فرهاد و محمد اطرافش را گرفتند و زیر دست و بغلش گرفتند و او را به طرف رختکن بردند. وسط هیاهو و «ای ول ای ول ... داش صالِحو ای ول» گفتن خلائق، میکروفن یکی از داوران روشن شد و با صدای بلند گفت: «پیروز این مسابقه از ادامه مسابقه انصراف داد. قانون مسابقه ایجاب میکنه که وقتی پیروز یکی از حوزه‌ها از ادامه مسابقه انصراف بده، سهمیه آن حوزه سوخت میشه و دیگه کسی از این حوزه به مرحله بعد صعود نمیکنه.» این نهایتِ هوشمندی و ایثار آن پهلوان‌بچه سراوانیِ شجاع و بااخلاق و دوست‌داشتنی بود که دو سال در سکوت، قوی شد و صبر کرد و انگیزه‌اش را تقویت کرد و در کمین نشسته بود تا سرِ بزنگاه، از خجالت کسی دربیاید که وجودش بیشتر از این که برای صالح خطرناک باشد، برای بقیه مخصوصا برای محمد مضرّ بود. و الا بنده خدا صالح که معدل نیاورده بود و باید می‌رفت. اما قبل از رفتنش، کاری کرد که هم شاخ بهرام شکسته بشود، و هم داغ فرمانده بسیج شدن به دلش بماند، و هم محمد از فشار و استرس خارج بشود، و هم از همه مهم‌تر؛ ماندن بهرام و نقشه محمود و هم‌حجره شدن با محمد و روی اعصاب محمد راه رفتن به فنا برود. تا جایی که من اطلاع دارم، آن شب تا یکی دو روز بعد از آن، هفت هشت ده نفر شیرینی و شکلات تقسیم می‌کردند اما ترجیح می‌دادند که خیلی پرس و جو نکنند که علتش چیست؟ و به چه مناسبتی؟ همین که وقتی به هم می‎رسیدند و با یک لبخند کاملا معنادار به هم شیرینی تعارف می‌کردند و موجی از خنده و شادمانی همه جا را فرا گرفته بود، خود هزاران حرف گفته و ناگفته داشت. دو روز بیشتر به ماندن فرهاد و صالح و بقیه بچه‌باحال‌ها در آن حوزه باقی نمانده بود. قرار بود که حداکثر تا جمعه‌شب همراه با وسایل‌شان و برگ تسویه، حوزه و خوابگاه را ترک کنند. محمد آمار صالح را داشت که برای جمعه‌شب بلیط گرفته و ترجیح داده که خطه شمال را ترک کند و ادامه تحصیلش را در زادگاهش سیستان و بلوچستان بگذراند. به خاطر همین، محمد با خودش گفت که عصر جمعه به منزل پدرایوان می‌روم و وقتی برگشتم، بعد از دو سال، با صالح دو کلمه حرف میزنم و حلالیت و درددل و دیده بوسی و این حرف‌ها... جمعه آن هفته، وقتی نمازجمعه تمام شد، اولین جمعه‌ای بود که محمد فورا نماز عصرش را نخواند و جیم نشد. دیگر نه از بهرام و نوچه‌هایش می‌ترسید و نه برایش اهمیت داشت که کسی او را زیر نظر دارد یا خیر؟ بلکه تا آخرش نشست. آرامش داشت. با همان تسبیح تربت امام حسین علیه السلام که پدرش برایش فرستاده بود، تسبیحات گفت. بعدش همه با هم دعای سلامتی امام عصر ارواحنافداه خواندند. پس از آن، از سر جا بلند شدند و به ائمه هدی علیهم‌السلام سلام دادند. آخرش هم از بچه‌ها خداحافظی کرد و بدون این که لازم باشد برای کسی توضیح بدهد و یا ترس این را داشته باشد که زیرنظر است و ممکن است خناسان برایش حرف و حدیث بسازند و دردسر شود، به طرف ایستگاه تاکسی حرکت کرد و دربست گرفت و به ایستگاه تاکسی‌های بین شهریِ ساری رفت. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
باحال خوب وارد اتاق ملاقات با ایوان شد و وقتی که درِ کشویی را نیمه‌باز دید و همان سینی کوچک و دو تا چایی دارچین با نبات دید که حرارت از آن بلند شده، کیفش کوک شد و وقتی داشت آن چایی را نوش جان می‌کرد و به حرف‌های ایوان گوش می‌داد، حس عالی داشت. آن دوره، سومین دوره‌ای بود که محمد با روزه‌ی استیجاری و صرفه‌جویی و پس‌انداز، توانسته بود شهریه کلاس ایوان را به دلار جور و پرداخت کند. با همه این دشواری‌ها اما اصلا نگران ادامه جلسات نبود و با دقت و لذت گوش می‌داد. از شما چه پنهان؛ ایوان یکی دو جلسه بود که برخوردش با محمد، با اوایل که او را «پسر» و «آخوند» و «با تواَم» خطاب می‌کرد، عوض شده بود و او را اغلب، «پسرم» و «محمدآقا» و «جانم» خطاب می‌کرد. -پسرم! تصمیمتو درباره دینت گرفتی؟ -هم آره هم نه! -چطور؟ -برای شما مهمه؟ -بله. جاله بدونم که با این که حتی به منم اعتماد نکردی و رفتی مترجمی زبان کار کردی و با کمک بقیه متون اصلی و اساسی الهیات مسیحیت رو بررسی کردی، به چی رسیدی؟ -قصه اعتماد و یا عدم اعتماد به شما نبود. جدی دارم میگم. من فکر کردم شما منو قابل نمیدونید که حرف‌های مهم و درون‌مسیحیتی به من بگید. خودم رفتم و خوندم و دیدم با عرض معذرت نه! خبری نیست. همشون یه خطو گرفتن و مکرر درباره همون توضیح میدن. یا خیلی جزئی شدن و دارن درباره جزئیاتِ غیر موثر در انتخاب دین حرف میزنن. نهایتا فهمیدم تهش همین حرفایی بود که با شما زدیم و استفاده کردم. -تو واقعا می‌خواستی اگر قانع شدی، دینتو عوض کنی؟ -به اونم فکر کردم. اولش آره، مخصوصا این که دنبال بهانه می‌گشتم که بزنم زیر همه چی. به نتایجی رسیده بودم که اگه به خیلیا بگم، در دم و از اساس میزنن زیر همه چی. اما کافی نبود. -متوجه نمیشم! -کافی نبود دیگه. ینی زدن زیر همه چی کاری نداشت. فقط یه کم بهانه می‌خواست که من خیلی بیشتر از یه کم بهانه داشتم. من از اونایی ضربه خورده بودم که مثلا یکیشون استاد اخلاق بود. یکی دیگه‌شون به مقدس معروف بود. بعضیاشون رو نمیدیدم اما ترکشاشون به تن و بدن و مغز و اعصایم می‌رسید. خب اینا همش بهانه است و ممکنه مقطعی باشه و بگذره. خدا را چه دیدی؟ یهو شرایط و موقعیتم یه جوری میشه که همه اینا میشن مُریدم. پس اینا دلیل نمیشه. -متوجه شدم. وسط شبهات علمی که داشتی، شرایطی هم برات رقم خورد که باعث شبهات عملی شد. درسته؟ -دقیقا. بهترین تعبیر همینه. از یک طرف شبهات علمی و سوالات بی‌پاسخ، و از طرف دیگه هم یه عده کله داغ از جماعت خودمون که اتفاقا تعدادشون زیاد نیست اما متاسفانه سر و صداشون زیاده، داشتن منو طرد می‌کردن و هُل می‌دادن تو بغل اونایی که شما را به من معرفی کردند. البته ببخشید رک گفتم و با عرض معذرت و با احترام زیادی که به شما قائلم. ایوان زد زیر خنده. گفت: «از صداقتت خوشم میاد.» محمد هم لبخند زد و ادامه داد: «والا. جدی میگم. وظیفه من تحقیق بود که از همه زار و زندگیم زدم تا تحقیق کنم و مطالعه و کلاس و منزل شما و منزل دو تا استاد درجه یک دیگه. دیگه چه کار باید می‌کردم که نکردم؟ اگر فقط به یکی از سوالاتم مثلا درباره توحید، یا معاد و حیات ابدی، و یا خلقت و یا حتی احکام دین و شریعت عملی به من پاسخی داده بودید که فقط در آستین و عطاری شما بود و از اون جنس در دکان اسلام خبری نبود، یک لحظه هم تردید نمیکردم و فاتحه اسلام و شیعه و همه چیزو می‌خوندم و مسیحی میشدم.» ایوان این‌بار فقط سکوت کرد و با همان لبخندی که مدتی بود که بر لب داشت، به محمد نگاه کرد و آرام سرش را تکان داد. وقتی جلسه تمام شد و محمد به طرف حوزه حرکت کرد، کمی دیر شده بود. استرس داشت که به صالح نرسد و نتواند یک کلمه با او حرف بزند. دربست گرفت. پول بیشتری خرج کرد اما ترافیک غیرقابل باوری اتفاق افتاده بود و ماشین‌ها به خاطر غروب جمعه بودن، سانت به سانت حرکت می‌کردند. به خاطر همین، وقتی محمد به حوزه رسید، ساعت از هشت شب گذشته بود. فورا خودش را به طبقه بالا رساند و مستقیم رفت به حجره صالح. در نزد و وارد شد. اما وقتی رفت داخل، با صحنه‌ای مواجه شد که باورش سخت بود. دید صالح نیست. رفته و یکی دو تا طلبه دیگر به جای او آمده و در حال چیدن وسایلشان هستند. -کجاست؟ سلام. ببخشید بی اجازه وارد شدم. آقاصالح کجاس؟ -سلام. نمیدونم. رفت. -رفت؟ کجا رفت؟! -تاکسی تلفنی گرفت و وسایلشو جمع کرد و رفت. ای داد بی داد! صالح رفته بود. خداحافظی کرد و فورا به طرف حجره خودش رفت. دید فرهاد هم ساکش را بسته و می‌خواهد برود. -معلومه کجایی؟ -سلام. صالح کجاست؟ -صالح رفت. دو سه ساعته که رفته! -وای خدا ... فرهاد چرا گذاشتی بره؟! ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
-نباید می‌ذاشتم؟ بنده خدا بلیط داشت. دیرش شده بود. -برم میرسم بهش؟ -نه دیگه. الان حرکت کرده. دو سه ساعته که رفته. دیگه فایده نداره. خودتو خسته نکن! محمد ناامید و ناراحت، یه گوشه نشست و نفس‌نفس میزد. خیلی حیف شد. دوست داشت صالح را ببیند. بعد از دو سال که در یک راهرو و با فاصله سه چهار حجره از هم و در یک کلاس درس خوانده بودند، اما مباحثه ادامه نداشت و همان دو سال پیش، از هم جدا شدند، دلش می‌خواست دم رفتن بغلش کند. فرهاد نشست کنار محمد. محمد سرش را روی زانویش گذاشته بود و داشت گریه می‌کرد. فرهاد گفت: «شنیدم محمود داره جابجا میشه به یه حجره دیگه. میتونی به ابوذر و میثم بگی بیان اینجا. باهاشون حرف زدم که تا طلبه جدید نیاوردن، فورا برن درخواست بدن که بیان اینجا. به نفع تو هم هست.» محمد صورتش را پاک کرد و دو تا نفس عمیق کشید و نشست. تا این که فرهاد گفت: «راستی! صالح دم رفتن، اومد اینجا و یه امانتی داد و رفت.» محمد رو به فرهاد کرد و با تعجب پرسید :«امانتی؟ من امانتی دست او نداشتم! چیه؟» فرهاد از سر جا بلند شد و به طرف قفسه کتاب رفت و یک چفیه که وسطش یک چیزی بود را به طرف محمد گرفت. محمد فورا از سر جا بلند شد و چفیه را گرفت و بازش کرد. بعضی هدیه‌ها ... نباید اسمش را یک هدیه معمولی گذاشت. خیلی فکرش کردم اما نتوانستم اسمی بالاتر از کلمه هبه و یا هدیه برایش پیدا کنم. محمد وقتی چشمش به داخل چفیه افتاد، چشمش گرد شد و دوباره اشکش از گوشه چشمش سرازیر شد. چشمش به دستگاه سی‌دی‌رام خودش افتاد که محبور شده بود بفروشد و با فروش آن و همه کتابهایش پول کلاس پدرایوان و کلاس زبان را جور کند. فرهاد گفت: «صالح سلام رسوند و گفت اینو از اونی که بهش فروخته بودی خریدم. خیالت راحت باشه. مال خودته. ازش استفاده کن.» محمد حالش عجیب بود... گریه امانش نمی‌داد... دلش جایی بین شمال و سراوران گیر کرده بود... در مسیری که صالح، میخ آخرین معرفت و محبت و رفاقتش را در دل محمد کوبیده بود و مثل گلادیاتوری که پیروزی‌اش منحصر در میدان مبارزه نیست، دوست و هم‌بحثش را مدیون خودش کرد و رفت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [شخص برای انسان بودن ابتدا باید انسانیت را تمرین کند؛ نه اینکه از عقاید یا ملیت‌ها شروع کند. آلبرت انیشتین] یک ماه گذشت... محمد در آن یک ماه، علاوه بر این که فضای آرام و دلچسب‌تری نسبت به سال‌های قبل تجربه کرد و با رفتن بهرام و اغلب نوچه‌هایش از آن حوزه، از جنگ اعصاب‌ها و جوّسازی‌ها کاسته شده بود، با رفتن محمود از حجره و آمدن میثم و ابوذر به آن حجره، می‌توانست آزادانه هر کتابی را که خواست مطالعه کند و حتی متون خارجی و کلاس زبانش را هم به راحتی در قفسه کتاب بگذارد و نگران فتنه و دردسر نباشد. از طرف دیگر، دستگاه سی‌دی‌رامش هم برگشته بود و هنوز سالم و خوب کار می‌کرد و می‌توانست ادامه کتاب‌هایی را که تدریسش بعضاً در حوزه‌ها انجام نمیشد اما کتابهای مفید و درجه یکی بود، در خلوتش گوش بدهد. همه چیز در کمتر از دو ماه برای محمد از این رو به آن رو شده بود. هرچند هنوز جای زخم طعنه و تیر و اتهامات و جوّسازی‌های گذشته روی اعصاب و ذهن محمد باقی مانده بود اما چون سرش را پایین انداخته بود و به جلو پیش می‌رفت، فرصت نبش قبر و تنفر و دلگیری از گذشته را از خودش سلب کرد و به آرامش بیشتری رسید. تا این که یک شب از منزل استاد تولّایی که برمی‌گشت، دید بچه‌ها در حال سیاه‌پوش کردن حوزه هستند. با ساداتی در آن جمع نزدیک‌تر بود. -سید سلام. چه خبره؟ -سلام. چی چه خبره؟ -میگم چرا دارین همه جا سیاه‌پوش میکنین؟ -گرفتی ما رو؟ -نه! چطور؟ -ینی خبر نداری چه خبره؟! -باور کن نه. حالا اگه سوال بدی پرسیدم، ببخشید. ولی تاریخ از دستم در رفته. -از بس چسبیدی تو حجره و کتابخونه و خونه اساتید! -آقا اصلا من اشتباه کردم. کاری نداری؟ -وایسا حالا. حرص آدمو درمیاری. فرداشب شب اول ماه محرمه. نزنیم به نظرت؟ سیاه‌پوش نکنیم؟ -خدا بگم چی‌کارت کنه؟ خب از اول بگو! -والا. اعصاب آدمو به هم میریزی! مثلا طلبه است! -بذار تا دعوامون نشده برم. کاری نداری؟ -کار که داریم. هنوز سیاه‌پوش کردن حسینیه مونده. میثم و بچه‌ها اونجان. تو هم یه دستی به سیاهی‌ها بزنی، باور کن ثواب داره. جدی میگم. اومدیم و خدا لطف کرد و عوض شدی. -برو بابا. این را گفت و رفت. حوصله کَل‌کَل نداشت. حسینیه در طبقه هم‌کف خوابگاه آنان بود. همین طور که می‌خواست رد بشود، دید میثم و دو سه نفر دیگر، یک مداحی قشنگ از حاج محمود کریمی گذاشته و در حال آماده کردن مجلس روضه هستند. همین طور که به بالا و به طرف حجره‌اش می‌رفت، صدای نوحه را می‌شنید. [قافله ی نور، میرسه از راه ناله‌ ی زهرا، میرسه گهگاه‌ میرسه از عرش؛ زمزمه و آه‌ میرسه از راه؛ ماهِ بنی عشق با علمِ شاه علم میکوبه بر زمین‌؛ ای جانم یل بی بی ام البنین‌، ای جانم...] زیر لب به خودش گفت: «این شعر اصلا وزن و قافیه نداره. چرا اینجوری نوحه میخونن؟ آدم باید وقتی میخواد شعر و نوحه بخونه، شعرش درست باشه، وزن و قافیه داشته باشه و...» و لحظه لحظه از نوحه دورتر شد تا به حجره‌اش وارد شد. شنبه شب بود. خسته بود. تصمیم گرفت به کتابخانه نرود و استراحت کند. کمی ضعف داشت. از شام آن شب مقداری زیاد آورده بود. آن را با یک تکه نان بربری خورد و دندانش را مسواک کرد و چشمانش را روی هم گذاشت. هنوز خوابش نبرده بود و داشت حرف‌هایی که با ساداتی زده بودند را مرور می‌کرد که یهو چشمش باز شد. یاد پدرش افتاد. شاید انتظار داشت که پدر یا مادرش زنگ بزنند و توقع داشته باشند که برای ماه محرم به جهرم برود و در مسجدی که آرزوی پدرش است منبر برود. از این دنده به آن دنده شد. چشمانش را دوباره بست و تلاش کرد که فکر نکند و خوابش ببرد. اما نخیر! فکر، نمی‌گذاشت که چشمانش گرم بشود و آسوده بخوابد. همین طور که سرش روی بالشت بود، دو انگشتش را روی چشمانش گذاشت که چشمانش موقع فکر کردن باز نشود و خواب از سرش نپرد. اما ... فایده نداشت. نشان به آن نشان که یک ساعت طول کشید اما خوابش نبرد. با این که خیلی خسته بود اما انگار یک چیزی نمی‌گذاشت که سرِ خوش به زمین بگذارد و هفت پادشاه را در خواب ببیند. دیگر صدای نوحه بچه‌ها در حسینیه هم قطع شده بود و ممکن بود هر لحظه سر برسند. باید زود می‌خوابید وگرنه چراغ را روشن می‌کردند و تا صبح حرف می‌زدند. ساعت کم‌کم از 11ونیم شب گذشته بود و نمی‌توانست حداقل برای مادرش زنگ بزند و حال و احوال کند تا سبک بشود. گذشت تا این که صبح شد. صبح پنجشنبه. نزدیک ظهر بود که تلفن خوابگاه زنگ خورد. یکی از بچه‌ها آمد و درِ حجره را زد و به محمد گفت: «تلفن با شما کار داره.» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
محمد با خودش فکر کرد که مادرش است. فورا از سر جا پرید و منتظر بود که صدای مادرانه بشنود اما جا خورد. پدرایوان تماس گرفته بود. -الو -سلام محمدجان! -سلام. شمایین؟ -بله. خوبی؟ صبح بخیر. -ممنون. شما چطورین؟ یادی از ما کردین؟ -من خیلی وقته به یادتم. تو زود میایی و زود میری و تحویل نمیگیری. مثلا دیروز خیلی زود رفتی. دوست داشتم یه چایی دارچین دیگه هم بخوریم. -چایی دارچین خونه شما یه مزه دیگه است. می‌خوام مزاحم نباشم. میدونم که وقت شما عزیز هست و کار دارین. وگرنه اگه از من باشه، تا صبح می‌شینم و حرف می‌زنیم. -تو پسر واقعا عزیزی هستی. ببخشید اگه اولش کمی تلخ برخورد می‌کردم. -خواهش می‌کنم. حق دارین. قرار آخرهفته‌مون سر جاشه؟ -حتما. میخوام دعوتت کنم که از ناهار بیایی و شام هم پیشمون باشی. -لطف دارین. مزاحم نمیشم. -مزاحم نیستی. با تو حالم خیلی خوبه. من پسری مثل تو از خدا خواسته بودم اما تا حالا نصیبم نشده. محمد تا این جمله را شنید، جایی در وجودش که اسمش را نمی‌دانست تیر کشید. از آن مدل تیرها که دلش می‌خواست و با خودش می‌گفت که ای کاش این جمله را به جای یک غریبه، پدرم به من می‌گفت! -خدمت می‌رسم. باعث افتخاره. اما خبریه استاد؟ -جشن تولدمه. خانوادم میخواد جشن بگیره و گفته تو رو هم دعوت کنم. -خب مبارکا باشه. خیلی هم عالی. جشن تولد شما دیدن داره. -خوشحالم که پذیرفتی. پس از قبل از ظهر منتظرتم. -خدمت میرسم. -روز بخیر. -خدانگهدار. محمد که تا حالا جشن تولد کسی دعوت نشده بود، چند تا مشکل داشت؛ یکی این که باید لباس خوب و پلوخوری می‌پوشید. اما او لباسی که به درد جشن تولد یک کشیش مسیحی بخورد نداشت. های‌کلاس‌ترین پیراهنی که داشت، لباس چهارخانه آبی رنگ یقه آخوندی بود که آن هم یک ساز از تنش کوچکتر شده بود. البته کسی متوجه نمیشد ولی همین که خودش می‌دانست، اعتماد به نفسش را کاهش می‌داد. دومین مشکل؛ خریدن هدیه تولد بود. آخر این چه دردسری بود که در آن گرفتار شد؟! خیلی شهریه زیاد می‌آمد که بخواهد از خودش بزند و هدیه تولد برای یک کشیش 60 ساله بخرد؟! حالا گیرم پول هم داشت، چه بخرد؟ چه بخرد که مطابق با سلیقه او باشد و به او نخندند؟! فکر و خیال کم داشت، این هم اضافه شد. بگذریم. آن هفته مثل همیشه نگذشت. محمد بار اول پایش به بازار باز شد. مجبور بود تنها برود تا کسی متوجه نشود. همین طور که در شهر راه می‌رفت، در هر خیابانی چندین تکیه و محفل روضه برپا کرده بودند. چشمش به ایستگاه‌های صلواتی و پرچم‌های سیاه می‌خورد و رد میشد. اندکی در دلش یک‌جوری بود. از آن جورها که آدم خوشش نمی‌آید و نوعی عذاب وجدان دارد که در ماه محرم باید از حوزه خارج بشود و روانه بازار بشود و چشمش به همه چیز و همه کس بخورد بلکه بتواند برای یک کشیش مسیحی هدیه تولد بخرد! ادامه...👇 @Mohamadrezahadadpour
اما به راهش ادامه داد. چیزی حدود سه چهار ساعت گشت و گشت اما چیزی پیدا نکرد که نکرد. آخرش خسته شد و درِ یک مغازه ساندویچی نشست. هم دلش ساندویچ می‌خواست و هم فکرش مشغول بود و تصمیم گرفت تا چیزی به ذهنش نرسیده، چیزی نخورد. تا این که دید چند مغازه آن طرف‌تر، یک مغازه باصفای خطاطی است که خط‌ها و جملات بسیار جذاب را روی چوب می‌نویسد و اگر بخواهی، برایت قاب می‌کند. از سر جا بلند شد و به طرف آن مغازه رفت. دید یک پیرمرد باحال مازندرانی در حال نوشتن روی چوب است و دو سه نفر هم اطرافش هستند و از دیدن آن صحنه‌ها کیف می‌کنند. پیرمرد همین که می‌خواست سیگارش را از لبه سینی بردارد و دو تا پُک به آن بزند، چشمش به محمد خورد و گفت: «سلام جوون. جانم؟ کاری داشتی؟» محمد جلوتر رفت و سلام کرد و گفت: «یه تابلو می‌خوام. خیلی باید خاص و سفارشی باشه.» پیرمرد که نفسش گرم بود لبخندی زد و گفت: «تو جمله یا اسمی که میخوای روش باشه بگو و بقیه‌شو بسپار به من!» محمد یک قلم و کاغذ از پیرمرد گرفت. یه گوشه از مغازه نشست و تمرکز کرد. هر چه فکرش کرد هیچ به ذهنش نرسید الا یک جمله که شاید از بهترین انتخاب‌های عمرش محسوب میشد. آن تکه کاغذ را به پیرمرد داد. پیرمرد نگاهی به کاغذ و جمله کرد و گفت :«به‌به! چقدر مَشتی و پرمحتوا! الان بنویسم یا میری و برمی‌گردی؟» محمد جواب داد: «لطفا الان بنویسید. چون فردا باید ببرم مهمونی؟» پیرمرد کف دو تا دستش را به هم مالاند و بسم الله گفت و مشغول شد. اینقدر قشنگ به کلمات حالت میداد و حس و حال و دل محمد را لابلای پیچش کلمات نگاشت که حد نداشت. روی آن تخته زیبا و حدودا یک متری با زمینه کِرمی و براق نوشت: [الناسُ صِنْفَانِ: إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ امام علی علیه السلام فرمودند: مردم دو گروهند؛ يا هم‌كيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش] تابلو را گرفت و وقتی جوهرش خشک شد، اطرافش را یکی دو تا روزنامه پیچید و با خود برد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام حاج آقا نماز و روزه تون قبول دقیقا صحنه مبارزه صالح و بهرام رو تو ذهنم تجسم کردم صالح طرف چپ بهرام طرف راست شما پشت به صحنه محمود روبروی شما میز داورها سمت چپ پشت سر صالح نقش زمین شدن بهرام در حالیکه سرش سمت راست شما و پاهاش سمت چپ شما داور هم روبروی شما بین صالح و بهرام صدای نفس نفس زدن صالح رو میشد از لابلای کلمات شما حس کرد همینطور صدای سایش دندانهای محمود را و چقدر چقدر چقدر معرفت بچه های سیستان را زیبا ترسیم کردید و درس بزرگی که در آن جملات آخر پنهان کردید واقعا شاهکار بود وقتی کسی موقعیتش در زمان فعلی برای ادامه راه ممکن نیست برای دیگران توشه راه شود و موانع را هموار کند نه اینکه از سر حسادت راه را بر آنها ببندد 🔹سلام حاج اقا منو همسرم امسال از قم اومدیم تبلیغ شهر جهرم روستای ....... من به بچه های اینجا میگفتم که من شهر شما رو از کتابای اقای حداد پور شناختم. بعد بهم گفتن کییییییی؟؟؟؟؟ ما اگه اینجا کتابای ایشونو بخونیم تکفیرمون میکنن!!!!😳😳😳😳 خیلی تعجب کردم ولی کلی از شماو کتاباتون تعریف کردم حالا تصمیم گرفتن که بخونن. خواستم بگم که تو شهر خودتون غریبید🌿💔 🔹سلام وقت بخیر واقعا محبت ،رفاقت و معرفت آقا صالح خیلی عزیز بود و دل آدم رو برد. این در حالی بود که حتی رفیق صمیمی شما هم نبوده و اینگونه و این چنین دوست داشتنی رفاقت کرده.از برنامه ریزی ایشون هم خوشم اومد که در سکوت با پشتکار دو سال برای تقویت خودش تلاش کرده.هم چنین شجاعت هم میخواد با کسی مبارزه کنی که یک بار ازش شکست خوردی و حالا درست یا غلط آوازه ای که پخش شده،نفر اول مبارزین حوزه محل تحصیلتون بوده.به هر حال هر چه قدر هم آدم آماده باشه احتمال شکست هست. کاشکی چنین دوستایی باشیم و چنین دوستایی در زندگیمون بیاد 🔹حقیقتا با خوندن این قسمت قلبم گرفت میخوام از اول دوباره بخونم واقعا کتابیه که عمر آدمو تلف نمیکنه، محمد۳ 🔹باسلام وخدا قوت،طاعات قبول،میخاستم بگم خوندن خوندن کتابهای فاخر شما باعث شدکه با کمال میل وافتخار خمس امسال پرداخت کنیم، علاوه برخمس سال،هدیه روز مادر رو هم برای غذا هایی که خونه مردم میخورم دادم،چون واقعابرای حوزه‌های علمیه این مبالغ قابلی ندارد،ازخدا میخواهم همراه خانواده محترم همواره درتمامی مراحل مختلف زندگی زیز سايه امام‌زمان موفق، پیروز وسر بلند باشید. 🔹سلام اگه براتون مقدوره و درادامه داستان بهش اشاره نکردید، بعداز این ماجرا، اولین دیدارتون رو با صالح برامون تعریف کنید🙏 🔹سلام و عرض ادب آقای حداد پور...خدا به قلمتون قوت بده و عمر طولانی و بابرکت به شما .. چقدر با این قسمت اشک ریختم...😭😭😭. واقعا بعضی ها ته مرام و معرفتن.....با اینکه از اون زمان خیلی وقته میگذره اما دلم گرفت که محمد داستان تنها شد..😭😭.واقعا بعضی از آدما مثل محمد خیلی خوبن و مظلوم...داره گریم میگیره.... همسر منم طلبه هستن و به تازگی تبلیغ رو شروع کردن مثل محمد البته در حد کم لکنت دارن و این موضوع اذیتشون میکنه...دعا بکنید براشون رفع بشه این مشکل. 🔹و منی که فکر میکردم مهدی و رضا بله اما صالح ... 🔹سلام حاج اقا چرا اینکارو با ما میکنید یه روز مارو میخندونید یه روز میگریونید صالح الان کجاست؟ تو این چندسال موفق شدین ببینینش؟ این قسمت مثل یک فیلم بود چرا الان باید اشک من سرازیر بشه من دوست دارم واسه یبارم شده محمد صالح رو دوباره ببینه 🔹سلام امشب با خواندن این قسمت همراه محمد وبه خاطر معرفت شجاعت ومرام صالح گریه کردم گاهی در زندگیمون یک صالح هست که هیچ وقت اونو از یاد نبریم بزرگ شدن ورشد کردن همت و استقامت می خواد 🔹سلام شبتون بخیر امیدوارم آقا صالح هرجایی هستند سلامت باشند و یه روحانی درجه یک مثل خودتون باشند. با شما گریه کردیم 😔🥺 🔹سلام کارای آقا صالح منو یاد شهید ابراهیم هادی انداخت چقد بامرام بودن سعادتی بود داشتن همچین دوستی آقا محمد 🔹سلام و ادب طاعات قبول داستان امشب رو خوندم در حالیکه احساس می کردم بغض ناشی از معرفت صالح ، داره خفم می کنه. صالح ِ خطه ی سراوان و همه ی صالح های بامعرفت در پناه صاحب الزمان عج ان شاءالله 🔹سلام حاجی من از قانونش و شرایطش و اینا چیزی نمیدونم ولی ب نظرم شما ی حوزه علمیه تاسیس کنین دست کم 5 میلیون ازین محمدها تو این کشورن ک فقط با امثال شما میتونن راهشونو پیدا کنن فقط دنبال ی راه بلد میگردن ک دستشونو بگیره ولی کسی نیست دستشونو گذاشتن تو دستای .... دارم میبینم اطرافم 🔹سلام درهمه دوره های زندگی انسان همیشه امثال بهرام ومحمود وفرهاد وصالح وجود دارد.ولی امثال بهرامها بیشترند
🔹سلام حاج آقا الان داشتم مُ...مُ...محمد ۳ رو مطالعه می کردم (البته هنوز از قسمتی که اخیرا گذاشتین عقبم) به وجد اومدم گفتم پیامی بدم محضرتون من خودم دقیقا طلبه پایه ۳ هستم در یکی از حوزه های قم جدا از اینکه از جدیت علمی تون کیف کردم واقعا خیلی با تفکر و رویکردتون حال می کنم حقیقتا هنوز هم پشت سرتون حرف زیاده خود مدیر ما همون پایه یک تو یکی از نشست ها در توضیح کتب ضاله (!!) حاشیه ای زد و گفتش که: یه طلبه ای هم هست که تو کتبش مسائل ناجوری بیان می کنه و من نمی دونم اینا چجوری می خوان اون دنیا جواب بدن و از این حرفا.... استاد راهنمامون که به اسم و مصداق از کتب شما منع می کرد.... تو چشم بعضی بچه ها هم که بی خبر و بدون مطالعه حرف استاد رو، روی چشمشون می ذارن و حلوا حلوا می کنن هم، اگر دستت می دیدن حکم ارتدادت رو صادر می کردن😂😂 یادم نمیره استاد راهنمامون نشست سر کلاس گفت: ما یه آیت الله جهرمی داریم که خدا حفظش کنه یه آذری جهرمی داریم که.... بگذریم.... و یه حدادپور جهرمی و شروع به منع و نهی کرد. با چه استنادی؟ با این استناد که ۲۰ صفحه از یکی از کتب ( فکر کنم اردیبهشت ) خونده بود.... قطعا منی که ۲۳ جلد از شما رو کامل خوندم و وسط بیست و چهارمیشم؛ و ۴ ساله عضو کانالم و به اصطلاح، فن هستم، نمی تونستم بپذیرم با ۲۰ صفحه اینطوری حکم صادر کنن.... چه روزهایی که برای اینکه کسی نبینه قایمکی می خوندم....☺️ نه تنها من، بلکه ۷-۸ نفری از پایه مون هم دنبال می کردند. از هم بحثم که باباش هم، هم حوزه ای تون بوده گرفته، تا لرستانی و اصفهانی و....😁 خلاصه که حجمه ها همیشه بوده از این خوشم میاد که اصلا براتون مهم نیس... 😅 🔹سلام صالح بهترین بود ای کاش این شرط معدل اعمال نمیشد و می موند اصلا کاش انقدر خوب و مهربون و بامعرفت نبود ک با رفتنش اشک ما و محمد دراد .. دل ما هم همراه با محمد ی جایی میون مباحثه هاشون ، حرفاشون ، معرفت صالح ، دل نگرونیای محمد ، تمرینای صالح و نگاه های محمد ، سراوران ، شمال و حوزه ، گیر کرد و موند .. 🔹سلام استاد طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق همیشه داستان هاتون رو که میخوندم متوجه بودم که نویسنده یه آدم باسواد و بالاتر از حد خودش هست شاید باور نکنین شما حتی توی شهر ما هم مخالفان خودتون رو دارین چندین بار که کتاباتونو به افراد مختلفی پیشنهاد دادم میگفتن آدم مسئله داری هست😳که باعث تعجب ما میشد و به خاطر افکار متاسفانه بسته شون هیچ توجیهی رو هم پذیرا نبودن حتی زمانی که کتابای شما رو می‌خواستیم از نمایشگاه کتاب بخریم بازم این مسئله بهمون گوشزد شد ولی ما با علاقه کتابا رو خریدیم😎 اتفاقا باعث ماندگاری ما برای همراهی با کانال شما و داستانای شما میشد😅 و الان؛الان که داستانتونو میخونم متوجه میشم که این جو مسموم از کجااااااااا نشات گرفته متاسفانه. به نظر من طرفدارای شما غربال شده هستن😊و هر کسی که غل و غشی داشته باشه نمیتونه با شما همراه باشه. هر چند که میدونم و اطمینان دارم هنوزم مخالفای سرسخت شما تو کانالتون چرخ میزنن و منتظر آتو هستن که سریع شما رو بکوبونن😁 🔹سلام جناب حداد پور خداقوت طاعات وعبادات شما قبول درگاه الهی سال نو بر شما مبارک منم یکی از همشهری های منتظری هستم غیر از مواردی که همشهری من اشاره کردند در دوره منتظری وخلع از رهبری چه خانواده ها که از نپاشید! چه دوستی ها که تبدیل به دشمنی و کینه نشد! چه رابطه های فامیلی و خانوادگی و دوستی که بخاطر این دو دستگی وحشتناک(که هنوز رگه هایی از آن وجود دارد) از هم نگسست و جای خود را به کینه،قهر و دشمنی نداد؟ البته خدا با ایشان چه طور برخورد کند الله اعلم. مطلبی هم که میخاستم عرض کنم اینکه در بعضی جاها که علیه شما موضع گیری میکنند وبد شما را میگویند با جلد سوم کتاب مممحد جواب همه موضع گیری ها را دادید و به نحوی حجت را برهمه تمام کردید/بنده خودم متوجه شدم که علت این حرفها چیست؟😷 🔹سلام و ادب تمام زندگیم دوسه رمان خواندم رمان مادر ماکسیم گورکی و چند رمان ایرانی ولی داستان محمد دو سه دفعه به گریه ام انداخت چون شرایط اینچنینی اوایل انقلاب خیلی وحشتناکتر بود در انزمان بهرامها به هیچکس رحم نمیکردند بی تابانه منتظر ادامه داستان محمد مبباشم ساکن شمالم آمل اگر برایتان مقدوره میخواهم حال وروز بهرام را که ظاهرا شمالیست بدانم . مخلصم
🔹مادرتون بعد ۶ تا دختر چی خورده بود که پسرش به جای غذا، با خوندن کتاب زنده بود؟ ادم احساس خنگی بهش دست میده که اصلا حوصله خوندن سه چهار خطش رو هم ندارم اونوقت شما همزمان چند درس و بحث مهم رو یاد میگرفتید. من قبلا عادت داشتم بلافاصله هرشب که داستان میذاشتید ، میخوندم، ولی از اونجایی که شما سلطان حرص دراوردن هستین و چند بار سوالایی کردم که برای جواب دادن به بقیه نیاز داشتم، ندادید. اینقدر عصبانی بودم که اصلا دست و دلم به خوندن نمی‌رفت. تا اینکه بعد اینهمه مدت، گفتم حالا تو داستان نخونی کی ضرر میکنه؟؟ بعد دو سه روزه نشستم و کل داستان رو خوندم. ولی خدایی دم خانمتون گرم، از م م حمد لاغر و نحیف، به ممممحمممممد تغییرتون داده 🔹محمد تو اسلام شک داشت ، بعد پاشد رفت از مسیحی ها شبهاتشو پرسید؟ یا للعجبا مثل که قران نخوندین که اینو می گین : فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ فَاسْأَلِ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكَ ۚ لَقَدْ جَاءَكَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ و [به فرض محال] اگر از آنچه بر تو نازل کردیم در شک و تردیدی، از آنان که پیش از تو کتاب [آسمانی] می خواندند بپرس [کتابی که نزول قرآن را از سوی خدا خبر داده] تا روشن شود که حق از سوی پروردگارت به سوی تو آمده؛ بنابراین از تردیدکنندگان مباش. سوره یونس آیه ۹۴ ، خطاب به خود پیغمبر! 🔹خدای من! صالح... چ رفیق تکرار نشدنی.. مثل خطه سیستان همونقدر ساکت و اثر گذار و گرم و دلنشین .. دمش خیلی خیلی گرم 🔹فقط من موندم که چطور این پسر اینقده از دم و دستگاه اهل بیت جدا شده؟! البته در کنار این تصورم ، وقتی تمرگز میکنم رو اینکه لابد مممحمد خیلی از منطقش استفاده میکنه تا احساسش ، زیاد بعید نمبینم چنین حرکتی رو. 🔹سلام آقای حدادپور چقدر قسمت بیست و نهم زیبا بود و هدیه ای که گرفتین زیباتر من عاشق هدیه گرفتن و کادو دادنم ...مخصوصا هدیه دادن به یه آدم متفاوت ....واسه همین این قسمت خیلی به دلم نشست موفق و موید باشید 🔹سلام برام جالبه کشیشی هم که به برنامه ی محفل دعوت کرده بودن همین جمله ی امیر المومنین روبازگو کرد که شما به پدر ایوان هدیه دادین 🔹سلام عرض ادب واحترام وخداقوت ودست مریزاد بابت داستان مُ مُ مُحمد۳ حاج محمد واقعا که خوب بلدین مردمو تو آمپاس بذارین😏 سربزنگاه نوشتین ادامه دارد😢 🔹سلام حاج آقا اسم ها روی شخصیت انسان تاثیر گذار هستند صالح اسمی برازنده برای صالح دوست شما هست 🔹 نماز و روزه قبول .التماس دعا. اگه میشه سریعتر داستان تموم کنین چون تا داستان تموم نشده من نمیخونمش، از بس هر شب نگاه آرم شروع داستان کردم و دو سه کلمه اولش خوندم حالی برام نمونده 🔹حاج آقا خداییش شما چه فکر منحطی دارید که شما و کتابها تون مورد دار اعلام کردن از سمت بعضی از همکاران تون؟ اصل ولایت مداری هست که شما در خط مقدم دفاع از ولایت و رهبری هستید. یعنی مشکل چیه و ایراد کارها و عقایدتون چیه؟ 🔹داستان زندگی دوران حوزوی شما خیلی برام جالب بود که تابحال خوندم. الان در حال حاضر رفیق های دوران حوزوی رو می بینید؟ وای که چه دشمنای که داشتید. الان این دشمنا چه کاره اند؟ آیا داستان محمد ۳ رو میخونند؟ ببینن که چه خون دل میخوردین ازشون... آیا تابحال ازشما معذرت خواهی کردن؟؟؟ دوستان صمیمی تان چطور صالح و دیگران هم در حال حاضر می بینید؟ چه کاره شدند؟؟؟ چون خیلی دوست دارم ببینم زندگی کسانی که باشما هم خوب و هم بد بودن چه شده؟؟؟ و در آخر ممنونم ازشما که مارا بابیان مطالب شیرین و قشنگ بیدارتر از گذشته میکنید.چقدر غافلیم... 🔹درسته صالح اولش با شک و تردید به نوع نگاهتون، باعث شد که از اطرافیانتون طرد بشین. شاید بارها خواست عذرخواهی کنه ولی نتونست. شاید از خودش خجالت میکشید و نمیتونست خودشو ببخشه. ولی آخرش با کار درست جبران کرد. شما هم ببخشیدش. انشاء الله هردوتاتون در خدمت به اسلام موفق و سربلند باشید. 🔹محمد تو اسلام شک داشت....... پیام یکی از مخاطبینتون👆👆 چقدر داستانو بد فهمیده چقدر شمارو بد فهمیده شایدم من اشتباه فهمیدم ولی بنظرم شما شک نداشتین شما میخواستین ب یقین برسین ی وقتایی ما ی چیزایی رو میدونیم درسته ولی انگار منتظریم یکی پاشو امضا کنه ....که اگه اون یکی از جنسی متفاوت با ما باشه و دنیا رو ی جور دیگه ببینه ک ب اون یقین رسیدنه خیلی شیرینتره 🔹من الان آخرین قسمتی رو که منتشر کردین خوندم ...حاج آقا تعجب می‌کنم که چرا همه صالح رو تشویق و حمایت میکنن چون بنظر من اونی که تشویق باید میشد بابت کار صالح شمایید که اون در حقتون احجاف کردو با حرفش دوماه زندگی رو به کام شما....ولی شما با نوع رفتار و بخششتون طوری بر شخصیت صالح تاثیر گذاشتین که نتیجه اش شد کار صالح البته اونم خوب توبه کرد و جبراااان