ربط عاشقی 🇵🇸
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت سوم ساعت نداشتم؛ ولی
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت چهارم
***
نمیدونم وقتی موشک به ساختمون خورد چند نفر داخلش بودن؛ اولش فکر میکردم فقط منم که زیر آوارم. ولی کمکم، صداهایی میاومد که نشون میداد تنها نیستم. نمیدونم بار چندم که محمد رو صدا زدم، یه صدای ضعیفی از دور شنیدم که ناله کرد. نمیدونم با چقدر فاصله؛ ولی میدونم از پایین پاهام بود، سمت چپ. صدای یه زن بود؛ شایدم یه دختر. حتما تازه بههوش اومده بود. بلندتر گفتم: الله اکبر و لله الحمد!
دوباره صدای ناله اومد و نالهش بلندتر شد. من هم با همه رمقی که توی اون گرد و خاک داشتم، داد زدم: کی اونجاست؟
صدای ناله یه زن جوون بود که داد زد: آاااخ! کمک!
انگار وسط ناله کردن داشت گریه میکرد. گفتم: حالت خوبه؟
دوباره جیغ زد: نه...! کمکم کن...
صداش آشنا بود. نفسش بین هر جیغی که میزد میبرید.
-کجایی؟
-نمیدونم.
خودمم میدونستم سوال احمقانهای پرسیدم. زیر آوار که آدم نمیدونه کجاست؛ فقط میدونه زیر آواره! گفتم: زخمی شدی؟
هقهق گریه میکرد. بین نالههاش گفت: نمیدونم... شاید... درد... دارم... کمکم کن...
یه نگاه به پاهای بیحسم زیر آوار کردم و یه نگاه به میلگردی که دست من و سر دخترمو بهم دوخته بود. گفتم: نمیتونم بیام. منم مثل تو گیر کردم.
ضجه زد: کی میان کمکمون؟
بغضمو قورت دادم. بیست و چهار ساعت شده بود. شب بود و هیچکس نیومده بود. احتمالا ما وسط آوار بودیم؛ جایی که طول میکشید دست امدادگرها بهمون برسه. شایدم تعداد ما آدمای زیر آوار، از امدادگرها خیلی بیشتر بود. گفتم: نمیدونم... خیلی زود...
زن دوباره جیغ زد: من باردارم!
و بازم صدای گریهش زیر آوار پیچید و مثل پتک خورد تو فرق سر من. همسایه واحد بالایی بود، اسمش چی بود... فکر کنم حنین... آره، حنین بود. گفتم: دردت بخاطر همینه؟
-فکر کنم... آره... آاااخ...
-حنین گوش کن... منم. منو میشناسی؟ همسایه پایینی.
چند لحظه نالهش قطع شد. داشت فکر میکرد حتما. گفت: آااا... آره... خانم دکتر؟
-آره آره. نگران نباش عزیزم. این دردها طبیعیه، یکم تحمل کن. انشاءالله با بچهت زنده از اینجا میری بیرون. باشه؟
البته من به درستی حرفم مطمئن نبودم؛ اما حنین بین نالههاش یه «باشه»ی شکسته گفت. تا جایی که میدونستم، زایمان اولش بود و ماههای آخرش. پرسیدم: گوش کن حنین، برام بگو جایی که هستی چطوریه؟ گیر افتادی؟
نفسنفس میزد.
-آره... یه چیزی افتاده روی سینهم. نمیتونم تکون بخورم. خیلی سنگینه!
کلمه آخریو با جیغ گفت. گفتم: دست و پات رو حس میکنی؟ میتونی تکونشون بدی؟
بازم یکم صبر کرد و بعد گفت: آ... آره...
توی دلم خدا رو شکر کردم.
-این خیلی خوبه حنین. فکر کنم آسیب جدی ندیدی. چیزی نگفت. گفتم: خب، خونریزی داری؟
-ن... نمیدونم... فکر کنم آره...
-یعنی داره به دنیا میاد؟
دوباره صدای گریهش اوج گرفت.
-فکر کنم... خانم دکتر کمکم کن.
دوست داشتم بهش بگم دکتر بودنم اینجا به هیچ دردی نمیخوره؛ من به هیچکدوم از بچههای خودمم نتونستم کمک کنم. گفتم: من نمیتونم بیام پیشت. ولی میتونم راهنماییت کنم، باشه؟ تو هم باید سعی کنی آروم باشی. میدونم سخته.
-ب... باشه!
-خیلی خب، حالا نفس عمیق بکش. فقط نفس عمیق بکش.
البته، وقتی اینو گفتم، نمیدونستم چقدر هوا برای نفس کشیدن مونده. گفتم: برام دقیقا بگو چه حالی داری. حرکت جنین رو حس میکنی؟
-آره... میخواد... بیاد... بیرون...
-خیلی عالیه که تو و بچهت جون سالم به در بردین. نگران نباش، خب؟ این یه اتفاق طبیعیه. همه خانمها تجربهش میکنن. مشکلی نیست.
زیر لب گفتم: همه تجربهش میکنن. مثل خودم، دو هفته پیش.
حنین نالید: مطمئنی؟
-آره عزیزم.
مطمئن نبودم. همه خانمها تجربه زایمان زیر آوار یا زیر بمبارون رو ندارن. این تجربه مال ماست، ما خانمهای توی غزه.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت چهارم *** نمیدونم و
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت پنجم
***
فکر کنم دو روز شده بود. من، محمد و حنین، حداقل دو روز بود که غذا نخورده بودیم. محمد فقط یه بار بهم اعلام کرد که گرسنه و تشنه ست؛ ولی بعد دیگه نق نزد. بچههای غزه زود بزرگ میشن. متاسفانه یا خوشبختانه، محمد هم علاوه بر این که جون نداشت، فهمیده بود نق زدنش به من تاثیری روی این که بتونه غذا بخوره نداره.
درد دست و پاهام میرفت و میاومد. برخلاف دیروز، امروز دردش شدیدتر شده بود. انگشتهای دستمو نمیتونستم تکون بدم. حتما اعصابش آسیب دیده بودن. و احتمال میدادم بیحسی پاهام بخاطر اینه که جریان خون توش کم شده؛ این یعنی یه قسمت از پام داشت میمُرد. حتی اگه پیدام میکردن و پام رو از آوار میکشیدن بیرون، تازه اول بدبختی بود؛ چون خون هجوم میبرد به اون قسمت و دردش زیاد میشد و درضمن عفونت اون قسمت رو به همه بدنم منتقل میکرد.
هوا کم و پر از غبار بود. تقریبا امیدی به زنده موندن حنین و بچهش نداشتم. توی این خاک و خل، عفونت اولین اتفاقی بود که برای همهمون میافتاد: برای دست و پای من، برای حنین و بچهش. اون احتمالا حتی نمیتونست بلند شه و بچهش رو بغل کنه. یه روز یا بیشتر بود که داشت جیغ میکشید؛ نمیدونم. اینجا زمان کند میگذشت. هربار، برای یه مدت صدای جیغش قطع میشد. فکر کنم از حال میرفت و بعد دوباره بههوش میاومد و جیغ میکشید. احتمالا بچه قرار نبود الان به دنیا بیاد و دردهای حنین فقط بخاطر اضطراب و شرایط جسمیش بود.
تلاش برای آروم کردنش، تنها کاری بود که از دستم برمیاومد. سعی میکردم هر آیهای که از قرآن بلدم رو بلند بخونم و محمد هم باهام تکرار کنه. از اونجایی که زایمان اولش بود، دردهاش شدیدتر بود و استرسش بیشتر. برای چندمین بار، شرایط خودش و جنینش رو چک کردم.
-حنین خوبی؟ بچهت تکون میخوره؟
-آره... ولی من میترسم.
منم میترسیدم؛ ولی اینو به حنین نگفتم. واقعیت اینه که آدمی که نترسه شجاع نیست، احمقه. آدم شجاع، آدمیه که با وجود ترسهاش میتونه خودشو جمع و جور کنه. گفتم: زایمان که ترس نداره عزیزم. میدونستی منم همین چند وقت پیش زایمان کردم؟
صدای نالههاش یکم آرومتر شد.
-واقعا؟
-آره... توی بیمارستان.
البته توی بیمارستان بودم ولی نه برای زایمان؛ برای این که نمیشد کارمو بخاطر بارداری تعطیل کنم. پزشک کم بود و مجروح زیاد. آخرش هم بچهم زودتر از چیزی که قرار بود، خواست بیاد توی دنیا.
-خوب پیش رفت؟
بغضم آروم ترکید. سعی کردم صدام نلرزه.
-آره، یه دختر خوشگل! ولی چون نارس بود، گذاشتنش توی دستگاه.
نمیدونم این فکر من بود یا واقعا حنین سعی میکرد بخنده. گفت: اسمش چی بود؟
-ضحی.
و اشکام از روی شقیقهم سر خوردن. دوست نداشتم توضیح بدم که ضحی فقط یه هفته توی دستگاه دووم آورد و بعد، برق بیمارستان قطع شد. سوخت برای برق اضطراری هم نبود و ضحی کوچولوی من، نیومده رفت. فکر کنم وقتی اومد و این وضعیت دنیا رو دید، ترجیح داد برگرده پیش خدا.
برای این که از توضیح این حرفا فرار کنم و حواس حنین هم از دردش پرت بشه، گفتم: حنین، تو میدونی الان توی بدنت یه معجزه اتفاق افتاده؟ این خیلی خارقالعاده ست. ما خانمها محل ایجاد یه معجزهایم. خدا داره یه انسان رو درون تو میسازه و بابت چیزی که توی وجود تو ساخته شده، به خودش آفرین میگه!
صدای حنین آرومتر شده بود.
-آره... خیلی قشنگه!
همونطور که گریه میکردم، ادامه دادم: نفس عمیق بکش حنین و به معجزه درون خودت فکر کن. به این فکر کن که هرکسی مثل تو قوی نیست که بتونه محل یه معجزه باشه.
صدای حنین ضعیفتر شد.
و بعد، دیگه صداش نیومد. چندبار صداش زدم. فکر کردم از هوش رفته، ولی دیگه هیچوقت صداشو نشنیدم. معجزه حنین، نیومده زیر آوار دفن شد.
احتمالا حنین آخرین بیمارم بود، بیماری که حتی نشد ویزیتش کنم. یه تجربه ناموفق که با اینکه میدونستم نقصیر من نبود، بازم عصبانی بودم. از دست خودم عصبانی بودم که اینجا گیر کرده بودم و از دست دنیایی که گذاشته بود ما زیر آوار بمیریم؛ دنیایی که حتی براش مهم نبود ما کجاییم؛ ولی براش مهم بود فلان سلیبریتی ناهارشو توی کدوم رستوران خورده.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت پنجم *** فکر کنم دو
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت ششم
***
خیلی سخت بود که صدای محمد رو بشنوم. هردومون بیحال بودیم و دیگه یادمون نبود کی اینجا گیر افتادیم. صداش ضعیف شده بود و من میتونستم خوشحال باشم که این بیحالی فقط بخاطر گرسنگیه، نه بخاطر جراحت شدید.
منتظر بودم بوی فساد نعشیِ جسدهای دورم اذیتم کنه؛ ولی چنین بویی نمیاومد. شایدم من نسبت به بو بیحس شده بودم؛ که بعید بود. با خودم فکر کردم شاید این که میگن شهدا زندهن، یکی از معنیهاش هم این باشه که جنازهشون فاسد نمیشه. آخه اصلا جنازه کسی که جلوی ظلم ایستاده و کشته شده، فاسده؟ معلومه که نه! جنازه فاسد، اوناییاند که مثل یه تیکه گوشت نشستن و نگاه میکنن که این بلا سر ما میاد.
باتری گوشیای که پیدا کرده بودم، رسیده بود به ده درصد که متوجه لرزشش شدم. حتی نگاه نکردم ببینم کیه. فقط گوشیو جواب دادم. صدای پریشونی از پشت خط گفت: الو؟ دخترم!
آروم گفتم: سلام.
یه مرد بود. معلوم بود که صدامو نشناخته. گفت: شما کی هستین؟ دخترم کجاست؟
چشمم افتاد به اون دستی که از آوار بیرون مونده بود. حدس زدم خودش باشه؛ ولی گفتم: نمیدونم. گوشیش اینجا افتاده بود.
-کجا؟
میدونستم اگه بگم کجا، یه جورایی خبر شهادت دخترشو بهش دادم؛ ولی حالا، نجاتمون در گروِ همین تماس بود. گفتم: زیر آوار...
صدای مرد شکست. آروم گفت: یا الله!
گفتم: این گوشی شارژ زیادی نداره... من و پسرم زیر آوار گیر کردیم. لطفا کمکمون کنین. میدونین که دخترتون کجا بود، مگه نه؟
-آره... میدونم. اونجا خونه خودم بود.
داشت گریه میکرد. صداش میلرزید.
گفتم: خواهش میکنم. نمیدونم دقیقا کجاییم. فقط من و پسرم زنده موندیم. دور و برمون کسی زنده نیست. خواهش میکنم بگین بیان نجاتمون بدن. شاید دخترتون هم همینجا باشه، شاید هنوز زنده باشه.
-باشه دخترم.
صدای هشدار باتری گوشی بلند شد و این یعنی شارژش از ده درصد کمتر شده بود. گفتم: شارژ گوشی داره تموم میشه... فعلا قطع میکنم. لطفا بگین بیان کمکمون، باشه آقا؟
-باشه دخترم.
آب بینیشو بالا کشید. داشت خودشو جمع و جور میکرد و با این احتمال قوی که دخترش شهید شده کنار میاومد. تماس رو که قطع کردیم، انگار یه جون به جونم اضافه شده بود. حداقل یکی فهمیده بود ما اینجاییم.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
-الحمدلله. الحمدلله.
-تو کجایی دخترم؟
-نمیدونم. ولی صدای امدادگرها رو شنیدم.
-خوبه... خوبه. فعلا ساختمون یکم ناپایداره و خطر ریزش داره، مجبور شدن امدادرسانی رو متوقف کنن. نمیدونم دقیقا چکار میکنن، ولی فکر کنم یکم دیگه دووم بیاری، پیدات میکنن.
اگه پیدام میکردن هم بعید بود زنده بمونم و اگه زنده میموندم فقط یه دست راست برام میموند. میدونستم محمد به من نیاز داره؛ ولی شاید یه مادر معلول براش بیشتر دستوپاگیر میشد. یاد جنگ دوهزار و چهارده افتادم؛ وقتی بابام شهید شد. همه معتقد بودن شهادت کسی که فلج شده به نفعشه، و منم میدونستم زنده موندنش باعث زجرش میشه، ولی بازم دلم براش تنگ شده بود. حاضر بودم باشه، حتی فلج؛ ولی باشه. نمیدونم محمد نظرش چیه؟
مرد گفت: صدامو میشنوی؟ فقط یکم دیگه طاقت بیار.
به دیواری که از سرم محافظت میکرد نگاه کردم. داشت از وسط نصف میشد انگار. شاید فشار روش بیشتر شده بود. گفتم: ممنون آقا... فقط... لطفا اگه نشد پیدام کنن، مواظب محمد باشین...
هوا کمتر میشد و ریههام تو خودشون جمع شده بودن. سینهم داشت تیر میکشید. به زحمت ادامه دادم: و لطفا به شوهرم خبر بدین که من اینجام...
صدای خشخش اومد. شاید یکی گوشی رو از دست اون مرد گرفته بود. یه صدای مردونه جوونتر، بهم گفت: الو خانم... من امدادگرم. میخوام وضعیتتون رو چک کنم. حالتون خوبه؟
چشمام سیاهی میرفت، نفسم تنگ بود و قلبم داشت فشرده میشد؛ ولی خوب بودم. گفتم: خوبم...
شاید صدام انقدر ضعیف بود که مرد گفت: میشه اسم و مشخصاتتون رو برام بگین؟
میفهمیدم داره چکار میکنه. معمولا اینطوری با بیمار حرف میزنن تا هوشیاریش رو بسنجن؛ ولی من نمیتونستم هشیار بمونم. فقط آروم زمزمه کردم: نجاة. اسمم نجاةـه...
بازم صدای هشدار باتری گوشی بلند شد. من میتونستم چندساعت دیگه تحمل کنم، گوشی هم شاید میتونست؛ ولی دیواری که بالای سرم بود، طاقت نیاورد. روی سرم رها شد و منم از آوار رها شدم؛ فقط بدنم برای همیشه اونجا موند.
پایان؛
تقدیم به جانهای عزیزی که زیر آوار فراموش شدند و از میان رفتند...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
💥آمریکا؛ ستون باند جنایتکار
حملهٔ مجدّد رژیم غاصب صهیونیستی به غزّه یک جنایت بسیار بزرگ و فاجعهآفرین است... آمریکا هم در مسئولیّت این فاجعه شریک است. کسانی که اهل نظر سیاسی هستند در دنیا، تشخیص همهشان این است که این کار با اشارهٔ آمریکا یا لااقل با موافقت آمریکا و چراغ سبز آمریکا انجام گرفته. بنابراین آمریکا هم شریک در این جنایت است.
۱۴۰۳/۱۲/۳۰
#غزّه
#باند_جنایتکار
#رژیم_صهیونیستی
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
اجتماع بزرگ مردمی "انا علی العهد"
در مسجد مقدس جمکران
تجدید بیعت و استغاثه به حضرت صاحب الزمان(عج)
برای رهایی مردم غزه و نابودی رژیم کودک کش صهیونیستی
زمان: سه شنبه ۲۶ فروردین
✅ساعت ۱۶ پیاده روی در طریق المهدی( مسیر حرم حضرت معصومه تا مسجد جمکران)
✅مراسم رسمی از نماز مغرب و عشا در مسجد مقدس جمکران
#انا_علی_العهد
#غزه
#جمکران
#استغاثه
#قیام_مردمی
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
4.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰اجتماع| قیام مردمی" انا علی العهد"
برای یاری مردم مسلمان و مظلوم #غزه
در مسجد جمکران استغاثه می کنیم
⏰
سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۴ ساعت ۱۴ 📍ازحرم حضرت معصومه (س) تا مسجد مقدس جمکران
#اجتماع #قیام_مردمی #استغاثه #بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب @rabteasheghi⏪
24.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 کلیپی کمنظیر در مورد مظلومیت فلسطین
🇵🇸 غزه جایی که تماشاگر، گناهکارتر از جلاد میشود...
🌷 غزه مرز انسانیت است..
❗️ما به ظاهر انسانها سر شدگان جنایاتی هستیم..
🔸نسخه عربی
🔹نسخه انگلیسی
#غزه
#فلسطین
#انسانیت
📌اینجا قیام اندیشه، تحول میسازد👇🏻
https://eitaa.com/Ghiameandisheh
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
19.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜اجتماع بزرگ مردمی مسجد مقدس جمکران
🇵🇸به نیت رهایی مسلمانان غزه از شر رژیم صهیونیستی
#استغاثه #قیام_مردمی
#انا_علی_العهد
#فلسطین #غزه
#جمکران
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🕋 رهبر انقلاب در دیدار کارگزاران حج: اجتماع حج برای منافع انسانهاست؛ و هیچ منفعتی برای امت اسلامی بالاتر از #اتحاد نیست. اگر امت اسلامی اتحاد کنند، قضایای فلسطین و #غزه اتفاق نمیافتد و #یمن اینگونه تحت فشار قرار نمیگیرد
🔰حضرت آیتالله خامنهای در دیدار کارگزاران حج:
🔸این اجتماع اصلاً برای منافع انسانهاست؛ «لیشهدوا منافع لهم». «لیشهدو»، این لام، لامِ تعلیل است علیالظاهر. «لیشهدوا»: جمع بشوند مردم در مکه، در بیتاللهالحرام، در مناطق گوناگون حج؛ برای چه؟ «لیشهدوا منافع لهم»؛ برای اینکه منفعتهایشان را پیدا کنند. حالا بعضی خیال میکنند این منفعت فقط عبارت است از یک دادوستدِ مثلاً اینجوری؛ نه! دیگر هرچیزی که اسمش منفعت است. امروز این منفعت چیست؟ اتحاد امت اسلامی؛ به نظر من برای امت اسلامی هیچ منفعتی بالاتر از اتحاد نیست. اگر امت اسلامی با هم متحد باشند، دست در دست هم بگذارند، هماهنگی کنند، همافزایی کنند، غزه اتفاق نمیافتد، فلسطین اتفاق نمیافتد، یمن اینجور تحت فشار قرار نمیگیرد.
🔹وقتی ما از هم جدا هستیم، استعمار - آمریکا یکجور، رژیم صهیونیستی یکجور، بعضی از کشورهای دیگر اروپایی و غیراروپایی یکجور- منافع خودشان، مطامع خودشان را غلبه میدهند بر منافع ملتها؛ میشود مثل این کشورهایی که زیر فشار اینها قرار گرفتهاند که میبینید چه اتفاقاتی داره میافتد، میشود غزه.
🔸وقتی اتحاد بود امنیت میآید، وقتی اتحاد بود پیشرفت میآید، وقتی اتحاد بود همافزایی میآید، کمکهایی را ما میتوانیم به فلان کشور اسلامی بکنیم که خودش ندارد آن را؛ ما میتوانیم کمک کنیم. او هم میتواند به ما کمک کند. همه از هم استفاده میکنند، همه با هم کمک میکنند؛ این منفعتِ «لیشهدوا منافع لهم» [است]. حج را با این چشم نگاه کنید.
۱۴۰۴/۰۲/۱۴
#اتحاد_امت_اسلامی
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🍃دعــــا اثر دارد....
یکی از نتایج قرائت سوره فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل به توصیه حضرت آیتالله خامنهای برای پیروزی جبهه مقاومت.
👇
👇
🔥تازیانۀ الهی🔥
رسانه عراقی NAYA با کنار هم قراردادن تصاویر آتشسوزی امروز سرزمینهای اشغالی و سخنان چند روز قبل رهبر انقلاب که فرمودند: ﴿صهیونیستها منتظر تازیانه الهی باشند﴾ ؛ نوشت:
«سیدعلی خامنهای دروغ نمیگوید»
#غزه
#تازیانۀ_الهی
#وعدۀ_صادق
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
14.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏱ یا از گرسنگی بمیرید یا از شلیک گلوله!
👈 گزارشی از اشاره رهبر انقلاب به جنایت حیرتانگیز ارتش صهیونی و شلیک گلوله به مردم غزه در مراکز توزیع غذا!
👆هشتادمین شماره از بسته تصویری #مثبت۱۰۰ثانیه
📥 مشاهده در وبسایت
#غزه
#مقاومت
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪