eitaa logo
محتوای تبلیغ دانش آموزی جامعه الزهرا سلام الله علیها
1.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
این ڪاناݪ شامݪ محتۅاهاے تۅلید شده تۅسط مبلّغان جامعة الزَّهࢪا(سلامُ اللهِ عَلیهٰا) جهت تبڵیغ دانش‌آمۅزے مێ‌باشد. ارتباط با ادمین @Qanbariz ارتباط با ادمین @NHTaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃﷽🌸🍃 . پارت 1⃣: دعوتی از مدینه، سفری تا ابدیت ❄️ آسمان مدینه آبی‌تر از همیشه بود. صدای گام‌های پیام‌آوران، کوچه‌های خاکی را بیدار کرده بود. ❤️ پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله، ایستاده بر سکوی مسجد، نگاهی انداخت به همراهانش... نگاهی پر از امید و اندوه... ـ وقت آن رسیده... همه باید بدانند... آخرین حج من نزدیک است.🕋 ـ بروید، همه را دعوت کنید. زن و مرد، پیر و جوان... از هر قبیله، از هر گوشه‌ی سرزمین. ـ بگویید: پیامبر، شما را به حج می‌خواند... سفری از خانه‌ی دل به خانه‌ی خدا. 🧕دخترکی نوجوان، پشت پنجره خانه‌شان، صدای حرکت پیام‌آوران را شنید. دلش ریخت... 👀چشم دوخت به آسمان... در دل گفت: "یعنی می‌تونم منم برم⁉️ یعنی خدا منو هم صدا زده⁉️" و در آن روز، شهر مدینه شور گرفت... قاصدها رفتند، دل‌ها آماده شدند، و سفری شروع شد که قرار بود فقط یک " " نباشد... بلکه پلی باشد به سوی " "... ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ هر دعوتی از طرف خدا، برای بیدار شدن دل ماست. وقتی خدا ما را به جایی می‌خواند، یعنی در آن سفر، چیزی هست که آینده‌ی ما را می‌سازد. بچه‌ها! چرا فکر می‌کنید پیامبر این‌همه آدم رو برای یک سفر حج دعوت کرد؟ شاید چون حج مهم بود؟ شاید چون آخرین حج پیامبر بود... بله دقیقاً! اما یه دلیل مهم‌تر هم بود... پیامبر می‌خواست در راه برگشت، مهم‌ترین حرف عمرش رو بزنه... می‌دونید اون حرف چی بود⁉️🤔 پس منتظر پارت دومباشید تا بفهمید... ولی قبلش، اگر خدا امروز ما رو دعوت کنه، ما چطور جواب می‌دیم⁉️ آیا همین سبک مورد پسندت هست⁉️ ✍
🌸🍃﷽🌸🍃 پارت 2⃣: کوچ دل‌ها، از مدینه تا مکه هوا، گرم و پرغبار بود. اما صدای چرخیدن چرخ‌ها و زنگ شترها، نوای شوق را در شهر پخش کرده بود.🐫 🧕کوثر، دختر نوجوانی از طایفه خزرج، با چادری سفید، کنار مادرش ایستاده بود. چشم‌هایش برق می‌زدند. انگار در دلش، هزار پروانه بال می‌زدند.🦋 – مامان، ما هم می‌ریم ؟ – بله عزیزم، پیامبر خودشون دستور دادند همه باهاشون بیان. – یعنی خود پیامبر هم هستند⁉️ – بله عزیزم، این سفر فقط نیست... من حس می‌کنم قراره اتفاقی بیفته... 🎼 صدای پیامبر از دور می‌آمد... آرام، اما محکم: ـ آگاه باشید! هر کس توان دارد، باید همراه ما باشد... این ، آخرین من است... 🧕کوثر برگشت و به آسمان نگاه کرد.👀 نسیمی خنک از جانب عرفات به صورتش خورد. با خودش گفت: «اگه این آخرین پیامبره، پس یعنی حرفی مونده که نگفته⁉️ یعنی چیزی هست که باید همه بدونن⁉️» و کاروان، آرام آرام از مدینه جدا شد. با دل‌هایی پر از سؤال... و گام‌هایی که نمی‌دانستند قرار است تا قلب تاریخ قدم بردارند... ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ هر حرکت با پیامبر، یک قدم به روشنی نزدیک‌تر است. گاهی خدا ما را به سفرهایی می‌برد، تا از پوسته‌ی عادت بیرون بیاییم و حقیقت را ببینیم. بچه‌ها! فکر می‌کنید چرا پیامبر گفتند همه با من بیان، حتی زن‌ها و بچه‌ها⁉️ شاید چون می‌خواستند همه شاهد چیزی باشند❓ آفرین! چون اتفاقی که قراره بیفته فقط مخصوص علما و مردان نیست. حالا به‌نظرتون چرا اینقدر تأکید داشتند که این آخرشه❓ بله چون می‌خواست یه وداع باشه. درسته... و یک وصیت بزرگ هم در راهه...📝 پارت بعدی، وارد مکه می‌شیم و نشونه‌هایی از ماجرای کم‌کم خودشون رو نشون می‌دن... ✍
🌸🍃﷽🌸🍃 پارت 3⃣: مکه، آغوشی برای آخرین دیدار شهر مکه، آفتاب‌زده و شلوغ بود.🌕 کاروان‌ها یکی‌یکی می‌رسیدند و صدای لبیک‌ها، مثل موجی آرام و سنگین در دل کوچه‌های خاکی می‌پیچید.🌀💤 کوثر، با چشم‌هایی پر از اشتیاق، برای اولین بار مکه را دید.☺️ 🕋 کعبه… سیاه‌پوش و استوار… انگار قلب زمین بود، که همه دورش می‌چرخیدند. دخترک، دست مادر را محکم گرفته بود. – مامان... نگاه کن! اون پیامبره؟ – بله عزیزم… خودشون هستن… با علی‌بن‌ابی‌طالب کنارش… کوثر ایستاد. بغضی گرم در گلویش نشست.😞 دلش می‌خواست بدود… دست‌های پیامبر را بگیرد و بگوید: "نرید… همیشه بمونین…" اما می‌دانست این سفر، سفر است… … آخرین لبیک پیامبر در کنار خانه خدا… در میان آن همه جمعیت، صدای پیامبر آرام اما قاطع به گوش رسید: ـ ای مردم! من از میان شما می‌روم… اما دو چیز گرانبها برایتان باقی می‌گذارم: و … اگر از این دو جدا نشوید، هرگز گمراه نخواهید شد… 👀 کوثر به مادر نگاه کرد. چشم‌های هر دو پر از اشک بود.😪 و دلشان پر از سؤال: "چرا پیامبر این را گفتند؟ یعنی وقت رفتنشون رسیده؟ یعنی باید برای بعد از پیامبر آماده شویم؟"😭 و مکه، در آن روزها، فقط شاهد یک نبود… بلکه بذر یک عهد تازه را در دل تاریخ کاشت. ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ وقتی انسان‌های بزرگ می‌خواهند بروند، همیشه چیزی برای جا گذاشتن دارند. پیامبر، قرآن و اهل‌بیت را برای هدایت ما گذاشتند… چون آینده ما به انتخاب امروزمان بستگی دارد. بچه‌ها! پیامبر فرمودند: من قرآن و اهل‌بیت رو برای شما می‌ذارم. به‌نظرتون چرا گفتند: این دوتا با هم باشن⁉️🤔 بله قرآن بدون اهل‌بیت درست فهمیده نمی‌شه. مثل کتابی که فقط نویسنده‌اش می‌دونه منظورش چی بوده… حالا اگه کسی فقط قرآن رو بگیره و اهل‌بیت رو کنار بذاره چی میشه⁉️🤔 بله ممکنه اشتباه کنه و راه رو گم کنه… برای همین پیامبر گفتند: اگر از این دو جدا نشید، هرگز گمراه نمی‌شید… پارت بعدی، حج تموم می‌شه و پیامبر با کاروان‌ها به سمت مدینه برمی‌گرده… ولی در راه، توقفی مهم در انتظار کاروان‌هاست… ✍
🌸🍃﷽🌸🍃 پارت 4⃣: در راه بازگشت، توقفی که آسمان را نگه داشت. به پایان رسیده بود… مردم، با قلب‌هایی آکنده از شوق و اندوه، آماده بازگشت به شهر و دیار خود بودند. اما برای پیامبر، هنوز مهم‌ترین بخش سفر مانده بود… کاروان‌ها آرام به راه افتادند. کوثر کنار مادرش روی شتر نشسته بود، خسته اما دل‌گرم…🐫 در دلش، هنوز صدای لبیک‌اللهم لبیک می‌پیچید… – مامان… – جانم؟ – چرا پیامبر نگفتند کِی باید بعد از خودش ما رو راهنمایی کنه❓ – شاید هنوز وقتش نرسیده دخترم… 🌝آفتاب، داغ‌تر از همیشه بر سر صحرا می‌تابید. ناگهان در نقطه‌ای به نام « »، صدایی برخاست: ـ بایستید! همه بایستند! پیامبر دستور توقف دادند! همه ایستادند… 🐫شترها، 🐎اسب‌ها، 👬مردم… زیر آفتابی سوزان، در جایی بی‌آب و بی‌سایه، کاروان‌ها گرد آمدند. کوثر نگاه کرد… مردم عرق‌ریزان، زیر آفتاب، منتظر بودند. اما پیامبر، لبخند به لب، آرام ایستاده بود…☺️ در کنار علی… و آن‌جا بود که کوثر فهمید… این توقف، توقف معمولی نبود… قرار است اتفاقی بیفتد که مسیر تاریخ را عوض کند. ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ گاهی سخت‌ترین لحظه‌ها، بهترین فرصت‌های زندگی‌اند. در دل گرما، پیام آسمانی می‌آید… وقتی دل‌ها گوش‌به‌فرمان خدا باشند. بچه‌ها، چرا پیامبر در اون هوای داغ همه رو نگه داشتند⁉️🤔 نمی‌شد صبر کنند تا شب یا وقتی خنک‌تر بشه⁉️ بله دقیقاً! وقتی یه پیام خیلی حیاتی باشه، باید همون‌جا گفته بشه، حتی اگه شرایط سخت باشه… به‌نظرتون چی قراره اونجا گفته بشه که این‌قدر مهمه؟ شاید درباره آینده مردم؟ آماده‌اید برای مهم‌ترین لحظه‌ی تاریخ اسلام؟ در پارت پنجم، پیامبر سخنرانی را شروع می‌کند… و حقیقتی بزرگ، بر همگان آشکار می‌شود… ✍