#تلنگرانه✨
بعدا؟
بعدا وجود نداره!
بعدا چای سرد میشه!
بعدا روز شب میشه!
بعدا آدم پیر میشه!
بعدا زندگی تموم میشه!
حال رو دریاب!
@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
سختاستعاشقشویویارنخواهد
دلتنگحرمشویواربابنخواهد:)💔✨
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۴۶
نگاهم به یک کارت عروسیِ قدیم است که توی آلبوم، یک گوشه اش مانده روی عکسی از خاکریز، و لولهی یک ژ۳، کنارش توی خاک فرو رفته. میگویم «از عروسی...»، و هر سه میخندیم.
میگویم«خودتان از هر چیز و هر جایی که دلتان میخواهد ، حرف بزنید؛ سوالی اگر پیش آمد ، میکنم.». موافقت میکند. مادر برای ریختن چای بلند میشود. بابک،از کنار آینهی قدی ، لبخند زنان ما را نگاه میکند.
پدر، کف دستانش را به هم میمالد و آه میکشد :
_تو روستا زندگی میکردیم . من، بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم.
مادربزرگم زن مهربون و مومنی بود.
همیشه بهم دعا و سوره یاد می داد که شب ها وقت خواب بخونم .
اون موقع، تو روستا برق نبود؛
چه برسه به تلویزیون. تک و توک هم رادیوی باتری دار داشتن.
یه عمو داشتم ملا بود. از این روستا به روستای دیگه میرفت و قرآن یاد میداد و قصه های قرآنی را میگفت.
شب ها مردم میرفتن پیش ملا اژدر تا براشون قصه بگه؛هم یه چیزی یاد میگرفتن ، هم وقتشون پر میشد .
من و مادر بزرگم هم میرفتیم . قصه های قرآنی عمو رو خیلی دوست داشتم.
عموم ، به زبان ترکی ، قصه های قرآنی رو برای مردم میگفت .
یک شب یادم نیست عموم داشت چی میگفت که گفتم «عمو، آدم چه خوبه آخوند باشه.».گفت«چرت.».گفتم «خب، این جوری هم این دنیا رو داری ، هم اون دنیا رو.».عموم به شوخی زد پس گردن پسرش، و گفت.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۴۷
«ببین این چه قشنگ فکر میکنه!».
اون موقع نه ده سالم بود.
بعد از اون شب ، تو فکر این بودم که جوری زندگی کنم که هم این دنیام رو داشته باشم ، هم اون دنیام رو.
با همین اعتقاد اومدم رشت.
سال۱۳۵۵بود . پدرم ، جای زیادی رو نمیشناخت .
اگر همه ی ترک های رو که اومده بودن رشت، جمع میکردیم ، یه آدم دیپلمه پیدا نمیشد.
شهر ، برام جذبهی زیادی داشت.
از یه جای خلوت و آروم اومده بودیم تو یه جای پر رفت و آمد .
راهنمایی بودم که کشور شلوغ شد. ما هم تو مدرسه شروع کردیم به شلوغ کردن. مدیر مدرسه رو اذیت میکردیم.معلم هایی رو که خط فکرشون با ما فرق داشت، عاصی میکردیم .
رو دیوار و نیمکت مدرسه شعار مینوشتیم.
این که چه خوبه آدم هم این دنیا رو داشته باشه ، هم اون دنیا رو ، هنوز، هم یادم بود و هم برام ملاک شده بود. سعی میکردم مدام تو جریان مسائل باشم.
یه پسر عمه دارم به اسم رمضان . یه روز اومد بهم گفت امروز بریم راهپیمایی. من هم قبول کردم. قرار بود بریزن و کلانتری سه رشت رو بگیرن. افتادیم تو موج آدم ها ، و رفتیم جلو .
شور و هیجان مقابله ، دیدنی بود.
تو اون گیر و دار، بازوی من با تیر خراشیده شد.
چند نفر هم شهید شدن. ما راه بیمارستان پورسینا رو بلد نبودیم. از هر کی میپرسیدیم، جای نشان دادن، به من تبریک میگفت. به سختی بیمارستان رو پیدا کردیم.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۴۹
آقای ساجدی، فرمانده بسیج ما بود.
بعد از شهادت بابک، ایشون اومد و وصیت نامه ی بابک رو برای مردم تفسیر کرد. نیمهی دوم سال۱۳۶۱، پاسدار رسمی شدم.
بعد از سه ماه اموزش، مرا به کردستان اعزام کردند.
من، جز دورهی سوم سپاه بودم. دیگه مدرسه و درس رو ول کردم. تو جبهه یه دفتر داشتم که موضوعات روزمره رو توش مینوشتم. بعدها، همین دفتر رو بابک بارها و بارها ازم گرفت و خوند. آخرِ همه ی حرف هام مینوشتم آرزو دارم شهید بشم.
همهش هم فکر میکردم شهید میشم. هر کس شهید میشد، من کلی غبطه میخوردم که شهید شده.
سعی میکردم تو سخت ترین عملیات هم باشم.
با همهی توانم کمک میکردم و همه جا حضور داشتم ؛ چون واقعا از شهید شدن ترسی نداشتم.
یه روز یه بنده خدایی گفت« تو اگه شهید بشی ، بهشت نمیری.». خیلی جا خوردم و گفتم« چرا ؟».
گفت «چون زن نداری، دینت کامل نیست.».
همون روز، برای مادرم، هم نامه نوشتم و هم زنگ زدم و گفتم «برام زن بگیرید.». گفت « آخه تو خودت اونجایی!!». گفتم «هر کس رو تو انتخاب کنی ، من قبول میکنم. فقط برام زن بگیرید.». به پسر عموم، عماد ، هم گفتم زن میخوام .
همه وصیت نامههای من، دست اون بود.
گفت «زن میخوای؟ خب، بیا خواهر زن من رو بگیر .».بعد هم میره به مادرم و خانوادهم موضوع رو میگه .
مادرم به روز میره مغازهی برادر زن عماد.
@rahrovaneshg313
چطورید برو بچ؟!🙃
نظرتون چیه..که..
یخورده خیییلییی کوچولو راجب این داداش بابکمون بدونیم..؟؟!🙃
هر چند خیییلییی کوتاهه هاا..ولی خب😊✋