نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_چهارم فصل یکم آسمان شب را ستاره های پرنور تزئین کرده بودند و ماه در پس ابر پنهان
#شبیه_مریم
#ادامه_قسمت_چهارم
- فقط پنج سالم بود.
بغضش را به سختی فروبرد و خواست که اشک هایش سرازیر نشود. صلیب کوچک چوبی گردنش را دست گرفت و با چشم هایی نم زده آن را بوسید. داوود کنار مریم نشست ظرافت مریم در کنار شانه های پهن داوود به چشم می آمد داوود زیرچشمی به صورت گندمگون و نمکین مریم نگاه کرد و نگاهش از روی موهای مشکی و مجعدش هم گذشت. او مریم را از کودکی اش دوست داشت.
من هم دوازده ساله بودم. با آنا و مادرم پنهان شده بودیم.
به کوه های سربرافراشته که در تاریکی شب تیره تر شده بود، خیره شد.
پدرم و هر چه مرد و زن جوان را که در دهکده بود به زور بردند.
مریم با چشمانی که دیگر پر از اشک بود به داوود نگاهی انداخت و لبخند تلخی روی لبش نشست اشک از چشمانش راه گرفت و سرازیر شد.
تاجران برده به دهکده ریختند و به زور شمشیر همه را جمع کردند
و بردند. فقط نوزادان کودکان و پیران دهکده را باقی گذاشتند و برای اینکه تعقیبشان نکنند دهکده را به آتش کشیدند. دیگران در دهکده باقی ماندند تا آتش را خاموش کنند تا همان کودکان و پیران زنده بمانند.
همه این سالها در ترس زندگی کردند و از چشم هر غریبه ای پنهان می شدند میدانستند که آنها دوباره خواهند آمد و آن اتفاق شوم تکرار خواهد شد. مریم نمیخواست برده کسی باشد. با داوود و
پدرش فکرهایشان را روی هم ریختند و راهی مخفی کف خانه هایشان درست کردند که از زیر کلبه به بیرون دهکده راه داشت.
1.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از خدا غیر ممکن هارو بخواه
چگونگی با خودشه!
🌙شبتون بخیر
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
💫✨افرادی که منتظر میمانند تا اوضاع و شرایط عالی از راه برسد، هیچوقت کاری را به انجام نمیرسانند؛ زمان مناسب برای اقدام به کار، همین حالاست ...
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نبــراس
#شبیه_مریم #ادامه_قسمت_چهارم - فقط پنج سالم بود. بغضش را به سختی فروبرد و خواست که اشک هایش سرازی
#شبیه_مریم
#قسمت_پنجم
راه مخفی مریم را دلگرم می کرد. دیگر هراسی در دل احساس نکرد. می دانست هر زمانی که با خطر روبه رو شود به راحتی از آنجا خواهد گریخت و اسیرو برده کسی نخواهد شد
***
اشعه طلایی خورشید به دهکده می تابید. دهکده کم جمعیت و آرام بود. جوانان پیدا نبودند و بیشتر در کلبه وقت می گذراندند. ترسی که سال ها در جانشان ریشه دوانده بود باعث می شد کمتر رغبتی به بیرون آمدن داشته باشند، حتی به قیمت دوری از آفتاب و روشنایی روز در سکوت و خلوتی دهکده مرد میان سالی بی هیچ دغدغه ای اسب پیرش را تیمار میکرد دو دختر جوان هم کمی دورتر شتابان با دلو از چاه آب میکشیدند و به کلبه می بردند. آنها چنان در رفتن عجله داشتند که گویی سوارانی در پی آنان هستند.
سختی زمانه کمر پدر مریم را خم کرده بود و به کمک عصای چوبی راه می رفت. او به چهره شادمان مریم که موهای آنا را می بافت نگاه کرد و با شادمانی مردانه ای لبخند زد تمامی امیدهایش در مریم خلاصه می شد. آنها شانزده سال قبل وقتی او بعد از سال ها چشم انتظاری به دنیا آمده بود به یاد مریم مقدس او را مریم نامیده بودند. مریم تنها یادگار همسرش بود که ناجوانمردانه از او جدایش کرده و به ناکجا آباد برده بودند.
مریم و آنا روی گنده های چوبی پشت کلبه نشسته بودند. مریم از روی علاقه به پدرش لبخندی زد پدرش با بوسه ای بر موهای مجعد او لبخندش را پاسخ داد. قلب مریم مالامال از عشق پدر بود.
📗#کتاب
✨#نبراس
📁#نوجوان
___________
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_پنجم راه مخفی مریم را دلگرم می کرد. دیگر هراسی در دل احساس نکرد. می دانست هر زمانی
#شبیه_مریم
#ادامه_قسمت_پنجم
با بوسه های گرم پدر چشم هایش را به روی دنیا باز کرده بود و شب ها با لالایی های او که یادگاری مادر مهربانش بود با آرامش، چشم به روی دنیا بسته و با رویای خوش و امید به فردایی روشن به خواب رفته بود.
هنوز هم دیدن چهره پدر او را غرق شادی می کرد. مریم به آرامی روی موهای مشکی و ابریشمی آنا دست می کشید و آن را با دقت می بافت اشعه طلایی خورشید موهای آنا را براق تر و زیبایی چهره اش را چند برابر میکرد مریم عاشق چهره زیبای آنا بود و همیشه به زیبایی او غبطه میخورد آنا لبهایی کوچک و سرخ رنگ و بینی خوش تراش با چشمهایی مشکی و کشیده داشت. چهره اش هر بیننده ای را مجذوب خود میکرد زیبایی اش با غرور بیجایی همراه شده بود. گمان داشت تمام پسران جوان دهکده باید عاشق او باشند.
این فکر آنا همیشه باعث خنده مریم بود.
داوود کنار کلبه خودشان با تبر هیزم میشکست و تمام حواسش به آنها بود. او هر بار که تکه های چوب را برای خرد کردن جا به جا می کرد به آنها نگاهی می انداخت و لبخند میزد. شهامت و جرئت مریم که بدون ترس در روشنایی روز در دهکده رفت و آمد داشت و با همه مهربان بود باعث تحسین همیشگی داوود بود. داوود هر بار که به مریم می اندیشید احساسی خوشایند تمامی وجودش را در بر می گرفت. شاید روزی می توانست با مریم ازدواج کند و با او خانواده ای تشکیل دهد و فرزندانی بیاورند میدانست که مریم نیز به او بی میل نیست. اگر بیمار می شد نگرانیهای مریم در پرستاری و رسیدگی به او بیشتر از آنا بود.
بی اختیار لبخند کش داری بر لبانش نقش بست. مردی اسب سوار با صورت پوشیده در فاصله بسیار دور و میان درختان ایستاده بود و دهکده را زیر نظر داشت. او خیره به دهکده تمامی رفت و آمد هارا با وسواس میسنجید. افراد دهکده را تخمین زد و با خود اندیشید که در این دهکده تعداد جوانان و نوجوانان از پیرها بیشتر است. چشم هایش از شادی و امید برقی زد.
📗#کتاب
✨#نبراس
📁#نبراس
_______
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
3.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫✨شروع همیشه سخته اما وقتی شروع به حرکت کنی، دیگه کسی نمیتونه متوقفت کنه ..
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
°• حیات طیبه
🌾 برای ملتی که درصدد حرکت به جلو است، درصدد ترقی و تعالی است، دنبال حیات طیبه است. این حالت آمادهبهکاری، نشاط، سرزندگی و پای کار بودن، نعمت بزرگی است؛ ولی این کافی نیست. برای رفتن به قلهها، شرطهای دیگری هم وجود دارد. اولاً باید یک نقشهی راه وجود داشته باشد؛ یعنی هدف حرکت معلوم باشد، چشمانداز حرکت معلوم باشد، خط سیر این حرکت ترسیم شده باشد، بعد هم فهم دائمی و درست و رصد کردن دائم از این حرکت. این برای یک ملت لازم است.
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #ادامه_قسمت_پنجم با بوسه های گرم پدر چشم هایش را به روی دنیا باز کرده بود و شب ها با لا
#شبیه_مریم
#قسمت_ششم
شب از نیمه گذشته بود و همه جا در سکوت مطلق بود. کلبه کوچک و فقیرانه مریم و پدرش با چند تکه وسایل چوبی ای پر شده بود که پدرش و داوود ساخته بودند در اتاق مریم کمد چوبی و میزی کوچک بود پنجره بزرگی داشت که مریم روزها و ساعتهای بسیار با شعفی بی پایان کنارش مینشست و به مناظر و چشم انداز زیبای بیرون خیره میشد و از دیدن آن لذت میبرد مریم روی تخت چوبیاش خواب بود روی میز کوچک کنار تخت مریم مجسمه های زیبای چوبی قرار داشت. مریم آنها را با راهنمایی پدرش و داوود تراشیده و شکل داده بود تراشیدن چوب و ساختن مجسمه را خیلی دوست داشت. بوی تراشه های چوب روحش را صیقل میداد وقت کار کردن با چوب آنها را با بینی کوچکش بو میکشید. این کار او همیشه باعث خنده پدرش و داوود بود
مهاجمان سواره به همراه مردی که روز قبل دهکده را زیر نظر داشت به یک باره به دهکده حمله ور شدند آنها نیمه شب حمله کردند تا کسی فرصت فرار نداشته باشد. مریم با شنیدن صدای جیغ و فریاد وحشت زده از خواب بیدار شد و از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد قلبش از وحشت نزدیک بود بایستد سوارانی را دید که مشعل به دست داشتند.
مردم را به زور از داخل خانه ها بیرون میکشیدند و با انداختن مشعل هایی که در دست داشتند تمامی کلبه های چوبی دهکده را آتش می زدند مریم رواندازش را به کناری پرت کرد و شتاب زده از تخت پایین آمد پیراهن بلندش را روی لباس خوابش پوشید و از اتاقش بیرون زد. نگران پدرش بود و نمیدانست در چه وضعیتی است پدرش هم از اتاق بیرون آمده بود مریم وحشت زده دست پدرش را گرفت تا به طرف در مخفی زیر میز غذاخوری چوبی وسط کلبه بروند و از آنجا از کلبه فرار کنند. او با عجله میز را کنار زد که ناگهان در با لگد یکی از مهاجمان خانه با صدای ناهنجاری محکم به دیواره چوبی خورد مریم که از ترس نفسش به شماره افتاده بود دست پدرش را رها کرد یکی از صندلی ها را برداشت و جلوی پدرش ایستاد تا از خودشان دفاع کند مرد مهاجم با شمشیر ضربه ای به صندلی زد مقابل چشمان حیرت زده مریم صندلی دو نیم شد و از دست او به زمین افتاد مرد مهاجم لگد محکمی به مریم زد و قبل از هر عکس العملی پشت یقه لباس مریم را گرفت و کشان کشان بیرون برد.
📗#کتاب
✨#نبراس
📁#نوجوان
___________
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_ششم شب از نیمه گذشته بود و همه جا در سکوت مطلق بود. کلبه کوچک و فقیرانه مریم و پدر
#شبیه_مریم
#ادامه_قسمت_ششم
پدر مریم که در روشنایی آتش وزی در چهره اش مشهود بود با عصایش به مرد حمله کرد مرد مهاجم با خونسردی شمشیرش را بلند کرد و ضربه ای محکم به پدر مریم زد. شمشیر سینه او را شکافت و خون از سینهاش جاری شد.مريم از سر ناتوانی و ناباوری جیغ بلندی کشید. پدرش را صدا زد و گریه کنان سعی کرد خودش را به پدرش برساند اما دستهای قوی مرد او را نگه داشته بود پدر مریم که دیگر رمقی در بدن نداشت دستش را به سوی دخترش دراز کرد مریم که گریه هایش تبدیل به شیون شده بود دوباره تلاش کرد خودش را به پدرش برساند مرد با دستان قدرتمندش او را به سوی در میکـ .کشاند پدر روی زمین افتاد و سرش به سویی دیگر افتاد و در
چشمهایش خیره به مریم
ماند مقابل چشمهای گریان مریم جان داد مرد اسب سواری که مشعل بزرگی به دست داشت و بیرون منتظر ایستاده بود به محض خروج آنها مشعلش را داخل کلبه انداخت مریم با دیدن آتش درون کلبه جیغ بلندی کشید و در میان دستان مرد از هوش رفت
***
خورشید از پشت کوههای سرخ رنگ نوبه بیرون آمد و به دهکده ای تابید که جزتکه های چوب نیمه سوخته چیزی از آن باقی نمانده بود بوی چوبی که در روزهای سرد زمستان در اجاق میسوخت و همه از استشمام آن لذت میبردند زجر آورترین بویی بود که به مشام میرسید دیگر دهکده ای وجود نداشت؛ هرچه بود دود بود و خاکستر، دیگر هیچ انسان زنده ای در دهکده نیمه سوخته وجود نداشت.
مهاجمان سواره همانند فاتحان جنگ جلو جلو حرکت میکردند آنها همه جوانان دهکده را اسیر کرده بودند دختران و پسران با طناب به هم بسته شده بودند و با پای پیاده پشت سر مهاجمان میرفتند عده ای از سواران از پشت میآمدند تا مراقب اسیران باشند مریم، آنا و داوود جزء اسیران بودند آنا کشته شدن مادرش به دست مهاجمان و آتش زدن کلبه شان را دیده بود و هنوز از مرگ مادرش منقلب بود و مبهوت و بی صدا روبه رو را نگاه میکرد با پاهایی سست و بی جان همراه دیگران گام بر میداشت ناباورانه به این میاندیشید که مادرش اکنون کجاست دیگر نمی توانست او را ببیند و سرش را روی پاهایش بگذارد و خودش را برای مادرش لوس کند و او هم با مهربانی روی موهایش دست بکشد و نوازشش کند. زانوهایش شل شد و نزدیک بود روی زمین بیفتد که مریم او را گرفت و به خودش تکیه داد مهاجمان فقط جوانان دهکده را که بیست نفر بودند اسیر کردند و باقی مردم را کشتند و سوزاندند.
دور می چشمهای مریم از فرط گریه ورم کرده و قرمز بود. همان طور که سنگینی بدن آنا را تحمل میکرد و با او گام بر می داشت و از دهکده شدند هربار بر میگشت و با ناامیدی به دهکده سوخته شان نگاه میکرد اشکهای گرمش تمامی صورتش را در بر می گرفت مریم نمی توانست باور کند به این راحتی پدر و دهکده و مردمش را از دست داده و اسیر شده است. همیشه از چنین اتفاقی میترسید و عاقبت
این واقعه شوم برایش رخ داد.
📗#کتاب
✨#نوجوان
📁#نبراس
________
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan