📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش اول
برای شاید هزارمین بار لیست کارهایم را به ردیف نوشتم تا این هفته از روی برنامه همه را انجام بدهم که برای هزارمین بار ثابت شد هیچ کاری برای من از روی برنامه پیش نمیرود. جراحی رایگان بیماران شکاف لب و شکاف کام با میزبانی لرستان اتفاق بزرگی بود که نمیشد بیتفاوت از کنار آن گذشت. برنامۀ کاری هفته را کنار گذاشتم و راهی بیمارستان شهدای عشایر شدیم. سه طیف مخاطب مصاحبه را از قبل تعیین کردیم و بنا شد با بیماران، پزشکان و مسئولان بیمارستان مصاحبه کنیم تا کم و کیف این اتفاق را دربیاوریم. تابلوی «بنیآدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند» در ورودی بیمارستان زیر آفتاب سوزان ساعت دو ظهر ناخوشایندی گرما را برایم خنثی کرد. من قرار بود آدمهایی را ببینم که این بیت شعر را معنا کرده بودند.
این بیمارستان یادآور خاطرههای تلخم بود از دو ماه کمای برادرم و دو روز بستری شدن خواهرم و همسرش که در روز عروسی در راه خانه تصادف کرده بودند. ساختمانها را یکییکی پشت سر گذاشتیم تا بخش اداری و ریاست را پیدا کنیم و مجوز بگیریم. ساعت دو و ده دقیقه و اتمام ساعت کار اداری؛ به ریاست که نرسیدیم اما روابط عمومی را درست لحظۀ قفل کردن در اتاق غافلگیر کردیم. وقتی فهمیدند هدفمان چیست خوششان آمد و تا ساختمان درمانگاه همراهمان آمدند و ضمانت کردند که توی کارمان گیری پیش نیاید. چند نفر از کودک تا جوان و میانسال توی سالن در صف پذیرش بودند تا اسمشان ثبت شود و بروند برای عمل. چند نفری هم با پیکسل «مرهم» مدام در رفتوآمد بودند تا کارهای پذیرش را سریعتر کنند. مصاحبه را که شروع کردیم، چندنفر از پدر و مادرها رو ترش کردند و قبول نکردند. اما بقیه استقبال کردند.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش دوم
یکی از بیمارها متولد ۷۳ بود، از چهرهاش چیزی مشخص نبود، گفت: «برای ترمیم اومدم، همۀ زندگیام فقط آرزو داشتم مشکلم حل بشه، اینقدر طعنه و تمسخر شنیدم یه روز خوش نداشتم. سه ساله آرزومه دکتر کلانتر رو ببینم، کلی دویدم که نوبت بگیرم اما نشد حالا باورم نمیشه خودش اومده تو شهرم.» بغضش را به سختی کنترل میکرد و زور میزد اشکهایش نریزد. آخر حرفهایش اضافه کرد: «اسمم رو نزنی!» اطمینان دادم که اسمش را نمیزنیم توی متن. نمیدانستم توی این موقعیت چهطور باید همدردی کنم، گفتم: «ولی من که نگاه میکنم هیچ مشکلی توی چهرهات نمیبینم.» لبخند زد گمانم فکر میکرد خالی میبندم که الکی دلش خوش شود. قبل از اینکه به سمت بخش زیبایی و ترمیم برویم، از یک خانوادۀ دیگر مصاحبه گرفتم، پسرشان ۱۰ ساله بود. سوالها را که پرسیدم، پسرک زد زیر گریه. چشمهای مادرش هم اشکی شد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا توی این موقعیت قرار گرفتهام؟ معلوم بود دل پسرک از همکلاسیهایش پر است. هر چه مادر تلاش کرد خودش را محکم نشان دهند نتوانست. از در شوخی و خنده درآمدم که فضا را عوض کنم، اما ته دلم میدانستم تلاشم مذبوحانه است.
خداحافظی کردیم و آمدیم بخش ترمیم. چند نفر از بیماران قبل و بعد از جراحی را اینجا بستری کرده بودند. فقط دو نفرشان مصاحبه کردند. یکیشان از خوزستان آمده بود. زن پنجاه سالهای که برای بار اول در انتظار عمل و بهبود بود. آن یکی هم دختر ۲۳ سالهای از همدان بود که برای ترمیم آمده بود. خودش که به خاطر باندپیچی بعد از عمل نمیتوانست حرف بزند؛ مادرش سوالهایمان را جواب داد. اصرارمان برای راضی کردن کادر درمان بخش بیثمر بود. برای آنکه دست خالی ردمان نکرده باشند حوالهمان دادند بخش جراحی مردان و زنان. دوباره ساختمانها را پشت سر گذاشتیم و به طبقۀ دوم که دوراهی بخش مردان و زنان بود رفتیم. اینجا اوضاع متفاوت بود، بوی الکل و پماد دلم را زد اما زود عادت کردم.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش سوم
سالن پر از جمعیت و بیمارانی بود که بالای لبشان باند و پماد زده بودند. آدمهایی با لباس بلوچی و جنوبی و چهرههایی که شبیهشان را در مسیر اربعین عراق دیده بودم.
درست حدس زده بودیم یکی از بیماران کودک یک سالهای بود به نام عباس ابوحمزه که به همراه پدر و مادرش آمده بود. روی تخت، عمیق خوابیده بود. به مادرش سلام کردم، فکر میکردم هر چه از این طرف و آن طرف یاد گرفتهام را به کار میگیرم و کار را تمام میکنم، اما همان «شنو اسمک» هم یادم رفته بود. به یاد صحنۀ مکالمۀ همسر حاجی گرینوف در فیلم اخراجیها افتاده بودم، خیلی خودداری کردم نگویم: «ماذا فازا؟» یکهو به ذهنم رسید از مترجم اینترنتی کمک بگیرم که توی جملۀ دوم دستگیرم شد از همسرش اجازۀ مصاحبه ندارد. هماتاقیهای کودکشان یک مادر همشهری خودمان بود و یک مادر عرب شوشتری با بچههایشان بودند که قدری عربی مادر خرمآبادی را ارتقا داده بودند.
مصاحبههای دو دقیقهای که تمام شدند فقط مانده بود اتاق عمل و اصل کاری. توی بخش ریکاوری همراهان بیماران منتظر بودند تا جراحی بیمارشان تمام شود. از سیستان و بلوچستان تا همین کنار گوش خودمان پلدختر و الشتر آمده بودند تا از فرصت استفاده کنند. همیشه خیال میکردم بیماران شکاف لب و کام باید کودکانی زیر ده سال باشند اما حالا اکثر بیماران بزرگسالانی بودند که تمام عمرشان را با این مشکل در چهره گذرانده بودند.
توی اتاق عمل نشستیم به امید مصاحبه با پزشکان مجموعۀ مرهم، چند بیمار و منشی اتاق و پزشکانی که تقسیم کار کرده بودند و وقت استراحتشان بیشتر از پنج دقیقه نمیشد. هر چه اصرار کردم هیچکدامشان حاضر به مصاحبه نشدند. توی فرصتی که آنجا بودیم رفتارشان با بیماران را زیرنظر گرفتم، جز دلسوزی و تواضع ندیدم. هیچ فکرش را نمیکردم یک روزی تصویر دیگری جز جراحی بینی و درآمدهای کلان از جراحان زیبایی ببینم. در خیالم نمیگنجید بک جراح زیبایی اینطور دل به دل بیمارش بدهد و سرتاپایش گوش بشود برای نقشهها و آروزهایی که بیماران شکاف لب برای چهرهشان ریختهاند.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش چهارم و تمام
بالاخره آقای جلیل کلانتر، سرپرست تیم پزشکان را دیدم و خواستم فرصت مصاحبه بدهد، قول فردا را داد و ما هم بعد از چند عکس یواشکی از سالن و تذکر نگهبان و یکی از پزشکان که با کفش نباید اینجا باشید بیرون آمدیم. دست آخر آقای محسنی یکی از مسئولین اجرایی این اتفاق را برای مصاحبهای کوتاه دعوت کردم. توی هیاهوی سالن درمانگاه که جای مصاحبه نبود، هیچ جایی بهتر از آشپزخانه پیدا نکردیم. نیم ساعتی چند و چون ماجرا را پرسیدم و معلوم شد رایزنی تا دعوت و اجرای این اتفاق به عهدۀ مجمع خیرین سلامت استان بوده و خیلی اسمی از آنها در خبرها دیده نمیشود. آن قدر که ما حتی آنها را جزو سوژههای مصاحبه پیشبینی نکرده بودیم. پرسیدم: «لرستان رو به خاطر محرومیت انتخاب کردند یا ظرفیت بخش بهداشت و درمانش؟» جواب داد: «انگار از قبل اینجا رو دیدن و تایید کردن ظرفیت جراحی با تعداد بالا رو داره. ما هم تلاش کردیم با اضافه کردن فاکتورهای فرهنگی و مهماننوازی لرها این رو تقویت کنیم.» از ظاهر امر مشخص بود وظیفهای برای آمدن به بیمارستان ندارد اما دلش رضا نداده بود نیاید. میگفت: «با بچههای مجمع خیرین سلامت و مرهم از صبح ساعت ۷ اینجاییم تا ۱۰ و ۱۱ شب.» همکارانش را نشان میداد و از شوقشان برای همراهی و خدمت در این رویداد میگفت. قول و قرار مصاحبه با باقی اعضا و رییس را سر فرصت مناسب گذاشتیم و با دست پر از بیمارستان بیرون آمدیم.
برای چهار ساعت از دنیا و اخبار و ایام تبلیغات انتخابات منقطع شده بودم و برای اولین بار از این بیمارستان خاطرۀ خوش به ذهنم سپردم. هر چه کمک جهادی و خیریه تا پیش از این دیده بودم همه در سیل و زلزله و اربعین و کمک به بیماران موردی در فضای مجازی خلاصه میشد و حالا توی یک روز جمعی از پزشکان زیبایی رکورد جراحی را زده بودند و رایگان بیمارانی را درمان میکردند که یک نقص کوچک در چهرهشان، همۀ وجودشان را درگیر کرده بود.
شب اخبار را زیر و رو کردم و شبکههای مجازی را گشتم تا بیشتر از این اتفاق بخوانم. توی اخبار نوشته بودند: «۶۰ نفر پزشک و کادر درمان از موسسه ملی سلامت مرهم در سیوسومین سفر استانی خیریۀ خود برای جراحی ۳۰۰ نفر به لرستان آمدهاند تا از بین ۴۰۰۰ متقاضی آنها را رایگان جراحی کنند؛ بزرگترین بیمار ۷۸ ساله و کوچکترینشان ۳ ماهه بودند. در این رویداد رکورد جراحی عمل شکاف لب در دنیا با ۹۱ عمل جراحی در یک روز، شکسته شد.»
پایان.
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
یک مادر قوی
دمدمای غروب شنیدم که هنوز رأی نداده. بهش زنگ زدم که «با ماشین بیام دنبالت بریم شناسنامهتو از خونه برداری و رأی بدی».
گفت: نه امسال نمیخوام رأی بدم.
فکر میکردم بالاخره مجابش میکنم اما هر چه اصرار کردم افاقه نکرد. انداختم توی در شوخی که با حزباللهیها نشستن، این تبعاتم داره دیگه. نشد که نشد. دیگر بیخیالش شدم و پی کارهای خودم رفتم. یکساعت بعد پیام داد که: «میای دنبالم، من و مادرم رو ببری رأی بدیم؟»
چرخش نظرش در این فاصله کوتاه، عجیب بود. آن سرسختی کجا و این میل کجا؟ رفتم دنبالش ولی با اینکه تعجب، رهایم نمیکرد چیزی نپرسیدم که راحت باشد.
من در حیاط مدرسه روستا، داخل ماشین ماندم تا آنها بروند رأی بدهند و برگردند. برگشتند، سوار شدند و راه افتادیم. هنوز از حیاط مدرسه بیرون نرفته بودیم که مادرش گره ذهنم را باز کرد: «من نتونسته بودم رأی بدم. وسیلهای نبود من را برساند. زنگ زدم پسرم گفت نمیخوام رأی بدم. حرصم گرفت. بهش توپیدم که کافر شدی؟ یعنی چی نمیخوام رأی بدم؟ دیدم بازم نظرش تغییر نکرد، گفتم پاشو من رو برسون میخوام رأی بدم».
خوشم آمد از جربزه مادری که حتی بعد از بزرگسالی فرزندانش هم از تربیت آنها غافل نشده بود.
ایمان آزادی
یکشنبه | ۱۰ تیر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
دعوت
روایت دیدار/ روایت اول
صبح جمعه...
انگار صدای زنگ موبایلم فراخوان یک خبر مهم بود.
- اَلو...
- شما برای دیدار با مقام معظم رهبری دعوت شدید، تمایل دارید به این سفر برین؟!
خدایا چی میشنوم،دیدار با رهبری؟!
- بله با افتخار،
- چهارم حرکت داریم، آماده باشید...
خبر دیدار به گوش همسایهها رسید. بغضها و آه حسرت همسایهها آدم را از خود بیخود میکرد. نامهها یکی یکی به دستم رسید، و از همه زیباتر نامه دخترم فاطمه ضحا با اون عشق زلال کودکانهاش.
و امروز چهارم تیرماه است.
دست از پا نمیشناسیم، قرارگاه عاشقان ولایت برای حرکت کاروانی، در مصلای بجنورد بود. هرکس وارد مصلی میشد چشمانش دنبال آشنا میگذشت، دنبال دوست و رفیق همراه.
از ذوق و شوق این سفر، افراد حاضر محکم همدیگر را بغل میکردند، انگار همه میخواهند عشق و اشتیاق این دیدار را با گرمای ارادتشان به هم منتقل کنند.
لیست مسافران از تریبون خوانده میشد؛ اتوبوس شماره ۱، ۲، ۳... و مسافران اتوبوس شماره ۲۹: خانمِ، آقایِ ...
اسم من هم از بلندگو اعلام شد.
در خروجی مصلا زائران را در پناه قرآن به خدا سپردند و کاروان حرکت کرد.
عباسی | از #مانه
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد مصلای امام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
چشمانم سیراب شدن میخواست
روایت دیدار/ روایت دوم
با تاخیر یک ساعته رسیدم مصلا،
جلوی در مصلا، کاروان بزرگی از اتوبوسهای رنگارنگ به صف شده بودند.
میدانستم کاروان به این بزرگی با ۳۵ دستگاه اتوبوس راس ساعت ۲ حرکت نمیکند.
حال دلم خوب نبود، سرم به شدت درد میکرد، چشمهایم که مثل همیشه در خشکسالی به سر میبرد بیشتر اذیتم میکرد، و بغض گلویم را از اول صبح چسبیده بود و ول کن ماجرا هم نبود؛ انگار منتظر جرقهای بود؛ که بالاخره ساعت ۱۲ آتش زیر خاکستر شعله کشید و اشکهایم مثل سیل جاری شد، باورم نمیشد که این خودم باشم ولی باید باور میکردم که خودِ خودِ خودم هستم...
ساعت ۲ از اداره خارج شدم و با هزار فکر و خیال و سنگینی عجیبی در قلبم به سمت خیابان اصلی حرکت کردم، اشکهایم اصلا بند نمیآمد، مثل چشمه میجوشید؛ انگار چندین سال است منتظر چنین روزی بود که مثل سیل جاری شود،
آن هم روزی که باید برای دیداری به یادماندنی آماده میشدم...
دل است دیگر، گاهی وقتها دردش میگیرد بیمقدمه،
مطمئن شدم چشمانم مدتهاست سیراب شدن میخواست...
حکیمه وقاری
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۱۲ | #خراسان_شمالی #بجنورد مصلای امام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
نگاه ویژه
روایت دیدار/ روایت سوم
از آن قدیمندیمها که بچه بودیم، شبِ مسافرت تا صبح از ذوق خوابمان نمیبرد؛ بعدها که وارد دنیای آدم بزرگها شدیم ذوقهایمان کور شد و مشغول روزمرگی دنیا شدیم؛ انگار یادمان رفت داشتههای الانمان آرزوی قبلاهایمان است...
ولی دیشب من بعد مدتها همان حس و حال را چشیدم!
...
مسافرتی که شروعش از مصلی و پایانش...!!
وارد مصلی شدم؛ سیلِ جمعیت تعجبم را بیشتر کرد...
برنامهها که پیش رفت و نماینده ولی فقیه، حاج آقا نوری شروع به صحبت کرد؛ لابهلای صحبتش این جمله به دلم نشست:
«یک لطفه، یک نگاه ویژه که شامل حالتون شده، این سهمیه و ظرفیت برای اولین بار شامل حال استانمون شده، قدرشو بدونید و سختیهای سفرو به جون بخرید».
راستش من نمیدانم اسمش چیست؟
نگاهِ ویژه؟!
توفیق؟!
آرزو؟!
نمیدانم اسمش چیست، ولی هرچه که هست باعث شده اشک، تصویرِ روبرویم را تار کند!
...
اتوبوسها مشخص شد و برای بدرقه راهی شدیم، خانمی از زیر قرآن ردمان میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت، گویا اشکهایش همان کاسه آبی بود که روشنی راهمان میریخت و زیر لب دعا میخواند.
الهه حلیمی
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۴۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد مصلای امام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_دیدار
اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹
روایت دیدار/ روایت چهارم
چند سالیست که ساعتها بدجور ماندگار شدند، در ذهن منِ خسته، که چرا،
تیکتاک ساعت کشور من، داستان ابرمردهای سرزمینم را نشانه گرفته.
آری سر نیزه زمان، از بامداد جمعه ساعت ۱:۲۰ چرخش را آغاز کرد و ما با اندوه خواندیم و گریستیم، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی...
اما دلمان خوش بود و قرص و محکم که سید ابراهیم خادم الرضا، هوایمان را دارد. ولی دوباره این کمان بیرحم زمان، چرخید و دوباره کمانش را فرو کرد به قلب خسته ما و دوباره زمزمه کردیم: دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایهای رفت از سر ما
اما میخواهم بگویم اینبار ورق برگشت و ساعت ۱۴:۰۰ روز دوشنبه ۴ تیر ماه این آدم خسته، جان گرفت؛ وقتی دید در میان ازدحام هزار نفره در مصلی امام خمینی شهرستان بجنورد، از بلندگو صدا میزنند: محبوبه آگاهی، اتوبوس شماره ۲۹. دوباره حال دلم طوفانی شد، اما اینبار به شوق دیدن... حضرت یار!
با کولهباری از سلام عاشقان، رهسپار حسینیه امام برای دیدار شدیم.
...
اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹، در میان کاروان به نظرم خاص میرسید، وقتی همه سوار اتوبوسها شدند، رژه و حرکت کاروان ۳۵ اتوبوسی شروع شد.
انتهای اتوبوس سهم من شده بود، گوشی را برداشتم گروهها را چک میکردم، یادم آمد بچههای گروه مهدویت و مسجد امام سجاد (ع) شهرستان اسفراین، قبل سفر به من گفته بودند: صدایشان را برسانم به رهبر عزیزمان. نامهشان ار توی کیف دیدم، چقد حس خوبی داشت انگار برای پدرشان نامه نوشتند:
متن نامه:
«آقا شما واسه عاقبت بخیریمون دعا کنید،
والسلام»
محبوبه آگاهی
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد مصلای امام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
کفشهای بریده شده
روایت دیدار/ روایت پنجم
«نمازخونا جا نمونن!!!»
با این صدا از خواب بیدار شدم و راه امامزاده رو در پیش گرفتیم...
عجب صحنهای ساختند، کفشها!
رها، آزاد، پریشان و بهم ریخته!
یک وقتهایی باید دل از تعلقات دنیا بکنی و روحت را رها کنی تا از زندان دنیا پر بکشد به سمت صاحبش تا پریشانیها و بهم ریختگیهایت را روبهراه کند.
یک وقتهایی باید قیچی به دست بگیری و ببری هرچه دلبستگی و وابستگی را...
آمدم وابستگیهایم را بِبُرم و دل بدهم به نائب امامم...
الهه حلیمی | از #بجنورد
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | #سمنان #لاسجرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا