eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
335 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 آتش‌بس؟! حاج قاسم که شهید شد، نیمه شب بود و من ساعت چهار با تلفن خاله‌ام که زار می‌زد و بریده بریده خبر را می‌داد از خواب پریدم. وقتی عین‌الاسد را هم زدیم نیمه شب بود و من باز خواب‌زده سمت تلویزیون رفتم. خبر قطعی شهادت رییس‌جمهور هم که رسید سحرگاه بود. ۲۳ خرداد هم با صدای پدرم که تلفن به دست به سمت تلویزیون می‌رفت و زیر لب می‌گفت چه بلایی سرمان آمد...، چشم باز کردم. انگار دیگر عادت کرده‌ام که نیمه شب، وقتی همه خوابیم جهان تکان بخورد. خواب و بیدار بودم که دیدم باز در دل شب ماجرای تازه‌ای رخ داده، وزیر خارجه از پذیرفتن آتش‌بس خبر می‌داد و کانال‌های ایتا پر از پیام بود. انگار هیچ‌کس از این تصمیم رضایت نداشت. از استدلال دینی تا تجربه‌های تاریخی و استناد به سخنان فرمانده کل قوا جابه‌جای تحلیل‌های مجازی دیده می‌شد. شوکه بودم، ما هنوز انتقام نگرفته بودیم. حالا حالا باید حمله می‌کردیم که فقط انتقام جنین ۸ ماهه و نوزاد دو ماهه گرفته شود! مگر می‌شود به همین سادگی اسراییل قِصر در برود؟ اصلا همان دو سال پیش که رژیم صهیونسیتی شروع کرد کودکان غزه را به کام مرگ بفرستد، حتما مادر زهرا و هانیه، محمدعلی را باردار بوده و هربار که تلویزیون را می‌دیده، نگاهش روی بچه‌ها قفل می‌شده و قلبش هزار تکه می‌شده، بدون آنکه بداند چیزی نمی‌گذرد که خودش، دختران خردسالش و محمدعلی دو ساله در ادامه غزه، به شهادت می‌رسند و در یک قبر خانوادگی دفن می‌شوند. همین یک قلم جنایت را می‌توان انتقام گرفت؟ برای نسل‌کشی فقط همین یک خانواده باید تا چند سال می‌جنگیدیم و چند صهیونیسم را می‌کشتیم که فقط دلمان کمی آرام شود. گیج می‌زدم، فکر می‌کردم هنوز خوابم. اما آتش‌بس بدون هیچ پیش‌شرطی اعلام شده بود. تحلیل‌ها دلداری‌مان می‌دادند که ما تاریخ را تغییر داده‌ایم و توانسته‌ایم تک و تنها، با تجهیزات داخلی و در نبردی اخلاق مدار، اسرائیل و آمریکا را مجبور به آتش‌بس کنیم اما انگار این طبیعی‌ترین و ساده‌ترین اتفاق بود، تحلیل‌ها عقلی و منطقی بودند اما من با دلم به جنگ پیوند خورده بودم. می‌خواستم در انتهای جنگ، غزه آرام و شهرک نشینان ناآرام شوند. می‌خواستم تمام بغض شهادت یحیی و سید حسن و محمد ضیف و حالا سلامی و باقری و حاجی‌زاده و همه و همه روی سر صهیونیست‌ها خالی شود و پس از دو سال دلم کمی خنک شود. انگار بعد از آتش‌بس جنگ تازه در کاسه سر من شروع شده بود، بین عقل و دل گیر افتاده بودم خودم سوال می‌پرسیدم و خودم جواب می‌دادم! تمامی هم نداشت. تلویزیون داشت مارش پیروزی پخش می‌کرد، زیرنویس توییت وزیر خارجه را مداوم تکرار می‌کرد. آخرین موشک‌ها شلیک شدند و جنگ با قدرت‌نمایی ایران تمام شده بود. همه اهالی خانه حالی میان حیرت و حیرانی داشتند، جز محمدصالح که بعد از نماز روی مبل نشسته بود و با گوشی سرگرم بود. جنگ برایش شبیه یک اتفاق هیجان‌انگیز بود که دو هفته ای تمام شد. نگاهش کردم و گفتم: «اگر لازم شد، می‌ری جنگ؟» گفت: «اگر مثل کتاب‌های داوود امیریان باشه، آره!» سیده فاطمه حبیبی سه‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بچه جنگ یک ساعتی است توی صف نانواییِ پشت پاساژ شهاب ایستاده‌ام. بیست نفری جلوی رویم هستند. هر کدام هم دست‌کم هفت هشت نانی می‌خواهند. خبر حمله آمریکا مثل تنور نانوایی، بین آدم‌های توی صف داغ داغ است که یک پراید فکسنی می‌پیچد توی کوچه نانوایی. سرهای همگی می‌چرخد به طرف ته کوچه. دوتا باند کوچک کنار پرچم‌‌های ایران روی باربند پراید است و صدای پخش ماشین تا آخر باز. نوحه، حماسی است؛ اما نه چندان واضح. پراید جلوی نانوایی می‌ایستد. سوارش که ریش سفید و لباس مشکی و شال سبز سیدی دارد از آن پیاده می‌شود. اول از همه کلاهِ مشکی روی سرش نظر همه را جلب می‌کند. روی کلاه دو سربند سبز «یازهرا» و قرمز «یاحسین» بسته است. بیخ‌ گوشم یک نفر می‌گوید: «بچه محله آبشاهیه.» کناری‌اش پچ‌پچ می‌کند:«کارش باتری‌سازیه. درجه یکه؛ اما ول کرده. صبح تا شب با ماشینش توی کوچه‌ و خیابون‌های شهر می‌چرخه و مداحی پخش می‌کنه.» پیرمرد کارتش را می‌کشد و می‌ایستد توی صفِ یکی‌ها که نفر اول و آخرش خودش است. شاطر نان را می‌اندازد روی پیشخوان. پیرمرد تک نانش را برمی‌دارد و سبک‌بال می‌پرد پشت رُل و گوش دستگاه پخش را می‌پیچاند. صدای ای‌لشکر صاحب زمان ... دور می‌شود و ما بیست و یک نفر هنوز توی صف ایستاده‌ایم. شاطر می‌گوید: «بچه جنگ است. صبحانه‌اش رو توی ماشین می‌خورد.» محمدهادی شمس‌الدینی یک‌شنبه | ۱ تیرماه ۱۴۰۴ | روایت‌ دارالعباده؛ روایت مردم یزد @revayateyazd ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مردمِ همدلِ ما هوا کمی تب‌دار و مریض است. آدم می‌ماند کولر بزند یا بخاری روشن کند. دخترم از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: "مامان می‌تونی یکم آرد بخری؟" نگاهش می‌کنم و او ادامه می‌دهد: "می‌خوام نون روغنی درست کنم." راستش خودم هم هوس کردم عصرانه‌ بخورم، حالا اگر نان روغنی باشد کنار چای که چه بهتر. چادر سر می‌گیرم و راه می‌افتم به سمت نزدیکترین نانوایی به خانه‌مان. می‌روم توی صفی که پر از آشنا و غریب است، پر از مسافرانی که به شمال آمده‌اند. کسی را به آن شکلی که به گمانم بود، ناراحت نمی‌بینم. دارند حرف می‌زنند. خانمی با عجله به سمت نانوایی می‌آید. "ببخشید بچه‌م توی ماشین واسه نون گریه می‌‌کنه. اجازه می‌دین من غیر نوبت چندتا نون بگیرم؟" ناخودآگاه صف از هم وا می‌رود. تصویری از اتحاد و همدلی و مهربانی در آینه چشمانم نقش می‌بندد. زن نان را از شاطر می‌گیرد. صورتش از خجالت سرخ می‌شود. تندتند تشکر می‌کند. آقایی از آن‌طرف صف می‌گوید: "کاری نکردیم خواهر! سه تا نون بود. توی این وضعیت جنگ، در حدِّ یک غیر نوبت گرفتن نون که می‌تونیم به هم رحم کنیم." مرد دیگری می‌گوید: "آره بابا جان. بِبَر توی ماشین بچه‌ات بخوره." بعد ادامه می‌دهد: "خدا شاهده اگه دست من باشه، می‌گم برم تهران آواربرداری. یه گوشه‌ی کار رو هم ما بگیریم." - آره بابا! پیش بیاد همه باید بریم جلو. - نمی‌شه دست رو دست بزاریم که. بالاخره هر چقدر هم سختی بود و اعتراض، کسی راضی نیس یه وجب از خاک این مملکت کم بشه. حرف و سخن زیاد می‌شود و همهمه بوجود می‌آید. انگار همه‌ در خط مقدم ایستاده‌اند برای دفاع از ارزش‌ها و بی‌عدالتی. در همین حین کودکی عطسه می‌کند. خانم دیگری با عجله از جیبش دستمال در می‌آورد. چقدر قشنگ است همین کارهای ساده که دنیا را زیباتر می‌کند و دل‌ها را به هم نزدیکتر. سحر جلیلی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | روایت مازندران @revayate_mazandaran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیگه اینقدرم لازم نبود بپوشیا اوضاع خیلی عادی بود، مثل اکثر شب‌های سی و نه سال گذشته‌ی زندگی‌ام. رختخواب بچه‌ها را پهن کردم و کنار پسر کوچکم دراز کشیدم. ثانیه به دقیقه نکشیده بود که از خستگی یک بُدو، بُدوی جانانه بعد از مهمانی خانه‌ی خواهرم، خوابش برد. کمی با کنترل تلویزیون وَر رفتم‌، شاید بتوانم کانال‌های یک تا یازده‌اش را که پرواز کرده بود، درست کنم. هر چه تلاش کردم، بی‌ثمرتر. کنترل را روی زمین سُر دادم و گوشی را برداشتم. یک رفت و آمدی توی گروه‌های مختلف داشت، چشم‌هایم را گرمِ خواب می‌کرد. یکهو صدای آشنایی یادم آورد که امشب ... ادامه روایت در مجله راوینا مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جیگر شیر بچه‌ها تند تند شربت‌ها را بین ماشین.هایی که ایستاده بودند تقسیم می‌کردند. یکی از پسرها که هیکلی درشت‌تر داشت خودش را به موکب‌دار رساند و پلاستیک خالی را نشان داد و گفت: «گیره موهای نذری رو دادم دیگه هست؟» موکب‌دار خندید و خدا قوت گفت:« بدون حاجت نباشی یادت باشه الان تنور حضرت علی گرمه، دست به نقد منتظر دعای شماست» و کیسه مشمایی را گرفت و کیسه جدید را به پسر داد. نور چراغ مسجد جوادالائمه علیه‌السلام داشت خودنمایی می‌کرد. تقریباً پذیرایی‌های جلوی مسجد تمام شده بود. روایت در مجله راوینا زینب مریدی‌زاده دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سوژه (سوژه موجودی است که اختیار را اعمال می‌کند، تجربه‌های آگاهانه را تجربه می‌کند، و در ارتباط با چیزهای دیگری که خارج از خودش وجود دارند، تصمیم می‌گیرد.) از کنار پنجره می‌دیدم که مردم می‌دوند سمت دود. همسرم همینطور که دکمه‌های پیراهنش را تند می‌بست گفت «دیدمش! از همین پنجره خونه‌مون هواگرد رو دیدم داره پایین میاد.» چادرم را سرم کردم و با بچه‌ها رفتیم توی حیاط. از غبار غلیظ به سرفه افتادم. برادرم سوار موتور رفت تا ببیند دقیقا کجا را زدند. پرنده‌ها سرگردان و نامنظم توی آسمان این طرف و آن طرف می‌رفتند و همسایه‌ها توی کوچه. ولی من شیرآب را باز کردم و شروع کردم گل‌های باغچه را آب دادن. قلبم تند می‌زد ولی حس جنگ نداشتم. همسایه خانه نوساز روبرویی، ساک و چمدانش را پرت کرد توی ماشین و آنقدر سریع گاز داد که یادش رفت ریموت پارکینگ را بزند. آب ریختم کف حیاط. بچه‌ها از خوشحالی جیغ زدند. بوی خاک بلند شد. برادرم آمد و گفت دوتا خانه مسکونی آخر خیابان یکجا پایین آمده. یک شاخه گل شیپوری را که شکسته بود، بالا آوردم. «دستت چی شده؟» دخترم دوچرخه را نگه داشت. «وای دایی دستت!» برادرم نگاهی به بازویش انداخت. «چیزی نیست. یکی رو از اطراف محل انفجار رسوندم درمونگاه.» دستی روی سر محمد کشید. «شما نمی‌رید کاشان؟» دست گذاشتم روی درخت نارنج باغچه که همسن خودم بود. «نه. واسه چی؟ تهران رو بذاریم برا نفوذی‌ها و آدمای موساد؟» لحن برادرم سرد شد. «میزننا! شوخی ندارن! این دیگه سوژه این روایتا که می‌نویسی نیستا!» بلند خندیدم. «پس اگه مُردم توی روایتم بنویس: وی در خانه‌ای که پدربزرگش با دست‌های خودش ساخت، پدر مادرش در آن ازدواج کردن، خودش بزرگ شد و ازدواج کرد، بچه‌اش را در آن به دنیا آورد، خاک شد.» آب را مثل باران گرفتم روی سر برادرم. روی سر بچه‌ها. روی سر درخت‌های حیاط. خنکی فضا پرنده‌ها را کشاند تا باغچه. همسایه‌ای آمد و با همسرم گرم حرف زدن شد. حس می‌کردم اگر بروم مثل یک روایت ضعیف بدون پایانم. روایتی که ضربه آخر ندارد. سمانه بهگام ble.ir/callmeplz سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جمعه بازار صدای اخبار در فضا پیچیده، اما مامان آذر بی‌اعتنا، چایش‌ را سر کشیده و کیفش را برمی‌دارد. تلویزیون روشن است، مجری‌‌ از حملات شب گذشته خبر می‌دهد. تصاویری از ساختمان‌های نیمه‌ویران پخش می‌شود. گوینده‌ی خبر: «رژیم منحوس صهیونیستی به مرزهای کشورمان تجاوز کرده و بار دیگر خوی‌ وحشی‌گری‌اش را به تمام مردمان نشان داد.» مامان آذر در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشد رو به علی می گوید: «علی! راه بیُفت. الان شلوغ می‌شه دیگه میوه‌های خوب نمی‌مونن.» علی با تردید به تلویزیون نگاه می‌کند و می‌گوید: «مامان! شاید امروز جمعه بازار خلوت باشه… شاید اصلاً نباید بریم…». مامان آذر با لبخند می‌گوید: «بازار همیشه بازار بوده، تا وقتی که آدم‌ها هنوز چیزی برای خریدن دارن.» کربلایی می‌گوید: «امروز وقت خرید نیست. دیشب چندتا از سردار هامونو رو ترور کردن.» مامان آذر بند کیفش را محکم‌تر می‌گیرد و می‌گوید: «همیشه یه چیزی هست که ما رو بترسونه. ما جنگ رو تو‌ سفره‌مون راه ندادیم.» مامان آذر دست علی را می‌گیرد. بیرون، آسمان مثل همیشه آبی است. خورشید طلوع کرده و جمعه بازار با تمام هیاهویش، از مشتری‌ها استقبال می‌کند. فائزه محمدی سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 گل کاشت یادم می‌آید وقتی سه سال پیش اغتشاشاتی بر سر زن‌ها و حقوقشان شده بود. همه در تکاپو بودیم چهره‌ی واقعی یک زن ایرانی را به هم وطن‌هایمان نشان بدهیم. امشب تلوزیون داشت تصویری را با هزاران حرف و لغت به چشم‌ها و گوش‌های ما هدیه می‌کرد. من تکان خوردم! لحظه‌‌ی تخریب صحنه‌ی استادیوی مجری را می‌گویم. صدایش مهیب بود هر زنی و حتی هر مردی ممکن بود بترسد. همه آن حرف.هایی که یک عمر می‌خواستیم از زن ایرانی به دنیا مخابره کنیم امشب در چند دقیقه منتشر شد و سحر امامی گل کاشت. به معنی واقعی کلمه، مخصوصا با آن انگشتی که از حاج قاسم و سید حسن نصر الله و خیلی قبل‌تر از زینب کبری به ارث برده است . همان انگشتی که صلابت و شجاعت و جسارت و همه چیزها را در بهترین نحو خود از وجود یک زنِ آزاده نشان می‌دهد. تا تلفن‌های خود راروشن کردیم عکس اقتدار این زن را دیدیم . لحظه‌ای احساس کردم دیگر خیالم از مردهای کشورم راحت است. سحر امامی بلند گفت: الله اکبر. من هم در جمع خانواده‌ی در تکاپویم بلند گفتم: زن که الله اکبر بگوید مردها قوی‌تر می‌شوند و بلندتر می‌گویند. مریم غلامی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 میلاد تابه‌حال به مجلس عزای تازه دامادی که چند روز دیگر می‌خواست ۲۵ ساله بشود رفتی؟ نشانی دقیق خانه‌شان را نداشتم و حدس می‌زدم از صدای شیون اهل خانه و مهمانان بتوانم پیدایش کنم. سر کوچه که رسیدم بنر تصویر شهید نصب شده بود جلوتر رفتم، دیوار خانه ای که با پارچه نوشته های عرض تسلیت پوشیده شده بود را دیدم، و جلوی راه‌پله خانمی راهنمایی کرد به طبقه دوم بروم. خبری از صدای شیون نبود کسی در این خانه ضجه نمی‌زد کسی صورت نمی‌خراشید. من امروز در مراسم وداع با شهید میلاد ملک جلوه‌هایی از صبر و ایمان را به چشم شاهد بودم. سمیرا سادات امامی سه‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | راوی شو؛ روایت‌های شاهرود ble.ir/raviishoo ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 رفقای طاها پسرک از سر مزار پدر شهیدش بلند می‌شود تا آخرین وداع را بکند. دوستانش دورش را می‌گیرند. یکی‌شان تمام تلاشش را می‌کند، مقابل رفیقش گریه نکند. باید دلداریش دهد. از پشت، طاها را در آغوش می‌گیرد و به خاک خیره می‌شود. این‌روزها کودکانمان به چشم بر هم زدنی بزرگ می‌شوند. لیلا طهماسبی یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | تشییع شهید محمدرضا امیرخانی راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شهرام، پیکِ شب‌های تهران اسمش شهرام است؛ ۲۸ ساله، لاغر، کم‌حرف، با چشم‌هایی که بیشتر از هر کلمه‌ای قصه می‌گویند. شب‌ها توی یه ساندویچی حوالی ستارخان کار می‌کرد. هم ساندویچ می‌پیچید، هم با موتور می‌رفت سفارش‌ها رو برساند. یک پسر تنها که از صدای سفارش مشتری، بهتر از هر چیز دیگری توی زندگی‌اش سر در می‌آورد. پنج‌شنبه شب بود. مثل همیشه با چند بسته غذا از خیابان بهبودی بالا می‌رفت. می‌خواست بپیچد توی خوش‌روئی. همه‌چیز عادی بود؛ خیابان خلوت، غذاها داغ، ذهنش مشغول انعام آخر شب. ولی درست همان‌جا، یک‌چیز نامعلوم، جلوی موتورش ترکید. موتور پرت شد، غذاها پخش شدند روی آسفالت داغ. دود، خاک، و یک سوزش شدید زیر دنده‌هایش. ترکش خورده بود. درست به کبدش. دکترها گفتند جایش آن‌قدر حساس است که نمی‌توانند درش بیاورند. حالا یک تکه فلز باهاش است، هر روز، هر شب، با هر نفس. شهرام بچه‌ی دشت مغان اردبیل است. ولی نه لهجه‌ای برایش مانده، نه ریشه‌ای؛ بچه‌ی طلاق؛ از بچگی عادت کرده به تنهایی. توی یک اتاق اجاره‌ای ته کوچه، خودش تنها زندگی می‌کند. نه کسی برایش دعا می‌کند، نه کسی منتظرش است. اولین برخوردش با جنگ، اصلاً توی جبهه نبود؛ ساعت سه و نیم بامداد جمعه، نشسته بود توی بوستان ستارخان. همین که اولین چای شبانه‌‌اش را مزه می‌کرد، یکی از خونه‌های روبه‌روش را زدند. می‌گفت: «دودش اومد تو صورتم… خاکش چسبید به زبونم… هنوزم مزه‌ی باروت میاد.» حالا شهرام مانده با درد، با ترکش، با خاطره‌ی یک شب که انگار هرگز تمام نمی‌شود. و توی همه‌ی این خاطره‌ها، یک سؤال تلخ مثل خاری توی دلش گیر کرده: «نمی‌دونم اون غذاها رسیدن یا نه…» مسلم محمودیان ble.ir/iran_mann دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دل‌های امن این روزها زیاد گذرم می‌افتد به میدان نقش جهان. هرچقدر هم ببینمش چشمم سیر نمی‌شود. امروز توی میدان کارگاه قلمکار داشتم. تا تمام شود هوا تاریک شده بود و اذان را گفته بودند خودم را رساندم به مسجد امام، نماز توی حیاط روی سکوها برگزار می‌شد، خنکای باد می‌خورد به صورتم و کمی از گرمایی که از ظهر توی سنگ‌های مسجد مانده بود و هوا را دم‌‌دار کرده بود، کم می‌کرد. بین دو نماز پدافند فعال شد. صدایش بلند بود و آتشش آسمان را پُر می‌کرد از ستاره‌هایی با عمر چند ثانیه. به جز یکی دوتا پسر بچه که با انگشت آسمان را به همدیگر نشان می‌دادند کسی هیجان دیدن آسمان را نداشت، صف نماز همانطور که بود ماند، همهمه‌ای هم بلند نشد. با خودم گفتم ... ادامه روایت در مجله راوینا مریم قاسمی ble.ir/hammasiir دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها