eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 همان پنج صلوات مادرم نمک غذایش را هم از اهل بیت می‌خواهد، همیشه هم به ما سفارش می‌کند جای دیگری خبری نیست، دنیا را بگردید باز می‌رسید به همین جا. مادر را همیشه متوسل دیدم، اما اگر کار به بن‌بست می‌رسید بیشتر متوسل ام‌البنین بود. هروقت صاحب‌خانه را پشت در می‌دید، پنج صلوات هم کافی بود تا مادرِ ماهِ بنی‌هاشم کارش را راه بیاندازد. موقع گرفتن تاکسی، موقع خوردن دارو، موقع عیادت مریض حتی ایام شادی و عروسی، دعایش ام‌البنین بود و همان پنج صلوات. داشتم می‌خواندم با تلویزیون «که ای سروسامانم، شور بهارانم، جان و جهان من، کشورم ایرانم...» که مدال طلا را به زور و به جبر از ما گرفتند. این‌که مدال طلا برق می‌زند شکی نیست؛ این‌که شکست رکورد المپیک به نام خودت و پرچم کشورت شیرین است هم شکی نیست، اما خیلی چیزها خیلی مرام‌ها رنگ طلا را می‌برد، آن هم مرامی که در عصر بلندشدن پرچم‌های رنگین‌کمانی، پرچم مادرِ ماه بنی‌هاشم را بالا می‌برد، حتی اگر طلا برود، حتی اگر ناداوری کنند، حتی اگر داغ بماند به دلت برای رکوردی که شکستی... سرت را بالا بگیر مرد! که در عصر بی‌دینی و دنیّت فرزندان شیطان، تو سرفرازی و پرچم‌دار پهلوان اسطوره‌ای. این اتفاق که کام دل‌مان را تلخ کرد، در محاسبات پسر ام‌البنین محفوظ است. این پرچم چه بخواهند و چه نخواهند، بالاتر از تمام پرچم‌ها می‌ماند و می‌درخشد. طلای مرام و معرفت مبارکت باشد آقا صادق بیت‌سیاح... فاطمه میری‌طایفه‌فرد eitaa.com/del_gooye سه‌شنبه | ۱۹ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد مادر بخش اول خرمای نجف بود و تازه چیده شده بودند. از آخرین رطب‌فروشی منتهی به مسیر پیاده‌روی، خریده بودم. بشقاب خرما را در سایه سار نخل‌هایی که عمود 833 را مسقف کرده بودند و موکب ساخته بودند، روی میزی که با بطری‌های کوچک آب‌معدنی، پا گرفته بود گذاشتم. ساعت از پنج بعد از ظهر، گذشته بود. عمود به عمود را طی کرده بودم. بنرعکس شهید را که به دیوار موکب چسبانده بودند دیدم، همانجا زانوهایم قفل شدند. گویی کاروانی بودم که در کاروانسرایی آشنا، منزل کرده. دنبال تابلو یا نامی از موکب می‌گشتم. گردانندگانش، ایرانی نبودند. لهجه‌ی عراقی هم نداشتند. دیوار روبروی بنر عکس شهید، تمثال سید حسن نصراله را هم آویخته بودند. حتی عکس شهید سلیمانی را هم در قابی از چفیه بر چادر برزنتی چسبانده بودند. مردان و جوانان چفیه بر سر و گردن، در رفت و آمد بودند. بیشتر که دقت کردم، چهره‌های آشنایی دیدم. آشنا از آن نظر که با لهجه‌ی فارسی با همدیگر صحبت می‌کردند و با خادمین موکب، هر چند با لبخندی بر لب، سپاسگزاری می‌کردند. دوزاری‌ام افتاده بود که پا به موکبی از دیار فلسطین گذاشته‌ام. بالاخره، تابلوی کوچک و ساده‌ی "موکب نداءالاقصی " با پس‌زمینه‌ی مسجدالاقصی را دیدم. مرد جوانی، که چفیه به گردن، با برش‌های خربزه، در ورودی موکب، از جمعیتی که برای اقامت و استراحت تجمع کرده بودند پذیرایی می‌کرد، خودش را به من رساند. معلوم بود که از خادمین همانجاست. چادر عربی‌ام را تا وسط پیشانی کشاندم. - سلام علیک. اهلا و سهلا. به بشقاب خرما، اشاره کردم. - تمر! فاتحه! فاتحه لامی! هی مرحومه! با همان مکالمه‌ی دست‌وپاشکسته‌ام به زبان عربی که به شوق حضور در پیاده‌روی اربعین، فرا گرفته بودم و بینمان، رد و بدل شد، منظورم را فهمید. بشقاب را برداشت و گفت: "حتما! حتما! رحمه‌الله‌علیها!" به طرف مردمی که زیر سایه‌بان موکب نشسته بودند، رفت. باقی‌مانده‌ی خرماها را در کوله پشتی‌ام جای دادم و همانجا نشستم. سال گذشته بود که مامان، با دیدن تصاویر زائرینی که پای پیاده، مسیر نجف تا کربلا را طی می‌کردند، بغض کرد و گفت: "کاش من هم در همین راه، خانه‌ای داشتم و به مهمان‌های امام حسین، خدمت می‌کردم!" بیست و پنجم مرداد ماه بود. حالا، خرمای خیرات سومین پنجشنبه‌ای که از نبودن مامان می‌گذشت، کام مهمان‌های امام حسین را شیرین می‌کرد. بنر عکس شهید، روبرویم بود. از هر زاویه‌ای که نگاهش می‌کردم، مرا نگاه می‌کرد. چه نگاه مهربانی داشت! دوباره صورتم خیس شد. گوشه‌ای از موکب، نشستم. کتابچه‌ی "ارتباط با خدا" را از کوله در آوردم و با خدا "ارتباط مستقیم" گرفتم و مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم. با دلم قرار گذاشته بودم که هر وقت دل تنگی‌ام اوج گرفت، با خواندن سوره‌ی یاسین و زیارت عاشورا و هدیه‌ی آن به روح مامان که بعد از سه ماه بستری در بیمارستان به علت سکته‌ی مغزی، در پنجاه و شش سالگی، پانزده روز از آسمانی شدنش می‌گذشت، آبی بر آتش دلتنگی‌ام بپاشم. چشم‌هایم را بستم. تصویر قبر مامان با گل‌های پرپر روی خاک، مقابل چشم‌هایم آمد. بابا که روی چهارپایه‌ی تاشو، کنار قبر مامان نشسته بود و خواهرم مرضیه، قرص آرام‌بخشی با یک لیوان آب به دستش داد تا از لرزش دست‌هایش کم شود. بی‌تابی بابا برای مامان، دست‌هایش را هم به تاب انداخته بود. داداش حسینم که پنجه‌هایش را در خاک نرم روی قبر، فرو می‌کرد و بی‌صدا گریه می‌کرد. من هم که امسال، زیارت اولی بودم، از مدت‌ها قبل، گذرنامه گرفته بودم و برای این سفر، ثبت‌نام، با موافقت بابا، بار سفر را بستم تا نایب الزیاره‌شان باشم. علی‌الخصوص، نایب ‌الزیارهی مامان که دستش از دنیا کوتاه بود. - اختی! اختی! مساعدتک بامکانی للمساعده؟ مرد ی میانسال با صورتی سفید و موهایی جو گندمی، شیشه‌ی آب معدنی‌ای به دستم داد. انگاری نگرانم شده بود. ایستادم و خیالش را راحت کردم که حالم خوب است. صدای موسیقی حماسی فلسطین از گوشه‌ی موکب به گوش می‌رسید. با اشاره‌ی دست، تعارفم کرد که روی صندلی خودش بنشینم. - مرحبا! اهلا و سهلا! انت ضیفنا! اهلا و سهلا! ادامه دارد... محبوبه یعقوبیان سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد مادر بخش دوم مرد میانسال، گفت و دور شد. به طرف کلمن بزرگی رفت و شیشه‌های آب معدنی را یکی یکی داخل یخ‌های کلمن، فرو کرد. گفتند که من میهمان‌شان هستم و باید از میهمان، پذیرایی کنند! خنکای موکب، دلپذیر بود. به سمت عکس شهید رفتم شهیدی که میهمان ما بود! عکسش بر بنر نرمی نشسته بود! مثل بنرهایی که در ایام درگذشت مامان، برای عرض تسلیت، از طرف فامیل و دوستان، برایمان فرستاده شده بود. شبی که مامان رفت، تازه همان شب از بخش آی‌سی‌یو به بخش جراحی اعصاب منتقلش کرده بودند. گفتند که شرایطش بهتر شده و دیگر، میهمان موقت بیمارستان است و به زودی ترخیص خواهد شد. خوشحال شدیم. خودم آن شب، کنار تختش، همراهش ماندم. ساعت، دو نیمه شب بود که مانیتور بالای سرش اخطار داد. یک پرستار، دو پرستار، تیم احیای قلبی ریوی بیمارستان و من بودم که مجبور بودم، در آن شرایط، پشت در اتاق مامان بمانم و تلخ‌ترین لحظات عمرم را انتظار بکشم. از اتاق که بیرون آمدند، برای من که مادرمرده شده بودم، آرزوی صبر کردند! پرده‌ی اشک چشم‌هایم که کنار رفت، شهید را دیدم. مامان و شهید، همان شب، تقریبا در همان ساعت و دقیقه، هر دو آسمانی شده بودند. از همین ساعت پرواز بود که دلبستگی‌ام به شهیدی که نماد قدرت مردم مظلوم فلسطین بود، بیشتر شد. سراغ کوله پشتی‌ام رفتم. بقیه‌ی خرماها را برداشتم و به سمت جوانی که بشقاب خالی خرما و خربزه را هنوز در دست داشت، رفتم. بشقاب را گرفتم و خرماها را در آن، خالی کردم. جوان با تعجب، نگاه می‌کرد. چفیه را روی شقیقه‌اش کشید. بشقاب را به دستش دادم. مرد میانسال توزیع کننده‌ی آب معدنی هم به طرفمان آمد. - هذه تمبر لفاتحه! لفاتحه! لشهید! شهید اسماعیل هنیه! شهید الضیف! ضیف الایران! گفتم و از موکب خارج شدم. دیدم که چشمهایشان پر از اشک شد. چگونه است که همیشه، بین مردم ایران و فلسطین، قرابتی دیرینه بوده! دوباره از دور، بنر عکس شهید را نگاه کردم. چهره‌ی شهید اسماعیل هنیه، مثل همیشه، پرصلابت، مهربان و پراقتدار بود. روایت مسیر محبوبه یعقوبیان سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 صلوات توپخانه خورشید روی سرمان آتش می‌ریخت و پدافند ما چفیه‌های چک‌چک آبی بود که ۶ تایش را قبل از سفر خریدیم، دو تا برای خودمان و بقیه‌اش هم برای همسفری‌هایمان. در طول سفر سیاه‌مشق نقش‌ها، روی صفحه سفید کوفیه‌ها می‌درخشید. از اول سفر می‌خواستم درباره کارهایی که زوار در ایام اربعین یا قبل‌تر از آن برای فلسطین انجام داده‌اند، بنویسم. برای این کار باید می‌رفتم و از میان انبوه آن‌ها که چفیه فلسطینی روی دوششان بود، با یکی حرف می‌زدم یا با یکی از آنها که پرچم سرزمین مقدس را بلند کرده بودند یا شاید زائرانی که نشانی از فلسطین بر کوله‌شان داشتند. دلم می‌خواست کاری کنم اما آدم باز کردن سر صحبت ‌نبودم. بالاخره ایده‌ای پس ذهنم سوسو زد. توی صف زیارت ائمه سامرا، یکی از خدام حرم که ایرانی بود داشت به زبان ساده از لزوم دعا برای فرج می‌گفت، حرف‌هایش تمام شد ولی ما هنوز در صف بودیم. هر چه آن ایده شعله می‌کشید، دست و پاهایم سردتر می‌شد. دو دل بودم. با صدای نسبتا آرامی که فقط اطرافیانم می‌شنیدند گفتم: «دعا برای فلسطین رو فراموش نکنیم.» یک زن با تعجب نگاهم کرد. بالاخره قدم اول را زیر سنگینی سایه تردید برداشتم. عصر همان روز وقتی آفتاب یکه‌تاز آسمان بود، به محضر مولا رسیده بودیم. در تفتیش زنان، گاه به عربی و گاه به فارسی، یک نفر چیزی می‌گفت تا بقیه صلوات بفرستند. مثل یک عملیات انتحاری، من بودم و ذهن شعله‌ور و دست و پای یخ‌ کرده. جمله را یکی دوبار زیر لب برای خودم تکرار کردم، نمی‌دانستم چه می‌شود یا زائران چه واکنشی نشان می‌دهند ولی دیگر تصمیمم را گرفته بودم. ضامن را کشیدم: « لنصر اخواننا المجاهد فی غزه و فلسطین و یمن و لبنان و العراق و ایران صلو علی محمد و آل محمد.» همه منفجر شدند. صلوات، بلند بود و یکدست. خیلی‌ها خوششان آمده بود. قلبم اما توی دهنم بود، دستم کمی می‌لرزید اما جای درنگ نبود: «لازالة الشرک و النفاق، لازاله الاسرائیل و أمریکا صلوا علی محمد و آل محمد.» انگار این‌ها را به عربی که می‌گفتم صدایم بلندتر و حماسی‌تر می‌شد. زیارت‌های بعد هم همین کار را می‌کردم و خیلی‌ها استقبال می‌کردند. در دومین زیارت مولا، بعد از ایست بازرسی و صلوات چاق کردن، یک خانم ایرانی با همان سبک خاص ایرانی‌ها وقتی می‌خواهند عربی حرف بزنند، پرسید: «فلسطین؟!»، گفتم: «نه ایرانی‌ام». ولی شاید درست می‌گفت چون خوشحال بودم که چنین گمان برده بود. انگار برای لحظه‌ای کنار آن انسان‌های بزرگ ایستاده بودم، یعنی من هم فلسطینی شده بودم؟ شبیه آن دختر بچه‌ اروپایی که مادرش از او پرسید: «ما چرا از استارباکس چیزی نمی‌خریم؟» و بچه به زبان کودکانه‌اش به جای آنکه بگوید چون حامی فلسطین هستیم، گفت: «چون فلسطینی هستیم.» فلسطین روزگاری فقط نام یک کشور بود میان کشورها، سرزمینی که ربودند و نامش را گرفتند اما از ایمان انسان فلسطینی، آن نام زنده ماند و حالا دیگر فقط نام یک کشور در یک مرز جغرافیایی نبود، فلسطین چنان بزرگ شده بود که دختر بچه اروپایی، آن دانشجوی آمریکایی و من ایرانی در ایست بازرسی حرم حضرت علی علیه السلام، همه اهل فلسطین بودیم. روزهای آخر سفر بود، خودمان را رساندیم به راهپیمایی عمود ۸۱۷. میان رقص پرچم‌ها و اپرای حماسی «الموت لاسرائیل» و «الموت لامریکا»، من محو تماشای موکب‌داران و زواری بودم که با شوق به راهپیمایی نگاه می‌کردند، چند قدمی همراه می‌شدند یا شعاری می‌دادند. در میزانسن هم آغوشی پرچم‌ و دمام و شعار، دو تابلو خودنمایی کرد: «عمود ۸۳۳»، «۸۳۳ کیلومتر تا مسجد الاقصی». نمی‌دانم راهپیمایی به پایان رسید یا تازه ماجرا شروع شد ولی به یکباره همه خستگی سفر از تنمان به در شد. انگار به مقصد رسیده بودیم و زیارتمان قبول افتاده بود. دیگر به کربلا نزدیک شده بودیم و این یعنی تا قدس راهی نبود. روایت مسیر مهدیه محلوجی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیست‌و‌یکم: موکب مالزی افسردگی و ناراحتی که بعد از موکب آذربایجان داشتم را هیچ چیز نمی‌توانست خوب کند، الا هم صحبت شدن با جمع کوچکی از شیعیان مالزی و سنگاپور! با اینکه در ابتدا نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان خواهند داد و چه خواهد شد، اما وقتی با نام و پرچم کشورشان در جلو موکب مواجه شدم دل را به دریا زدم تا دوباره شانس خودم را امتحان کنم. با اولین کسی که صحبت کردم نامش اسرول (asrul) بود. جوانی از شیعیان کشور مالزی که با روی باز به استقبالم آمد. از موکب پرسیدم. گفت گروه شان از سال ۲۰۱۶ به زوار خدمت می کنند و کار اصلی موکبشان هم ماساژ دادن پاهای خسته زائران است! البته گاهی میوه یا شربتی هم توزیع می‌کنند. گفت از مالزی با ماشین خودشان آمده‌اند! یعنی کشورهای تایلند، لائوس، چین، قزاقستان، ازبکستان و ترکمنستان را گذرانده‌اند و بعد وارد ایران شده‌اند. در ایران هم تا مرز چذابه پیش آمده بودند اما دولت عراق اجازه ورود خودرو به کشورش را نداده بود و ماشین در مرز چذابه مانده است. به گفته خودش مسافتی حدود ۱۳ هزار کیلومتر را در یک ماه طی کرده‌اند! برایم عجیب بود که چرا با هواپیما نیامده‌اند؟ گفت خواستیم از سفر خود ویدیویی تهیه کنیم تا به وسیله آن مشایه و کربلا را به مردم جنوب آسیا معرفی کنیم. و قرار است فیلم این سفر بعد از بازگشت در یوتیوب بارگذاری شود. از زندگی شیعیان در مالزی پرسیدم. گفت از جمعیت ۳۳ میلیونی مالزی که ۶۵ درصد آن مسلمان و ۳۵ درصد آن غیر مسلمان هستند تنها حدود ۵ هزار نفرشان شیعه هستند، یعنی چیزی نزدیک به صفر درصد! تمامی دیگر مسلمانان هم یا سنی هستند و یا وهابی، اما تعداد شیعیان در حال افزایش است. برایم تعریف کرد که تعداد زیادی از سنی‌ها در سال‌های اخیر به مذهب شیعه پیوسته‌اند، از جمله خودش که در خانواده‌ای سنی بزرگ شده و در سال ۲۰۰۴ مذهب شیعه را برگزیده است. پرسیدم چگونه؟ گفت با خواندن کتاب "ثم اهتدیت" دکتر تیجانی که به زبان مالایی ترجمه شده است. سر صحبت که باز شد از زندگی خودش در مالزی برایم گفت. اینکه از ترس وهابی‌ها مجبور است به طور کامل تقیه کند. اینکه کشتن و شکنجه‌ای در کار نیست اما وهابی‌ها - که بعضی از آنها سید هم هستند! - اگر بدانند شیعه شده‌است مشکلات زیادی برایش درست می‌کنند. دوست داشتم با بقیه اعضای گروه‌شان هم آشنا شومم. "محمد یونس" را به من معرفی کرد. خادمی از سنگاپور که سنی از او گذشته بود و از زمان انقلاب اسلامی ایران شیعه شده بود. درخواست کردم به موکب‌شان برویم و حرف‌های او را هم بشنوم. با روی باز پذیرفت... چهارشنبه، ۳۱ مرداد، روایت مسیر پانوشت۱: نوشتن این قسمت سفرنامه تصادفا با ۹ ربیع همزمان شده است. روزی که بعضی شیعیان ایران در امنیت و آرامش کامل جلسات چند هزار نفری می‌گیرند و در آن علنا به برخی از مقدسات اهل سنت لعن می‌فرستند، اما خبر ندارند فیلم همین کارهایشان وقتی در بسیاری از کشورها که شیعیان در اقلیت هستند پخش شود چه خون‌هایی که از شیعیان نخواهد ریخت و چه مشکلاتی که برای آنها درست نخواهد کرد. پانوشت۲: بعد از اربعین به اسرول پیام دادم و احوالش را پرسیدم. فارغ از حرف‌هایی که بین‌مان رد و بدل شد استیکرهایی که این جوان مالزیایی برایم فرستاد خیلی توجهم را جلب کرد... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 برای احمد عاشور دوشنبه بود. رسیدم خانه. مصطفی نبود. دلم هم تنگ بود. اخبار را گرفتم. ۲۰:۳۰ داشت این گزارش را پخش می‌کرد. گزارشش دو دقیقه بیشتر نبود. در مورد مردی به نام احمد عاشور. من هم مثل شما تا قبل از این نمی‌شناختمش. احمد یک پدر بود، پدر دو فرزند: عمرو سه ساله و مریم شش ماهه. نام همسرش هم نور بود. قصه دو دقیقه‌ای این مرد و پایان دلتنگی یک ساله‌‌اش، آن دو دقیقه را برایم طوفانی کرد. رعد و برقی زد و آسمان چشم‌هایم بارانی شد. به تلخی گریستم. برای خودم. که این روزها نمی‌دانم چه کاری غیر از غصه خوردن برای مردان و زنان و کودکان فلسطینی از دستانم ساخته است. شاید یادآوری به خودم و کسانی که می‌شناسم از کارهایی باشد که بتوانم انجامش دهم. که هر جا می‌توانیم صدای مظلوم باشیم. نگذاریم رسانه‌های نامرد دنیا، صدایشان را خاموش کنند. امین تجملیان ble.ir/amin_nevesht چهارشنبه | ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 چشمانِ آشنا زن که با یک دست، چادر روی سرش را نگه داشته بود و با آن یکی محکم بچه‌اش را چسبیده بود، سنگین و مستاصل کف زمین سُر خورد. نوک انگشتان دستش سفید شده بودند؛ سردی‌شان را می‌شد، حس کرد. کک‌‌مک‌های روی صورتش از ترس، رنگ باخته بودند. سایه‌ی پلیسِ گیت، افتاد روی سرش: «خانم بلند شو حرکت کن!... کاری از دست ما بر نمیاد!» طولی نکشید که متوجه شدم زن، افغانی هست و چون مقیم ایران نبوده برای رفتن به کربلا باید به مرز چذابه می‌رفت و اشتباه آمده بود مرز شلمچه. با گویش دری حرف‌هایی زد و افتاد به گریه. بچه همین که اشک‌های مادرش را دید؛ مردمک چشمانش دو‌دو زدند و گریه‌اش داخل سالن پیچید! زن به سختی خودش را بالا کشید و با سر انگشتان سفید و خالی از خون، اشک‌هایش را گرفت و عزم برگشت، کرد... چشمان کودک، برایم آشنا بود این چشم‌ها را قبلا دیده بودم. یادم آمد. دخترموبوری که مادرش را در ترور گلزار کرمان از دست داده بود و نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده؛ میان شلوغی پشت پاهای پدرش پناه گرفته بود تا اینکه تابوت مادرش روی زمین سُر خورد. سرش چند بار تکان‌تکان خورد چشمانش دودو ‌زدند. وقتی زار زدن پدرش را دید، فرو ریخت و گریه‌اش بلند شد. - خانم با شمام؛ گذر! گذرنامه را از دریچه داخل بردم و با مهر خروج تحویلش گرفتم. خسته بودم. هُرم گرمی روی پوستم منزل کرده بود. بند کوله‌ام محکم امتداد استخوان ترقوه‌ام را می‌فشرد. به این فکر می‌کردم، اگر به من بگویند برگرد! بی‌معطلی وحشت زن ریخت توی وجودم. چشمان زن و کودک ترسیده، چون تار عنکبوتی چند شعبه شده بود و هر شعبه‌اش من را یاد کسی می‌انداخت. یک تارش می‌بردم کنار دختر موبور کرمانی... یک تارش می‌بردم کنار دخترهای فلسطینی و زنان بی‌پناه که مستاصل کمک می‌خواستند،.درست به فاصله یک قدم وارد گیت بازرسی عراق شدم.یاد وصیت نامه شهید افتادم که نوشته بود: «از جانمان می‌گذریم و نمی‌گذاریم حتی یک وجب از خاکمان دست اجنبی بیفتد» خط مرزی که به اندازه یک وجب بود و هر کس را به حق و حقوق خود قانع کرده بود.زیر لب آرام گفتم:«لعنت بر صهیون که قانع نمی‌شود» - حرک زائر... حرک... جا به جا بچه‌های گندم‌گون و سفید و کوتاه و بلند از نظرم نمی‌افتادند. یکی توی بغل پدرش، یکی زیر چادر مادرش، یکی توی کالسکه‌ای بود با سایبان. هر چند دقیقه یک بار سر می‌چرخاندم و دنبال زن و کودک افغانی می‌گشتم که بدون مرد بودند و بی‌پناه. دوست داشتم پشت سرم ببینمشان که هر دو می‌خندند و می‌گویند چند سال مقیم ایران بودیم و همان قانون شامل حالمان شد یا هر حرفی که آنها قرار نباشد وحشت کنند،گریه کنند و از مرز برگردند.  پسرک انگار کاسه‌ای گذاشته بودند روی سرش، ماشین انداخته و تراشیده باشند تا باد بخورد و عرق‌هایش زودتر از زود خشک شوند، مرد عنکبوتیِ قرمزی دستش بود و جفت پاهایش را مثل قیچی به هم می‌زد و پنکه بالای سرش هوفی باد می‌زد توی صورتش؛ چشمانش تنگ می‌شد امّا هر چقدر هم تنگ می‌شد امنیتِ داخلشان دیده می‌شد. - کاظمین... نجف... کربلا... مرد راننده جارچی شده بود و مدام تکرار می‌کرد سرم پایین بود که گفتگوی دو خانم را می‌شنیدم: «تا سه سال قبل طالبان تو افغانستان بودن که اومدیم ایران» سرم دور خورد. نگاه زن عین کودک بغلش بود. آنقدر زجر بیرون شدن را کشیده بود که دیگر توانش را نداشت که صفر مرزی تحمل نکرد و یک آن فروریخت.  - کربلا... نجف... کاظمین ادب حکم می‌کرد که اول باید بروم خانه پدر که گفتم: «نجف». هر آن که چشمانم را می‌بستم یاد زن و کودک افغانی مستاصل و خسته؛ یاد چشمانِ دختر مو بور کرمانی و دخترهای زخمی و بی‌پناه فلسطینی می‌افتادم که چون تار عنکبوت توی گلویم بغض می‌تنید، وول می‌خورد؛ می‌آمد پایین و با یک تار خودش را می‌کشید بالا و همین‌که می‌آمد باز برود پایین راه نفسم را می‌گرفت. اولین استراحتگاه کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. مقبره سید محمدباقرحکیم. شناختی به این شخصیت نداشتم. وقتی متوجه شدم مقبره مبارزِ نجف است، کسی که با صدام و علیه استعمار جنگیده، به فکر فرو رفتم.  صورت لاغر و ریش پراکنده‌ حکیم، حس زنده بودن، داشت. گویی این راه باید به اینجا منتهی می‌شد تا به پیاده‌روی‌ام جهت دهد. برای نجات فلسطین از او مدد خواستم؛ کوله‌ام را روی دوش انداختم تا قدم‌هایم را نذر این حاجت کنم. روایت مسیر رحیمه ملازاده چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پرچم دوردوز از حرم مولایمان علی پیاده‌روی را شروع کردم بعد از بین‌الطلوعین، تا رسیدن به عمود اول، چند ساعتی زمان برد و خورشید بالا آمده بود گرمای صبح‌اش همانند ظهر قم بود و داشت طاقتم را بند می‌آورد که ناگهان صحنه عجیبی دیدم که تا ظهر مرا به پیاده‌روی و فکر کردن وا داشت، منی که تمام دیشب را بیدار بودم. پیرزنی عراقی که هیچ نداشت، حتی کوله‌ای کوچک همچون کوله من، یک صندل زنانه به پا داشت و یک چادر قدیمی که گوشه‌هایش خاکی شده بود، چیزی که برایم جالب بود وسط این چادر بود. او پرچم فلسطین را پشت چادر خود چرخ کرده بود، نچسبانده بود بلکه چرخ کرده بود، به تیپ و ظاهرش هم نمی‌خورد که پول‌دار باشد و مثل بعضی از خانم‌ها ماهی یک‌بار چادر عوض کند. نه به تیپ‌اش می‌خورد یک چادر دارد برای چندین و چند سال. او حتی می‌توانست چند کوک ساده با سوزن و نخ به گوشه‌های پرچم بزند که بعدا بتواند آن را باز کند. اما دور تا دور پرچم را چرخ کرده بود روی چادر خودش. خواستم بروم با او صحبت کنم، از طرفی دیدم عربی که بلد نیستم و ایشان هم مثل جوان‌ها نیست که با بیست درصد فارسی و انگلیسی و مابقی زبان بدن، به او بفهمانم که چه می‌خواهم بگویم. از خیرش گذشتم. اما این حرکت او در ذهنم ثبت شد، آنقدر این حرکت او از ته دل و صادقانه بود که من خسته را بدویدن در راه کربلا وا داشت نه پیاده‌روی... روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 او بی‌تفاوت نبود شب بود و گروهی جوان مقابلم داشتند راه می‌رفتند عده‌ای از آنها کفش نداشتند و پابرهنه راه می‌رفتند. هرکس پرچمی بر دوش، و داشتند با هم زیارت عاشورای دسته جمعی می‌خواندند. نوجوانی بود با تی‌شرت زرد خردلی و لاغر اندام که پرچم فلسطین بردوش داشت. شلوغی اربعین تنها جایی است که کسی از تو کارت خبرنگاری نمی‌خواهد حتی اگر خبرنگار نباشی، اما من خبرنگار بودم، یک خبرنگار بالقوه، به بهانه مصاحبه کمی با او راه رفتم و با او گپ زدم. محمد محمدی، تقریبا یک دهه نودی بود. با بچه‌های مدرسه‌شان از شیراز آمده بودند. هنوز انتخاب رشته نکرده بود و از آن هنوزتر، پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در جواب سوال‌هایم دائم کلیشه جواب می‌داد. دست گذاشتم روی زخم، گفتم: آخر این پرچم گرفتن تو را  در دنیا چه کسی می‌بیند؟ برگشت و گفت بالاخره یک نفر عکس می‌گیرد و در فضای مجازی می‌گذارد. دستم را بیشتر روی زخم‌اش فشار دادم و آخر برگشت و گفت: اصلا می‌خواهم بگویم بی‌تفاوت نیستم. دیگر ولش کردم. راست می‌گفت: او بی‌تفاوت نبود. او کار بزرگی کرده بود. کاری خیلی‌ها انجام نداده بودند. او بی‌تفاوت نبود. روایت مسیر امیرعباس شاهسواری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا