eitaa logo
مکملِ‌من ؛
444 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
450 ویدیو
2 فایل
• ربمايكملني؛ شاید من را کامل کند!❤️‍🩹 • مینویسیم این‌جآ ، محتواهایی در عین بی‌محتوایی؛ • ظاهراً روشنفکر؛ باطناً الله اعلم...
مشاهده در ایتا
دانلود
مکملِ‌من ؛
😂😂😂
خدایی عقل ندارن راحتن میدونی عین چی میمونه حرفش؟ اینکه من بگم اردیبهشت ؛ شهریوره😐 چطوری میشه دو تا ماه قمری بیفتن داخل هم😑؟ اربعین تو ماه صفره ماه رمضان کلا بحثش جداست و تو یه ماه دیگه‌ست🤦🏻‍♀ از الطاف خدا به شیعه‌ها ؛ خنگ آفریدن دشمن‌های شیعه بود🚶🏻‍♂
هدایت شده از . پنـاھ .🇮🇷
🌿 - خانوم دکتر من واسه اینکه بتونم ببینمتون ؛ سه روز توی نوبت بودم . سعی میکنم خلاصه بگم حرفامو که زیاد وقت نگیرم . گوش میکنم . راستش همه چیز برمیگرده به سیزده سال پیش . وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم . من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری . اونم ریاضی میخوند اما جای معادله وعدد ؛ دوست داشت بدونه تو سر آدما چی میگذره ! سال اخر دبیرستان بهترین روزای زندگیمون بود . نیم ساعت قبل از زنگ آخر ؛ از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده . جلو در مدرسه منتظرش بودم . اون هیچ وقت نفهمید که من واسه هزینه ی فلافل و سمبوسه ی مسیرِ مدرسه تا خونه ؛ تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه ها رو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون . . حالمون خوب بود که خوردیم به کنکور . من از کنکور متنفرم خانوم دکتر . از تغییر مسیرای یهویی متنفرم . به هم قول دادیم هر جفتمون توی یه شهر قبول شیم انتخابمونم شیراز بود . من قبول نشدم اما اون قبول شد و رشته ی مورد علاقشو به دوری مون ترجیح داد و رفت . منم باید میرفتم سربازی . این دوری منو عاشق تر میکرد و اونو دلسردتر حق داشت خب . اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم . اخه من وقتی از سربازی برگشتم ؛ مجبور بودم برم سرکار و جایگزین پدر کار افتادم باشم . لا به لای سختیای زندگی داشتم دست و پا میزدم ؛ که برگشت بهم گفت : من و تو راهمون خیلی وقته سوا شده بهتره دچار سوتفاهم نباشیم . به همین راحتی گفت سوتفاهم و رفت پی تفاهمی که توی همه چی دنبالش میگشت ؛ الا دلِ من که براش لرز میگرفت . بعد از سیزده سال هفته ی پیش جلوی محل کارم یه نفر زده بود به ماشینمو کارت ویزیتشو گذاشته بود و رفته بود . اسمشو که روی کارت دیدم، اول باورم نشد ؛ اما بعد از کلی پیگیری فهمیدم خودشه . ماشینم قراضه تر از این حرفاس که برم پی خسارت ؛ اما به عنوان مریض وقت گرفتم . مریضش بودم خب . انقدر تو کارش بزرگ شده که واسه دیدنش ؛ سه روز توی نوبت بودم . انقدر فکرش پرته که بعد از این همه حرف زدن ؛ هنوز داره نگام میکنه و نفهمیده من همون سوتفاهمی ام که بزرگترین تفاهم زندگیمو ازم گرفت . اینا همه حرفای من بود خانوم دکتر ؛ اما نیازی به نسخه نیست . شما سیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی . یه ماه پیش وقتی توی بلیط فروشی سینما دیدمت ؛ همه ی اون روزامون از جلو چشمم ردشد . اون تصادف ساختگی رم ترتیب دادم که ببینمت که شاید بتونیم دوباره دچار اون سوتفاهم بشیم . میخوام فردا ظهر جلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون ببینمت . . فردا قول دادم زن و بچم رو ببرم سینما . بعدش بریم فلافلی . همون فلافلیه نزدیک مدرستون . راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام . بازیگر خوبی ام شدم . سیزده ساله دارم زندگی رو بازی میکنم . یه بازی بی نقص . . : )!♥️'🔓 علی سلطانی
1.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• . شرط عشق جنون است ما که ماندیم ؛ مجنون نبودیم ... • . [ @Mokamel_ir ]
بزرگ شدم . . خیلی بزرگ‌تر از عروسک بازی کردن . . ولی بچگیِ من یکم با دخترای هم سن و سالم فرق میکرد عاشق ماشین بودم ؛ عاشق لباسای پسرونه ؛ نمیدونم شاید چون با خالم اینا هم خونه بودیم ؛ بخاطر هم بازی بودن با پسرخالم خلق و خوی پسرونه گرفته بودم ؛ اما به هر حال دختر بودم . . مگه میشد خاله بازی و عروسک داشتن رو دوست نداشته باشم . . اصلا یادمه وقتی تازه به سن تکلیف رسیده بودم ؛ شوق هدیه گرفتن عروسک برای گرفتن روزه‌هام بود که تا آخر ماه روزم رو کامل میگرفتم . . مثل تموم دخترای دیگه ؛ با عروسکام حرف میزدم؛ بغل میگرفتمشون و گاهی هم باهاشون درد و دل میکردم . . من حتی عروسکامم یادمه...یادمه احساس میکردم اونا هم الان سردشونه و به بغلم نیاز دارن . . خلاصه دخترا از همون بچگیاشون مادرن . . از همون بچگی لطیف و دلسوز به‌فکرن . . اولش با عروسک شروع میشه و در نهایت ؛ میشن تربیت کننده‌ی چند نسل با تمام محبت‌ها و دلسوزی‌هاشون :) آینده‌ی چندین نسل به تو وابسته‌ست...پس بچه‌هاتو خوب تربیت کن مادر آینده . . ــ ادمین نوشتِ یهویی !
[✨🌻] . • آقا امیرالمومنین خیلی قشنگ می‌فرمایند: این‌ انسان‌ها نیستند که‌ ما را آزرده‌ می‌کنند؛ بلکه‌ امیدی‌ است‌ که‌ به‌ آنها داشتیم! . • [ @mokamel_ir ]
بسـمِ‌الله...❤️‍🩹!
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[🤍🕊] . • به یادِ تو هر دقیقم حسین قدیمی ترین رفیقم حسین...🍂!' . • [ @mokamel_ir ]
🌿 - دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ؛ بدونِ این ك بفهمه . بدون این ك یه ذره حس کنه . . هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن . موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد . . هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم . یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود . همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه ؛ بلند میشد میرفت . چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم . . و هرشب به امید این که چشمای درشتش رو ببینم . میرفتم بالاسرش و صداش میکردم تا سرش رو بگیره بالا . . و من هزار بار بمیرم و زنده شم . بعد فقط بگم که چی میل دارین و اون هم بگه همون همیشگی . از کتاب های رو میز متوجه شده بودم که عاشق اشعارِ شاملو هستش . . دوست داشتم برم بشینم کنارش بگم : پرِ پرواز ندارم امّا ، دلی دارم و حسرتِ دُرناها . میخواستم بدونه منم بلدم . . بدونه حسرتِ دوست داشتن و عاشق شدن‌رو دارم ؛ اصن از کجا معلوم . . شاید اسمش آیدا باشه . یه شب تصمیم گرفتم اشعارِ شاملو رو بنویسم ؛ و بچسبونم به دیوارِ رو به روش . . تا بیشتر سرش رو بالا بگیره . . تا بیشتر چشماش ذوق کنه . تا بیشتر بتونم چشماش رو ببینم . . هرشب که میومد شعرهای رو دیوار رو تغییر میدادم ؛ کارم شده بود همین . که ببینمش . که بیشتر عاشقش شم . یکسالی شده بود که تنهایی میومد کافه و میشست اون کنج و مینوشت . . منم اصلا نمیدونستم که دوست پسر داره یا نامزد . یا اصلا شوهر . فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که سخت عاشقش شده بودم . یه شب از همین شب های شاملویی و عاشقانه های یواشکیِ من . . تلفنش زنگ خورد و سراسیمه از کافه بیرون زد . . بدون این که اصلا قهوه سرد شدش رو حساب کنه . دفترچه هاش و کتاب هاش رو جاگذاشته بود روی میز . بدون این که بخوام بخونمشون . درش رو بستم و گذاشتمش کنار تا فرداشب که میاد بهش بدم . چند شب گذشت و نیومد . امکان نداشت که این همه مدت کافه نیاد نه شماره تلفنی داشتم ازش . . نه نشونه‌ای تنها نشونی ك داشتم ازش همون صندلی کنجِ کافس ك خالیه . چند شبی بود که شعر های رو دیوار عوض نشده بود ؛ و هربار که چشمم میخورد بهش بغض گلوم رو فشار میداد . چند شبی حواس پرت شده بودم و همش یه قهوه ترک برای اون میزِ کنج میریختم . اصلا یادم نبود که نیست . دوماه گذشت و نیومد حتی وسایلش رو ببره . . اون تلفن کی بود؟! چی گفت؟! کجا رفت . دیگه نتونستم طاقت بیارم . . رفتم کتاب‌هاش رو گشتم که شاید شماره ای،آدرسی باشه . . ولی نبود . تا این ك دفترچه یادداشتش رو باز کردم و دومین صفحش رو خوندم : ‌± عاشقِ پسری در کافه شدم ك برایم قهوه ترک میاورد و من آن را سرد رها میکردم🫀 :)
ــ و شعر نوازشِ روحِ غمگین ماست🌱!'
[💚🌱] . • اگر خیر دنیا و آخرت و رشد علمی و معنوی می‌خواهید باید پدر و مادرتان را تکریم کنید ..! ــ علامه‌تهرانی . • [ @mokamel_ir ]
هدایت شده از قشـٰاع -
- علامه مجلسی فرمودند : شب ِجمعه‍ مشغول مطالعه بودم که به این دعا رسیدم ؛ بعد یک هفته مجدد خواستم آن را بخوانم که در حال مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم که ما هنوز از نوشتن ثواب قبلی فارغ نشده‌ایم ! Gheshae|قشـٰاع .
17.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ تولدت مبارک داداش احمد🌿.. اصلا حواسم به زمان تولدتون نبود امسال .. یجوری خودتون یادم انداختین که .. پیشنهاد میکنم حتما کتابشونو بخونید:)) ملاقات در ملکوت .. شهیدی که به روز ، پولدار و نخبه بودن ولی اعتقاداتشون سر جاش بود ‌‌.. مدافع حرم شدن و از حرم خانوم حضرت زینب -س- دفاع کردن ممنونم که منو با خودت آشنا کردی داداش احمد من🌱! ممنونم که اجازه دادی در کنار بقیه شهدا که داداش میگم بهشون شما هم اجازه بدی بهت بگم داداش✨ :) سعید ولادک یا حبیب الله 💌 شهید احمد محمد مشلب .. ‌