هزار تا کار ریخته رو سرم
طوری که مطمئنن وقت برا انجام دادنشون خیلی کمه
اونوقت نشستم اینجا به دیوار سفید روبهروم نگاه میکنم
اون آه میکشه میگه بدبخت برو سراغ کارات؛ من همچنان در سکوت نگاش میکنم
بچه ها یه کشف بزرگم کردم
اینکه نورا مبهم حرف میزنه ؛ دیگ الان میدونم هر کدوم از حرفاش پیرامون چه موضوعیه؛ روز بعدش میرم دقیقشو ازش میپرسم
مکملِمن ؛
قدر بعضی عمه هارو باید دونست😔😂 من ندونستم الان پشیمونم😢💔
مثلا اینجا کارش سر موضوعی گیر عمهی هنرمندشه
مکملِمن ؛
امروز می گفت چند روز دیگه تولدته میری تو.... سالگی بزرگ شو 🙄😂
نمیدونست دیگه امیدی ب تو نیست؟