eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 دِژاوُ :): تازه رسیده بودیم به نجف، به سختی از بینِ جمعیتِ داخلِ صحن بیرون زدیم، از بازار گذر کردیم. چشممان به گاری‌های معروفِ عراق خورد که خودشان بهشان می‌گفتند «عَربانه»، بابا به شوهر عمه و دوست خانوادگی‌مان گفت خانوم‌ها را سوار کنیم. سوارِ عربانه شدیم، من و خواهرم و مامان و عمه و دخترش سوار شدیم ولی خاله اعظم، همسرِ دوستِ خانوادگی‌مان راضی نشد که سوارِ گاری شود. کلی فیلم گرفتیم و به هر کسی که می‌رسیدیم صدای بوق درمی‌اوردیم و می‌خندیدیم، گاهی هم میگفتیم «حَرِک زائر». برخی چپ چپ نگاه می‌کردند و بعضی می‌خندیدند. نزدیک‌های عمودِ اول پیاده شدیم، چند عمود را طی کردیم، من و دختر عمه‌ام لعیا، دست‌هایمان را بهم داده بودیم و قدم بر می‌داشتیم، اولین چیزی که بهمان تعارف کردند، شیرِ شتر بود، مزه‌اش هنوز هم زیر زبانم است. هرچه تعارف می‌کردند من و لعیا بر می‌داشتیم و می‌خندیدیم. خواهرم به طعنه و با خنده گفت: «شما دوتا دست رد به هیچی نمی‌زنیدا» ماهم خندیدیم‌ و من گفتم: «آره خب، ما دلمون نمیاد دست رد به سینه‌ی کسی بزنیم» از عمودها یکی یکی گذشتیم، دقیق به یاد ندارم عمود چند بود ولی فردی را دیدم که پرچمِ فسطین را به دوش می‌کشید، ناخوداگاه ذهنم مرا برد به سمتِ غزه، غزه‌ی خستگی‌ناپذیر، این مردم که سال‌هاست همچو کوهی استوار ایستاده‌اند و تند بادی همچو اسرائیل نتوانسته تکانشان بدهد. اسرائیل می‌خواست آنها را به زانو درآورد ولی نشد، تهدیدشان کرد، مردانشان را از آنها گرفت، نبیله‌ها و محمدهایشان را گرفت، به همسرانشان تجاوز کرد، خانه‌‌هاشان را بر سرشان خراب کرد ولی تسلیم نشدند؛ می‌بینید؟ اسرائیل برای تسلیم کردن مسلمانانِ غزه همه کار کرد ولی انها تسلیم نشدند که «اِنَ‌مَعَ‌العُسرِالیُسرا» مردم غزه خدایشان کفایتشان می‌کند. می‌شنوید؟ من فکر می‌کنم کودکی فلسطینی ایستاده است کنار مسجد الاقصی و بانگ فریاد برداشته، که ما را بکشید ملت ما بیدارتر می‌شود، ما را بکشید ما همانند دانه‌هایی هستیم که با مرگ ما را در زمین می‌کارید ولی درخت‌های زیتون سر از خاک بیرون می‌آوریم، ما تسلیم نخواهیم شد. در ذهنم به همه‌ی اینها فکر می‌کردم که با کشیده شدن دستم توسطِ لعیا به خودم آمدم و گفتم: «چی می‌گی؟» اشاره کرد به موکبی و گفت: «بریم یکم استراحت کنیم؟» رو کردم به‌ لعیا و «باشه‌»ای زیر لب گفتم و به سمت موکب رفتیم. روایت مسیر ریحانه اسلامی چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 راوی فلسطین تازه از دارالسلام نجف حرکت کرده بودیم؛ کوچه پس کوچه‌ها را رد می‌کردیم به امید رسیدن به عمود. در مسیر موکب‌هایی که پرچم فلسطین را کنار پرچم عراق گذاشته بودند دیدم و عکس گرفتم؛ طوری که حتی از خانواده قشنگ عقب می‌افتادم. حتی در مسیر کلی پرچم فلسطین بود که شده بودند علم گروه، پرچم ایران، حماس و فلسطین. مابین جمعیت دو خانم را دیدم که پرچم فلسطین روی کوله‌هایشان بود. و یک پوستر نائب‌الزیاره شهداییم که عکس حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس داشت. پست کوله‌ی یکیشان چند نوشته بود. از کوله‌ها عکس گرفتم. یک دفعه دیدم چندتا دختر بچه عراقی به سمت‌شان دویدند. از دور نظاره‌گر بودم و واکنش بچه‌ها برایم جالب بود. داشتند با هم سلفی می‌گرفتند، سمت‌شان رفتم و ماجرا را پرسیدم. گفتند: «این بچه‌ها که پرچم فلسطین رو روی کوله‌هامون دیدند، برای همدردی ما رو بغل کردند و می‌گفتند فلسطین روی چشم ماست و اسرائیل کف پای ما.» دخترها هنوز هم همان‌جا بودند و بامحبت دو خانم را بغل کرده بودند و با لبخند به زبان عربی با ما صحبت می‌کردند. لبخند زبان مشترک بین من و آن‌ها شده بود. بعد دیدم یکی از خانم‌ها می‌گوید: «بچه‌ها می‌گن یک عکس سلفی با شما بگیریم» و این شد که منم هم شریک آن لحظه‌ی ناب شدم. شکسته پاره بعضی از کلمات و صحبت‌ها را متوجه می‌شدم و بعد موقع خداحافظی بهشان گفتم: «فی امان الله» مسیرم با خانم‌ها ادامه دادم، فامیل یکی از آن‌ها حسینی بود. برایم توضیح داد: «ما روایت‌گر فلسطینیم، لمینت پشت کوله‌ام را دیدید؟ نقشه‌ی از نیل تا فراته و اینکه چه ماجرایی اتفاق افتاده و اسرائیل داره تحریفش می‌کنه. ما هرجا می‌ریم راوی فلسطین می‌شیم و این موضوع رو توضیح می‌دیم. توی مسیر و تا اینجایی که اومدیم، هرکس پرچم فلسطین رو دیده واکنش مثبت نشون داده. به خصوص بچه‌های عراقی میان سمتمون و ابراز همدردی می‌کنن. حتی فکر می‌کنن ما فلسطینی هستیم و ما رو در آغوش می‌گیرن. و ما هم بعدش یک هدیه کوچیک بهشون می‌دیم. از کرمان آمده بودند؛ مثل حاج قاسم مخلص و خودمانی. موقع رفتن بهم گفت: «خانم خرم شما از این نائب ‌الشهیدها به کوله‌تون نمی‌زنید؟» گفتم: «با کمال میل.» و بعد تصاویر شهدا را نشانم داد، من تصویر حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس و خواهرم شهید رئیسی را انتخاب کرد. تصویر را برگرداند و گفت: «پشتش هم تصویر شهید اسماعیل هنیه است.» با خوشحالی قبول کردیم و چشمم به گوشه‌ی تصویر افتاد که پرچم فلسطین داشت. با این کار سعی کردیم ما هم روایتگر فلسطین باشیم. روایت مسیر مطهره خرم چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 زائر اولی زیرنویس صفحه تلویزیون را در حالی که رد می‌شد خواندم: «برای شرکت در قرعه‌کشی زیارت کربلا برای زائر اولی‌ها از طرف برنامه سمت خدا، نام و نام خانوادگی خودتان را به شماره...» و تصمیم گرفتم برای شرکت در قرعه‌کشی پیامک بدهم. کلمه‌ی زائر اولی مرا به یاد آن ایام اربعینی می‌اندازد که تصمیم گرفتم برای اولین بار مهدکودک را بیاورم داخل موکب میزبانی از زوار پاکستانی. چند سالی می‌شد در مهدکودک کار می‌کردم و به مرور یاد گرفته بودم بیشتر به بچه‌ها نگاه کنم، به رفتار و حرکات و حرف‌هایشان. آدم وقتی بچه هست پاک است و صداقت دارد، در رفتارش و برخوردش. متفاوت بودن بچه‌ها باعث شده همیشه بیشتر از آدم بزرگ‌ها برایم اهمیت داشته باشند، در میهمانی‌های خانوادگی، در کوچه و خیابان یا حتی در بین زائرین اربعین. همین فکر آن سال به ذهنم زد که جدا از خانواده‌ها چه طور می‌شود از بچه‌ها میزبانی کرد. رفتم مثل مهدکودک یک سری وسایل خریدم برای موکب، از مداد رنگی و دفتر گرفته تا اسباب‌بازی‌های کوچک پسرانه و دخترانه؛ مدادهای شش رنگ و دوازده رنگ بودند و دفترهای نقاشی با طرح جلد شخصیت‌های کارتونی، عروسک‌ها و ماشین‌های اسباب‌بازی. اولین گروه که آمدند، نمی‌خواستند با بچه‌ها بازی کنیم و می‌گفتند که به خاطر سفر خسته هستند. ما با یکی دوتا از بچه‌ها شروع کردیم و کم کم بعد از چند دقیقه بچه‌ها همه دور ما جمع شده بودند. بعضی‌ها با مدادهای رنگی به جان دفترهای نقاشی افتاده بودند و بعضی دختربچه‌ها و پسربچه‌ها با اسباب‌بازی‌ها سرگرم صحبت و بازی بودند. خانواده‌ها در حسینیه دراز کشیده و عده‌ای هم به خواب رفته بودند. اکثر خانواده‌ها زائر اولی بودند و من هم که به زیارت کربلا نرفته بودم با حسرت نگاهشان می‌کردم، بیشتر هنگام بازی با بچه‌ها درون خنده‌ها و حرکاتشان غرق می‌شدم. بعد از چند روز گروهی که فکر می‌کردیم آخرین زوار هستند هم رفتند، همسایه‌هایمان در محله پنج تن آل عبا شروع به اشک ریختن کردند و ناراحت بودند. همان زمان، خبر آمدن زوار جدید رسید و عده‌ای را دیدم با پای برهنه به استقبال از زوار رفتند. بعد از آن ایام، گاهی مواقع در مهدکودک که غرق بازی و خنده با بچه‌ها می‌شدم، به خودم می‌آمدم و وسط تصاویری از کربلا بودم، داشتم داخل حرم بین جمعیت قدم می‌زدم با بچه‌ها. اصلاً مهدکودک رفتنم فرق کرده بود، بوی لحظه ورود به حرم را گرفته بود و طعم شرینی نسبت به گذشته داشت. یک روز ظهر از مهدکودک که برگشتم خانه، از خستگی و درد پاهایم افتادم روی تخت خواب و نرفتم قابلمه را بگذارم روی شعله‌ی گاز و مشغول تهیه‌ی ناهار شوم. صدای گوشی موبایلم بلند شد. روی دکمه سبزش زدم: «سلام، بفرمائید.» «الو سلام، خانم رحیمی؟» «بله، بفرمائید.» «شما توی قرعه‌کشی زائر اولی‌ها ثبت نام کرده بودین؟» و من باز با این کلمه به یاد اربعین سال گذشته افتادم که برای اولین بار مهدکودک را آورده بودم داخل موکب. امیررضا انتظاری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 قارداش نجاتم دادی در میانه‌ی تابستان باران گرفته بود. از آسمان آتش می‌بارید و از سر و صورت زائرین پیاده، قطره‌های درشتِ عرق. نزدیک ظهر که می‌شد، هر کسی دنبال استراحتگاهی بود که نفسی چاق کند برای ادامه مسیر پیاده‌روی. همین که بارش آتش کم می‌شد، دوباره سیل جمعیت راه می‌افتاد سمت مقصد. همه هم یک مقصد داشتند. حتی اگر کسی می‌خواست برگردد، جمعیت او را با خودش می‌برد. زیر کولری که خودش هم از گرما کلافه بود، قامت بستم. تاول‌ها نمی‌گذاشتند صاف بایستم برای نماز. کج و شکسته نماز را خواندم و همانجا پهن زمین شدم. چشم‌هایم را نبسته بودم که سر و صدای چند نفر توجهم را دزدید. صدایشان بالا رفت. خواب از چشمانم فرار کرد. طلبه‌ی جوانی با عمامه سفید روی یک نیمکت چوبی نشسته بود و چند جوان عرب دوره‌اش کرده بودند. به صورت گِرد و محاسن کوتاهش می‌آمد ایرانی باشد ولی پرچم فلسطین از خودش آویزان کرده بود. جوان‌های عرب با او صحبت می‌کردند و پرچم را می‌کشیدند. شیخ، دور و برش را نگاه می‌کرد. خواستم بلند شوم که داد تاول‌ها درآمد. شیخ با ته لهجه‌ی آذری داد زد: انا ایرانی. بیل میرم عربی. جوان‌ها به همدیگر نگاه کردند. یکی خم شد و عمامه شیخ را بوسید. شیخ سرش را جلو برد و شانه‌ی جوان را بوسید. جوان دیگری خم شد و پرچم را بوسید و گفت: للموکب. مجاز؟ شیخ به سختی از جایش بلند شد و گفت: والله مجاز. بالله مجاز. ما که چیز غیر مجاز نیاوردیم. جوان پرچم را کشید. شیخ زیر دستش زد و اخم کرد. جوان داد زد: شنو؟ شیخ پایش را روی زمین می‌کشید و از جوان‌ها دور می‌شد. خستگی از تمام صورتش چکه می‌کرد. نیم‌خیز شدم و داد زدم: آشیخ اینها پرچم را می‌خواهند بزنند بالای موکب. منظورشان از مجاز هم اجازه گرفتن از شما بود که دادید. شیخ سر جایش خشکش زد. برگشت و به جوان‌های ناراحت نگاه کرد. عرق‌هایش را با سر آستین پاک کرد و چند بار سرش را تکان داد. جلو دوید و پشت سر هم گفت: معذرت. معذرت. معذرت. اخم جوان‌ها باز نشد. شیخ خم شد تا دست یکی از آنها را ببوسد. دستپاچه شدند. آنها روی دست شیخ افتادند. شیخ دست پس کشید. شروع کرد به باز کردن پرچم. جوان‌ها لبخند زدند. شیخ پرچم را دو دستی تقدیم کرد. یکی از جوان‌ها از داربست بالا رفت و شروع کرد به شعر حماسی خواندن. همه با هم خواندند: حر حر فلسطین. شیخ جلو آمد و گفت: قارداش نجاتم دادی. جلوی کولر برایش جا باز کردم و گفتم: همه ما یک خواسته داریم فقط زبان هم را بلد نیستیم. حسین مجاهد جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 کجا ایستاده‌ای؟ کالسکه زهرا رو به جلو هل می‌دادم. یک چشمم به عمودها بود تا عمودی را که قرار گذاشته بودیم رد نکنم، یک چشمم به جلوی کالسکه که پای زهرا که از جلوی کالسکه آویزان بود، وسط این شلوغی و جمعیت لگدمال نشه. خودِ همراهی زهرای چهار ساله باهام روضه بود انگار. هربار که بهش نگاه می‌کردم که با آرامش و خیال راحت توی کالسکه‌ای که باباش هدایتش می‌کنه نشسته و با هدایایی که مردم بهش دادن بازی می‌کنه یا شربت می‌خوره یا خوابیده، بغض به گلویم هجوم می‌آورد. وقتی از گرما عرق روی سر و صورتش می‌نشست، آب خنکی به صورتش می‌زدم و آهی می‌کشیدم و می‌گفتم یا رقیه... - بابا تشنمه همین جمله کافی بود تا کالسکه را بکشانم کنار و گوش تیز کنم برای شنیدن ندای: «مای بارد» آب را گرفتم و برایش باز کردم. ایستاده بودیم که صدای مداحی کاروانی آمد. روی ماشین چند بلندگو نصب کرده بودند. می‌خواندند و سینه می‌زدند. نزدیک‌تر که آمدند مداح از پشت میکروفن گفت: «آقا! خانم! کجای تاریخ ایستاده‌اید؟ شمر ١۴٠٠ سال پیش مرد. شمر زمانه‌ات را بشناس. علی‌اصغر کش زمانه‌ات را بشناس. گوشواره دزد زمانه‌ات را بشناس. ابن زیاد و ابن سعد زمانه‌ات را بشناس. شمر امروز، اسرائیل است. اسرائیلی که آب و غذا را بر مردم مظلوم غزه بسته. مثل حرمله از ذبح کردن کودک قنداقی ابایی ندارد. آقا! خانم! ببین کجا ایستاده‌ای؟ سمت امام حسینی یا شمر؟ سمت مظلومی یا ظالم؟ «الموت لاسرائیل» و جمعیتی که گوش تیز کرده بودند یک صدا جواب دادند: «الموت لاسرائیل» آمدم حرکت کنم یک نفر از پشت سر آمد و پرچمی به زهرا داد. پرچم منقش به پرچم فلسطین که زیرش هم نوشته شده بود «یا مهدی» پرچم را دستش گرفت و با ذوق گفت: «بابا پرچم دارم» پرچم فلسطین را زدیم کنار و کالسکه و حرکت کردیم. چند قدمی نرفته بودیم که پرچم افتاد روی زمین. خم شدم و پرچم را برداشتم. کمر که راست کردم از بین پرچم‌هایی که در بین نواهای اربعینی و بوی دود و اسپند در باد در اهتزاز بودند نگاهم گره خورد به پرچم «یا ابالفضل علمدار» ناخودآگاه آن مداحی معروف در ذهنم تداعی شد؛ «این پرچم علمداره... هنوز روی زمین نیوفتاده...» با خودم گفتم؛ این پرچم فلسطین همان پرچمی است که ١۴٠٠ سال پیش در مقابل ظالم بلند شد هنوز بر افراشته است. محمد حیدری جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 طنین «فلسطین» در تبیین «اربعین» «فلسطین» برایم یک کلیدواژه است؛ «اربعین» هم. از تلاقی این دو، تعبیر متعالی و منحصر به فرد کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا در ذهنم تداعی می‌شود. و کیست که نداند در این روزگار، «فلسطین»، غزه و محور مقاومت در جبهه حسینی و صهیونیسم، تروریسم و همه ایسم‌های برهم‌زننده‌ی آرامش بشر، در جبهه یزیدی جای می‌گیرند. رهبر حکیم انقلاب اسلامی هم در همین «اربعین» اخیر درباره دو جبهه حسینی و یزیدی فرمودند: مواجهه جبهه حسینی و جبهه یزیدی یک کارزار تمام نشدنی است... حرب لمن حاربکم نباید فراموش بشود... . و اما آماده شدن و آماده ماندن برای این کارزار همیشگی، یک اصل مهم و «اربعین»، فرصتی سالانه برای کسب و تجدید این آمادگی است. امسال هم قدم‌هایم در جاده عشق، نذر ظهور صاحب عصر و زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا فداه است؛ اما علاوه بر این افق، نمی‌توان به یاد مظلومان «فلسطین» و غزه نبود؛ همچنانکه این یاد برای تعداد نه چندان کمی از همسفران و همراهان جاده عشق نیز معنادار می‌نمود. برخی پرچم «فلسطین» به دست دارند؛ برخی روی کوله‌هایشان به نیت آزادی قدس نوشته‌اند و برخی دیگر، تصاویری از شهدای جبهه مقاومت به ویژه شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و شهید اسماعیل هنیه به همراه دارند. اوج این شور و شعور در عمود ۸۳۳ یعنی موکب نداء الاقصی جلوه داشت؛ جایی که در آن، نمونه‌های حجمی از اماکن قدس شریف به چشم می‌خورد و تجمع عاشقان در حوالی موکب، یادآور این جمله ماندگار حضرت روح الله بود که فرمود اگر مسلمین، مجتمع بودند و هرکدام یک سطل آب می‌ریختند؛ او (اسرائیل) را سیل می‌برد. در حوالی همین عمود است که یکی، چشم‌هایش را بر هم نهاده. حال و هوایی دارد. می‌روم کنارش. آهسته در گوشش می‌گویم برای منم دعا کن. چشمان پر از اشکش را می‌گشاید و می‌گوید: «عکسا و فیلم‌هایی که توی این مدت از جنایات صهیونیست‌ها و مظلومیت غزه دیدم؛ ولم نمی‌کنه.» سری تکان می‌دهم و می‌گویم: «با همه این‌ها، دل‌مون به اربعینی خوشه که نجات دنیا و سعادت بشر رو نوید می‌ده؛ اربعینی که توی این سال‌ها شده یه فراخوان برای وحدت فرادینی حول محور مبارزه با ظلم و برافراشتن پرچم عدالتخواهی. ما قطعا پیروزیم.» لبخندی می‌زند و در حالی که قدم زدنش را از سر می‌گیرد؛ می‌گوید: «ان‌شاءالله. به امید دیدار.» خوشحال بودم که «فلسطین» و «اربعین»، برای او هم یک کلیدواژه بود و برای اکثر قریب به اتفاق راهپیمایان جاده عشق. تازه دارم به این فکر می‌کنم که چرا از نام و نشان آن همسفر نپرسیدم؛ ولی به خودم می‌گویم نام و نشانش هرچه که بود؛ او هم یکی از میلیون‌ها عاشق و همسفر واقعی و مجازی مسیر عشق است... . روایت مسیر حسن شیخ‌حائری پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا