#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۹
مااون زمانهایک خونه قدیمی داشتیم ؛🏡
یک روزخواستگاری برام می خواست بیاد👩👩👧👦مامانم هم که خیلی دستپاچه بودتندتند میوه🍒🍑🥒 شیرینی🍩🍪 آماده کرد،
مادروخواهروخوددامادوعروس شون همه باهم آمدن منزل ما؛
چون هواخیلی گرم بود مامانم سریع رفت توی زیرزمین وشربت سردوخنکی برای میهمانها آوردوهمه شربتها راخوردن وخیلی ازشربت تعریف کردن وبعدازصحبت وآشنایی هردوخانواده همدیگرراپسندکردن🤔
وقتی میهمانها رفتن
مارفتیم لیوانها پیشدستیها راجمع کردیم وقتی داخل لیوان هارانگاه کردم کلی مورچه🐜🐜🐜ته لیوانها بود🤭
بعدفهمیدیم شیشه شربت مورچه🐜 افتاده بودومادرم متوجه مورچه هانشده بود
وخوشبختانه خانواده شوهرم خوردن و ندیده بودن وهمه راتاته خورده بودن😂
این یک اتفاق خنده داربودکه درزمان ازدواج ماافتاد👰🤵
ولی اگر می فهمیدن چی؟؟؟🙊🙉
کانون ازدواج متدینین راه روشن
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۰
حدود3سال پیش با یه خانومی آشنا شدم که این خانوم خیلی از من خوششون اومد 😌و از من برای برادرشون خواستگاری کرد. من هم با بررسی شرایط اولیه جواب منفی دادم و دیگه با این خانوم در ارتباط نبودیم😕
تا اینکه بعد از تقریبا 2 سال دیگه دوباره این خانوم به من پیام داد که برادرم هنوز ازدواج نکرده و از اون جایی که شما دختر خیلی خوبی هستید من میخوام دوباره از شما خواستگاری کنم☺️
ولی من به دلیل یه سری مسائل جوابم به این خانم منفی بود🙄
حالا قسمت دوم داستان
من یه دوستی داشتم که از دوران ابتدایی با هم بودیم و خیلی هم صمیمی بود، این دوست من خیلی خانم خوبی بود و با وجود خواستگاری های زیاد قسمت نبود ازدواج کنه و از این موضوع کمی ناراحت بود.
طبق معمول همیشه ما همه چیز را با جزئیات برای هم تعریف می کردیم علی الخصوص موصوع شیرین خواستگاری🙈😉
من هم بعد از دو روز از ماجرای خواستگاری این خانوم برای برادرش تمامش برای دوستم معرفی کردم و اونم گفت مگه دیوانه شدی پسر به این خوبی چرا ردش کردی😲😦
منم به شوخی گفتم اگه میخوای به تو معرفیش کنم. اونم در عالم شوخی گفت آره حتما😏
و همه چیز از این مکالمه ی چند خط ما شرو شد منم به شوخی و این که ایجاد به ماجرای هیجان انگیز به اون خانم پیام دادم که اگر دوست داشته باشید میتونم دختر خوب و مناسب به شما معرفی کنم.
و اون خانم هم بلافاصله قبول کرد🤐😒
و من هم در یه عمل انجام شده قرار گرفتم و دوستم معرفی کردم و بقیه ماجراهای خوب اتفاق افتاد
شاید باورتون نشه در عرض کمتر از دوماه تمام مراسمات آشنایی و خواستگاری و عقد انجام شد. و من واقعا به معنای قسمت ایمان کامل آوردم.
امروز سالگرد ازدواج دوستم با همسر شون هست و من خیلی خوشحال شدم که دارم خاله هم میشم.
این اولین تجربه ی موفق من برای وساطت بین دو جوان خوب بود و خیلی تجربه ی شیرین و دوست داشتنی بود و من خیلی خوشحالم یه وسیله ای بودم که دوتا جوون که شرایط ازدواج داشتند به هم رسوندم
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۱
یه اقا پسری یکسال پیش اومدن خواستگاری .
قرار بود ساعت ۶ بعدازظهر با خانواده تشریف بیارن .
ماهم تا قبل ۶ تمام کارها رو کردیم و منتظر.
ساعت شد ۶:۳۰ نیومدن ، شد ۷ نیومدن .
عرض کنم خدمتتون ساعت شد ۱۰شب زنگ خونمون زدن و اومدن .رفتیم تو اتاق با اقا پسر صحبت کردیم ولی مگه اقا ول میکردن یکساعت صحبتمون طول کشید و پاهای منم کاملا خواب رفت بود به شدتی که اصلا از زانو به پایین رو حس نمیکردم .
وقتی صحبت تمام شد هرچی تعارف کردم اول شما بفرمایید اصلا قبول نکرد در نهایت مجبور شدم از دیوار کمک بگیرم تا جلو اقا پسر آبروم نره.
فاصله ام تا در اتاق سه قدم بیشتر بود ، اما قدم دوم به سوم یهو پام از بی حسی کاملا پیچ خورد جوری که مهلت گرفتن دست گیره در اتاق رو پیدا نکردم و چشمتون روز بد نبینه با چادر یه دور پیج خوردم و با صدا بلندی ولو شدم رو زمین .حالا اقا پسر کجابود پشت من تو اتاق.
اون لحظه بدترین زمان عمرم بود چون نمیتونستم نخندم. بنده خدا اقا پسر تا از اتاق رفت بیرون در رو بستم چند ثانیه خندیدم مامانم اومد کمکم از خنده من ، خنده اش گرفت بود نمیدونستیم چه کنیم چطور خودم رو جمع کنم.
خلاصه به هزار زور تونستم جلو خودم رو نگهدارم .وقتی رفتم تو جمع پدرشون با جمله ای که گفتن باعث شدن باز خنده ام برگرده جمله این بود: برای سلامتی هر دوشون صلوواات .
در اخر جالب اینکه نظر خانواده ایشون مثبت بود
این خواستگاری خاطره ای شد که دیگه حواسم به مدل نشستنم تو خواستگاری هام باشه و یادم نره.
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۲
ما خونمون دوطبقه س بعد برام خواستگار اومده بود قرار شد دخترو پسر برن طبقه دوم با همدیگه صحبت کنن
من جلوتر رفتم بالا تو اتاق تا آقا پسر هم بیاد
هرچی نشستم تو اتاق دیدم نمیاد از طرفی ام خجالت میکشیدم برم پائین بگم پس چی شد این آقا پسر چرا نمیاد
بعد 1ساعت دیگه کلافه شدم اومدم برم پائین که بگم چی شد
دیدم آقا پسر رفتن توی اون یکی اتاق نشستن
😂
حالا مگه من از خنده میتونستم برم تو اتاق😄
@rahroshanezdevaj
❤️❤️❤️❣❣❣❣❣
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۳
مامانم تعریف میکنه میگه روز خاستگاری دخترخالش بوده که عین خواهر بودن باهم
خونه ی خاله ی مامانم دوطبقه بوده
مامانم و خالم و دخترخاله ی مامانم (خواهر کسی که براش خاستگار اومده) پسرخاله مامانم (داداش کسی که براش خاستگار اومده) و همون دخترخالش که واسش خاستگار اومده از بالای پله ها خم شدن پایین داماد رو ببینن
چون بالای در شیشه بوده هی خم میشن هی خم میشن یهو پسرخاله از زیر فرار میکنه اینام میخورن زمین مامانم پرت میشه وسط پذیرایی🤣🤣🤣
یهو مادر پسر بلند میشه میزنه تو سرش میگه اوا خاک عالم چیشد؟!
بقیه بچه هام همونجا فرار میکنن میرن بالا
خلاصه وصلت که سر میگیره هیچ
مادر پسر مامان منو برای یکی دیگه از پسراش خاستگاری میکنه 😂😂
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۴
چندماه پیش خواستگاری رو یکی از آشناهامون معرفی کرده بودند که حضورا با مادرشون تشریف اوردن منزل ما...
انقدر این آقا محجوب به حیا بود که حد نداشت..😅
اومدن نشستن به صحبت کردن و ماهم ازشون پذیرایی کردیم و خلاصه جلسه باشرم وصف ناپذیر آقا ،تموم شد...
مادر ایشون بلند شد و ازما کلی تشکر وتعارف اینها کرد و درنهایت هم خداحافظی کرد، آقاپسر هم پیرو مادر بلند شد که خداحافظی کنه ، یدفه برگشت گفت :سلام....!😐
😂😂😂🤦♀
مارو میگی... خنده اس که داریم قورت میدیم...
ایشونم خودش رو جم و جور کرد و خلاصه عادی سازی...😌
یه مرتبه آقاپسر رفت جلو در که درو باز کنه و بره بیرون ،برگشت تق تق! در رو زد...بعد باز کرد🤦♀🤣
خلاصه ....
نگم براتون....
عرق بود که از ایشون سرازیر میشد...
حالا مارو میگی...!
بزور جلو خنده مونو گرفتیم...
خلاصه آقا به سرعت نور تو افق محو شدن...!😅
وقتی مطمئن شدیم رفتن از شدت خنده کف زمین ولو شدیم...
خلااااصه....
اینطوری ....
قصه ما به رسید...🤗
شاد و پیروز باشید...
🍃💌🍃
قلبا آرزوی خوشبختی و سعادت برای ایشون و تمام شما خوبان دارم....☺️
🍃💌🍃
و درنهایت از زحمات تک تک شما عزیزان گروه کمال تشکر و قدردانی دارم🙏
🍃💌🍃
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۵
شش_هفت سال پیش یک بنده خدایی یکی از پسرهای هم محلی مان را بهم پیشنهاد داد و گفت دنبال دختر می گردد معرفی ت کنم؟! شناخت زیادی ازش نداشتم. فقط به واسطه اینکه تو محله، مغازه داشت، چند بار که از آن خیابان رد شده بودم، دیده بودم ش. حتی خرید هم ازش نداشتم.
با این حال پیشنهاد بنده خدای واسط را نپذیرفتم. گذشت و چهار_پنج سال بعد دوباره همان بنده خدا گفت: فلانی هنوز زن نگرفته! معرفی ت کنم؟! گفتم نع!
یک سال دیگر از این ماجرا گذشت و دوستان همسان گزینی راه روشن فرمی را برایم فرستادند و اجازه گرفتند برای معرفی کردن. من با توجه به اینکه در این چند سال ملاک هایم را تعدیل کرده بودم و تصمیم گرفته بودم سخت گیری نداشته باشم کلیت مشخصات فرم به نظرم مثبت آمد و قبول کردم تا فرایند معرفی طی شود. خواهر آقا پسر تماس گرفت و اطلاعاتی از ما گرفت. دادیم. بعد شروع کرد از برادرش گفت و محدوده سکونت شان را گفت! دیدیم عه! هم محلی هم هستیم! بعد گفت در فلان خیابان مغازه ی فلان دارد. دیدیم ای بابا! این که همان موردی که است که دو دفعه ی قبلی ردش کردیم. اما این بار موافقت کردم برای آشنایی و آمدند و صحبت کردیم و همین آبانی که گذشت عقدمان جاری شد!
الان با خودم می گویم حیف که شش_هفت سال با سخت گیری بی مورد زندگی مان را عقب انداختم! حیف...
@rahroahanezdevaj
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۶
یه بار مامانم اصرار میکرد بریم خونه فلانی خاستگاری من گفتم دختره رو نمیشناسم ندیدم چرا بیام گفت یه قرار میذاریم بریم فقط ببینش اگه نخواستی بگو نمیخوام
بعد مامانم گفت هروقت چایی اورد تو اگه از دختره خوشت اومد همه چاییتو بخور اگه نخواستی نصف چاییتو بیشتر نخور من خودم میفهمم
خلاصه با بدبختی و هزار خجالت رفتیم خونه طرف که فقط دخترو ببینم چند دقیقه در حضور پدر مادرش نشستیم که یا دختر گنده وارد شد سلام و تعارف و... نشست
من از همون اول که دیدمش خوشم نیومد چند دقیقه بعد رفت شربت اورد و من نخوردم همه خوردن و هی مامان باباش میگفتن شربتتو بخور دیگه مجبور بودم بخورم نصفشو خوردم بقیه رو چند دقیقه نگه داشتم تو دستم که مامانم ببینه یه ذره دیگه خوردم و تهش رو گذاشتم باشه
اینم بگم که جلسه خیلی ساکت بود ما خجالتی اونام نمیدونستن چی بگن بیشتر همین دختره حرف میزد
بعد دختره رفت میوه اورد یه سیب برداشتم با کلی معطلی خوردم از خجالت داشتم اب میشدم دلم میخواست زودتر بریم
چند دقیقه بعد رفت چایی اورد با خودم گفتم مامانم گفته بود با چایی بهم بفهمون، شاید با شربت نفهمیده نظرم منفیه نصف چایی رو خوردم بقیه رو نگه داشتم تو دستام که کلا یخ کرد گفتم حالا دیگه حتما مامانمم فهمیده نمیخوامش
خلاصه چایی هم خوردیم و دختره لیوانا رو جمع کرد رفت بعد چند دقیقه با یه دختر دیگه کوچیکتر از خودش اومد تو اتاق گفت این خواهرمه که اومدین ببینینش😐
بعد دوتایی رفتن نشستن ته خونه که اصلا دسترسی نداشتم ببینمشون
من این همه به خودم زحمت داده بودم به مامانم بفهمونم این دختره رو نمیخوام حالا نگو ایشون خودشون متاهل بودن اصلا
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۶
خاطره ای که میخوام بگم مربوط به خواهرمه
برای خواهرم خواستگار اومده بود
البته مادر آقا پسر با واسطه اومده بود که بعدا با پسرش بیاد
خواهرم اومد داخل اتاق و بعد سلام و احوال پرسی روبروی مادر داماد نشست بعد از صحبتهای اولیه خواهرم بلند شد و گفت با اجازتون من برم
تا بلند شد متوجه شد پاش خواب رفته😄
خلاصه نتونست روی پاش بایسته و خودش رو کنترل کنه 😄یکم لنگ لنگان جلو رفت اما چشمتون روز بد نبینه😥 دمپایی روفرشی از پاش در اومد و نزدیک بود بیفته 😂 دیگه نتونست دمپایی رو بپوشه دمپایی رو از رو زمین برداشت و دمپایی به دست از اتاق رفت بیرون😂😅
مادر داماد هم خیلیییی رسمییی
اما شاید باورتون نشه با همین اوضاع😄 همین خواستگارش درست شد و با همین مورد ازدواج کرد😂😂
الان بعد گذشت چندسال هنوز میگه من موندم مادرشوهرم چجوری منو پسندید😄
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۷
چند سال پیش یک خواستگار داشتم که دو جلسه تو خونه با هم صحبت کرده بودیم و قرار شد جلسه سوم با مادر ها و آقا پسر بریم بیرون .
خلاصه اومدن دنبال ما و رفتیم بیرون با هم صحبت کردیم ، شب شده بود و گفتیم برگردیم . حالا تو ماشین هی مادر آقا پسر به پسرش میگفت برو یک جایی شام بخوریم ، هی منو مامانم میگفتیم نه دستتون درد نکنه و هی پسر به طور ویز ویزی میگفت آخه مامان کجا برم؟ ما واقعا نمیخواستیم برای شام بریم ، آخرش گفتم حالا که دوست دارید با هم شام بخوریم یک آبمیوه کفایت میکنه ،آقا پسر سریع گفت پس مامان بریم آبمیوه بگیرم باز مامانش گفت نه برو فست فودی برو رستوران . مجدد آقا پسر گفت نمیدونم کجا برم و مامانش گفت پس با دوستات کجا میری ؟ برو همون جا .
آقا پسر انداخت تو ولیعصرو همینطور الکی داشت میرفت بالا .
حرف های منو مامانمم هیچ تاثیری روشون نداشت ، چون دیدم آقا پسر زیاد راغب به شام نیست تلاشمو کردم نشد که نشد 😂
حالا من تو همین حین احساس میکردم زیر پام یک چیزی غلت میخوره و نفهمیدم چیه . آقا پسر دید مامانش راضی نمیشه و مجبور شد بالاخره بعد از پارک ملت جلوی یک فست فودی نگه داره . تصور کنید ما از بلوارکشاورز تا پارک ملت نتونستیم مادر آقا پسرو راضی کنیم 🤦♀️😂
اومدم از ماشین پیاده بشم حس کردم افتادم تو چاله 😂 زیر پامو نگاه کردم دیدم چاله نیست 😂 اومدم قدم بردارم دیدم باز افتادم تو چاله که 😂 چرا نمیتونم راه برم؟فکر میکنید چرا؟ دیدم پاشنه کفشم کنده شده 😂 وااااای مونده بودم بگم یا پرستیژ خودمو حفظ کنم ؟ سریع گفتم من نمیتونم بیام مثل اینکه قسمت نیست شام بخوریم شما همون آبمیوه بخر بیا من پاشنه کفشم کنده شده 😂😂 آقا پسر سریع از خدا خواسته گفت پس مامان من میرم آبمیوه میگیرم شما بشینین تو ماشین 😂 کلی خوشحال شدو و چشم هاش از شادی برق زد 😂 مامانش دستمو کشید گفت بیاااااا دخترممممم چیزی نیستتتتت 😂😂 گفتم نه آخه زشته این فرمی بیام . گفت نههههه کی میخواد نگاه کنه آخه ؟؟؟ 😂 به زور مارو برد داخل فست فودی و کلی هم خجالت کشیدم بخاطر پاشنه کفشم 😂 حالا ما پیتزا سفارش دادیم و نگاه کردم که ارزون ترینش باشه .
آقا پسر رفت حساب کرد و اومد یهو با صدای بلند و تعجب گفت ماااااماااااااان پیتزاها شد دونه ای ۱۷ توماااااااان 😳 ( سال ۹۳ بود) مامانش گفت خب پسرم اشکالی نداره آروم تر 😂 خودم بعدا باهات حساب میکنم 😂برای خودشم هیچی سفارش نداد و از غذای ما و مامانش خورد 😂آقا ما نه پیتزایی از گلومون رفت پایین نه اون وصلت سر گرفت 😂 ولی این خاطره رو همیشه برای همه تعریف میکنم 😂راستی وضع مالیشم خوب بود اینطوری نیست که بگیم شاید پول نداشته😂 و خواستم بگم بیرون رفتن هیچ اشکالی نداره و اتفاقا بهتر و زودتر میشه طرفو شناخت پس لطفا اینقدر خانواده ها گارد نگیرن و سختگیری های بی جا نکنن . 😅
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۸
سلام این خاطره مربوط به خواستگاری خودمه
همسرم قبلا تو محل من رو دیده و پسندیده بود و به مادرش گفته بود.
قرار شده بود دفعه اول مادر و خاله شون بیان خواستگاری و جلسه دوم خودش بیاد.
من از قبل به مادرم گفته بودم من از چایی آوردن خوشم نمیاد و قرار شد زحمت اینکار بیوفته گردن زنداییم که تو یه ساختمان با ما زندگی میکردن.
خلاصه تو جلسه اول(اینم اضافه کنم تا اون موقع مادرشوهرم من رو ندیده بود) بعد از آوردن چایی توسط زنداییم،ایشون رو به جای من اشتباه میگیرن ولی موقع معارفه متوجه اشتباهشون میشن.
جلسه دوم هم تا زنداییم چایی آورد؛داماد باتعجب به مادرش گفته بود مامان اشتباه اومدید؛اونی که من میگم قدش کوتاه تره،ایشون قدش خیلی بلنده!
مامانش بهش گفته بشین پسرم این زنداییشه؛ ما هم اشتباه گرفته بودیم😊😊😊
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۲۰
چند ماه پیش از طریق کد دهی با دختر خانومی آشنا شدم.. بعد از دو بار دیدار
و یک ماه صحبت به خواستگاری رفتیم
پدر دختر خانوم مارو ساعت ۸ گفته بود بریم خواستگاری ..خلاصه بعد از یک ساعت حرف زدن خواستیم بریم مارو شام نگاه داشتن به زور حتی ما تا دم درم رفتیم که راهی بشیم بریم منزل ولی مارو نگاه داشتن... .
_ در آخر با سه نوع غذا انواع سالاد ماست دسر و نوشیدنی های مختلف رو ب رو شدیم حتی شام فردا مونم دادن با کلی پذیرایی مفصل رو ب رو شدیم ولی قسمت طور. دیگ ای شد....
@rahroshanezdevaj