eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
104.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
745 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای عزیز فکر میکنم این توصیه از مرحوم آیت الله فاطمی نیا بود که میفرمود: ماه رمضان را با زیارت جامعه کبیره تمام کنید. یادمون نره ان‌شاءالله ضمنا، خیلی التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [انسان هنگامی خود را می‌یابد که در راهی که برای یافتنش طی کرده، گم شود. فریدریش نیچه] روز جمعه شد. محمد با این که شب قبلش در کتابخانه مانده بود اما تا ساعت 9 بیشتر نخوابید و زود بلند شد و آماده شد که تا هنوز حوزه شلوغ نشده، برود. دست و صورتش را شست و شلوارش را که اتو کرده بود پوشید و می‌خواست لباس مشکی که در دهه محرم به تن داشت بپوشد اما با خودش فکر کرد که به جشن تولد می‌خواهد برود و جالب نیست که پیراهم مشکی بپوشد. ته دلش یک‌جوری بود اما بالاخره تصمیمش را گرفت و همان پیراهن چهارخانه را پوشید و قابی که خریده بود برداشت و راه افتاد. وقتی می‌خواست کفشش را از جاکفشی طبقه هم‌کف بردارد، چشمش به حسینیه افتاد. دید درش باز است. سرک کشید و دید هفت هشت نفر از بچه‌ها از جمله میثم و ابوذر و ساداتی و بقیه که پایه هیئت و عزاداری بودند، از فرط خستگی وسط حسینیه خوابشان برده است. پاشنه کفشش را کشید و حرکت کرد. آن روز کمی ماشین بد پیدا میشد. چون هنوز زود بود و معمولا حوالی ساعت 10ونیم به بعد ماشین بهتر پیدا میشد. بالاخره یک ماشین گرفت و تا ساری رفت. در راه با خودش فکر میکرد که چه خبر است؟ چه کسانی دعوت هستند؟ با چه اساتید و مسیحیانی آشنا می‌شود؟ آیا بحث میشود؟ چه کند که اگر بحث شد، بی‌کلاس و بی‌زبان جلوه نکند؟ و از دست فکرها باعث شده بود که هیجان خاصی داشته باشد و دستش یخ کند. چون در راه کمی معطل شد، وقتی به خانه پدرایوان رسید، حدودا ساعت 11ونیم بود. یادش آمد که یادش رفته که عطر بزند. بخشکی شانس گفت و نفس عمیقی کشید و دستش را به طرف زنگ بُرد. در باز شد. استرس و هیجان خاصی داشت. تا وارد شد، دید حیاط خانه آب و جارو شده و عطر و ملاحت خاصی خانه را فرا گرفته. پدرایوان با یک پیراهن سفید و سر و روی تازه به استقبال محمد آمد. برای اولین بار محمد را در آغوش گرفت. محمد در آغوش ایوان احساس خوبی داشت و گرمای محبت را در او احساس کرد. ایوان محمد را تعارف کرد و همان‌طور که با مهربانی دستش را گرفته بود، او را به همان اتاق همیشگی هدایت کرد. -چطوری؟ -خدا را شکر. مزاحم شدم. -اصلا. خوشحالم کردی. از صبح تا حالا منتظرتم. تا وارد اتاق شدند، محمد عادت کرده بود و فورا چشمش به در کشویی می‌افتاد و سینی چایی دارچین خوشکلی که آنجا بود را میدید. ولی آن روز تعجب کرد. دید در نیمه باز است اما خبری از سینی چایی نیست! به روی خودش نیاورد. پدر رفت تا عینکش را بیاورد و کنار محمد بنشیند. محمد هم ننشست و به عکس‌های قدیمی دورتادور اتاق نگاه انداخت. عکس‌های خیلی قدیمی و جدید از جامعه مسیحیان و ارامنه ایران که انگار کلکسیونی از آنان در اتاق کار پدرایوان وجود داشت. عکس‌هایی که معلوم بود که بازسازی نشده و با انواع دوربین‌ها گرفته شده و هنوز آن حس و حال قدیمی بودن را با خودش دارد. محمد... همین طور که مشغول تماشای عکس‌ها بود، ناگهان قلبش شروع به تپش کرد. از آرام آرام شروع شد و کم‌کم به هیجان و استرس تبدیل شد. از آن مدل هیجاناتی که ناخودآگاه یکی از پاهایت می‌لرزد و اگر دسته کلید یا خودکار در دست داری، تندتند تکانش میدهی. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
در همین افکار بود که با تِق‌تِقِ آرامی که نوک انگشت یک نفر به درِ کشوییِ شیشه‌ای میزد، به خودش آمد. رو به آن طرف کرد. دلیل همه اضطراب و تشویشش را به چشمان خودش دید. نفسش داشت حبس میشد. یک لحظه خشکش زد. دید یک پری‌ِ سپید روی... با موهای خرمایی به بلندای قامتش... که آن لحظه شراره‌ها را ریخته بود روی شانه و روبرویش... بدون هیچ حجاب و روسری و شالی... که اندر آن دستش یک سینی چایِ داغِ لب دوز و لب سوز بود و بوی دارچینش تا هفت خانه آن طرف‌تر می‌رفت، با دو تا شاخه نباتِ طلایی... سلام کرد و مودبانه و باقاعده خوش اومدین» گفت و... دولا شد و سینی را همانجا گذاشت و «بااجازه‌تون» گفت و رفت. محمد در دَم دو لیتر عرق ریخت و لکنت زبانش صد برابر شد. ندید بدید حتی نتوانست به دختره«خیر پیش» بگوید و«چرا زحمت کشیدید» بزند و «اجازه ما دست شماست» به زبان آورد. نفسش هنوز در حبس بود و با رفتن آن دختر، کم‌کم نفسش آزاد شد. به هم ریخت. دیگر نه آنجا بود و نه در کالبدش. مخصوصا وقتی با پدرایوان روی مبل کنار هم نشستند و متوجه شد که پدرایوان در دار دنیا خودش هست و دختری که او را «تینا» نامیده بود و حاصل تنها عشقش بود که سالها پیش، سرِ زا از دنیا رفته بود و تینا شده بود همه دنیا و آخرتِ پدرش. دنیا روی قلب محمد سنگینی می‌کرد. از یک طرف عطر چایِ داغِ دارچینی و از یک طرف دیگر بوی چلو قورمه سبزیِ تیناپَز. از یک طرف محبت‌های صادقانه پدرایوان و از طرف دیگر ادب و نزاکت دختری که تا آن روز فقط او به محمد سلام و خوش آمد گفته بود. داشت پس می‌افتاد. باید کاری می‌کرد. با این که ایوان با لبخند و حرف‌های دلنشینش مجلس را در دست داشت اما محمد اصلا صدای او را نمیشنید. فقط برای این که زشت نباشد، سرش را تکان میداد. در همان لحظات، هزار و یک فکر باهوده و بیهوده به ذهنش می‌رسید و چون نمی‌توانست هضم و جمع‌بندی کند، قلبش داشت می‌آمد در دهانش. لابد الان سفره می‌اندازند و سه نفری سر سفره می‌نشینند. اگر چنین شد، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه همین الان و قبل از ناهار دختره آمد و نشست در جمع ما در بحثمان شرکت کرد، چطور چشم از او بدزدم و فقط حواسم پیشِ پدرش باشد اما به او جسارت نشود؟ این‌ها را ولش کن. اصلا اگر پدر و دختره دلشان بخواهد که بیشتر با محمد آشنا بشوند و باب مراوده باز شود، چه جواب پدر و مادرش بدهد؟ اصلا باب مراوده هم باز شد، اصلا گیرم که خیلی خانواده خوب و مهربانی باشند که هستند، آخرش چه؟ تا کجا؟ حتی تصور ادامه‌اش هم سخت و سنگین است... در همین کلنجارها بود که از آن چه میترسید سرش آمد و تینا وارد شد. و محمد مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را سرسختانه گرفت و همان لحظه از سر جا برخواست. اولش پدرایوان فکر کرد که برای احترام به تینا از سر جا بلند شده. پدر گفت: «خواهش میکنم. راحت باش. دخترم! بشین. از دیشب تا حالا خیلی خسته شدی.» اما محمد ننشست و رو به پدرایوان کرد و با کمی لکنت گفت: «بخشید. یه چیزی جا گذاشتم. بیرونه. همین... سر کوچه است... برم و برگردم.» ایوان تعجب کرد. پرسید: «چی؟ کجاست؟» محمد رو به طرف درِ اتاق حرکت کرد که یهو صدای نازک و معصومانه تینا آمد که گفت: «چاییتون...» محمد رو برنگرداند و همان طور که به طرف نور خورشیدِ پشت درِ اتاق می‌رفت زیر لب جواب داد: «تشکر!» این را گفت و از اتاق خارج شد. فاصله درِ اتاق تا درِ حیاط چیزی حدودا 10 متر بود. کفشش را پوشید اما به خودش فرصت نداد که پاشنه‌اش را بکشد. آن ده متر را تا درِ حیاط مثل گلوله رفت و در را باز کرد و خودش را به کوچه رساند و تا سر کوچه دوید. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
به سر کوچه که رسید، نفسش داشت بند می‌آمد. اما سنگینی که روی سینه‌اش حس می‌کرد، کمتر شده بود و احساس می‌کرد از یک قفس آزاد شده. منتظر تاکسی نماند. کفشش را درست پوشید و تندتند به راه افتاد. داشت دیوانه میشد. با خودش می‌گفت: «ینی تمام این مدت که در کشویی باز میشد، این دختره پشت در می‌نشسته؟ همیشه این چایی و دارچین لعنتی که بوش مستم کرده بود کار این دختره بود؟ ینی کل این یک سال و چند ماهی که شاگرد ایوان بودم، دخترش همه حرفای ما رو می‌شنیده؟ چرا به من نگفت که کلاسمون سه نفره است؟ چرا نگفت که دختر داره و روز تولدش دعوتم میکنه؟» بعد از نیم ساعت پیاده‌روی، بالاخره تاکسی گرفت. حالش بد بود. نمی‌خواست با آن حال به حوزه برود و میثم و ابوذر او را ببینند و سیم جیمش کنند و یهو از دهانش بپرد و حرفی بزند که دردسر بشود. به خاطر همین برای دومین بار در طول آن سه سال، به دریای محمودآباد رفت. از تاکسی پیاده شد و رفت و جورابش را درآورد و روی سنگی نشست و پاهایش را تا زانو در آب فرو برد و چشمانش را بست. شاید هیچی نبود. شاید قرار نبود اتقافی بیفتد. شاید اصلا خبری نبوده و همه چیز عادی بوده اما آن لحظه دنیا دور سر محمد می‌چرخید. شما که غریبه نیستید. بنا به چندین علت که مهم‌ترین‌هایش این میشود که: چون بار اولی بود که دختری را در آن فاصله و با آن وضعیت می‌دید! اولین بار بود که با آنچنان دختری سلام و علیک کرد. اولین باری بود که در خانه‌ای وارد شده بود که از آن ساعت به بعد، دیگر بوی علم و تجربه و سوال و پرسش‌گری نمی‌داد و از همه بدتر؛ بالاخره محمد جوان بود و امکان داشت دلش به سمت و سویی برود که دیگر ایوان و تلمود و مسیحیت و پرسش‌هایش بشود بهانه و مقصود، کس دیگری بشود. از ظهر تا عصر محمد همانجا و در همان حالت ماند و فکر کرد. داغی افکار و وجودش اصلا سردی آب دریا را نمی‌فهمید. به تهِ دریا چشم دوخته بود و فقط صدای امواج دریا را می‌شنید. تا این که یک فکر مانند خوره به جانش افتاد. از سر جا بلند شد و در طول ساحل شروع به قدم زدن کرد و با خودش تندتند حرف میزد. «همه چی از وقتی شروع شد که دهنتو باز کردی و سر کلاس و وقت و بی‌وقت و تو مسجد و راهرو و جاده عشق و این‌جا و اون‌جا همه رقم سوال پرسیدی. همه چی از وقتی شروع شد که کم‌کم یادت رفت که برای چی اومدی حوزه و فقط نشستی سر درس و بحث و مطالعه شرق و غرب عالم و حتی دعای عهدی که هر روز می‌خوندی، یادت رفت و دیگه نخوندی.» محکم پایش را به قوطی حلبی که آنجا بود زد و شوتش کرد به طرف دریا. «اینقدر غرق خودت شدی که نه فهمیدی صالح و فرهاد چطوری اومدن و چطوری رفتن؟ اصلا نفهمیدی چه دوستای گرانبهایی از دست دادی؟ حتی تو نفهمیدی که دهه محرم کی اومد؟ و الان چندم محرم هست؟ خاک بر سرت. اینقدر غلط‌انداز شدی که سر و کله یه آدمایی دور و برت پیدا شد که اگه دم‌خورشون شده بودی و شهریه منتظری رو پذیرفته بودی، تا ته ضد انقلاب شدن و چپی کردن پیش می‌رفتی.» یک موج زیبا به پاهایش خورد و همین طور که راه میرفت، گوش‌ماهی‌ها را زیر پاهایش حس میکرد. «درسته تو فقط سوال داشتی و دنبال جواب می‌گشتی، اما به هر چیزی رسیدی الا به جوابایی که می‌خواستی برسی. الان هم به جای پیراهن مشکی ماه محرم و هیئت امام حسین و روضه و کار آخوندی، سر و کارت افتاده به یه پدر و دختر مسیحی که اینجوری واست لاو بترکونن و بشی پسرشون و محمدجونشون! معلومه داری کجا میری عوضی؟ تهش کجاست؟ معلومه؟» حالش بد شد. ضعف کرد. همانجا نشست. غروب بود. توان رفتن به طرف ایستگاه تاکسی نداشت. یک بسکوییت خرید و با کمی آب خورد و به زور سوار تاکسی شد و به طرف حوزه راه افتاد. وقتی به حوزه رسید، دید صدای عزاداری بچه‌ها می‌آید. به طرف حسینیه رفت. کفشش را درآورد. دید اینقدر شلوغ شده که داخل جا نیست. میثم داشت می‌خواند. هر شب که قرار بود میثم بخواند، شلوغ‌تر میشد. از بس باصفا و باحال می‌خواند. همان‌جا و دمِ در چند لحظه نشست. دید بدنش داغ کرده. پاهایش توان رفتن به بالا نداشت. به زور خودش را از روی پله‌ها کشید و به حجره رساند. فورا هفت هشت تا خرما خورد و یک بطری آب را کامل سر کشید. حالش عادی نبود. همان طور که لباس به تن داشت، سرش را گذاشت روی بالتش و چشمانش را بست. شنبه نتوانست به کلاس برود. با احدی هم یک کلمه حرف نزد. شبش شب هفتم ماه محرم بود و شب علی اصغر امام حسین. هر چه به طرف تاسوعا و عاشورا نزدیک‌تر می‌شدند، مراسم عزاداری حوزه شلوغ‌تر و گرم‌تر میشد. محمد پنجره حجره را باز کرد و در تاریکی حجره، صدای روضه میثم را می‌شنید و پس از مدت‌ها تا به خودش آمد، صورتش خیسِ اشک شد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
گاهی وقت‌ها دست آدم کار می‌کند اما حواسش نیست و نمی‌داند در حال خودش است. تا به خودش آمد، همه وسایلش را جمع کرده بود. هرچند از آن همه وسایل و کتابی که با خودش از جهرم آورده بود، خبری نبود و بضاعتش کمتر شده بود. اما هر چه داشت جمع کرد و لباسش را پوشید و راه افتاد تا برای همیشه مازندران را ترک کند. وقتی می‌خواست از جلوی حسینیه رد بشود، شورِ آخر مراسم بود و بچه‌ها عاشقانه سینه می‌زدند. اما محمد پا در کفشش انداخت و راه افتاد. جهرم/شب هشتم محرم‌الحرام/سال 1384 24 ساعت بعد... در جهرم... شب هشتم محرم... شب علی اکبر امام حسین... از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمی‌دید، مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمی‌کند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمی‌کنند. در این‌طور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم می‌رسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگان‌لنگان به‌طرف عقب رفت. تا به نقطه‌ای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همان‌طور جوش‌خورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمی‌آمد، به زانویش گرفت و اندکی به‌سختی دولا شد و می‌خواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد. همان‌طور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همان‌طور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و می‌خواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یک‌لحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش. سپس محمد سیم برق را از پدرش گرفت و همین طور که چشمانش پر از اشک بود و سیم برقِ موتورخانه هیئت عزاداری را روی شانه‌اش حمل می‌کرد، با خودش زمزمه می‌کرد؛ [ گفتند کارِتان؟ همه گفتیم نوکریم چون بار عشق را به سرِ شانه می‌بریم ما را اگرچه بازی دنیا خراب کرد اما به لطف بازی ارباب بهتریم... ] 😭 ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، به‌طرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و می‌خواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت. آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد... البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز... که ناگهان دید در باز شد... و پدرش در قاب در نمایان گشت... قدمی به طرف محمد آمد و دستش را به طرف او گرفت... و محمد خوشحال، دست در دست پدر گذاشت و «یاعلی» گفت و از جا بلند شد. پایان 🌷و العاقبه للمتقین🌷 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام چند سالی هست ک کتاباتونو میخونم دلیل این پیامایی ک گفتن انقد منتقد سفت و سخت دارید نمیفهمم...خداییش چرا باید در این حد رد کنن آثارتونو... خدا شفا بده همه مریضای اسلامو... 🔹فرهاد داستانتون خیلی شخصیت جالبی بود... آخوند متفاوت و خاص.‌‌.. کاش اگه ازش خبر دارید از آخر و عاقبتش بگید برامون 🔹سلام و خداقوت با مناجات پدر محمد یاد سفرنامه ی کربلای محمد افتادم که بعد از ۱۴سال طلبگی برای اولین بار برای مردم زیارت عاشورا و روضه ی علی اصغر خوند... دعای پدر... 🔹سلام علیکم طاعات قبول یه چیزی که ذهن بنده را مشغول کرده اینه که صالح احساس دین به محمد داشته چون تو قسمت چهارم داستان م م محمد۳ صالح ناخواسته باعث تحریک بهرام شد...ویا قبل تر استادی که به صالح گفته بود از محمد دوری کنه اگر اشتباه نکنم. 🔹سلام حاج آقا طاعات قبول و خداقوت میخواستم بگم چه صبر و تحملی داشتید که موضوعات به این مهمی(داستان زندگی خودتون) رو تازه بهش پرداختید و این همه سال اجازه دادید دیگران در موردتون گمان اشتباه کنن شاید اگه این داستان رو اول (شروع نویسندگیتون) مینوشتید الآن خیلی مطرح و معروفتر بودید و شبکه های تلویزیون، حوزه ها، دانشگاهها و... برای دعوت شما سر و دست میشکوندن 🔹سلام طاعات قبول چرباید این ساعت بعداز نمازصبح که بگیرم بخوابم دارم بشما فکرکنم؟ وکتاباتونو توی ذهنم مرور می کنم ببینم چه چیزی دراونها وشماهست که حکم ارتداد ومسئله داربودن گرفتید تمام کتابهاتون که تبلیغ حجاب و صهیونیست ستیزی و ولایتمداری به وفورهست وتبلیغ اخلاقیات و بیان احکام هم درقالب داستان هست آخرش چیزی پیدانکردم البته اوناییکه حکم مسئله داربودنتون رو صادرکردند هم برام جذابند چون چیزی رو پیدا می کنند ومسئله می دونند که باعث تعجب میشن 🔹سلام آقای حدادپور طاعتتون قبول آقا من همشهری خودتون واز هم محلیهای خودتون هستم وهم ارادت زیاد به مادرتون دارم و هم علاقه زیادی بهشون دارم واحترام زیادی براشون قائل هستم کتابتون که دارم میخونم نسبت به شناختی که از مادرتون دارم میبینم که در مورد مادرتون که نوشتین کاملا مطابق اخلاق ورفتار وحتی کلام مادرتون هست وتصویر مادرتون رو در ذهنم تداعی میشه و ارادتم به مادرتون بیشتر میشه انشاالله که خدا هم برای مادرتون حفظ کنه هم برای شهرمون اربعین که رفته بودم کربلا خانمهای ایرانی که میدیدم وهم کلام میشدم ازم میپرسیدم که از کجا اومدین تا بهشون میگفتم که از جهرم ،فوری میپرسیدن که آقای حدادپور هم میشناسین اونجا بود که خیلی افتخار میکردم که جهرمی وهم محله ای هستیم انشاالله که سالم وسلامت باشید التماس دعا 🔹سلام حاج آقا طاعات و عبادات شما مقبول درگاه الهی.من دوستانم تعدادی از کتاب های شما رو تهیه کردیم ویک کتاب خانه کوچک درست شد کتاب ها رو به هر که دوست داشته باشه امانت میدیم وهمین طور دست به دست میچرخه.من اولین بار با کف خیابون باشما آشنا شدم وتقریبا همه رمان های تالیفی توسط جنابعالی رو خوندم.مهمترین چیزی که نصیب من شد باز شدن چشمم نسبت به مسائل داخلی وحتی خارجی بود.قلم توانا و پر کششی دارید.من بارها در جهرم پای سخنرانی وروضه های شما نشستم ومیدونم که آرزو ودعای پدر بزرگوارتان مستجاب شده.ان شاءالله همیشه سالم وموفق باشید. کاش برای یک بار هم شده به عنوان سورپرایز کل داستان رو یکجاداخل کانال می گذاشتید تا ما اینقدر حرص نخوریم 🔹سلام علیکم با عرض تشکر از انتشار رمان محمد۳ با مطالعه ی رمان ، مباحث یهودپژوهی جالب‌تر شد، زیرا با این حجم از تحمل سختی ها این معلومات را کسب کرده اید همچنین تشکر از مباحث بسیار مفید یهود پژوهی مسیحیت تبشیری و اسلام رحمانی لطفا هرمنوتیک را هم تدریس بفرمایید بنظر علم بسیار جالبی هست 🔹باسلام تبریک فرا رسیدن عید فطر🎊🎊🎊،به نظرم آقا صالح درآینده نه چندان دور شهید میشه😭😭😭😭😭 واما اون پیامی که دوست عزیز درآن به استناد آیه قرآن میگه سئوالات دینی رو غیر مسلمان نپرسید،میگم به نظر من اتفاقا آقا محمد به خاطر اثبات حقانیت دین اسلام وتشیع رفته پیش عالم مسیحی که بطور غير مستقيم اونو به دین اسلام دعوت کنه.🤗🤗🤗🤗 🔹سلام بر شما... رحمت به پدرتون... بحق امشب... تا قیام قیامت سر سفره آقا علی اکبر علیه‌السلام باشند... اگه محبت کنید و نیت کنید در کارهای خیر و بخصوص زیارات شما مرحوم پدر بنده هم سهیم باشند لطف زیادی کرده اید... نثار همه اموات صلوات 🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر عیدتون مبارک واقعا ممنونم ب خاطر داستان محمد ۳ عالی بود اما حاج اقا فکر نمیکنین داستانتون پایانش خیلی باز بود هنوز میتونستین خیلی چیزا رو بگین ک بعدش چی شد ...ذهنم خیلی درگیر بعدش شده نکنه میخواین محمد ۴ رو بنویسین 😊 الان این پدر ایوان چی شد حوزه مازندرانتون چی و کلی سوال دیگه ... عاقبتتون ختم ب خیر ان شاالله 🌹
🔹یاد ریسمان و طناب‌های شیطان افتادم که به گردن هر کسی انداخته و او را به طریقی می‌کشاند، و آدمی هم به این فکر و خیال که دنبال حق و حقیقت هست و برای رسیدن به حق تلاش می‌کند،زهی خیال باطل که شیطان برایش گام‌ها دارد و او متوجه نیست. خدا به داد شبانه اوستا رسید و مممحمد را برگرداند وگرنه معلوم نبود تا کجا می‌رفت. اعوذ بالله من همزات الشیاطین 🔹یک سبک جدید تلفیقی از پایان باز و بسته! با یک نخ بسته شده و از هزار جای دیگه باز! آخرش چی شد؟از حوزه باتون تماس نگرفتند که کجایید چرا کلاسها رو نمی آیید؟پدر ایوان از طریق واسطه ها باتون تماس نگرفت که اون روز چرا یهو غیبتون زد و ما که منظوری نداشتیم؟ عاقبت مهدی و رضا چی شد؟ راستی این اسامی که شما آوردید واقعی بود؟ تغییرشونم نداده بودین آیا؟! 🔹قسمت امشب داستان رو خوندم و لذت بردم اما یک مشکلی که من با داستانای شما دارم اینه که دقیقا جایی که فکرشو نمیکنی تموم میشه 😅 ما قاری های قرآن وقتی توی اوج یک دستگاه در حال قرائت هستیم بهمون میگن برای تموم کردن نباید توی اوج تموم کنید. یواش فرود بیایید و بعدش با یه صدق الله ...قرائت رو پایان بدید اما نمیدونم چرا خیلی از داستانای شما بد جا تموم میشه.چه این داستان چه محمد ۲، حیفا، تب مژگان و البته من نویسنده نیستم و سررشته ای هم ندارم اما لااقل من در مورد داستان هاتون اینطور احساس میکنم. 🔹یعنی چی پایان آقا قبول نیست دلمون ادامه میخاد 😭😭😭 🔹فقط اعصاب آدمو بهم می ریزید همین ! ینی خودتون به تنهایی اعصاب یه ملتو بهم میریزید از پدر و مادرتون و خواهراتون گرفته تا همکلاسیهای حوزه تا ایوان و دخترش و آخرش ماها نمیدونم شما بگید چرا ؟! 🔹من تا حالا هیچ کدوم از داستان هاتون رو نخونده بودم اما همینجوری شب اول ماه رمضان خوندم و واقعا عین این سریال‌هایی که آدم تا قسمت بعدی رو نخونه حالش خوب نمیشه شدم! عالیه👌 من توی یکی از دبیرستان‌های مذهبی تهران درس خوندم، کلاس اول دبیرستان ک بودم، دبیرستانمون جزو واحدهای مدرسه، ی درس ۱ واحدی گذاشته بود ب اسم اعتقادی خیلی کلاس جالبی بود دقیقا یادمه اولین بار معلممون اومد سر کلاس و پرسید چرا شماها مسلمونید؟ فقط چون پدر مادرتون مسلمون بودن؟! کی گفته یهودیت و مسیحیت یا بی دینی بده؟ خب اونا هم مثل شما وقتی از پدر مادر متولد شدن ب این دین/بی‌دینی به دنیا اومدن! هیچ کس هم تو کلاس براش جوابی نداشت انقد ایشون سوال پرسید و مارو انداخت توی دریایی که اصلا هیچ وقت بهش اهمیت نمیدادم یا لااقل توی اون سن و سال بهش توجهي نداشتم و گفت برید فکر کنید به این سوالاتم تا هفته بعد، ما رو با یه عالمه سوال و ابهام ول کرد و رفت، تا حالا هیچ وقت هیچ کس تو زندگیم، انقد جدی ازین سوالات نکرده بود ، فکر کنید چقدر آدم گیج میشه! و به خودش میگه: خب راست میگه کی گفته اسلام بهترین دینه؟!؟! هفته بعدی اومد و یادمه باز یه چیزایی همین شکلی پرسید، توی کلاس گفت: من میگم کفش من قشنگ تره، اون یکی میگ کفش من و ... بعد پرسید پس کدومش قشنگ‌تره؟ انقد ازمون سوال پرسید و گفت: اصلا چه شکلی باید بفهمیم کی درست میگه؟! تا آخر کلاس خود ایشون به ابهامات ما پاسخ داد و گفت: تا وقتی "معیار" نداشته باشیم، مشخص نمیشه کدوم کفش قشنگ‌تره، پس باید بگردیم دنبال دقیق‌ترین و بهترین معیار! ما توی اون یک سالی که این درس رو داشتیم، برای اینکه بتونیم بفهمیم اسلام واقعا بهتره یا نه، معلممون کتاب انجیل رو آورد و چند کتاب دیگ از یهودیت که بعد از گذشت ۱۴ ۱۵ سال ازون سالها فراموششون کردم، ما سراغ صحیفه امام هم رفتیم، معلممون برامون میخوند و با عقل ۱۴ ۱۵ سالگیمون ازمون میخواست تا تحلیلشون کنیم و نهایتا اومدیم سراغ قران، کتابی که وقتی بعد از کتاب ادیان آسمانی دیگه اومدیم سراغش، تازه می‌فهمیدیم چقدر متفاوته... اون یک سال کلاس اعتقادی شد زمینه انتخاب عقاید من، باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه و خیلی چیزا رو بفهمم... دیشب به همسرم میگفتم از کتاب شما، ازینکه چقدر شما سختی کشیدید تا به چیزایی که میخواید برسید در حالیکه واقعا بدون هیچ اسم گذاشتن و اذیت کردنی من اینارو گذروندم... واقعا ماشاالله به همت و پشتکار شما... دیشب به همدیگه می‌گفتیم کاش همه مدارس این کارو میکردن، کاش اجازه میدادن بچه‌ها بفهمن کدوم دین بهتره یا لااقل یه شناخت حداقلی از بقیه ادیان داشتن... بازم با خوندن کتاب‌تون توی دلم بهتون احسنت گفتم من که شما رو نمی‌شناختم اما خداروشکر این کتاب یه دفعه همه‌چیزو روشن کرد برام براتون دعا کردم توی مسیرتون ثابت و استوار باشید و خدا پناهتون باشه... خدا قوت خدا به قلمتون توان چند برابری بده ان شاءالله 🔹سلام چرا تمومش کردین من منتظر بقیه اش😭😭😭😭 آقای جهرمی خواهش میکنم تا حالا کتاب از شما نخوندم پایانش اینجوری منو بذاره تو امپاس آخرش والعاقبه للمتقین نیست ادامه داره خیلی جذاب بود خیلی به دلم نشست خیلی
🔹سلام وایییییی نمیدوووونم چی بگم گریه تعجب اشک خنده چقدر خوب تموم شد چه جایی محمد به خودش اومد چقدر عجیب تلنگری که ناخواسته ایوان زد بهش دعای پدر که کار خودشو کرد خدا رحمت کنه پدرتون رو روحشون با امام حسین محشور بشه اصلا این قسمت دلم میخواد یه دل سیر اشک بریزم ارباب دست مارو هم بگیره خدا عاقبت همه مارو بخیر کنه ان شالله دوست نداشتم تموم بشه و بیصبرانه منتظر محمد۴ام و تشکر میکنم بابت انتشار داستان و جسارتتون رو تحسین میکنم یا علی 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول عیدتون مبااااارک الهی از سربازان آقا صاحب الزمان عج باشید و در راه ایشون شهید بشین ماشاءالله ماشاءالله به این قلم عالی بود برای شهادت ما هم شما دعا کنید🤲 🔹محشر بوووووود فوق العاده بود ساعت دو شب تموم شد و حقیقتا قسمت آخر کار رو تموم کرد اینکه یکدفعه عنایتی بشه و آدم به خودش بیاد شما دنبال سوال و جواب بودین و خیلی هم خوب بود ، اما این مسیر رو ادم اگه مراقب نباشه بصورت تدریجی به جایی میره که ... وضعیت سه سال قبل بنده که اگر خدا لطف نمیکرد الان سر از ناکجا آباد درآورده بودم منی که از باور به خدا شروع کردم به تحقیق و همه چی رو برای خودم بردم زیر سوال تا درست تحقیق کنم ولی... هنوزم درحال تحقیقم اما نه اون صورت، الان به اسلامی که عقلم میگه کاملترینه دارم گوش میدم و میرم جلو و میشناسمش و همزمان راجب مکاتب و ادیان دیگه مطالعه میکنم تفاوتش با قبل اینه که به اسلام عمل میکنم چون عقل الانم میگه کاملترینه مگر اینکه خلافش ثابت بشه... 🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر راستش تو محمد ۳ از شجاعتتون خوشم اومد از اینکه ابایی نداشتین از گفتن نواقصی مثل لکنت از گفتن اینکه همه جا رد شدی به نظرم شما شجاعید که با این مسائل انقدر خوب برخورد می کنید بهتون غبطه خوردم 🔹سلام حاج آقا طاعات و عبادات قبول چقد قشنگ بود این قسمت آخر اونجا که گفتند کارتان؟همه گفتیم نوکریم😭بغضم ترکید الان دارم بیصدا گریه میکنم همه زندگیمون فدای امام حسین 🔹سلام علیکم خیلی براتون خوشحالم که عاقبت بخیر شدید . اصلا همون دعا و تضرع پدرتون دستتونو گرفت وگرنه معلوم نبود عاقبتتون به کجا ختم بشه .... من بعد از خوندن قسمت آخر واقعا و از ته دل گریه کردم خدا همه ی بچه های مسلمون رو عاقبت بخیر کنه پایان این داستان هم نقطه ی عطفی بود.برای خودش👏👏👏 🔹سلام چرا انقدر یهویی تموم شددد😭😭 وای اصلا انتظار نداشتم ب این زودیا تموم شه من هنوز دوس دارم از ماجراهای حوزه و محمد و میثم و ابوذر تا محمود و بهرام و فرهاد و صالح بخونم و بخندم ، گریه کنم ، پر از هیجان شم ، عصبی بشم اصلا یه لحظه موندم وقتی نوشته بود : برای همیشه مازندران و ترک کنه بالاخزه ی روزی باید محمد می رفت ولی چرا انقد زود؟ انتظارشو نداشتم حقیقتش😭😂 ماجرای تینا چی بود این وسططططط البته به محمد حق میدم ، محمد ک حتی به یه دختر با حجاب کامل سلام نکرده بود چه برسه ب اینکه دختر مسیحی باشه و بی حجاب😂 ای بابا ، من بیشتر نگران این بودم ک پدر ایوان از این یهویی رفتن محمد ناراحت نشده باشه ب هر حال من واقعا دلتنگ این داستان میشم جوری بود ک انگار ما هم تو حجره ی محمد بودیم ، تو حوزه بودیم ، تو کلاس پدر ایوان ، خونه استاد تولایی و فهیم زاده ، میون مباحثه های محمد با بچه ها ، تو اون جمعیت ورزشگاه که داشتن ایستاده مبارزه صالح و بهرام و نگاه می کردن ، تو کتابخونه کم نور ، تو راهرو وقتی محمد غرق تو کتابا بود و فرهاد میرسید خیلی جاها موندیم و خیلی چیزا یاد گرفتیم ممنونم بابت این داستان ، درس های زیادی گرفتم قلمتون مانا اجرتون با امام حسین که خوشحالم خود امام حسین نظر کرد و اخر داستان محمد و ب اصل خودش برگشت 🔹خدایی ول کردین حوزه رو بعدش چیشد ؟ خداوکیلی مرد میخواد از دل اون سیاهی خودشو بکشه بیرون البته نه دعای اون لحظه و شب پدرتون عجیب گیرا بوده خوشا به سعادتتون شاید اگه میموندین این همه توپی که شلیک کردین به سمت مسیحیت با دل نوازی اون پدر و دختر خراب میشد آخرش میگفتن دیدی همه اون علم تقدیم دختر مسیحی شد پس ... 🔹سلام خوش به حال محمد که از خودش گذشت و به امام حسین رسید....این روزها دقیقا در شرایط عکس محمدم، عمق وجودم میگه فعالیتهای مسجد و اینور و اونور رو رها کن و بچسب به درس و کتاب، بس که هر جا میرم برای فعالیت آسیب هست و آسیبم میزنن! و واقعا نمیدونم ندای منیت منه، یا هادی درونم 🔹سلام استاد حدادپور ارجمند عیدتون مبارک قسمت آخر مُ مُ مُحمد واقعا محشر بود بدون اغراق بهترین رمانی بود که تابحال خوندم یه چیز شبیه تنگسیر بهتون تبریک میگم 🔹سلام حاج آقا سحر بخیر.چقد پایان خوبی داشت داستان.و‌چقد قشنگ سر خوردن رو گفتین.بقول‌خودتون شاید هیچی پشت داستان نبود ولی همینکه از خط اولتون و سوالتون جدا می‌شدیم خودش انحراف از خط بوده.دمتون بازم گرم. دعا مارو فراموش نکنین.یا علی