_____ذکر روز_________
🗓 چهارشنبه
📿 صد مرتبه «یا حَیُّ یا قَیّومْ»
،💚🌾✨،
#رهروان_عشق
@rahrovaneshg313
˼ بِـسْمِ رَبِّ الحُسِینْ ˹
#اَلسَّلامُعَلَیْڪَیااَباعَبْدِاللّھ...♥️'!
@rahrovaneshg313
مگه قرار نشُد
چادر که سر میکنیم
معنیش این باشه
که زینتهامونُ
از نآمحرم بپوشونیم؟!
پس فلسفه این چادرایِ
پر زرق و برق و
دو کیلو آرایش چیه؟!💔
@rahrovaneshg313
سلام و رحمت..🌱
حالو احوالتون..؟؟!
خسته نباشید..بلاخره هم اخر هفته رسید هاا..😊
راحت شدینتا شنبه..🙃☺️
رفقا...
واقعاااا شرمندم دیروز نتونستم رمان بزارم..واقعا حال نداشتم..😢😞
در عوض امروز هفت تا پارت میدم..:))
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_بیستچهارم
میگم این ها،فرهنگ و سرمشق ما هستن.چیزهایی رو که دیده و یاد گرفتهام ، میگم، و کسی زمینه داشته، با دیدن این وضع و حال علاقمند میشه که یه قدمی برای کشورش برداره. گاهی میشه سربازهای من میرن؛بعد از مدتی زنگ میزنن که میخوان بیان تو اون منطقه خدمت کنن. پس نتیجه میگیریم فرمانده خیلی تأثیر داره.
فرمانده، اون نیست که بشینه و دستور بده. فرمانده ، وقتی دستور میده باید خودش جلوتر حرکت کنه.
وقتی جلوی نیرو حرکت کنه، نیرو قوت قلب میگیره؛ روحیه میگیره ؛ شجاعتش بیشتر میشه. برای همینه که زمان جنگ ، خیلی از فرمانده های ما ، تو شروع عملیات شهید میشدن.
با اینکه بهشون میگفتن شما فرمانده اید، باید عقب بمونید، اون ها قبول نمیکردن و همراه نیروهاشون جلو میرفتن.
وقتی اونجا برف اومد، من تونستم بشینم سر جام و چند تا سرباز رو بفرستم که برف پارو کنن؛ بگم آقا، مگه نمیبینی دو متر برف اومده، ممکنه سقف رو بیارن پایین؟ وقتی این حرف رو بزنم ، مجبور میشن برن؛ حالا خواسته یا ناخواسته.
اما وقتی خودم لباس بپوشم و برم پارو دست بگیرم ، دیگه نمیشه این سرباز هارو مگه داشت؛تا مرز کندن سقف پیش میرن.
در پرسیدن یک سوال ، دودل هستم. خودکار را توی دستم میچرخانم.
سوال را خط میزنم. دوباره اما کلمات را پر رنگ میکنم.
#پارت_بیستپنجم
ورق میزنم و دنبال سوال بعدیام؛
ولی دوباره ورق را برمیگردانم و چشم می دوزم به همان سوال.
سکوت اتاق ،فقط با قیژ قیژ صندلی ها خش بر میدارد.
جوانک، چیزی با سردار میگوید. سردار جمشیدی میپرسد: سوال ها تموم شد؟ _نفس میگیرم و سرم را بلند می کنم.
میگویم: سوالی هست که اصلا ربطی به بابک و این قضیه نداره. فقط خودم کنجکاو شدهام بدونم؛ اما نمیدونم بپرسم یا نه.
نفسم تمام میشود.
سردار، هر ده دستش را می گذارد روی میز، و حالا قندان و فنجان چای، در محاصرهی دستان اویند.
می گوید: بپرس، خانم!بپرس!
_بعضی ها میگن شما اونجا خط فکر جوون هارو عوض میکنید.
اصلا همچین چیزی میشه؟,
به همراهش نگاه می کند، و می خندند.
به صندلی تکیه میدهد.
دوباره نگاهش میپرد سمت آسمان گوشهی پنجره: _ببینید.... درصد این، خیلی کمه نه من، نه هیچکس دیگه نمیتونه اینکار رو بکنه. امروز،یه بچه کوچک، از همه چیز آگاهه؛ همه چی رو تشخیص میده امروز، تو هر خانواده،یه بچه وجود داره که تو خطره ؛ یا احتمال به خطر افتادنش زیاده.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_بیستششم
پس هرکس بتونه و این قدرت رو داشته باشه، باید از بچهی خودش شروع کنه.
اصلا همچین چیزی تا زمینه فراهم نباشه، محاله.
اگه هم باشه مقطعیه. فرض کنید الآن یکی تحت تاثیر حرف من قراربگیره؛ اما از من که دور بشه، اینقدر دوروبرش آگاهی هست که اون تاثیر از بین میره.
جوون باید خودش راهش را انتخاب کنه. هیچ کس رو نمیشه به زور به چیزی وادار کرد.
_ببینید... اونجا، کلی سرباز زیر دست منه. من اگه حرفی میزنم؛ از رشادت و از جنگ سوریه و از خطر هایی که کشور رو تهدید میکنه،میگم، همه می شنون؛ اما از بین اونها، یکی بلند میشه و میآد سمتم،
و بهم میگه « آقا، نمیشه ما رو بفرستی سوریه؟»
و من میگم«نه.ما اجازه نداریم سرباز وظیفه رو به سوریه بفرستیم؛ چون این رفتن باید داوطلبانه باشه.»
. میگه «,پس ما باید چیکار کنیم ؟»
میگم«هیچچی. شما صبر کن سربازیت تموم بشه. بعد، از طرف سپاه قدس خودمون که تو جبهه سوریه هم فعالیت داره، اقدام کن .»
و اون سرباز، بعد از این هر بار من رو میبینه، از چند وچون کار ، از اینکه چقدر طول میکشه تا بره، سال پیچم میکنه. خب شما فکر میکنید اون سرباز کی بود؟ در انتظارجواب نگاهم میکند.
خودکار،بین دو انگشتم کج و راست میشود.
با تردید میگویم: #بابکنوریهریس؟(:
#پارت_بیستهفتم
سرش که به تایید خم میشود، #لبخند رضایت روی لبم مینشیند؛
انگار از سرسخت ترین استاد، نمرهی مثبت گرفتهام!
_بله، #بابک_نوریهریس. خب، اگر فرض بر اثرگذاری باشه و قدرت اثرگذاری، چرا باید از بین اون همه جوون، فقط این پسر اصرار کنه؟
از تموم شدن سربازی #بابک، مدتی گذشته بود.
من یه سفر به #رشت داشتم.
اون روز داشتم تو نمازخونه نماز میخوندم و سلام نمازم رو میدادم که یکی اومد آویزون گردنم شد و من رو محکم بغل کرد.
حتی نذاشت از جام بلند شم.
ازم فاصله گرفت، دیدم با همون کولهی سربازیه، و دفتر و دستکش تو دست گفتم:«#بابک، خیر باشه! هنوز مثل سرباز ها هستی که؟!».#خندید و گفت«اسمم رو نوشتهام برای سوریه، و دارم آموزش میبینم.».خب، اگه بنا به تحت تاثیر قرار گرفتن باشه ، آیا وقتی این جوون از شمال غرب برگشت و به جای نرم و گرمی رسید و به جای برف دیدنهای مدام و سر و پنجه زدن با طبیعت خشن اونجا ، به امنیت رسید، این اثر پذیری از بین نمیره؟
سکوت میشود.
ته ماندهی چای سرد شده را هورت میکشد.
با سر انگشتانِ کشیدهاش، روی میز، دایرهای فرضی ترسیم میکند و تأکید وار چند ضربه به مرکز دایره میزند:
_ما خوشبختانه، تو رأس این کشور، یه رهبر آگاه داریم؛ رهبری آینده نگر و از ماسئل روز کاملا واقفه. رهبر ما گفت اونها هدفشون فقط سوریه نیست؛
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌱@rahrovaneshg313