محمد با خودش فکر کرد که مادرش است. فورا از سر جا پرید و منتظر بود که صدای مادرانه بشنود اما جا خورد. پدرایوان تماس گرفته بود.
-الو
-سلام محمدجان!
-سلام. شمایین؟
-بله. خوبی؟ صبح بخیر.
-ممنون. شما چطورین؟ یادی از ما کردین؟
-من خیلی وقته به یادتم. تو زود میایی و زود میری و تحویل نمیگیری. مثلا دیروز خیلی زود رفتی. دوست داشتم یه چایی دارچین دیگه هم بخوریم.
-چایی دارچین خونه شما یه مزه دیگه است. میخوام مزاحم نباشم. میدونم که وقت شما عزیز هست و کار دارین. وگرنه اگه از من باشه، تا صبح میشینم و حرف میزنیم.
-تو پسر واقعا عزیزی هستی. ببخشید اگه اولش کمی تلخ برخورد میکردم.
-خواهش میکنم. حق دارین. قرار آخرهفتهمون سر جاشه؟
-حتما. میخوام دعوتت کنم که از ناهار بیایی و شام هم پیشمون باشی.
-لطف دارین. مزاحم نمیشم.
-مزاحم نیستی. با تو حالم خیلی خوبه. من پسری مثل تو از خدا خواسته بودم اما تا حالا نصیبم نشده.
محمد تا این جمله را شنید، جایی در وجودش که اسمش را نمیدانست تیر کشید. از آن مدل تیرها که دلش میخواست و با خودش میگفت که ای کاش این جمله را به جای یک غریبه، پدرم به من میگفت!
-خدمت میرسم. باعث افتخاره. اما خبریه استاد؟
-جشن تولدمه. خانوادم میخواد جشن بگیره و گفته تو رو هم دعوت کنم.
-خب مبارکا باشه. خیلی هم عالی. جشن تولد شما دیدن داره.
-خوشحالم که پذیرفتی. پس از قبل از ظهر منتظرتم.
-خدمت میرسم.
-روز بخیر.
-خدانگهدار.
محمد که تا حالا جشن تولد کسی دعوت نشده بود، چند تا مشکل داشت؛ یکی این که باید لباس خوب و پلوخوری میپوشید. اما او لباسی که به درد جشن تولد یک کشیش مسیحی بخورد نداشت. هایکلاسترین پیراهنی که داشت، لباس چهارخانه آبی رنگ یقه آخوندی بود که آن هم یک ساز از تنش کوچکتر شده بود. البته کسی متوجه نمیشد ولی همین که خودش میدانست، اعتماد به نفسش را کاهش میداد.
دومین مشکل؛ خریدن هدیه تولد بود. آخر این چه دردسری بود که در آن گرفتار شد؟! خیلی شهریه زیاد میآمد که بخواهد از خودش بزند و هدیه تولد برای یک کشیش 60 ساله بخرد؟! حالا گیرم پول هم داشت، چه بخرد؟ چه بخرد که مطابق با سلیقه او باشد و به او نخندند؟! فکر و خیال کم داشت، این هم اضافه شد.
بگذریم. آن هفته مثل همیشه نگذشت. محمد بار اول پایش به بازار باز شد. مجبور بود تنها برود تا کسی متوجه نشود. همین طور که در شهر راه میرفت، در هر خیابانی چندین تکیه و محفل روضه برپا کرده بودند. چشمش به ایستگاههای صلواتی و پرچمهای سیاه میخورد و رد میشد. اندکی در دلش یکجوری بود. از آن جورها که آدم خوشش نمیآید و نوعی عذاب وجدان دارد که در ماه محرم باید از حوزه خارج بشود و روانه بازار بشود و چشمش به همه چیز و همه کس بخورد بلکه بتواند برای یک کشیش مسیحی هدیه تولد بخرد!
ادامه...👇
@Mohamadrezahadadpour
اما به راهش ادامه داد. چیزی حدود سه چهار ساعت گشت و گشت اما چیزی پیدا نکرد که نکرد. آخرش خسته شد و درِ یک مغازه ساندویچی نشست. هم دلش ساندویچ میخواست و هم فکرش مشغول بود و تصمیم گرفت تا چیزی به ذهنش نرسیده، چیزی نخورد.
تا این که دید چند مغازه آن طرفتر، یک مغازه باصفای خطاطی است که خطها و جملات بسیار جذاب را روی چوب مینویسد و اگر بخواهی، برایت قاب میکند. از سر جا بلند شد و به طرف آن مغازه رفت. دید یک پیرمرد باحال مازندرانی در حال نوشتن روی چوب است و دو سه نفر هم اطرافش هستند و از دیدن آن صحنهها کیف میکنند.
پیرمرد همین که میخواست سیگارش را از لبه سینی بردارد و دو تا پُک به آن بزند، چشمش به محمد خورد و گفت: «سلام جوون. جانم؟ کاری داشتی؟»
محمد جلوتر رفت و سلام کرد و گفت: «یه تابلو میخوام. خیلی باید خاص و سفارشی باشه.»
پیرمرد که نفسش گرم بود لبخندی زد و گفت: «تو جمله یا اسمی که میخوای روش باشه بگو و بقیهشو بسپار به من!»
محمد یک قلم و کاغذ از پیرمرد گرفت. یه گوشه از مغازه نشست و تمرکز کرد. هر چه فکرش کرد هیچ به ذهنش نرسید الا یک جمله که شاید از بهترین انتخابهای عمرش محسوب میشد. آن تکه کاغذ را به پیرمرد داد. پیرمرد نگاهی به کاغذ و جمله کرد و گفت :«بهبه! چقدر مَشتی و پرمحتوا! الان بنویسم یا میری و برمیگردی؟»
محمد جواب داد: «لطفا الان بنویسید. چون فردا باید ببرم مهمونی؟»
پیرمرد کف دو تا دستش را به هم مالاند و بسم الله گفت و مشغول شد. اینقدر قشنگ به کلمات حالت میداد و حس و حال و دل محمد را لابلای پیچش کلمات نگاشت که حد نداشت.
روی آن تخته زیبا و حدودا یک متری با زمینه کِرمی و براق نوشت:
[الناسُ صِنْفَانِ: إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ
امام علی علیه السلام فرمودند: مردم دو گروهند؛ يا همكيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش]
تابلو را گرفت و وقتی جوهرش خشک شد، اطرافش را یکی دو تا روزنامه پیچید و با خود برد.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام حاج آقا
نماز و روزه تون قبول
دقیقا صحنه مبارزه صالح و بهرام رو تو ذهنم تجسم کردم
صالح طرف چپ
بهرام طرف راست
شما پشت به صحنه
محمود روبروی شما
میز داورها سمت چپ پشت سر صالح
نقش زمین شدن بهرام در حالیکه سرش سمت راست شما و پاهاش سمت چپ شما
داور هم روبروی شما بین صالح و بهرام
صدای نفس نفس زدن صالح رو میشد از لابلای کلمات شما حس کرد
همینطور صدای سایش دندانهای محمود را
و چقدر چقدر چقدر معرفت بچه های سیستان را زیبا ترسیم کردید
و درس بزرگی که در آن جملات آخر پنهان کردید واقعا شاهکار بود
وقتی کسی موقعیتش در زمان فعلی برای ادامه راه ممکن نیست
برای دیگران توشه راه شود و موانع را هموار کند نه اینکه از سر حسادت راه را بر آنها ببندد
🔹سلام حاج اقا
منو همسرم امسال از قم اومدیم تبلیغ شهر جهرم روستای .......
من به بچه های اینجا میگفتم که من شهر شما رو از کتابای اقای حداد پور شناختم.
بعد بهم گفتن کییییییی؟؟؟؟؟
ما اگه اینجا کتابای ایشونو بخونیم تکفیرمون میکنن!!!!😳😳😳😳
خیلی تعجب کردم ولی کلی از شماو کتاباتون تعریف کردم حالا تصمیم گرفتن که بخونن.
خواستم بگم که تو شهر خودتون غریبید🌿💔
🔹سلام وقت بخیر
واقعا محبت ،رفاقت و معرفت آقا صالح خیلی عزیز بود و دل آدم رو برد.
این در حالی بود که حتی رفیق صمیمی شما هم نبوده و اینگونه و این چنین دوست داشتنی رفاقت کرده.از برنامه ریزی ایشون هم خوشم اومد که در سکوت با پشتکار دو سال برای تقویت خودش تلاش کرده.هم چنین شجاعت هم میخواد با کسی مبارزه کنی که یک بار ازش شکست خوردی و حالا درست یا غلط آوازه ای که پخش شده،نفر اول مبارزین حوزه محل تحصیلتون بوده.به هر حال هر چه قدر هم آدم آماده باشه احتمال شکست هست.
کاشکی چنین دوستایی باشیم و چنین دوستایی در زندگیمون بیاد
🔹حقیقتا با خوندن این قسمت قلبم گرفت
میخوام از اول دوباره بخونم
واقعا کتابیه که عمر آدمو تلف نمیکنه، محمد۳
🔹باسلام وخدا قوت،طاعات قبول،میخاستم بگم خوندن خوندن کتابهای فاخر شما باعث شدکه با کمال میل وافتخار خمس امسال پرداخت کنیم، علاوه برخمس سال،هدیه روز مادر رو هم برای غذا هایی که خونه مردم میخورم دادم،چون واقعابرای حوزههای علمیه این مبالغ قابلی ندارد،ازخدا میخواهم همراه خانواده محترم همواره درتمامی مراحل مختلف زندگی زیز سايه امامزمان موفق، پیروز وسر بلند باشید.
🔹سلام
اگه براتون مقدوره و درادامه داستان بهش اشاره نکردید، بعداز این ماجرا، اولین دیدارتون رو با صالح برامون تعریف کنید🙏
🔹سلام و عرض ادب آقای حداد پور...خدا به قلمتون قوت بده و عمر طولانی و بابرکت به شما ..
چقدر با این قسمت اشک ریختم...😭😭😭. واقعا بعضی ها ته مرام و معرفتن.....با اینکه از اون زمان خیلی وقته میگذره اما دلم گرفت که محمد داستان تنها شد..😭😭.واقعا بعضی از آدما مثل محمد خیلی خوبن و مظلوم...داره گریم میگیره....
همسر منم طلبه هستن و به تازگی تبلیغ رو شروع کردن مثل محمد البته در حد کم لکنت دارن و این موضوع اذیتشون میکنه...دعا بکنید براشون رفع بشه این مشکل.
🔹و منی که فکر میکردم مهدی و رضا بله
اما صالح ...
🔹سلام حاج اقا
چرا اینکارو با ما میکنید
یه روز مارو میخندونید
یه روز میگریونید
صالح الان کجاست؟
تو این چندسال موفق شدین ببینینش؟
این قسمت مثل یک فیلم بود
چرا الان باید اشک من سرازیر بشه
من دوست دارم واسه یبارم شده محمد صالح رو دوباره ببینه
🔹سلام امشب با خواندن این قسمت همراه محمد وبه خاطر معرفت شجاعت ومرام صالح گریه کردم گاهی در زندگیمون یک صالح هست که هیچ وقت اونو از یاد نبریم
بزرگ شدن ورشد کردن همت و استقامت می خواد
🔹سلام شبتون بخیر
امیدوارم آقا صالح هرجایی هستند سلامت باشند و یه روحانی درجه یک مثل خودتون باشند.
با شما گریه کردیم 😔🥺
🔹سلام کارای آقا صالح منو یاد شهید ابراهیم هادی انداخت چقد بامرام بودن
سعادتی بود داشتن همچین دوستی آقا محمد
🔹سلام و ادب
طاعات قبول
داستان امشب رو خوندم در حالیکه احساس می کردم بغض ناشی از معرفت صالح ، داره خفم می کنه.
صالح ِ خطه ی سراوان و همه ی صالح های بامعرفت در پناه صاحب الزمان عج ان شاءالله
🔹سلام حاجی من از قانونش و شرایطش و اینا چیزی نمیدونم ولی ب نظرم شما ی حوزه علمیه تاسیس کنین دست کم 5 میلیون ازین محمدها تو این کشورن ک فقط با امثال شما میتونن راهشونو پیدا کنن فقط دنبال ی راه بلد میگردن ک دستشونو بگیره ولی کسی نیست
دستشونو گذاشتن تو دستای ....
دارم میبینم اطرافم
🔹سلام
درهمه دوره های زندگی انسان همیشه امثال بهرام ومحمود وفرهاد وصالح وجود دارد.ولی امثال بهرامها بیشترند
🔹سلام حاج آقا
الان داشتم مُ...مُ...محمد ۳ رو مطالعه می کردم (البته هنوز از قسمتی که اخیرا گذاشتین عقبم) به وجد اومدم گفتم پیامی بدم محضرتون
من خودم دقیقا طلبه پایه ۳ هستم در یکی از حوزه های قم
جدا از اینکه از جدیت علمی تون کیف کردم واقعا خیلی با تفکر و رویکردتون حال می کنم
حقیقتا هنوز هم پشت سرتون حرف زیاده
خود مدیر ما همون پایه یک تو یکی از نشست ها در توضیح کتب ضاله (!!) حاشیه ای زد و گفتش که: یه طلبه ای هم هست که تو کتبش مسائل ناجوری بیان می کنه و من نمی دونم اینا چجوری می خوان اون دنیا جواب بدن و از این حرفا....
استاد راهنمامون که به اسم و مصداق از کتب شما منع می کرد....
تو چشم بعضی بچه ها هم که بی خبر و بدون مطالعه حرف استاد رو، روی چشمشون می ذارن و حلوا حلوا می کنن هم، اگر دستت می دیدن حکم ارتدادت رو صادر می کردن😂😂
یادم نمیره
استاد راهنمامون نشست سر کلاس
گفت:
ما یه آیت الله جهرمی داریم که خدا حفظش کنه
یه آذری جهرمی داریم که.... بگذریم....
و یه حدادپور جهرمی
و شروع به منع و نهی کرد. با چه استنادی؟ با این استناد که ۲۰ صفحه از یکی از کتب ( فکر کنم اردیبهشت ) خونده بود....
قطعا منی که ۲۳ جلد از شما رو کامل خوندم و وسط بیست و چهارمیشم؛ و ۴ ساله عضو کانالم و به اصطلاح، فن هستم، نمی تونستم بپذیرم با ۲۰ صفحه اینطوری حکم صادر کنن....
چه روزهایی که برای اینکه کسی نبینه قایمکی می خوندم....☺️
نه تنها من، بلکه ۷-۸ نفری از پایه مون هم دنبال می کردند. از هم بحثم که باباش هم، هم حوزه ای تون بوده گرفته، تا لرستانی و اصفهانی و....😁
خلاصه که حجمه ها همیشه بوده
از این خوشم میاد که اصلا براتون مهم نیس... 😅
🔹سلام
صالح بهترین بود
ای کاش این شرط معدل اعمال نمیشد و می موند
اصلا کاش انقدر خوب و مهربون و بامعرفت نبود ک با رفتنش اشک ما و محمد دراد ..
دل ما هم همراه با محمد ی جایی میون مباحثه هاشون ، حرفاشون ، معرفت صالح ، دل نگرونیای محمد ، تمرینای صالح و نگاه های محمد ، سراوران ، شمال و حوزه ، گیر کرد و موند ..
🔹سلام استاد طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق
همیشه داستان هاتون رو که میخوندم متوجه بودم که نویسنده یه آدم باسواد و بالاتر از حد خودش هست
شاید باور نکنین
شما حتی توی شهر ما هم مخالفان خودتون رو دارین
چندین بار که کتاباتونو به افراد مختلفی پیشنهاد دادم میگفتن آدم مسئله داری هست😳که باعث تعجب ما میشد و
به خاطر افکار متاسفانه بسته شون هیچ توجیهی رو هم پذیرا نبودن
حتی زمانی که کتابای شما رو میخواستیم از نمایشگاه کتاب بخریم بازم این مسئله بهمون گوشزد شد ولی ما با علاقه کتابا رو خریدیم😎
اتفاقا باعث ماندگاری ما برای همراهی با کانال شما و داستانای شما میشد😅
و الان؛الان که داستانتونو میخونم متوجه میشم که این جو مسموم از کجااااااااا نشات گرفته متاسفانه.
به نظر من طرفدارای شما غربال شده هستن😊و هر کسی که غل و غشی داشته باشه نمیتونه با شما همراه باشه.
هر چند که میدونم و اطمینان دارم هنوزم مخالفای سرسخت شما تو کانالتون چرخ میزنن و منتظر آتو هستن که سریع شما رو بکوبونن😁
🔹سلام جناب حداد پور
خداقوت
طاعات وعبادات شما قبول درگاه الهی
سال نو بر شما مبارک
منم یکی از همشهری های منتظری هستم غیر از مواردی که همشهری من اشاره کردند در دوره منتظری وخلع از رهبری چه خانواده ها که از نپاشید! چه دوستی ها که تبدیل به دشمنی و کینه نشد! چه رابطه های فامیلی و خانوادگی و دوستی که بخاطر این دو دستگی وحشتناک(که هنوز رگه هایی از آن وجود دارد) از هم نگسست و جای خود را به کینه،قهر و دشمنی نداد؟
البته خدا با ایشان چه طور برخورد کند الله اعلم.
مطلبی هم که میخاستم عرض کنم اینکه در بعضی جاها که علیه شما موضع گیری میکنند وبد شما را میگویند با جلد سوم کتاب مممحد جواب همه موضع گیری ها را دادید و به نحوی حجت را برهمه تمام کردید/بنده خودم متوجه شدم که علت این حرفها چیست؟😷
🔹سلام و ادب تمام زندگیم دوسه رمان خواندم رمان مادر ماکسیم گورکی و چند رمان ایرانی ولی داستان محمد دو سه دفعه به گریه ام انداخت چون شرایط اینچنینی اوایل انقلاب خیلی وحشتناکتر بود در انزمان بهرامها به هیچکس رحم نمیکردند بی تابانه منتظر ادامه داستان محمد مبباشم ساکن شمالم آمل اگر برایتان مقدوره میخواهم حال وروز بهرام را که ظاهرا شمالیست بدانم . مخلصم
🔹مادرتون بعد ۶ تا دختر چی خورده بود که پسرش به جای غذا، با خوندن کتاب زنده بود؟
ادم احساس خنگی بهش دست میده که اصلا حوصله خوندن سه چهار خطش رو هم ندارم اونوقت شما همزمان چند درس و بحث مهم رو یاد میگرفتید.
من قبلا عادت داشتم بلافاصله هرشب که داستان میذاشتید ، میخوندم، ولی از اونجایی که شما سلطان حرص دراوردن هستین و چند بار سوالایی کردم که برای جواب دادن به بقیه نیاز داشتم، ندادید. اینقدر عصبانی بودم که اصلا دست و دلم به خوندن نمیرفت.
تا اینکه بعد اینهمه مدت، گفتم حالا تو داستان نخونی کی ضرر میکنه؟؟
بعد دو سه روزه نشستم و کل داستان رو خوندم.
ولی خدایی دم خانمتون گرم، از م م حمد لاغر و نحیف، به ممممحمممممد تغییرتون داده
🔹محمد تو اسلام شک داشت ، بعد پاشد رفت از مسیحی ها شبهاتشو پرسید؟
یا للعجبا
مثل که قران نخوندین که اینو می گین :
فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ فَاسْأَلِ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكَ ۚ لَقَدْ جَاءَكَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ
و [به فرض محال] اگر از آنچه بر تو نازل کردیم در شک و تردیدی، از آنان که پیش از تو کتاب [آسمانی] می خواندند بپرس [کتابی که نزول قرآن را از سوی خدا خبر داده] تا روشن شود که حق از سوی پروردگارت به سوی تو آمده؛ بنابراین از تردیدکنندگان مباش.
سوره یونس آیه ۹۴ ، خطاب به خود پیغمبر!
🔹خدای من!
صالح...
چ رفیق تکرار نشدنی..
مثل خطه سیستان
همونقدر ساکت و اثر گذار و گرم و دلنشین ..
دمش خیلی خیلی گرم
🔹فقط من موندم که چطور این پسر اینقده از دم و دستگاه اهل بیت جدا شده؟!
البته در کنار این تصورم ، وقتی تمرگز میکنم رو اینکه لابد مممحمد خیلی از منطقش استفاده میکنه تا احساسش ، زیاد بعید نمبینم چنین حرکتی رو.
🔹سلام آقای حدادپور
چقدر قسمت بیست و نهم زیبا بود و هدیه ای که گرفتین زیباتر
من عاشق هدیه گرفتن و کادو دادنم ...مخصوصا هدیه دادن به یه آدم متفاوت ....واسه همین این قسمت خیلی به دلم نشست
موفق و موید باشید
🔹سلام برام جالبه کشیشی هم که به برنامه ی محفل دعوت کرده بودن همین جمله ی امیر المومنین روبازگو کرد که شما به پدر ایوان هدیه دادین
🔹سلام
عرض ادب واحترام وخداقوت ودست مریزاد بابت داستان مُ مُ مُحمد۳
حاج محمد واقعا که خوب بلدین مردمو تو آمپاس بذارین😏
سربزنگاه نوشتین ادامه دارد😢
🔹سلام حاج آقا اسم ها روی شخصیت انسان تاثیر گذار هستند صالح اسمی برازنده برای صالح دوست شما هست
🔹 نماز و روزه قبول .التماس دعا. اگه میشه سریعتر داستان تموم کنین چون تا داستان تموم نشده من نمیخونمش، از بس هر شب نگاه آرم شروع داستان کردم و دو سه کلمه اولش خوندم حالی برام نمونده
🔹حاج آقا خداییش شما چه فکر منحطی دارید که شما و کتابها تون مورد دار اعلام کردن از سمت بعضی از همکاران تون؟
اصل ولایت مداری هست که شما در خط مقدم دفاع از ولایت و رهبری هستید. یعنی مشکل چیه و ایراد کارها و عقایدتون چیه؟
🔹داستان زندگی دوران حوزوی شما خیلی برام جالب بود که تابحال خوندم.
الان در حال حاضر رفیق های دوران حوزوی رو می بینید؟ وای که چه دشمنای که داشتید. الان این دشمنا چه کاره اند؟ آیا داستان محمد ۳ رو میخونند؟ ببینن که چه خون دل میخوردین ازشون... آیا تابحال ازشما معذرت خواهی کردن؟؟؟
دوستان صمیمی تان چطور صالح و دیگران هم در حال حاضر می بینید؟ چه کاره شدند؟؟؟
چون خیلی دوست دارم ببینم زندگی کسانی که باشما هم خوب و هم بد بودن چه شده؟؟؟
و در آخر ممنونم ازشما که مارا بابیان مطالب شیرین و قشنگ بیدارتر از گذشته میکنید.چقدر غافلیم...
🔹درسته صالح اولش با شک و تردید به نوع نگاهتون، باعث شد که از اطرافیانتون طرد بشین.
شاید بارها خواست عذرخواهی کنه ولی نتونست. شاید از خودش خجالت میکشید و نمیتونست خودشو ببخشه. ولی آخرش با کار درست جبران کرد.
شما هم ببخشیدش.
انشاء الله هردوتاتون در خدمت به اسلام موفق و سربلند باشید.
🔹محمد تو اسلام شک داشت.......
پیام یکی از مخاطبینتون👆👆
چقدر داستانو بد فهمیده چقدر شمارو بد فهمیده شایدم من اشتباه فهمیدم ولی بنظرم شما شک نداشتین شما میخواستین ب یقین برسین ی وقتایی ما ی چیزایی رو میدونیم درسته ولی انگار منتظریم یکی پاشو امضا کنه ....که اگه اون یکی از جنسی متفاوت با ما باشه و دنیا رو ی جور دیگه ببینه ک ب اون یقین رسیدنه خیلی شیرینتره
🔹من الان آخرین قسمتی رو که منتشر کردین خوندم ...حاج آقا تعجب میکنم که چرا همه صالح رو تشویق و حمایت میکنن چون بنظر من اونی که تشویق باید میشد بابت کار صالح شمایید که اون در حقتون احجاف کردو با حرفش دوماه زندگی رو به کام شما....ولی شما با نوع رفتار و بخششتون طوری بر شخصیت صالح تاثیر گذاشتین که نتیجه اش شد کار صالح البته اونم خوب توبه کرد و جبراااان
رفقای عزیز
فکر میکنم این توصیه از مرحوم آیت الله فاطمی نیا بود که میفرمود: ماه رمضان را با زیارت جامعه کبیره تمام کنید.
یادمون نره انشاءالله
ضمنا، خیلی التماس دعا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سی_ام
[انسان هنگامی خود را مییابد که در راهی که برای یافتنش طی کرده، گم شود. فریدریش نیچه]
روز جمعه شد. محمد با این که شب قبلش در کتابخانه مانده بود اما تا ساعت 9 بیشتر نخوابید و زود بلند شد و آماده شد که تا هنوز حوزه شلوغ نشده، برود. دست و صورتش را شست و شلوارش را که اتو کرده بود پوشید و میخواست لباس مشکی که در دهه محرم به تن داشت بپوشد اما با خودش فکر کرد که به جشن تولد میخواهد برود و جالب نیست که پیراهم مشکی بپوشد. ته دلش یکجوری بود اما بالاخره تصمیمش را گرفت و همان پیراهن چهارخانه را پوشید و قابی که خریده بود برداشت و راه افتاد.
وقتی میخواست کفشش را از جاکفشی طبقه همکف بردارد، چشمش به حسینیه افتاد. دید درش باز است. سرک کشید و دید هفت هشت نفر از بچهها از جمله میثم و ابوذر و ساداتی و بقیه که پایه هیئت و عزاداری بودند، از فرط خستگی وسط حسینیه خوابشان برده است.
پاشنه کفشش را کشید و حرکت کرد. آن روز کمی ماشین بد پیدا میشد. چون هنوز زود بود و معمولا حوالی ساعت 10ونیم به بعد ماشین بهتر پیدا میشد. بالاخره یک ماشین گرفت و تا ساری رفت.
در راه با خودش فکر میکرد که چه خبر است؟ چه کسانی دعوت هستند؟ با چه اساتید و مسیحیانی آشنا میشود؟ آیا بحث میشود؟ چه کند که اگر بحث شد، بیکلاس و بیزبان جلوه نکند؟ و از دست فکرها باعث شده بود که هیجان خاصی داشته باشد و دستش یخ کند.
چون در راه کمی معطل شد، وقتی به خانه پدرایوان رسید، حدودا ساعت 11ونیم بود. یادش آمد که یادش رفته که عطر بزند. بخشکی شانس گفت و نفس عمیقی کشید و دستش را به طرف زنگ بُرد.
در باز شد. استرس و هیجان خاصی داشت. تا وارد شد، دید حیاط خانه آب و جارو شده و عطر و ملاحت خاصی خانه را فرا گرفته. پدرایوان با یک پیراهن سفید و سر و روی تازه به استقبال محمد آمد. برای اولین بار محمد را در آغوش گرفت. محمد در آغوش ایوان احساس خوبی داشت و گرمای محبت را در او احساس کرد.
ایوان محمد را تعارف کرد و همانطور که با مهربانی دستش را گرفته بود، او را به همان اتاق همیشگی هدایت کرد.
-چطوری؟
-خدا را شکر. مزاحم شدم.
-اصلا. خوشحالم کردی. از صبح تا حالا منتظرتم.
تا وارد اتاق شدند، محمد عادت کرده بود و فورا چشمش به در کشویی میافتاد و سینی چایی دارچین خوشکلی که آنجا بود را میدید. ولی آن روز تعجب کرد. دید در نیمه باز است اما خبری از سینی چایی نیست!
به روی خودش نیاورد. پدر رفت تا عینکش را بیاورد و کنار محمد بنشیند. محمد هم ننشست و به عکسهای قدیمی دورتادور اتاق نگاه انداخت. عکسهای خیلی قدیمی و جدید از جامعه مسیحیان و ارامنه ایران که انگار کلکسیونی از آنان در اتاق کار پدرایوان وجود داشت. عکسهایی که معلوم بود که بازسازی نشده و با انواع دوربینها گرفته شده و هنوز آن حس و حال قدیمی بودن را با خودش دارد.
محمد... همین طور که مشغول تماشای عکسها بود، ناگهان قلبش شروع به تپش کرد. از آرام آرام شروع شد و کمکم به هیجان و استرس تبدیل شد. از آن مدل هیجاناتی که ناخودآگاه یکی از پاهایت میلرزد و اگر دسته کلید یا خودکار در دست داری، تندتند تکانش میدهی.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
در همین افکار بود که با تِقتِقِ آرامی که نوک انگشت یک نفر به درِ کشوییِ شیشهای میزد، به خودش آمد. رو به آن طرف کرد. دلیل همه اضطراب و تشویشش را به چشمان خودش دید.
نفسش داشت حبس میشد.
یک لحظه خشکش زد.
دید یک پریِ سپید روی...
با موهای خرمایی به بلندای قامتش...
که آن لحظه شرارهها را ریخته بود روی شانه و روبرویش...
بدون هیچ حجاب و روسری و شالی...
که اندر آن دستش یک سینی چایِ داغِ لب دوز و لب سوز بود و بوی دارچینش تا هفت خانه آن طرفتر میرفت، با دو تا شاخه نباتِ طلایی...
سلام کرد و مودبانه و باقاعده خوش اومدین» گفت و...
دولا شد و سینی را همانجا گذاشت و «بااجازهتون» گفت و رفت.
محمد در دَم دو لیتر عرق ریخت و لکنت زبانش صد برابر شد. ندید بدید حتی نتوانست به دختره«خیر پیش» بگوید و«چرا زحمت کشیدید» بزند و «اجازه ما دست شماست» به زبان آورد. نفسش هنوز در حبس بود و با رفتن آن دختر، کمکم نفسش آزاد شد.
به هم ریخت. دیگر نه آنجا بود و نه در کالبدش. مخصوصا وقتی با پدرایوان روی مبل کنار هم نشستند و متوجه شد که پدرایوان در دار دنیا خودش هست و دختری که او را «تینا» نامیده بود و حاصل تنها عشقش بود که سالها پیش، سرِ زا از دنیا رفته بود و تینا شده بود همه دنیا و آخرتِ پدرش.
دنیا روی قلب محمد سنگینی میکرد. از یک طرف عطر چایِ داغِ دارچینی و از یک طرف دیگر بوی چلو قورمه سبزیِ تیناپَز. از یک طرف محبتهای صادقانه پدرایوان و از طرف دیگر ادب و نزاکت دختری که تا آن روز فقط او به محمد سلام و خوش آمد گفته بود.
داشت پس میافتاد. باید کاری میکرد. با این که ایوان با لبخند و حرفهای دلنشینش مجلس را در دست داشت اما محمد اصلا صدای او را نمیشنید. فقط برای این که زشت نباشد، سرش را تکان میداد. در همان لحظات، هزار و یک فکر باهوده و بیهوده به ذهنش میرسید و چون نمیتوانست هضم و جمعبندی کند، قلبش داشت میآمد در دهانش.
لابد الان سفره میاندازند و سه نفری سر سفره مینشینند. اگر چنین شد، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه همین الان و قبل از ناهار دختره آمد و نشست در جمع ما در بحثمان شرکت کرد، چطور چشم از او بدزدم و فقط حواسم پیشِ پدرش باشد اما به او جسارت نشود؟ اینها را ولش کن. اصلا اگر پدر و دختره دلشان بخواهد که بیشتر با محمد آشنا بشوند و باب مراوده باز شود، چه جواب پدر و مادرش بدهد؟ اصلا باب مراوده هم باز شد، اصلا گیرم که خیلی خانواده خوب و مهربانی باشند که هستند، آخرش چه؟ تا کجا؟ حتی تصور ادامهاش هم سخت و سنگین است...
در همین کلنجارها بود که از آن چه میترسید سرش آمد و تینا وارد شد. و محمد مهمترین تصمیم زندگیاش را سرسختانه گرفت و همان لحظه از سر جا برخواست. اولش پدرایوان فکر کرد که برای احترام به تینا از سر جا بلند شده. پدر گفت: «خواهش میکنم. راحت باش. دخترم! بشین. از دیشب تا حالا خیلی خسته شدی.»
اما محمد ننشست و رو به پدرایوان کرد و با کمی لکنت گفت: «بخشید. یه چیزی جا گذاشتم. بیرونه. همین... سر کوچه است... برم و برگردم.»
ایوان تعجب کرد. پرسید: «چی؟ کجاست؟»
محمد رو به طرف درِ اتاق حرکت کرد که یهو صدای نازک و معصومانه تینا آمد که گفت: «چاییتون...»
محمد رو برنگرداند و همان طور که به طرف نور خورشیدِ پشت درِ اتاق میرفت زیر لب جواب داد: «تشکر!»
این را گفت و از اتاق خارج شد. فاصله درِ اتاق تا درِ حیاط چیزی حدودا 10 متر بود. کفشش را پوشید اما به خودش فرصت نداد که پاشنهاش را بکشد. آن ده متر را تا درِ حیاط مثل گلوله رفت و در را باز کرد و خودش را به کوچه رساند و تا سر کوچه دوید.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
به سر کوچه که رسید، نفسش داشت بند میآمد. اما سنگینی که روی سینهاش حس میکرد، کمتر شده بود و احساس میکرد از یک قفس آزاد شده. منتظر تاکسی نماند. کفشش را درست پوشید و تندتند به راه افتاد.
داشت دیوانه میشد. با خودش میگفت: «ینی تمام این مدت که در کشویی باز میشد، این دختره پشت در مینشسته؟ همیشه این چایی و دارچین لعنتی که بوش مستم کرده بود کار این دختره بود؟ ینی کل این یک سال و چند ماهی که شاگرد ایوان بودم، دخترش همه حرفای ما رو میشنیده؟ چرا به من نگفت که کلاسمون سه نفره است؟ چرا نگفت که دختر داره و روز تولدش دعوتم میکنه؟»
بعد از نیم ساعت پیادهروی، بالاخره تاکسی گرفت. حالش بد بود. نمیخواست با آن حال به حوزه برود و میثم و ابوذر او را ببینند و سیم جیمش کنند و یهو از دهانش بپرد و حرفی بزند که دردسر بشود. به خاطر همین برای دومین بار در طول آن سه سال، به دریای محمودآباد رفت. از تاکسی پیاده شد و رفت و جورابش را درآورد و روی سنگی نشست و پاهایش را تا زانو در آب فرو برد و چشمانش را بست.
شاید هیچی نبود. شاید قرار نبود اتقافی بیفتد. شاید اصلا خبری نبوده و همه چیز عادی بوده اما آن لحظه دنیا دور سر محمد میچرخید. شما که غریبه نیستید. بنا به چندین علت که مهمترینهایش این میشود که: چون بار اولی بود که دختری را در آن فاصله و با آن وضعیت میدید! اولین بار بود که با آنچنان دختری سلام و علیک کرد. اولین باری بود که در خانهای وارد شده بود که از آن ساعت به بعد، دیگر بوی علم و تجربه و سوال و پرسشگری نمیداد و از همه بدتر؛ بالاخره محمد جوان بود و امکان داشت دلش به سمت و سویی برود که دیگر ایوان و تلمود و مسیحیت و پرسشهایش بشود بهانه و مقصود، کس دیگری بشود.
از ظهر تا عصر محمد همانجا و در همان حالت ماند و فکر کرد. داغی افکار و وجودش اصلا سردی آب دریا را نمیفهمید. به تهِ دریا چشم دوخته بود و فقط صدای امواج دریا را میشنید.
تا این که یک فکر مانند خوره به جانش افتاد. از سر جا بلند شد و در طول ساحل شروع به قدم زدن کرد و با خودش تندتند حرف میزد.
«همه چی از وقتی شروع شد که دهنتو باز کردی و سر کلاس و وقت و بیوقت و تو مسجد و راهرو و جاده عشق و اینجا و اونجا همه رقم سوال پرسیدی. همه چی از وقتی شروع شد که کمکم یادت رفت که برای چی اومدی حوزه و فقط نشستی سر درس و بحث و مطالعه شرق و غرب عالم و حتی دعای عهدی که هر روز میخوندی، یادت رفت و دیگه نخوندی.»
محکم پایش را به قوطی حلبی که آنجا بود زد و شوتش کرد به طرف دریا.
«اینقدر غرق خودت شدی که نه فهمیدی صالح و فرهاد چطوری اومدن و چطوری رفتن؟ اصلا نفهمیدی چه دوستای گرانبهایی از دست دادی؟ حتی تو نفهمیدی که دهه محرم کی اومد؟ و الان چندم محرم هست؟ خاک بر سرت. اینقدر غلطانداز شدی که سر و کله یه آدمایی دور و برت پیدا شد که اگه دمخورشون شده بودی و شهریه منتظری رو پذیرفته بودی، تا ته ضد انقلاب شدن و چپی کردن پیش میرفتی.»
یک موج زیبا به پاهایش خورد و همین طور که راه میرفت، گوشماهیها را زیر پاهایش حس میکرد.
«درسته تو فقط سوال داشتی و دنبال جواب میگشتی، اما به هر چیزی رسیدی الا به جوابایی که میخواستی برسی. الان هم به جای پیراهن مشکی ماه محرم و هیئت امام حسین و روضه و کار آخوندی، سر و کارت افتاده به یه پدر و دختر مسیحی که اینجوری واست لاو بترکونن و بشی پسرشون و محمدجونشون! معلومه داری کجا میری عوضی؟ تهش کجاست؟ معلومه؟»
حالش بد شد. ضعف کرد. همانجا نشست. غروب بود. توان رفتن به طرف ایستگاه تاکسی نداشت. یک بسکوییت خرید و با کمی آب خورد و به زور سوار تاکسی شد و به طرف حوزه راه افتاد.
وقتی به حوزه رسید، دید صدای عزاداری بچهها میآید. به طرف حسینیه رفت. کفشش را درآورد. دید اینقدر شلوغ شده که داخل جا نیست. میثم داشت میخواند. هر شب که قرار بود میثم بخواند، شلوغتر میشد. از بس باصفا و باحال میخواند. همانجا و دمِ در چند لحظه نشست. دید بدنش داغ کرده. پاهایش توان رفتن به بالا نداشت. به زور خودش را از روی پلهها کشید و به حجره رساند.
فورا هفت هشت تا خرما خورد و یک بطری آب را کامل سر کشید. حالش عادی نبود. همان طور که لباس به تن داشت، سرش را گذاشت روی بالتش و چشمانش را بست.
شنبه نتوانست به کلاس برود. با احدی هم یک کلمه حرف نزد. شبش شب هفتم ماه محرم بود و شب علی اصغر امام حسین. هر چه به طرف تاسوعا و عاشورا نزدیکتر میشدند، مراسم عزاداری حوزه شلوغتر و گرمتر میشد. محمد پنجره حجره را باز کرد و در تاریکی حجره، صدای روضه میثم را میشنید و پس از مدتها تا به خودش آمد، صورتش خیسِ اشک شد.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour