🔹سلام حاج آقا
الان داشتم مُ...مُ...محمد ۳ رو مطالعه می کردم (البته هنوز از قسمتی که اخیرا گذاشتین عقبم) به وجد اومدم گفتم پیامی بدم محضرتون
من خودم دقیقا طلبه پایه ۳ هستم در یکی از حوزه های قم
جدا از اینکه از جدیت علمی تون کیف کردم واقعا خیلی با تفکر و رویکردتون حال می کنم
حقیقتا هنوز هم پشت سرتون حرف زیاده
خود مدیر ما همون پایه یک تو یکی از نشست ها در توضیح کتب ضاله (!!) حاشیه ای زد و گفتش که: یه طلبه ای هم هست که تو کتبش مسائل ناجوری بیان می کنه و من نمی دونم اینا چجوری می خوان اون دنیا جواب بدن و از این حرفا....
استاد راهنمامون که به اسم و مصداق از کتب شما منع می کرد....
تو چشم بعضی بچه ها هم که بی خبر و بدون مطالعه حرف استاد رو، روی چشمشون می ذارن و حلوا حلوا می کنن هم، اگر دستت می دیدن حکم ارتدادت رو صادر می کردن😂😂
یادم نمیره
استاد راهنمامون نشست سر کلاس
گفت:
ما یه آیت الله جهرمی داریم که خدا حفظش کنه
یه آذری جهرمی داریم که.... بگذریم....
و یه حدادپور جهرمی
و شروع به منع و نهی کرد. با چه استنادی؟ با این استناد که ۲۰ صفحه از یکی از کتب ( فکر کنم اردیبهشت ) خونده بود....
قطعا منی که ۲۳ جلد از شما رو کامل خوندم و وسط بیست و چهارمیشم؛ و ۴ ساله عضو کانالم و به اصطلاح، فن هستم، نمی تونستم بپذیرم با ۲۰ صفحه اینطوری حکم صادر کنن....
چه روزهایی که برای اینکه کسی نبینه قایمکی می خوندم....☺️
نه تنها من، بلکه ۷-۸ نفری از پایه مون هم دنبال می کردند. از هم بحثم که باباش هم، هم حوزه ای تون بوده گرفته، تا لرستانی و اصفهانی و....😁
خلاصه که حجمه ها همیشه بوده
از این خوشم میاد که اصلا براتون مهم نیس... 😅
🔹سلام
صالح بهترین بود
ای کاش این شرط معدل اعمال نمیشد و می موند
اصلا کاش انقدر خوب و مهربون و بامعرفت نبود ک با رفتنش اشک ما و محمد دراد ..
دل ما هم همراه با محمد ی جایی میون مباحثه هاشون ، حرفاشون ، معرفت صالح ، دل نگرونیای محمد ، تمرینای صالح و نگاه های محمد ، سراوران ، شمال و حوزه ، گیر کرد و موند ..
🔹سلام استاد طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق
همیشه داستان هاتون رو که میخوندم متوجه بودم که نویسنده یه آدم باسواد و بالاتر از حد خودش هست
شاید باور نکنین
شما حتی توی شهر ما هم مخالفان خودتون رو دارین
چندین بار که کتاباتونو به افراد مختلفی پیشنهاد دادم میگفتن آدم مسئله داری هست😳که باعث تعجب ما میشد و
به خاطر افکار متاسفانه بسته شون هیچ توجیهی رو هم پذیرا نبودن
حتی زمانی که کتابای شما رو میخواستیم از نمایشگاه کتاب بخریم بازم این مسئله بهمون گوشزد شد ولی ما با علاقه کتابا رو خریدیم😎
اتفاقا باعث ماندگاری ما برای همراهی با کانال شما و داستانای شما میشد😅
و الان؛الان که داستانتونو میخونم متوجه میشم که این جو مسموم از کجااااااااا نشات گرفته متاسفانه.
به نظر من طرفدارای شما غربال شده هستن😊و هر کسی که غل و غشی داشته باشه نمیتونه با شما همراه باشه.
هر چند که میدونم و اطمینان دارم هنوزم مخالفای سرسخت شما تو کانالتون چرخ میزنن و منتظر آتو هستن که سریع شما رو بکوبونن😁
🔹سلام جناب حداد پور
خداقوت
طاعات وعبادات شما قبول درگاه الهی
سال نو بر شما مبارک
منم یکی از همشهری های منتظری هستم غیر از مواردی که همشهری من اشاره کردند در دوره منتظری وخلع از رهبری چه خانواده ها که از نپاشید! چه دوستی ها که تبدیل به دشمنی و کینه نشد! چه رابطه های فامیلی و خانوادگی و دوستی که بخاطر این دو دستگی وحشتناک(که هنوز رگه هایی از آن وجود دارد) از هم نگسست و جای خود را به کینه،قهر و دشمنی نداد؟
البته خدا با ایشان چه طور برخورد کند الله اعلم.
مطلبی هم که میخاستم عرض کنم اینکه در بعضی جاها که علیه شما موضع گیری میکنند وبد شما را میگویند با جلد سوم کتاب مممحد جواب همه موضع گیری ها را دادید و به نحوی حجت را برهمه تمام کردید/بنده خودم متوجه شدم که علت این حرفها چیست؟😷
🔹سلام و ادب تمام زندگیم دوسه رمان خواندم رمان مادر ماکسیم گورکی و چند رمان ایرانی ولی داستان محمد دو سه دفعه به گریه ام انداخت چون شرایط اینچنینی اوایل انقلاب خیلی وحشتناکتر بود در انزمان بهرامها به هیچکس رحم نمیکردند بی تابانه منتظر ادامه داستان محمد مبباشم ساکن شمالم آمل اگر برایتان مقدوره میخواهم حال وروز بهرام را که ظاهرا شمالیست بدانم . مخلصم
🔹مادرتون بعد ۶ تا دختر چی خورده بود که پسرش به جای غذا، با خوندن کتاب زنده بود؟
ادم احساس خنگی بهش دست میده که اصلا حوصله خوندن سه چهار خطش رو هم ندارم اونوقت شما همزمان چند درس و بحث مهم رو یاد میگرفتید.
من قبلا عادت داشتم بلافاصله هرشب که داستان میذاشتید ، میخوندم، ولی از اونجایی که شما سلطان حرص دراوردن هستین و چند بار سوالایی کردم که برای جواب دادن به بقیه نیاز داشتم، ندادید. اینقدر عصبانی بودم که اصلا دست و دلم به خوندن نمیرفت.
تا اینکه بعد اینهمه مدت، گفتم حالا تو داستان نخونی کی ضرر میکنه؟؟
بعد دو سه روزه نشستم و کل داستان رو خوندم.
ولی خدایی دم خانمتون گرم، از م م حمد لاغر و نحیف، به ممممحمممممد تغییرتون داده
🔹محمد تو اسلام شک داشت ، بعد پاشد رفت از مسیحی ها شبهاتشو پرسید؟
یا للعجبا
مثل که قران نخوندین که اینو می گین :
فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ فَاسْأَلِ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكَ ۚ لَقَدْ جَاءَكَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ
و [به فرض محال] اگر از آنچه بر تو نازل کردیم در شک و تردیدی، از آنان که پیش از تو کتاب [آسمانی] می خواندند بپرس [کتابی که نزول قرآن را از سوی خدا خبر داده] تا روشن شود که حق از سوی پروردگارت به سوی تو آمده؛ بنابراین از تردیدکنندگان مباش.
سوره یونس آیه ۹۴ ، خطاب به خود پیغمبر!
🔹خدای من!
صالح...
چ رفیق تکرار نشدنی..
مثل خطه سیستان
همونقدر ساکت و اثر گذار و گرم و دلنشین ..
دمش خیلی خیلی گرم
🔹فقط من موندم که چطور این پسر اینقده از دم و دستگاه اهل بیت جدا شده؟!
البته در کنار این تصورم ، وقتی تمرگز میکنم رو اینکه لابد مممحمد خیلی از منطقش استفاده میکنه تا احساسش ، زیاد بعید نمبینم چنین حرکتی رو.
🔹سلام آقای حدادپور
چقدر قسمت بیست و نهم زیبا بود و هدیه ای که گرفتین زیباتر
من عاشق هدیه گرفتن و کادو دادنم ...مخصوصا هدیه دادن به یه آدم متفاوت ....واسه همین این قسمت خیلی به دلم نشست
موفق و موید باشید
🔹سلام برام جالبه کشیشی هم که به برنامه ی محفل دعوت کرده بودن همین جمله ی امیر المومنین روبازگو کرد که شما به پدر ایوان هدیه دادین
🔹سلام
عرض ادب واحترام وخداقوت ودست مریزاد بابت داستان مُ مُ مُحمد۳
حاج محمد واقعا که خوب بلدین مردمو تو آمپاس بذارین😏
سربزنگاه نوشتین ادامه دارد😢
🔹سلام حاج آقا اسم ها روی شخصیت انسان تاثیر گذار هستند صالح اسمی برازنده برای صالح دوست شما هست
🔹 نماز و روزه قبول .التماس دعا. اگه میشه سریعتر داستان تموم کنین چون تا داستان تموم نشده من نمیخونمش، از بس هر شب نگاه آرم شروع داستان کردم و دو سه کلمه اولش خوندم حالی برام نمونده
🔹حاج آقا خداییش شما چه فکر منحطی دارید که شما و کتابها تون مورد دار اعلام کردن از سمت بعضی از همکاران تون؟
اصل ولایت مداری هست که شما در خط مقدم دفاع از ولایت و رهبری هستید. یعنی مشکل چیه و ایراد کارها و عقایدتون چیه؟
🔹داستان زندگی دوران حوزوی شما خیلی برام جالب بود که تابحال خوندم.
الان در حال حاضر رفیق های دوران حوزوی رو می بینید؟ وای که چه دشمنای که داشتید. الان این دشمنا چه کاره اند؟ آیا داستان محمد ۳ رو میخونند؟ ببینن که چه خون دل میخوردین ازشون... آیا تابحال ازشما معذرت خواهی کردن؟؟؟
دوستان صمیمی تان چطور صالح و دیگران هم در حال حاضر می بینید؟ چه کاره شدند؟؟؟
چون خیلی دوست دارم ببینم زندگی کسانی که باشما هم خوب و هم بد بودن چه شده؟؟؟
و در آخر ممنونم ازشما که مارا بابیان مطالب شیرین و قشنگ بیدارتر از گذشته میکنید.چقدر غافلیم...
🔹درسته صالح اولش با شک و تردید به نوع نگاهتون، باعث شد که از اطرافیانتون طرد بشین.
شاید بارها خواست عذرخواهی کنه ولی نتونست. شاید از خودش خجالت میکشید و نمیتونست خودشو ببخشه. ولی آخرش با کار درست جبران کرد.
شما هم ببخشیدش.
انشاء الله هردوتاتون در خدمت به اسلام موفق و سربلند باشید.
🔹محمد تو اسلام شک داشت.......
پیام یکی از مخاطبینتون👆👆
چقدر داستانو بد فهمیده چقدر شمارو بد فهمیده شایدم من اشتباه فهمیدم ولی بنظرم شما شک نداشتین شما میخواستین ب یقین برسین ی وقتایی ما ی چیزایی رو میدونیم درسته ولی انگار منتظریم یکی پاشو امضا کنه ....که اگه اون یکی از جنسی متفاوت با ما باشه و دنیا رو ی جور دیگه ببینه ک ب اون یقین رسیدنه خیلی شیرینتره
🔹من الان آخرین قسمتی رو که منتشر کردین خوندم ...حاج آقا تعجب میکنم که چرا همه صالح رو تشویق و حمایت میکنن چون بنظر من اونی که تشویق باید میشد بابت کار صالح شمایید که اون در حقتون احجاف کردو با حرفش دوماه زندگی رو به کام شما....ولی شما با نوع رفتار و بخششتون طوری بر شخصیت صالح تاثیر گذاشتین که نتیجه اش شد کار صالح البته اونم خوب توبه کرد و جبراااان
رفقای عزیز
فکر میکنم این توصیه از مرحوم آیت الله فاطمی نیا بود که میفرمود: ماه رمضان را با زیارت جامعه کبیره تمام کنید.
یادمون نره انشاءالله
ضمنا، خیلی التماس دعا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سی_ام
[انسان هنگامی خود را مییابد که در راهی که برای یافتنش طی کرده، گم شود. فریدریش نیچه]
روز جمعه شد. محمد با این که شب قبلش در کتابخانه مانده بود اما تا ساعت 9 بیشتر نخوابید و زود بلند شد و آماده شد که تا هنوز حوزه شلوغ نشده، برود. دست و صورتش را شست و شلوارش را که اتو کرده بود پوشید و میخواست لباس مشکی که در دهه محرم به تن داشت بپوشد اما با خودش فکر کرد که به جشن تولد میخواهد برود و جالب نیست که پیراهم مشکی بپوشد. ته دلش یکجوری بود اما بالاخره تصمیمش را گرفت و همان پیراهن چهارخانه را پوشید و قابی که خریده بود برداشت و راه افتاد.
وقتی میخواست کفشش را از جاکفشی طبقه همکف بردارد، چشمش به حسینیه افتاد. دید درش باز است. سرک کشید و دید هفت هشت نفر از بچهها از جمله میثم و ابوذر و ساداتی و بقیه که پایه هیئت و عزاداری بودند، از فرط خستگی وسط حسینیه خوابشان برده است.
پاشنه کفشش را کشید و حرکت کرد. آن روز کمی ماشین بد پیدا میشد. چون هنوز زود بود و معمولا حوالی ساعت 10ونیم به بعد ماشین بهتر پیدا میشد. بالاخره یک ماشین گرفت و تا ساری رفت.
در راه با خودش فکر میکرد که چه خبر است؟ چه کسانی دعوت هستند؟ با چه اساتید و مسیحیانی آشنا میشود؟ آیا بحث میشود؟ چه کند که اگر بحث شد، بیکلاس و بیزبان جلوه نکند؟ و از دست فکرها باعث شده بود که هیجان خاصی داشته باشد و دستش یخ کند.
چون در راه کمی معطل شد، وقتی به خانه پدرایوان رسید، حدودا ساعت 11ونیم بود. یادش آمد که یادش رفته که عطر بزند. بخشکی شانس گفت و نفس عمیقی کشید و دستش را به طرف زنگ بُرد.
در باز شد. استرس و هیجان خاصی داشت. تا وارد شد، دید حیاط خانه آب و جارو شده و عطر و ملاحت خاصی خانه را فرا گرفته. پدرایوان با یک پیراهن سفید و سر و روی تازه به استقبال محمد آمد. برای اولین بار محمد را در آغوش گرفت. محمد در آغوش ایوان احساس خوبی داشت و گرمای محبت را در او احساس کرد.
ایوان محمد را تعارف کرد و همانطور که با مهربانی دستش را گرفته بود، او را به همان اتاق همیشگی هدایت کرد.
-چطوری؟
-خدا را شکر. مزاحم شدم.
-اصلا. خوشحالم کردی. از صبح تا حالا منتظرتم.
تا وارد اتاق شدند، محمد عادت کرده بود و فورا چشمش به در کشویی میافتاد و سینی چایی دارچین خوشکلی که آنجا بود را میدید. ولی آن روز تعجب کرد. دید در نیمه باز است اما خبری از سینی چایی نیست!
به روی خودش نیاورد. پدر رفت تا عینکش را بیاورد و کنار محمد بنشیند. محمد هم ننشست و به عکسهای قدیمی دورتادور اتاق نگاه انداخت. عکسهای خیلی قدیمی و جدید از جامعه مسیحیان و ارامنه ایران که انگار کلکسیونی از آنان در اتاق کار پدرایوان وجود داشت. عکسهایی که معلوم بود که بازسازی نشده و با انواع دوربینها گرفته شده و هنوز آن حس و حال قدیمی بودن را با خودش دارد.
محمد... همین طور که مشغول تماشای عکسها بود، ناگهان قلبش شروع به تپش کرد. از آرام آرام شروع شد و کمکم به هیجان و استرس تبدیل شد. از آن مدل هیجاناتی که ناخودآگاه یکی از پاهایت میلرزد و اگر دسته کلید یا خودکار در دست داری، تندتند تکانش میدهی.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
در همین افکار بود که با تِقتِقِ آرامی که نوک انگشت یک نفر به درِ کشوییِ شیشهای میزد، به خودش آمد. رو به آن طرف کرد. دلیل همه اضطراب و تشویشش را به چشمان خودش دید.
نفسش داشت حبس میشد.
یک لحظه خشکش زد.
دید یک پریِ سپید روی...
با موهای خرمایی به بلندای قامتش...
که آن لحظه شرارهها را ریخته بود روی شانه و روبرویش...
بدون هیچ حجاب و روسری و شالی...
که اندر آن دستش یک سینی چایِ داغِ لب دوز و لب سوز بود و بوی دارچینش تا هفت خانه آن طرفتر میرفت، با دو تا شاخه نباتِ طلایی...
سلام کرد و مودبانه و باقاعده خوش اومدین» گفت و...
دولا شد و سینی را همانجا گذاشت و «بااجازهتون» گفت و رفت.
محمد در دَم دو لیتر عرق ریخت و لکنت زبانش صد برابر شد. ندید بدید حتی نتوانست به دختره«خیر پیش» بگوید و«چرا زحمت کشیدید» بزند و «اجازه ما دست شماست» به زبان آورد. نفسش هنوز در حبس بود و با رفتن آن دختر، کمکم نفسش آزاد شد.
به هم ریخت. دیگر نه آنجا بود و نه در کالبدش. مخصوصا وقتی با پدرایوان روی مبل کنار هم نشستند و متوجه شد که پدرایوان در دار دنیا خودش هست و دختری که او را «تینا» نامیده بود و حاصل تنها عشقش بود که سالها پیش، سرِ زا از دنیا رفته بود و تینا شده بود همه دنیا و آخرتِ پدرش.
دنیا روی قلب محمد سنگینی میکرد. از یک طرف عطر چایِ داغِ دارچینی و از یک طرف دیگر بوی چلو قورمه سبزیِ تیناپَز. از یک طرف محبتهای صادقانه پدرایوان و از طرف دیگر ادب و نزاکت دختری که تا آن روز فقط او به محمد سلام و خوش آمد گفته بود.
داشت پس میافتاد. باید کاری میکرد. با این که ایوان با لبخند و حرفهای دلنشینش مجلس را در دست داشت اما محمد اصلا صدای او را نمیشنید. فقط برای این که زشت نباشد، سرش را تکان میداد. در همان لحظات، هزار و یک فکر باهوده و بیهوده به ذهنش میرسید و چون نمیتوانست هضم و جمعبندی کند، قلبش داشت میآمد در دهانش.
لابد الان سفره میاندازند و سه نفری سر سفره مینشینند. اگر چنین شد، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه همین الان و قبل از ناهار دختره آمد و نشست در جمع ما در بحثمان شرکت کرد، چطور چشم از او بدزدم و فقط حواسم پیشِ پدرش باشد اما به او جسارت نشود؟ اینها را ولش کن. اصلا اگر پدر و دختره دلشان بخواهد که بیشتر با محمد آشنا بشوند و باب مراوده باز شود، چه جواب پدر و مادرش بدهد؟ اصلا باب مراوده هم باز شد، اصلا گیرم که خیلی خانواده خوب و مهربانی باشند که هستند، آخرش چه؟ تا کجا؟ حتی تصور ادامهاش هم سخت و سنگین است...
در همین کلنجارها بود که از آن چه میترسید سرش آمد و تینا وارد شد. و محمد مهمترین تصمیم زندگیاش را سرسختانه گرفت و همان لحظه از سر جا برخواست. اولش پدرایوان فکر کرد که برای احترام به تینا از سر جا بلند شده. پدر گفت: «خواهش میکنم. راحت باش. دخترم! بشین. از دیشب تا حالا خیلی خسته شدی.»
اما محمد ننشست و رو به پدرایوان کرد و با کمی لکنت گفت: «بخشید. یه چیزی جا گذاشتم. بیرونه. همین... سر کوچه است... برم و برگردم.»
ایوان تعجب کرد. پرسید: «چی؟ کجاست؟»
محمد رو به طرف درِ اتاق حرکت کرد که یهو صدای نازک و معصومانه تینا آمد که گفت: «چاییتون...»
محمد رو برنگرداند و همان طور که به طرف نور خورشیدِ پشت درِ اتاق میرفت زیر لب جواب داد: «تشکر!»
این را گفت و از اتاق خارج شد. فاصله درِ اتاق تا درِ حیاط چیزی حدودا 10 متر بود. کفشش را پوشید اما به خودش فرصت نداد که پاشنهاش را بکشد. آن ده متر را تا درِ حیاط مثل گلوله رفت و در را باز کرد و خودش را به کوچه رساند و تا سر کوچه دوید.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
به سر کوچه که رسید، نفسش داشت بند میآمد. اما سنگینی که روی سینهاش حس میکرد، کمتر شده بود و احساس میکرد از یک قفس آزاد شده. منتظر تاکسی نماند. کفشش را درست پوشید و تندتند به راه افتاد.
داشت دیوانه میشد. با خودش میگفت: «ینی تمام این مدت که در کشویی باز میشد، این دختره پشت در مینشسته؟ همیشه این چایی و دارچین لعنتی که بوش مستم کرده بود کار این دختره بود؟ ینی کل این یک سال و چند ماهی که شاگرد ایوان بودم، دخترش همه حرفای ما رو میشنیده؟ چرا به من نگفت که کلاسمون سه نفره است؟ چرا نگفت که دختر داره و روز تولدش دعوتم میکنه؟»
بعد از نیم ساعت پیادهروی، بالاخره تاکسی گرفت. حالش بد بود. نمیخواست با آن حال به حوزه برود و میثم و ابوذر او را ببینند و سیم جیمش کنند و یهو از دهانش بپرد و حرفی بزند که دردسر بشود. به خاطر همین برای دومین بار در طول آن سه سال، به دریای محمودآباد رفت. از تاکسی پیاده شد و رفت و جورابش را درآورد و روی سنگی نشست و پاهایش را تا زانو در آب فرو برد و چشمانش را بست.
شاید هیچی نبود. شاید قرار نبود اتقافی بیفتد. شاید اصلا خبری نبوده و همه چیز عادی بوده اما آن لحظه دنیا دور سر محمد میچرخید. شما که غریبه نیستید. بنا به چندین علت که مهمترینهایش این میشود که: چون بار اولی بود که دختری را در آن فاصله و با آن وضعیت میدید! اولین بار بود که با آنچنان دختری سلام و علیک کرد. اولین باری بود که در خانهای وارد شده بود که از آن ساعت به بعد، دیگر بوی علم و تجربه و سوال و پرسشگری نمیداد و از همه بدتر؛ بالاخره محمد جوان بود و امکان داشت دلش به سمت و سویی برود که دیگر ایوان و تلمود و مسیحیت و پرسشهایش بشود بهانه و مقصود، کس دیگری بشود.
از ظهر تا عصر محمد همانجا و در همان حالت ماند و فکر کرد. داغی افکار و وجودش اصلا سردی آب دریا را نمیفهمید. به تهِ دریا چشم دوخته بود و فقط صدای امواج دریا را میشنید.
تا این که یک فکر مانند خوره به جانش افتاد. از سر جا بلند شد و در طول ساحل شروع به قدم زدن کرد و با خودش تندتند حرف میزد.
«همه چی از وقتی شروع شد که دهنتو باز کردی و سر کلاس و وقت و بیوقت و تو مسجد و راهرو و جاده عشق و اینجا و اونجا همه رقم سوال پرسیدی. همه چی از وقتی شروع شد که کمکم یادت رفت که برای چی اومدی حوزه و فقط نشستی سر درس و بحث و مطالعه شرق و غرب عالم و حتی دعای عهدی که هر روز میخوندی، یادت رفت و دیگه نخوندی.»
محکم پایش را به قوطی حلبی که آنجا بود زد و شوتش کرد به طرف دریا.
«اینقدر غرق خودت شدی که نه فهمیدی صالح و فرهاد چطوری اومدن و چطوری رفتن؟ اصلا نفهمیدی چه دوستای گرانبهایی از دست دادی؟ حتی تو نفهمیدی که دهه محرم کی اومد؟ و الان چندم محرم هست؟ خاک بر سرت. اینقدر غلطانداز شدی که سر و کله یه آدمایی دور و برت پیدا شد که اگه دمخورشون شده بودی و شهریه منتظری رو پذیرفته بودی، تا ته ضد انقلاب شدن و چپی کردن پیش میرفتی.»
یک موج زیبا به پاهایش خورد و همین طور که راه میرفت، گوشماهیها را زیر پاهایش حس میکرد.
«درسته تو فقط سوال داشتی و دنبال جواب میگشتی، اما به هر چیزی رسیدی الا به جوابایی که میخواستی برسی. الان هم به جای پیراهن مشکی ماه محرم و هیئت امام حسین و روضه و کار آخوندی، سر و کارت افتاده به یه پدر و دختر مسیحی که اینجوری واست لاو بترکونن و بشی پسرشون و محمدجونشون! معلومه داری کجا میری عوضی؟ تهش کجاست؟ معلومه؟»
حالش بد شد. ضعف کرد. همانجا نشست. غروب بود. توان رفتن به طرف ایستگاه تاکسی نداشت. یک بسکوییت خرید و با کمی آب خورد و به زور سوار تاکسی شد و به طرف حوزه راه افتاد.
وقتی به حوزه رسید، دید صدای عزاداری بچهها میآید. به طرف حسینیه رفت. کفشش را درآورد. دید اینقدر شلوغ شده که داخل جا نیست. میثم داشت میخواند. هر شب که قرار بود میثم بخواند، شلوغتر میشد. از بس باصفا و باحال میخواند. همانجا و دمِ در چند لحظه نشست. دید بدنش داغ کرده. پاهایش توان رفتن به بالا نداشت. به زور خودش را از روی پلهها کشید و به حجره رساند.
فورا هفت هشت تا خرما خورد و یک بطری آب را کامل سر کشید. حالش عادی نبود. همان طور که لباس به تن داشت، سرش را گذاشت روی بالتش و چشمانش را بست.
شنبه نتوانست به کلاس برود. با احدی هم یک کلمه حرف نزد. شبش شب هفتم ماه محرم بود و شب علی اصغر امام حسین. هر چه به طرف تاسوعا و عاشورا نزدیکتر میشدند، مراسم عزاداری حوزه شلوغتر و گرمتر میشد. محمد پنجره حجره را باز کرد و در تاریکی حجره، صدای روضه میثم را میشنید و پس از مدتها تا به خودش آمد، صورتش خیسِ اشک شد.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
گاهی وقتها دست آدم کار میکند اما حواسش نیست و نمیداند در حال خودش است. تا به خودش آمد، همه وسایلش را جمع کرده بود. هرچند از آن همه وسایل و کتابی که با خودش از جهرم آورده بود، خبری نبود و بضاعتش کمتر شده بود. اما هر چه داشت جمع کرد و لباسش را پوشید و راه افتاد تا برای همیشه مازندران را ترک کند.
وقتی میخواست از جلوی حسینیه رد بشود، شورِ آخر مراسم بود و بچهها عاشقانه سینه میزدند. اما محمد پا در کفشش انداخت و راه افتاد.
جهرم/شب هشتم محرمالحرام/سال 1384
24 ساعت بعد...
در جهرم...
شب هشتم محرم...
شب علی اکبر امام حسین...
از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمیدید، مدام پشت سرش را نگاه میکرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمیکند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمیکنند.
در اینطور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم میرسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگانلنگان بهطرف عقب رفت. تا به نقطهای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همانطور جوشخورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمیآمد، به زانویش گرفت و اندکی بهسختی دولا شد و میخواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد.
همانطور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همانطور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و میخواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یکلحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش.
سپس محمد سیم برق را از پدرش گرفت و همین طور که چشمانش پر از اشک بود و سیم برقِ موتورخانه هیئت عزاداری را روی شانهاش حمل میکرد، با خودش زمزمه میکرد؛
[ گفتند کارِتان؟ همه گفتیم نوکریم
چون بار عشق را به سرِ شانه میبریم
ما را اگرچه بازی دنیا خراب کرد
اما به لطف بازی ارباب بهتریم... ] 😭
ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، بهطرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و میخواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت.
آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد...
البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز...
که ناگهان دید در باز شد...
و پدرش در قاب در نمایان گشت...
قدمی به طرف محمد آمد و دستش را به طرف او گرفت...
و محمد خوشحال، دست در دست پدر گذاشت و «یاعلی» گفت و از جا بلند شد.
پایان
🌷و العاقبه للمتقین🌷
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام
چند سالی هست ک کتاباتونو میخونم
دلیل این پیامایی ک گفتن انقد منتقد سفت و سخت دارید نمیفهمم...خداییش چرا باید در این حد رد کنن آثارتونو...
خدا شفا بده همه مریضای اسلامو...
🔹فرهاد داستانتون خیلی شخصیت جالبی بود...
آخوند متفاوت و خاص...
کاش اگه ازش خبر دارید از آخر و عاقبتش بگید برامون
🔹سلام و خداقوت
با مناجات پدر محمد یاد سفرنامه ی کربلای محمد افتادم که بعد از ۱۴سال طلبگی برای اولین بار برای مردم زیارت عاشورا و روضه ی علی اصغر خوند...
دعای پدر...
🔹سلام علیکم
طاعات قبول
یه چیزی که ذهن بنده را مشغول کرده اینه که صالح احساس دین به محمد داشته
چون تو قسمت چهارم داستان م م محمد۳ صالح ناخواسته باعث تحریک بهرام شد...ویا قبل تر استادی که به صالح گفته بود از محمد دوری کنه اگر اشتباه نکنم.
🔹سلام حاج آقا
طاعات قبول
و خداقوت
میخواستم بگم چه صبر و تحملی داشتید
که موضوعات به این مهمی(داستان زندگی خودتون) رو تازه بهش پرداختید و این همه سال اجازه دادید دیگران در موردتون گمان اشتباه کنن
شاید اگه این داستان رو اول (شروع نویسندگیتون) مینوشتید الآن خیلی مطرح و معروفتر بودید
و شبکه های تلویزیون، حوزه ها، دانشگاهها و... برای دعوت شما سر و دست میشکوندن
🔹سلام طاعات قبول
چرباید این ساعت بعداز نمازصبح که بگیرم بخوابم دارم بشما فکرکنم؟
وکتاباتونو توی ذهنم مرور می کنم ببینم چه چیزی دراونها وشماهست که حکم ارتداد ومسئله داربودن گرفتید
تمام کتابهاتون که تبلیغ حجاب و صهیونیست ستیزی و ولایتمداری به وفورهست
وتبلیغ اخلاقیات و بیان احکام هم درقالب داستان هست
آخرش چیزی پیدانکردم
البته اوناییکه حکم مسئله داربودنتون رو صادرکردند هم برام جذابند چون چیزی رو پیدا می کنند ومسئله می دونند که باعث تعجب میشن
🔹سلام آقای حدادپور طاعتتون قبول
آقا من همشهری خودتون واز هم محلیهای خودتون هستم وهم ارادت زیاد به مادرتون دارم و هم علاقه زیادی بهشون دارم واحترام زیادی براشون قائل هستم کتابتون که دارم میخونم نسبت به شناختی که از مادرتون دارم میبینم که در مورد مادرتون که نوشتین کاملا مطابق اخلاق ورفتار وحتی کلام مادرتون هست وتصویر مادرتون رو در ذهنم تداعی میشه و ارادتم به مادرتون بیشتر میشه
انشاالله که خدا هم برای مادرتون حفظ کنه هم برای شهرمون
اربعین که رفته بودم کربلا خانمهای ایرانی که میدیدم وهم کلام میشدم ازم میپرسیدم که از کجا اومدین تا بهشون میگفتم که از جهرم ،فوری میپرسیدن که آقای حدادپور هم میشناسین اونجا بود که خیلی افتخار میکردم که جهرمی وهم محله ای هستیم انشاالله که سالم وسلامت باشید التماس دعا
🔹سلام حاج آقا طاعات و عبادات شما مقبول درگاه الهی.من دوستانم تعدادی از کتاب های شما رو تهیه کردیم ویک کتاب خانه کوچک درست شد کتاب ها رو به هر که دوست داشته باشه امانت میدیم وهمین طور دست به دست میچرخه.من اولین بار با کف خیابون باشما آشنا شدم وتقریبا همه رمان های تالیفی توسط جنابعالی رو خوندم.مهمترین چیزی که نصیب من شد باز شدن چشمم نسبت به مسائل داخلی وحتی خارجی بود.قلم توانا و پر کششی دارید.من بارها در جهرم پای سخنرانی وروضه های شما نشستم ومیدونم که آرزو ودعای پدر بزرگوارتان مستجاب شده.ان شاءالله همیشه سالم وموفق باشید. کاش برای یک بار هم شده به عنوان سورپرایز کل داستان رو یکجاداخل کانال می گذاشتید تا ما اینقدر حرص نخوریم
🔹سلام علیکم
با عرض تشکر از انتشار رمان محمد۳
با مطالعه ی رمان ، مباحث یهودپژوهی جالبتر شد، زیرا با این حجم از تحمل سختی ها این معلومات را کسب کرده اید
همچنین تشکر از مباحث بسیار مفید یهود پژوهی مسیحیت تبشیری و اسلام رحمانی
لطفا هرمنوتیک را هم تدریس بفرمایید
بنظر علم بسیار جالبی هست
🔹باسلام تبریک فرا رسیدن عید فطر🎊🎊🎊،به نظرم آقا صالح درآینده نه چندان دور شهید میشه😭😭😭😭😭 واما اون پیامی که دوست عزیز درآن به استناد آیه قرآن میگه سئوالات دینی رو غیر مسلمان نپرسید،میگم به نظر من اتفاقا آقا محمد به خاطر اثبات حقانیت دین اسلام وتشیع رفته پیش عالم مسیحی که بطور غير مستقيم اونو به دین اسلام دعوت کنه.🤗🤗🤗🤗
🔹سلام بر شما...
رحمت به پدرتون...
بحق امشب... تا قیام قیامت سر سفره آقا علی اکبر علیهالسلام باشند...
اگه محبت کنید و نیت کنید در کارهای خیر و بخصوص زیارات شما مرحوم پدر بنده هم سهیم باشند لطف زیادی کرده اید...
نثار همه اموات صلوات
🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر عیدتون مبارک
واقعا ممنونم ب خاطر داستان محمد ۳ عالی بود اما حاج اقا فکر نمیکنین داستانتون پایانش خیلی باز بود هنوز میتونستین خیلی چیزا رو بگین ک بعدش چی شد ...ذهنم خیلی درگیر بعدش شده
نکنه میخواین محمد ۴ رو بنویسین 😊
الان این پدر ایوان چی شد حوزه مازندرانتون چی و کلی سوال دیگه ...
عاقبتتون ختم ب خیر ان شاالله 🌹