📌 #محرم
خانه بنکدار
بخش اول
چند سالی بود ایام محرم که میشد یاد یک خاطرهی قدیمی، یک صحنهی خیلی محو از سه یا شاید چهار سالگی، هی توی ذهنم رژه میرفت و اسم "نعلبکیها"...
نعلبکیهای معجزهآمیز...
یک صدای خیلی محو که به مامان میگفت: «برای بیمار سرطانی جواب کردهیمان... به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت یک دست برگردانید که یک دست بشود...»
در طول همهی این سالها ایام محرم که میشد از خودم میپرسیدم کجا بود؟
آن تصویر، آن خانهی محو قدیمی کجا بود؟
خانهی "زرگر باشی" یا...؟
چند روز پیش در یکی از گروههایی که عضو بودم اسمش را آوردند.
"خانهی بنکدار"، همین بود، اسمش همین بود؛ بنکدار.
از اول دهه هر روز نیت میکردیم، فهرست برنامههایشان را دیدم، از ساعت ۳ و نیم صبح شروع میشد تا...
تا دمدمای اذان ظهر...
نیت میکردیم اما نمیشد برویم. یک روز بچهها خواب میماندند، یک روز خودمان، یک روز...
عاقبت دیروز، از ظهر همهی کارهای خانه را راست و ریس کردم و بچهها را حسابی خسته... بعد از ظهر سه تایی یک دل سیر خوابیدیم و شب رفتیم هیئت محلهمان، مسجد امام حسن مجتبی. دخترم دلش قیمهی امام حسین میخواست و من روضهی بنکدار.
شب که برگشتیم بابای خانه هنوز نیامده بود.
ساعت ۱۱ از کار برگشت و جلوی تلویزیون پای برنامه معلا غش کرد...
بچهها هم خوابیدند اما با لباس بیرون! لباسهایشان را عوض نکردم. ساعت موبایلم را تنظیم کردم روی یک و نیم.
آدم بدخواب و کمخوابی هستم؛ بدخوابتر شده بودم...
زیر کتری را روشن کردم و خودم را یک لیوان کاپوچینو مهمان کردم.
چند صفحهای "سور بز" خواندم و روایتهایی که بعد از ظهر نوشته بودم را مرتب کردم و فرستادم برای صاحبشان.
برای خودم یک کپشن کوتاه نوشتم توی اینستاگرام.
نه!
کپشن را دوست نداشتم، پاکش کردم.
دیشب دخترم قیمهی امام حسین میخواست و من روضه ی بنکدار....
صبر کردم تا اذان صبح، بابای خانه را چهار و نیم بیدار کردم.
گفتم نماز میخوانی و برویم روضه؟ یک جای جدید؟ حالش را داری؟
اگر میگفت نه میدانستم امسال هم شانسم را عملا از دست دادهام چون صبح تاسوعا و عاشورا مهمان بودیم و نمیشد برویم.
گفت برویم.
بچهها را بغل گرفتیم.
یکی من، یکی او...
مثل کربلا...
لوکیشن را زدیم و بلد را روشن کردیم بیست دقیقه راه بود...
ادامه دارد...
حدیثه محمدی
یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
خانه بنکدار
بخش دوم
دخترم دلش قیمهی نذری خواست و من روضهی بنکدار.
رسیدیم به کوچهای که دالانی بود و قدیمی؛ با پارچهی سیاه؛ روی پارچهی سیاه نوشته بود حسینیهی بنکدار...
کنارش هم یک ایستگاه کوچک بود با چندتا خادم پیر سبز پوش...
چایی بود و نان جو و نان قندی با پولکی و قند و آن استکانها، استکانهای معروف یکی ببر و یک دست برگردان!
همسرم به صف زنها نگاه کرد و گفت: «خیلی طول میکشه بچهها خوابن، گناه دارن تا اینجا که اومدیم چایی بخوریم و برگردیم.»
ولی من چایی نمیخواستم، دلم روضه میخواست. دمغ شدم.
پیرمرد آهسته در گوشم گفت: «بابا جون، برو دم اون در الان بازش میکنم... در حیاط پشتی!»
ذوق کردم ، بند نبودم روی پاهایم.
رفتم داخل و بچهها بیدار شدند.
من بشدت به نَفَس آدمهای یک خانه معتقدم، پایم را که گذاشتم داخل دلم آرام شد.
داخل اتاقها غلغله بود؛ نشستم توی حیاط پشتی؛ پشت اُرسیهای سبز آبی و چشمم افتاد به لوستر قدیمی، به طبقهی بالا، به خانهای که قدمتش برمیگشت به دوران قاجار، به پله هایش، به جزئیات خانه و به عکس آقای بنکدار، صاحب خانه...
قصهی خانه اینطور است:
سید حسن سالها پیش میخواسته خانهای بخرد برای روضهی امام حسین (ع) که بشود حسینیه اما صاحب ملک میگوید مال خودم است، نمیدهم!
صاحب ملک شب خواب یک بانوی بلند بالا را میبیند که رو به او با خشم میگوید: فرزند ما را که خانهات را برای عزای جدش میخواست بخرد، از اینجا با تحقیر بیرون کردی؟ وای بر تو...
صاحب ملک سراسیمه میپرد بالا و بعد خانه را تحویل سید حسن میدهد با کلی عذر و خواهش و تمنا.
هر طرف خانه را که نگاه میکنی زنها با لهجهی اصفهانی در حال پچپچ و دعا هستند و حاج آقای پشت بلندگو هم که از خود بنکدارها است؛ از علی اکبر امام حسین میخواند و میخواند و جمعیت زیاد و زیادتر میشود و صدای ضجهی زنها، خانه را برمیدارد.
زیارت عاشورا تمام میشود؛ مجبوریم برگردیم؛ بابای خانه باید برود سرکار.
دم ایستگاه چایی میپرسد: «نمیخوایی استکان برداری؟ یکی برداری تا یک دست برگردانیم؟»
میگویم: «نه! دلم فقط روضه میخواست همین!
سبکم حال خوشی دارم...»
کل دیشب را بیدار بودهام پلکهایم سنگین شده اما باید روایتش را مینوشتم.
چشمم به یک دانه ظرف غذای مانده توی یخچال از هیئت دیشب میافتد قیمه است، دل دخترم قیمه نذری میخواست دل من هم روضهی بنکدار...
حدیثه محمدی
یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #بوسنی
📌 #فلسطین
داستان ام سلیم
فاجعهی رخ داده در سربرنیتسا آنقدری تکاندهنده هست که زنان شاهد این جنایت تصور مقایسهی آنچه تجربه کردهاند را با هیچ رویداد دیگری ندارند. اینکه شهر یک شبه خالی از مردان و پسران شود و کودکان پیش چشم مادران سر بریده شوند. اما داستان ام سلیم فرق میکرد.
ام سلیم میگفت من با چشم خودم جنایات سربرنیتسا را دیدم و تا سالها درگیرش بودم. میگفت من به انکار همه چیز رسیدم و داشتم ایمانم را از دست میدادم. پس خدا در آن روزها کجا بود؟ اما تقدیر دست ام سلیم را در دستان مردی فلسطینی از اهلی نابلس گذاشته بود که اقوامش در غزه زندگی میکردند.
ام سلیم میگفت آخرین بار یک سال قبل از غزه خارج شدیم. از کانادا برای دیدن اقوام همسرم به غزه رفته بودیم و پیش از آغاز جنگ از غزه بیرون رفتیم. حالا دیگر هیچ خبری از خانوادهی همسرش در غزه نداشتند. میگفت که آخرین بار با خواهر شوهرش تلفنی صحبت کرده بودند و دیگر نمیدانستند کجا هستند.
ام سلیم میگفت که اتفاقی که در غزه دارد رخ میدهد به مراتب از نسلکشی سربرنیتسا سختتر است و این اعتراف سادهای نبود. هشت هزار نفری که در کمتر از ۷۰ ساعت قتل عام شدند پیش چشم او بود. این نرخ کشتار حتی هنوز از نرخ کشتار اسرائیل در غزه بالاتر است. با این حال ام سلیم در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود تکرار میکرد اتفاق غزه فجیعتر از آن جنایت هولناک است.
حالا او به همراه مدینه و سلیم دختر و پسرش آمده بود به مزارستان پوتوچاری تا هم داغ خانوادهی از دست دادهاش در سربرنیتسا را تازه نگه دارد و هم در هول نسل کشی مردم غزه اشک بریزد. ام سلیم میگفت خودم را با زنان و مادران غزه مقایسه میکنم که من چطور داشتم به پوچی میرسیدم و این مردم چطور محکم و با صلابت ایستادهاند.
سربازروحالله رضوی
t.me/roohullahrazavi
پنجشنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | #بوسنی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا