3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وضعیت عربی حرف زدن اکثر ایرانیا در عراق 🤣🤌🏼
مکملِمن ؛
😂😂😂
خدایی عقل ندارن راحتن
میدونی عین چی میمونه حرفش؟ اینکه من بگم اردیبهشت ؛ شهریوره😐
چطوری میشه دو تا ماه قمری بیفتن داخل هم😑؟ اربعین تو ماه صفره ماه رمضان کلا بحثش جداست و تو یه ماه دیگهست🤦🏻♀
از الطاف خدا به شیعهها ؛ خنگ آفریدن دشمنهای شیعه بود🚶🏻♂
هدایت شده از . پنـاھ .🇮🇷
#یک_عاشقانه_کوتاه 🌿
- خانوم دکتر من واسه اینکه بتونم ببینمتون ؛
سه روز توی نوبت بودم .
سعی میکنم خلاصه بگم حرفامو که زیاد وقت نگیرم .
گوش میکنم .
راستش همه چیز برمیگرده به سیزده سال پیش .
وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم .
من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری .
اونم ریاضی میخوند اما جای معادله وعدد ؛ دوست داشت بدونه تو سر آدما چی میگذره !
سال اخر دبیرستان بهترین روزای زندگیمون بود .
نیم ساعت قبل از زنگ آخر ؛
از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده .
جلو در مدرسه منتظرش بودم .
اون هیچ وقت نفهمید که من واسه هزینه ی فلافل و سمبوسه ی مسیرِ مدرسه تا خونه ؛
تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه ها رو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون . .
حالمون خوب بود که خوردیم به کنکور .
من از کنکور متنفرم خانوم دکتر .
از تغییر مسیرای یهویی متنفرم .
به هم قول دادیم هر جفتمون توی یه شهر قبول شیم انتخابمونم شیراز بود .
من قبول نشدم اما اون قبول شد و رشته ی مورد علاقشو به دوری مون ترجیح داد و رفت .
منم باید میرفتم سربازی .
این دوری منو عاشق تر میکرد و اونو دلسردتر حق داشت خب .
اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم .
اخه من وقتی از سربازی برگشتم ؛
مجبور بودم برم سرکار و جایگزین پدر کار افتادم باشم .
لا به لای سختیای زندگی داشتم دست و پا میزدم ؛
که برگشت بهم گفت : من و تو راهمون خیلی وقته سوا شده بهتره دچار سوتفاهم نباشیم .
به همین راحتی گفت سوتفاهم و رفت پی تفاهمی که توی همه چی دنبالش میگشت ؛
الا دلِ من که براش لرز میگرفت .
بعد از سیزده سال هفته ی پیش جلوی محل کارم یه نفر زده بود به ماشینمو کارت ویزیتشو گذاشته بود و رفته بود .
اسمشو که روی کارت دیدم، اول باورم نشد ؛
اما بعد از کلی پیگیری فهمیدم خودشه .
ماشینم قراضه تر از این حرفاس که برم پی خسارت ؛
اما به عنوان مریض وقت گرفتم .
مریضش بودم خب .
انقدر تو کارش بزرگ شده که واسه دیدنش ؛
سه روز توی نوبت بودم .
انقدر فکرش پرته که بعد از این همه حرف زدن ؛
هنوز داره نگام میکنه و نفهمیده من همون سوتفاهمی ام که بزرگترین تفاهم زندگیمو ازم گرفت .
اینا همه حرفای من بود خانوم دکتر ؛
اما نیازی به نسخه نیست .
شما سیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی .
یه ماه پیش وقتی توی بلیط فروشی سینما دیدمت ؛
همه ی اون روزامون از جلو چشمم ردشد . اون تصادف ساختگی رم ترتیب دادم که ببینمت که شاید بتونیم دوباره دچار اون سوتفاهم بشیم .
میخوام فردا ظهر جلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون ببینمت . .
فردا قول دادم زن و بچم رو ببرم سینما .
بعدش بریم فلافلی .
همون فلافلیه نزدیک مدرستون .
راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام .
بازیگر خوبی ام شدم .
سیزده ساله دارم زندگی رو بازی میکنم .
یه بازی بی نقص . . : )!♥️'🔓
علی سلطانی
1.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
.
شرط عشق جنون است
ما که ماندیم ؛ مجنون نبودیم ...
•
.
[ @Mokamel_ir ]
بزرگ شدم . .
خیلی بزرگتر از عروسک بازی کردن . .
ولی بچگیِ من یکم با دخترای هم سن و سالم فرق میکرد
عاشق ماشین بودم ؛ عاشق لباسای پسرونه ؛ نمیدونم شاید چون با خالم اینا هم خونه بودیم ؛ بخاطر هم بازی بودن با پسرخالم خلق و خوی پسرونه گرفته بودم ؛ اما به هر حال دختر بودم . .
مگه میشد خاله بازی و عروسک داشتن رو دوست نداشته باشم . .
اصلا یادمه وقتی تازه به سن تکلیف رسیده بودم ؛ شوق هدیه گرفتن عروسک برای گرفتن روزههام بود که تا آخر ماه روزم رو کامل میگرفتم . .
مثل تموم دخترای دیگه ؛ با عروسکام حرف میزدم؛ بغل میگرفتمشون و گاهی هم باهاشون درد و دل میکردم . . من حتی عروسکامم یادمه...یادمه احساس میکردم اونا هم الان سردشونه و به بغلم نیاز دارن . .
خلاصه دخترا از همون بچگیاشون مادرن . .
از همون بچگی لطیف و دلسوز بهفکرن . .
اولش با عروسک شروع میشه و در نهایت ؛ میشن تربیت کنندهی چند نسل با تمام محبتها و دلسوزیهاشون :)
آیندهی چندین نسل به تو وابستهست...پس بچههاتو خوب تربیت کن مادر آینده . .
ــ ادمین نوشتِ یهویی !
[✨🌻]
.
•
آقا امیرالمومنین خیلی قشنگ میفرمایند:
این انسانها نیستند که ما را آزرده میکنند؛
بلکه امیدی است که به آنها داشتیم!
.
•
[ @mokamel_ir ]
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[🤍🕊]
.
•
به یادِ تو هر دقیقم حسین
قدیمی ترین رفیقم حسین...🍂!'
.
•
[ @mokamel_ir ]
#یک_عاشقانه_کوتاه 🌿
- دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ؛
بدونِ این ك بفهمه .
بدون این ك یه ذره حس کنه . .
هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن .
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد . .
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم .
یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود .
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه ؛
بلند میشد میرفت .
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم . .
و هرشب به امید این که چشمای درشتش رو ببینم .
میرفتم بالاسرش و صداش میکردم تا سرش رو بگیره بالا . .
و من هزار بار بمیرم و زنده شم .
بعد فقط بگم که چی میل دارین و اون هم بگه همون همیشگی .
از کتاب های رو میز متوجه شده بودم که عاشق اشعارِ شاملو هستش . .
دوست داشتم برم بشینم کنارش بگم :
پرِ پرواز ندارم امّا ، دلی دارم و حسرتِ دُرناها .
میخواستم بدونه منم بلدم . .
بدونه حسرتِ دوست داشتن و عاشق شدنرو دارم ؛
اصن از کجا معلوم . .
شاید اسمش آیدا باشه .
یه شب تصمیم گرفتم اشعارِ شاملو رو بنویسم ؛
و بچسبونم به دیوارِ رو به روش . .
تا بیشتر سرش رو بالا بگیره . .
تا بیشتر چشماش ذوق کنه .
تا بیشتر بتونم چشماش رو ببینم . .
هرشب که میومد شعرهای رو دیوار رو تغییر میدادم ؛
کارم شده بود همین .
که ببینمش .
که بیشتر عاشقش شم .
یکسالی شده بود که تنهایی میومد کافه و میشست اون کنج و مینوشت . .
منم اصلا نمیدونستم که دوست پسر داره یا نامزد .
یا اصلا شوهر .
فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که سخت عاشقش شده بودم .
یه شب از همین شب های شاملویی و عاشقانه های یواشکیِ من . .
تلفنش زنگ خورد و سراسیمه از کافه بیرون زد . .
بدون این که اصلا قهوه سرد شدش رو حساب کنه .
دفترچه هاش و کتاب هاش رو جاگذاشته بود روی میز .
بدون این که بخوام بخونمشون .
درش رو بستم و گذاشتمش کنار تا فرداشب که میاد بهش بدم .
چند شب گذشت و نیومد .
امکان نداشت که این همه مدت کافه نیاد
نه شماره تلفنی داشتم ازش . .
نه نشونهای
تنها نشونی ك داشتم ازش همون صندلی کنجِ کافس ك خالیه .
چند شبی بود که شعر های رو دیوار عوض نشده بود ؛
و هربار که چشمم میخورد بهش بغض گلوم رو فشار میداد .
چند شبی حواس پرت شده بودم و همش یه قهوه ترک برای اون میزِ کنج میریختم .
اصلا یادم نبود که نیست .
دوماه گذشت و نیومد حتی وسایلش رو ببره . .
اون تلفن کی بود؟!
چی گفت؟!
کجا رفت .
دیگه نتونستم طاقت بیارم . .
رفتم کتابهاش رو گشتم که شاید شماره ای،آدرسی باشه . .
ولی نبود .
تا این ك دفترچه یادداشتش رو باز کردم و دومین صفحش رو خوندم :
± عاشقِ پسری در کافه شدم ك برایم قهوه ترک میاورد و من آن را سرد رها میکردم🫀 :)