eitaa logo
♡مُعجزهـ عشْـق♡
342 دنبال‌کننده
181 عکس
11 ویدیو
11 فایل
♡﷽♡ اینجا👇 📖داستان بخوانید داستانهای زیبا🍭 داستانهای ارزشمند✉ کانال دیگر ما مدیر کانال : @admin0313
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ خانم تادئو مشغول چهره نگاری صورت لالا بود ... که اوبران از پشت شیشه بهم اشاره کرد ... با فاصله از اتاق ایستادیم ... - آقای تادئو درست می گفت ... اثری از گنگ توی مدرسه نبود اما توی اون ساختمون چرا ... همه جا رو به دقت تمییز کرده بودن ... اما نه اونقدر تمییز که مشخص نشه قبلا پاتوق شون بوده ... و یه چیز جالب دیگه ... نه تنها از این گنگ، اون اطراف خبری نیست ... بلکه توی کل منطقه هیچ اثری از گنگ ها یا مواد فروش های رهگذر نیست ... با شنیدن این جمله ناخودآگاه چشمم برق زد ... - مگه میشه اطراف یه دبیرستان نشه هیچ اثری از مواد فروش ها و گنگ ها پیدا کرد؟ ... پس دانش آموزها مواد و کارت شناسایی جعلی شون رو از کجا میارن؟ ... نگاه و چهره اوبران هم به اندازه من متعجب بود ... دبیرستانی که بچه هاش به هیچ کار پر خطری دست نمی زنن؟ ... چطور همه جا اینقدر تمییزه؟ ... از مدرسه و خیابون های اطرافش گرفته ... تا اتاق و خونه کریس تادئو ... حتی توی لپ تابش هم اثری از هیچ چیز نبود ... نه تصویر و فیلم خاصی ... نه هیچ رد و نشان دیگه ای ... جز پروژه های دبیرستانی و یه سری کتاب های الکترونیکی ... اونقدر همه چیز عجیب بود که انگار با پرونده موجودات فضایی سر و کار داشتیم ... - به نظرت از کجا باید شروع کنیم؟ ... صدای اوبران رشته افکارم رو پاره کرد ... - فعلا سابقه مدیر دبیرستان رو چک کن ... مطمئنم اگه همه چیز به اون ختم نشه ... بازم جواب خیلی از سوال هامون پیش اونه ... می خوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهمیت ترین نکته ها رو ... بگو سابقه گروه های اون منطقه و دبیرستان رو هم چک کنن ... منم دنبال محل گنگ ها می گردم ... محاله هیچ ارتباطی بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه ... اگر واحد موادمخدر هیچ خبری ازشون نداره ... شک نکن خودشون پخش کننده مواد اون منطقه ان ... جمله ام تموم نشده ... کوین از دایره مواد پشت سرم بود ... - می دونی توماس ... گاهی از خودم می پرسم چرا توی پرونده های مشترک به این عوضی کمک می کنی؟ ... ولی بعدش که خوب فکر می کنم به این نتیجه میرسم که برعکس تو ... من یه پلیس خوبم ... با حالت خاصی زل زدم بهش ... حالتی که مخصوص خودش بود ... - باز اینجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و کله ات پیدا شد... (شبیه ضرب المثل فارسی ... "موی کسی را آتش زدن" یا "عجب نجیب زاده ای بود") - حیف ... اگه واقعا جادو بلد بودم یه فکری برای این اخلاق گند تو می کردم ... خوب که نمیشی ... حداقل شاید درصد عوضی بودنت کمتر می شد ... فایلی رو که دستش بود انداخت روی میز ... و رفت سمت تخته اطلاعات جنایی ... گوشه تخته یه علامت سوال کشید ... با یه مربع دورش ... - اومدی واحد ما نقاشی تمرین کنی؟ ... به خودتون تخته و ماژیک ندادن؟ ... 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و کوین به هم می رسیدیم تکرار می شد ... - از حدود دو سال و نیم پیش که مدیر جدید دبیرستان این منطقه ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توی رده های بالاتر ... درخواست شدید برای پاکسازی گروه های خلاف و موادفروش منطقه رو داشت ... یه تغییر عجیب شکل گرفت که با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا کنیم ... درگیری بین گنگ ها و حذف نیروهای همدیگه برای افزایش قدرت و گسترش منطقه هاشون ... همیشه یه چیز طبیعی بوده ... اما نکته قابل توجه اینجاست ... ظرف یه مدت کوتاه ... الگوی رفتار گروه های مواد فروش اون منطقه عوض شد ... خرده فروش ها رو شناسایی کردیم ... همه خطوط به یه نقطه ختم میشن ... و اون نقطه هیچ خبری ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناخته است ... واقعا جالب بود ... یعنی حل پرونده قتل کریس تادئو می تونست حلقه گمشده رو پیدا کنه؟ ... - ممکنه همه اینها کار پرویاس، مدیر دبیرستان باشه؟ ... - ما هم بهش مشکوک شده بودیم واسه همین بررسیش کردیم ... چیز خاصی نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطی بین شون پیدا کنیم ... علی الخصوص که رابط های پر قدرتی داره ... بدون مدرک خیلی محکم نمیشه جرمی رو بهش چسبوند ... همیشه از پرونده هایی که با دایره مواد یکی می شد بدم می اومد ... اگه پیچیده می شد ممکن بود پای خیلی چیزها و افراد وسط کشیده بشه ... و در نهایت با یه تظاهر به تسویه گروهی ... یکی رو به عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضای اصلی حمایت کنن ... در آخر، ممکنه اونی که به جرم قتل زندان میره ... اونی نباشه که ماشه رو کشیده یا دستور کشیدن ماشه رو صادر کرده ... - پخش کننده دبیرستان کیه؟ ... - نمی دونیم ... هر کی هست خیلی حرفه ای تمام خطوط پشت سرش رو پاک می کنه ... هنوز هیچ اثری از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدی؟ ... به چیز مشکوک یا سر نخی برخوردی؟ ... کم کم داشت ذهنم نسبت به شرایط شفاف تر می شد ... حس می کردم دارم به نقاط خلا نزدیک میشم ... نقاطی که نمی گذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهی کنم ... تا تصویر ابتدایی از شرایط به دست بیارم ... اما هنوز خیلی چیزها واضح نبود ... 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ - از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه فروش شده؟ ... یا ارتقای درجه گرفته باشه؟ ... هر چند بعید می دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سوال کردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمک زن هستن ... خالکوبی ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه ... برای انجام کاری به این تمییزی، گزینه های مناسبی نبودن ... اونها به افراد تمییز نیاز داشتن ... کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ... آدم هایی که کاملا عادی باشن ... یه پوشش فوق العاده ... یعنی تغییر رفتار اساسی کریس ... نتیجه چنین حرکتی بود؟ ... وارد چنین گروه هایی شده بود؟ ... یا دلیل دیگه ای داشت؟ ... برای چند لحظه به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ... - خواهش می کنم کریس ... بگو تو عضو اونها نبودی ... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی ... آخرین چیزی که در اون لحظه می خواستم ... این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافه کنم که ... پسر شما یه مواد فروش حرفه ای بوده ... اونم توی سن 16 سالگی ... و قطع ارتباطش با اون دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره ... چند لحظه به تصویر کامپیوتری لالا نگاه کرد ... - نه ... مطمئنم قبلا ندیدمش ... اصلا چهره اش واسم آشنا نیست ... احتمالا فقط گنگ باشه ... اگه به مقتول مشکوک هستی ... فکر می کنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ... نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب می دونی ... هر جایی که مشکلی پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ... با همه وجود توی اون لحظات، دلم می خواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود ... خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ... - هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ... مشخصه به خاطر دزدی نبوده ... مقتول عضو سابق یه گنگه که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده ... آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ... چیزی که واضحه این قتل، رندوم نیست ... قاتل یه حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ... و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده ... 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ - فقط همین موارد باعث برداشت اولیه ات از علت قتل شده؟... بدون اینکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش... - یادت رفته توی آکادمی، کی بالاترین امتیازها رو داشت؟ ... بچه ها اطلاعات گوشی مقتول رو در آوردن ... شماره تلفن... تماس های گرفته شده ... پیام ها ... تا اینجا که سابقه افراد رو چک کردیم ... هیچ کدوم شون سابقه دار نیستن ... هیچ کدوم مشکلی ندارن ... به جز 3 شماره ... هر سه این شماره ها اعتبارین ... و هیچ کدوم با کارت بانکی خریداری نشدن ... مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... یعنی دیگه نه تنها نمی تونیم بفهمیم این شماره ها مال کیه ... که حتی نمی تونیم ردیابی شون کنیم ... تو باشی به چیز دیگه ای فکر می کنی؟ ... اوبران تمام مدت ساکت بود ... چیزی که به ندرت اتفاق می افتاد ... با رفتن کوین به من نزدیک تر شد ... - چرا در مورد ساندرز چیزی بهش نگفتی؟ ... نگو اون چیزی که داره توی سر من می چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ... برگشتم و فایلی رو که کوین آورده بود از روی میز برداشتم ... - هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجیح میدم کامل در مورد دنیل ساندرز تحقیق کنم ... حساب بانکی ... اطلاعات خانوادگی ... روابطش ... و همه چیز ... حرف گفته رو نمیشه پس گرفت ... باید اول مطمئن بشم غیر از تدریس ریاضی ... کار دیگه ای هم توی اون دبیرستان می کنه ... علی رغم اینکه سعی می کردم همه چیز رو توی ذهنم دسته بندی کنم ... و فقط بر پایه یه حدس ... اسم اون رو به لیست مظنونین اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافیان ... کریس بعد از همراه شدن با دنیل ساندرز تغییر کرده بود ... و اگر این تغییر به نفع خلافکار تر شدن کریس بود... یعنی دنیل ساندرز، دبیر ریاضی اون دبیرستان ... یکی از مغزهای اون باند بود ... حتی شاید مغز اصلی ... به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه های اصلی پرونده بودن ... جان پرویاس، مدیر دبیرستان ... دنیل ساندرز، دبیر ریاضی ... و الکس بولتر، معاون دبیرستان ... کسی که اسم ساندرز رو توی لیستی که به ما داد، ننوشته بود ... و این می تونست به معنای همدستی اون دو نفر در فروش مواد ... یا حتی قتل باشه ... 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ کتم رو برداشتم که برم خونه ... یکی از پشت سر صدام کرد ... - مندیپ ... برو پیش رئیس ... کارت داره ... از در که رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتیش به خشم تبدیل شد ... - دیگه واقعا نمی دونم باید با تو چی کار کنم ... کی می خوای از این کارها دست برداری؟ ... فکر کردی تا کجا می تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقیقات داخلی بایستم؟ ... روز پیچیده و خسته کننده من ... حالا هم باید فریادهای رئیسم تموم می شد ... پشت سر هم سرم داد می کشید ... و من این بار، حتی علتش رو نمی دونستم ... چند دقیقه ... بی وقفه ... - چرا ساکتی؟ ... - روز پر استرسی داشتی سروان؟ ... چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم ... توی نگاهش خشم و ناامیدی با استیصال بهم گره خورده بود ... نفس عمیقی کشید ... - تو حتی نمی دونی دارم در مورد چی حرف میزنم ... مگه نه؟ ... و این بار با یاس بیشتری فریاد زد ... - تو دیگه حتی نمی دونی دارم واسه چی سرت داد میزنم... کلافه شده بودم ... - خوب معلومه نمی دونم ... از در که اومدم تو فقط داری داد میزنی بدون اینکه بگی ماجرا چیه ... وقتی نمیگی من از کجا باید بفهمم جریان از چه قراره ... و این بار تحقیقاتِ داخلی به چی گیر داده؟ ... سر مانیتور رو چرخوند سمتم ... - به این ... دکمه پخش رو زد ... و نشست روی صندلیش ... صدا از توی گلوم در نمی اومد ... حالا می فهمیدم چرا صبح، چشمم رو توی بازداشتگاه باز کرده بودم ... نشستم روی صندلی و زل زدم بهش ... - چیزی نمی خوای بگی؟ ... مثلا اینکه چی شد که چنین اتفاقی افتاد؟ ... جز تکان دادن سرم چیزی نداشتم ... یعنی چیزی یادم نمی اومد که بتونم بگم ... - فکر می کنی تا کی اداره پلیس می تونه پشت تو بایسته؟... تو سه نفر رو توی بار لت و پار کردی و اصلا هم یادت نمیاد چرا باهاشون درگیر شدی ... هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر میشه ... اگر همین طوری ادامه بدی مجبور میشم معلقت کنم ... کم یا زیاد ... تو دائم مستی ... حتی توی اداره می خوری ... گاهی اوقات اصلا نمی فهمم چطور هنوز مغزت نگندیده و بوی تعفنش از وسط جمجمه ات نمیاد ... یا این شرایط رو درست می کنی ... یا این آخرین باریه که اداره پشت کثافت کاری هات می ایسته و ازت دفاع می کنه ... این دیگه آخر خطه ... 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ... کتم رو پرت کردم یه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ... چقدر همه جا ساکت بود ... موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم ... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم ... ساعت 10:26 شب ... بوق های آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار یه چیز بزرگی کم داشت ... دقیقا از روزی که برگشتم ... و اون، با گذاشتن یه یادداشت ساده ... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود ... "دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ... چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم می خواست برم بار ... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم ... اما رئیس تهدیدم کرد اگر یه بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره ... معلق میشم ... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس ... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود ... یه ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد ... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار می کرد ... بدجور کلافه شده بودم ... - تو یه عوضی هستی توماس ... یه عوضی تمام عیار ... عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سال ها به جای کلمه پدر، ازش استفاده می کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودرای ... دیکتاتور ... عوضی ... هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش یه زیردست بودم ... زیردستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود، حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت ... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ... - بله قربان ... و این دو کلمه، تنها کلماتی بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد ... بله قربان ... امشب، کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت ... عوضی ... حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت، هیچ کس جرات نکرد این رو توی صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زمانی ولم کرد که پای یه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ... باورم نمی شد ... دیگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کریس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد ... موبایلم بی وقفه زنگ می زد ... صداش بدجور توی گوشم می پیچید ... و یکی پشت سر هم تکانم می داد ... چشم هام باز نمی شد ... این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های آشغال افتاده بودم.. 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ... هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ... - هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو ... به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید... چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ... از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ... - دنبالش نگرد ... خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ... - دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ... کیف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ... ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ... چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ... - تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ... - چطوری پیدام کردی؟ ... رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ... - کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود ... پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد ... 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ... از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ... - پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ... نگاهی به اطراف کرد ... - بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ... پزشکی قانونی ... از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود ... - دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ... رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ... - هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملا سالم ... - اطلاعات قاتل چی؟ ... - روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ... و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده ... می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ... از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته ... یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ... قاتل حرفه ای؟ ... اونم برای یه بچه 16 ساله؟ ... نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ... پارچه رو کشید روی صورت مقتول ... - توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ ... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده؟ ... با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... - به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ * ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ... جنازه رو بردن سمت سردخونه ... قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ... تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ... * افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 💕 صبح زیبایتان بخیرو شادی💐 امروزتون پرازمهربانی🍃 وشادی های زندگیتون🌸 بی پایان🍃 از خداوند بزرگ می خواهم🌺 لبتون پرازخنده🍃 قلبتون پر ازمهر🌹 نگاهتون پراز امید🍃 ودنیاتون پر از عشق باشه🌷 شادو شاد کام باشید🌺 همیشه ایام🍃💐🌺🌸
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ♡﷽♡ 📌ساندرز مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ... دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ... با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ... هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت... در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ... - یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته؟ ... خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی ... خیلی آروم مکث کرد ... - کریس خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ... رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ... - بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ... و بغض راه گلوش رو بست ... 🖋شـ‌هید سید طٰہ ایمـانـے ادامـه دارد... 🎋 @mojezeyeshgh 🎋 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂