eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت چایخانه - ۱ تَفضّل همان شب که کتاب «در مسیر مبارزه» رونمایی شد، یاور باقری صدایم کرد و گفت اندازه تن‌ات را بگو! کمی جا خوردم. شاید سؤال بی‌جایی به‌نظر می‌رسید. گفتم شاید می‌خواهند برایم پیراهنی تهیه کنند و یا شاید... یاور معطل نکرد و نگذاشت ذهنم برای خودش سؤال و جواب طرح کند و گفت: قرار شده شما بروید «چایخانۀ حضرت»، برای همین می‌خواهند برایتان روپوش تهیه کنند. هر چند جواب کوتاهی بود ولی باز هم فکرم به اینجا نرسید که منظورشان چایخانۀ حضرت در «مشهد» است! اندازه را که گفتم. یاور اطلاعات تکمیلی را داد و گفت: حوزۀ هنری در تهران «موکب هنرمندان» راه‌اندازی کرده و قرار شده از آذربایجان غربی هم سه نفر به آن موکب بروند که در چایخانۀ حضرت مشغول شوند. زمان اعزام را هم بعد خواهیم گفت. از رهِ لطف و تفضّل به من خاک‌نشین وعدۀ نوکری‌اش را به خراسـان دادند حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۲ تَشرّف خبر زود در خانه پیچید که «حسین را برای نوکری به چایخانۀ حضرت در مشهد فرا خوانده‌اند!» همسرم ضمن تبریک گفتن، همان اول یادآور شد که: «چون می‌روی بی من مرو!» بعد هم زنگ زد به پسرم محسن که در قم هست و این خبر را رساند. از همین الان می‌خواست بگوید که می‌آییم قم و از آنجا هم به مشهد می‌رویم و ... محسن هم ذوق‌زده به هوای زیارت و خوردن یک چای از دست پدر در چایخانۀ حضرت گفت: ما هم می‌آئیم! حالا که قرار شد محسن هم بیاید، باید جواد را هم در جریان می‌گذاشت. پسر کوچکم جواد در تهران در دانشگاه امام صادق (علیه السلام) دانشجوی دورۀ دکتری است. جواد و عروسم مریم که مزۀ همسفری باهم در مشهد را سال گذشته داشتند، گفتند ما هم هستیم! محسن زنگ زد و گفت: خبر را که به مادر همسرم دادم، آنها هم گفتند ما هم می‌آئیم. لذا محسن برنامه‌ریزی سفر را به عهده گرفت و بلیط رفت و برگشت قطار برای همه خرید و همه با هم مُشرّف شدیم به آستان مقدس حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا (علیه السلام) تا به آن بارگه عشق مُشرّف شـده‌ایم دیده‌ها تَر شده از ذوق تماشای شما حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۳ تنعُّم در گروه «موکب هنرمندان سوره» در فضای مجازی خبر دادند که جلسۀ هماهنگی برای شیفت شب در «دارالهدایه» برقرار خواهد شد. همه حضور برسانند. بازار روبوسی و دیدار داغ بود و من هم «دکتر سعید سلیمان‌پور» را همانجا یافتم و جویای دیگر همراهمان شدم که گفت به‌خاطر مشغلۀ کاری، برنامه‌اش جور نشد بیاید. سعید در شعر و شاعری برای خودش اسم و رسمی داشت و شعرخوانی‌اش در محضر مقام معظم رهبری، کارنامه‌اش را درخشان کرده است. در انتهای برنامۀ به‌صورت نمادین روپوش سبز خدمت در چایخانۀ حضرت را به چند نفر ازجمله سعید دادند تا بپوشند. هنرمندان برجسته‌ای از رشته‌های مختلف با قیافه‌های هنری جورواجور، تا خلعت سبز نوکری پوشیدند، همه یک‌رنگ شدند! به این فکر می‌کردم که ما مُتنعّم به چه نعمت بزرگی شده بودیم. پوشیدن جامۀ خدمت به زائران حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا (علیه السلام)‌ افتخار بزرگی بود. ما بدین در مُتنعّم شـده در بر کـردیم جامۀ خدمت خوبان، بَرِ آن شاه کریم حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 پویش روایت‌نویسی «جای خالی رئیسی» اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس می‌شد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...» اگر همچین لحظه‌ای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید. به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد. شرایط آثار: • تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۴ تَبرّک بخار سماورها اعلان می‌کرد که آب جوشیده. کتری‌ها صف کشیده بودند. یکی چایی دم می‌کرد، یکی دمنوش. عطر و بوی آویشن چایخانه را پر کرده بود. دو پیشانی چایخانه، یک برای خانمها و دیگری برای آقایان در نظر گرفته شده بود. یک‌طرف جای شستن استکانها بود و در کنارش جایی برای آبکشی استکانها و نعلبکی‌ها. مسئول شیفت، هرکسی را به جایی مأمور می‌کرد. دم‌کن چایی، دم‌کن آویشن، استکان شور، چای ریز، دمنوش ریز، استکان جمع‌کن، چای شیرین کن و ... چایخانۀ ما در باغ رضوان در کنار مقبرۀ شیخ طبرسی بود. چایی گویا بهانه‌ای برای ارتباط با صاحب چایخانه بود! چای را به نیّت تبرّک می‌خوردند. گاه ظرفی با خود می‌آوردند و به تبرّک یک چایی می‌بردند. گاهی هم شکلاتی که کنار چایی سِرو می‌شد را با خود به تیمّن و تبرّک می‌بردند. همین خلعت سبز نوکری در چایخانه ما را پیام‌گیر زائران کرده بود که : دعا کنید مریض داریم. دعا کنید فرزندم بچه‌دار شود. دعا کنید بچه‌هایمان عاقبت بخیر شوند و ... و چه دعاها که در حق ما نمی‌کردند که خدا خیرتان دهد و ... چونکه به نام تو تبرّک بِجُست چایی تلخم ز تو شیرین شده حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۵ تَقرّب جوان که چایی‌اش را نوشید، یک سبد خالی برمی‌دارد و از روی میزها استکان و نعلبکی‌ها را جمع می‌کند. سبد که پر شد می‌برد می‌گذارد جلوی چایخانه. خودم را به او می‌رسانم و می‌گویم خسته نباشید. دستتان درد نکند، من جمع می‌کنم. می‌گوید می‌خواهم اسم مرا هم بنویسند! پیرزن یک چای برمی‌دارد. دور می‌زند خودش را به من می‌رساند که کنار کارتخوان ایستاده‌ام. کارت بانکی‌اش را درمی‌آورد و به من می‌دهد. یک قُلپ چای می‌نوشد و می‌گوید: صدهزار تومان بکش. چای بهانه بود تا نامش را در دفتر چایخانه ثبت کند. پشت سرش یک خانم می‌آید و با حسرت می‌گوید: پسرم ده هزارتومان بکش. ببخشید ندارم! بغض گلویم را می‌فشارد. کارت را می‌کشم. به زحمت می‌پرسم رمز؟ می‌گوید و من رمز را زدم و با همان صدای لرزانم گفتم خدا قبول کند. هرکسی که به چایخانه می‌آمد به قدمی و رقمی نام خود را در آنجا ثبت می‌کرد دعاکنان از آنجا دور می‌شد. با این کارهایشان قصد تقرّب داشتند. یاد شعر حافظ می‌افتم: در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند اقــرار بنـدگی کن و اظــهار چاکری حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هدیه‌ی امام رضا (ع) صدای پیج کردن از راهرو می‌شنید: "دکتر رحیمی به بخش اورژانس. دکتر رحیمی..." نگاهی به رنگِ پریده‌ی صورت معصومه انداخت و قطره‌های سِرمی که آهسته می‌چکید مثل تمام خاطراتی که بعد از هربار سقط بچه‌هایش در ذهنش تداعی می‌شد. اشک پشت اشک ریخته و کجاها که نرفته بود؟ معصومه روی تخت تکانی خورد. همان وقت کسی از بیرون اتاق گفت: "خدام رضوی اومدن." دلش می‌خواست به استقبال آنها برود اما ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی سه‌شنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | جزیره بیمارستان پیامبر اعظم (ص) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 می‌شه اجازه بدین؟ هفته‌های آخر بود و هر روزش یکسال می‌گذشت. از ماه اول بارداری تا ماه هشتمش یک طرف و این دوهفته‌ی آخر طرفی دیگر. انگار داری به نوک قله می‌رسی، هم پر از هیجانی و هم از خستگی نفسهایت به شماره افتاده. روی صندلی کمی جابجا شدم و به منشی دکتر نگاهی انداختم بلکه زودتر اسمم را صدا کند. انگار نگاهم را خواند، لبخندی زد و گفت: پشت در بایست نفر بعدی شمایی. بلند شدم و پشت در ایستادم. در که باز شد با ... ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه سادات مروّج پنج‌شنبه | ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خادمِ الرضا (ع) موسی نقیبی‌پور، از دبیرخانه‌ی کانون‌های خدمت رضوی استان آمده بود. حرف‌هایش خودمانی بود و گیرا. شروع صحبتش را آن‌طور بود که: «به خاطر اتفاق تلخ اسکله، گروه جهادی کانون‌های خدمت‌رضوی با موکبی به نام «خدّام الرضا (ع)» اینجا مستقر شدن. هدفشون خدمت‌رسانی به امدادگرها و کسایی هست که جهادی اومدن پای کار. بیشتر نیروها قبل از اومدن به اینجا توی چایخونه‌ی حضرتی شهر، دلی خدمت می‌کردن و حس این‌رو داشتن که توی حرم آقا علی بن موسی الرضا(ع) خدمت می‌کنن و از این بابت خوشحال بودن. اما ... ادامه روایت در مجله راوینا گفت‌وگو با موسی نقیبی‌پوردریایی مریم خوشبخت جمعه | ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آقای امام رضا چندسالی می‌شد که نرفته بودم. نرفتن که نه، نطلبیده بود. آخرین بار زمستانی بود بعد از شهادت حاج قاسم. باران بارید یا نه، یادم نمی‌آید؛ اما برف را چرا. ایضا تک تک زیارت رفتن‌ها و غذای حضرتی را. اینبارم هم زمستان بود. زمستانی بعد از شهادت خیلی‌ها. باران نبارید، اما برف چرا. در این چند سالِ دوری، خیلی فکری بودم که اگر بروم چنین کنم و چنان. اینکه بروم کنج خلوتی از حرم و زیارت‌نامه بخوانم و روضه گوش کنم. اینکه سرظهرِ بعداز نماز، سری به اتاق اشک بزنم. اینکه رو به گنبد طلایی یا پنجره فولاد قسمش دهم و ... ادامه روایت در مجله راوینا امین ماکیانی جمعه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 همه‌مون دوستیم آدرس جایی حوالی مرکز شهر بود؛ چهارراه سازمان. زنگ آیفون را زدم و صدای گرمش را شنیدم که گفت: "بفرمایید." خانم تاج‌الدینی با خوشرویی جلوی در واحد منتظر ایستاده بود. وارد شدیم. در هال خانه پر بود از پلاستیک‌هایی با نان ساندویچ. بوی خیارشور و سوسیس بندری در فضای خانه پیچیده بود و آدم را به اشتها می‌انداخت‌. روی مبل راحتی نشستم. آنجا هم مثل کافه رستوران عجله برای رساندن به موقع شام بود. چند خانم در فضای بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بودند. وسایل آماده‌سازی ساندویچ‌ها را روی سفره‌ای تمیز می‌گذاشتند. بعد ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها