eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 برای دیدن فوتبال تخمه خریده بودم... بعد از یک روز طولانی و پرکار که مشغول حساب‌کتابِ مغازه بودم صدای پسر بچه‌هایی جلب توجه می‌کرد، محاسبه دخل و خرج روز را کنار گذاشتم و رفتم بیرون از مغازه؛ با شیطنت کودکانه‌ی خودشان پیامی را می‌رساندن، یکی‌شان می‌گفت: الله اکبر، دیگری شعار می‌داد: خیبر خیبر یا صهیون و مرگ بر آمریکا و... همین طور که مثل جارچی‌های قدیم خبری را اعلام می‌کردند شصتم خبردار شد و با خودم گفتم خدا را شکر، دیگر انتقام را گرفتیم؛ اسرائیل را زدیم، انتقام شهید هنیه و شهید نصرالله را گرفتیم. برگشتم مغازه و تلویزیون را روشن کردم، شبکه خبر را گرفتم و نظاره‌گر شلیک موشک‌های فتاح و خرمشهر و قادر و... بودم؛ حس اقتدار و غرور تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ تقریبا همه‌ی افرادی را که در لحظات موشک‌باران رژیم جعلی در بیرون می‌دیدم، یا سرشان توی گوشی بود یا در مغازه‌ای مشغول دیدن این لحظات غرور آفرین. کرکره را زودتر از ساعتی که باید مغازه را تعطیل کنم کشیدم پایین و رفتم میدان شهید؛ همه خوشحال بودند از این انتقامِ سخت، وعده‌ی صادقی که محقق شده بود و حس غرور زیادی داشت؛ تحلیل‌های سیاسی و امنیتی ما ایرانی‌ها هم مثل همیشه گل کرده بود و مثل تحلیلگران ارشد بین المللی! در میدان شهر نظر می‌دادند و مباحثه می‌کردند. عده‌ای هم دست به جیب شده بودند و شکلات و شیرینی بین مردم پخش می‌کردند، خلاصه ما هم بی‌بهره نبودیم و در این شلوغی جمعیت یک نارنجک نصیبمان شد البته از نوع خوردنی‌اش بعد از تجمع، هنگام رفتن به سمت منزل، عده‌ای را می‌دیدیم که در صف بنزین هستند، خنده‌ام گرفت به این حرکت ایرانی‌ها در هنگام هر گونه بحران، سیل، زلزله، اعتراض و اغتشاش و حالا موشک باران اسرائیل! با خودم خوشبینانه گفتم که شاید عده‌ای نیاز داشتند و باید در این ساعت بنزین می‌زدند. گازش را گرفتم و به سمت منزل حرکت کردم، آخر شب فوتبال بود به نیتش کمی تخمه گرفتم که برای فوتبال بشکنیم؛ اما فکر نمی‌کردم تخمه ها را در کنار خانواده، آن هم در هنگام دیدن تصاویر موشک باران رژیم جعلی صهیونیستی استفاده کنیم. در این‌گونه حوادث کل دنیا به خود می‌لرزند اما ما جوک می‌سازیم و تخمه می‌شکنیم، چون ایمانمان به خداست، اعتقاد داریم حکیمِ فرزانه‌ای سکاندار این کِشتی در تلاطم‌هاست، قدرت موشکی و نظامی دلاور مردان ایرانی را باور داریم و معتقدیم باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم تا به مملکتمان آسیبی نرسد. در انتهای شب کانال‌ها و سایت‌های خبری را دنبال می‌کردم تا اطلاعات بیشتری درباره‌ی این حمله‌ی موشکی به دست بیاورم و تحلیل‌هایی را هم در خصوص تحولات منطقه مطالعه کردم؛ امیدوارم این اتفاقات در آینده‌ای نزدیک به نابودی کامل صهیونیسم جهانی منجر بشود و جمهوری اسلامی با اقتدار این پرچم را در اختیار صاحب اصلی آن صاحب الزمان قرار بدهد ان‌شاء‌الله. مهدی علی‌پور سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | میدان شهید ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 حلوای نذری بعد از شهادت سید حسن نصرالله در این فکر بودم که چه کنم؟! چگونه تبیین کنم؟! اصلا مگر من چه مخاطبانی اطراف خودم دارم که اهمیت این اتفاق مهم را ندانند تا نیاز به تبیین من داشته باشند؟! تا اینکه به ایده حلوای نذری رسیدم. آن هم برای نوجوان‌های کلاس ورزش بچه‌ها. از نوجوان‌های کشف حجابی والیبال گرفته تا نوجوان‌های پهلوانک ورزش باستانی. فرصت زیادی نداشتم. صبح تصمیم گرفته بودم و عصر هم کلاس بچه‌ها بود. همزمان با بارگذاشتن ناهار کارم را شروع کردم. آرد گندم توی قابلمه بود و باید هر چند دقیقه آن را هم می‌زدم درست مثل آشوبی که توی دلم بود از جنس غم، و باید هرچند دقیقه آن را هم توی وجودم هم می‌زدم تا دوباره تبدیل به خشم نشود... حلوا که آماده شد، با کمترین امکانات آن را تزیین کردم و در دلم دعا کردم: خدایا کاری کن که به بهانه این حلوا، یاد شهدای مقاومت به‌خصوص سید حسن نصرالله در وجود بچه‌ها حک شود همانطور که شیرینی این حلوا در کام‌شان می‌نشیند. و بسم اللهی گفتم و با بچه‌ها رفتیم. یکی دوروز بود عجیب به انتقام فکر می‌کردم اما با تجربه شهید هنیه، کم کم داشتم ناامید می‌شدم. اما هرچه که بود از تبیین برای بچه‌ها ناامید نبودم. ولو به این اندازه که چنین فردی را بشناسند حتی به اسم. بدانند چنین شهدایی هم وجود داشته‌اند. رفتیم و حلوا بین بچه‌ها پخش شد. حلوای دخترهای والیبالیست کلاس دخترم را خودم دادم و حلوای پهلوانک‌های زورخانه را هم پسرجان پذیرایی کرد و البته پدر هم ما را در این امر مهم همراهی کرد. آن جایی که شعارهای حماسی مرگ بر اسرائیل را بلند می‌گفت و بعد صدای شعارهای بچه‌ها در کل زورخانه طنین‌انداز می‌شد، زیباترین بخش این کار و این همراهی بود. و ما اصلا در این فکر نبودیم که وقتی ندای یاحیدر بچه‌ها را می‌شنویم قرار است تا نیم ساعت بعد خوشحالی از شنیدن خبر حمله موشکی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را هم ضمیمه آن کنیم. اما شد آن چه که باید می‌شد. شد آن چه که انتظارش را داشتیم. الحمدلله رب العالمین می‌گویند. خون شهید برکت دارد. راست می‌گویند. چه برکتی بالاتر ازین که شهادتی نصیبت بشود که با رفتنت تقابل جبهه حق و باطل آشکارتر شود. طوری به لقاء الله برسی که دل مظلومان و مستضعفان جهان بعد از تو با یک حمله موشکی، شاد شود. طوری که بعد از مدت‌ها با دلی آرام و لبی خندان سر بر بالین بگذارند. این‌ها همه از برکت خون شهید است. و ما چقدر خوشبختیم که در همان جبهه‌ای نفس می‌کشیم که این شهدا زندگی‌شان را خرج آن کردند. زهرا محقق سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 کوثر - مامااااان نمی‌دونی امروز تو کلاس چیا که نمی‌گفتند بچه‌ها. عرض آشپزخانه را چند بار جابه‌جا شدم و سفره‌ی ناهار را پهن کردم. قدم‌هایش را کنارم موازی می‌گذاشت و دکمه‌های مانتوی سورمه‌ای مدرسه‌ را باز می‌کرد: "مامان یکی از بچه‌ها می‌گفت: چرا موشک زدن؟ حالا از فردا اسراییل ما رو می‌زنه. چرا خامنه‌ای دستور ناامنی داد؟" اَبرو در هم کشیده بود و یکه به دو کردنِ دوستانش را مو به مو تکرار می‌کرد: "مامان از اِکیپ نُه نفرمون هیچکی با من هم عقیده نیست." خم شدم و بشقاب را توی سفره گذاشتم: "کوثر چی؟" کوثر، جدیدترین ورودی به قلب دخترکم‌ بود که تازگی‌ها بدجور توی دلش جا باز کرده، از امروز هم توی دل من پرچمش را بالا برد. طبق گزارش‌های رسیده از کلاس، دختر خون‌گرم و دلسوزی‌ست. بین بچه‌ها صمیمیت ایجاد کرده و گروه مجازی تشکیل داده. توی همین دوهفته قشنگ توانسته با زبانِ شیرینش دلِ همه را ببرد. فاطمه کنارم‌ خم شد و از همان‌قدر نزدیک ادامه‌ داد: "کوثر اولش چیزی نگفت، خوب گوش کرد. بعدش هم توی جاش وایساد و گفت: "اما بچه‌ها من از این جمله خیلی خوشم‌ میاد. (وای اگر خامنه‌ای حکم‌ جهادم دهد) وقتی درست نگاه می‌کنیم می‌بینیم که اول اونا حمله کردن. مگه نیومدن تو تهران هنیه رو شهید کردن. خب اگر ما کاری نکنیم بازم میان و جنگ راه میندازن. دشمن باید از ما بترسه."" مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 چهارشنبه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 سرانجام بی‌خبری انگشت‌هایم روی صفحه‌ی گوشی تند تند می‌چرخید کانال و گروه‌ها را چک می ‌کردم از کانال‌های آشپزی گرفته تا کانال‌های سیاسی، به محض ورود یک پست، سریع بازش می‌کردم ولی چیزی نبود که قانعم کند. آنقدر این کارم تکراری شده بود که متوجه نشده بودم پستی در ایتا رد و بدل نمی‌شود و کلا اینترنت سراسری قطع شده، کلافه شدم، گوشی را کنار گذاشتم، بلند شدم به طرف حیاط بروم تلفن زنگ خورد، خواهرم بود، هر روز به هم زنگ میزدیم اما نمی‌دانم چرا وقتی تلفن را برداشتم به او گفتم سریع قطع کن منتظر خبری هستم، بنده خدا پشت سر هم می‌گفت خبر داری چی شده؟ قطع نکن برات بگم. ولی من بی‌اعتنا به او، تلفن را گذاشتم دوباره سراغ گوشی و دوباره کلافگی، این‌دفعه بلند شدم به سمت آینه رفتم دستی به موهایم کشیدم، ناگهان چشمم به خودم خورد لحظه‌ای ایستادم و نگاهش کردم و بعد به او‌ گفتم منتظر چه هستی؟ دنبال چی می‌گردی؟ قراره بهت خبر بدن اصلا خبر از کی؟ راستش جوابی به ذهنم نمی‌آمد جز تصویر حاج قاسم و شهدای جوونمون و تصویر سید حسن نصرالله، خودم بغض داشت و شروع کرد در آینه گریه کردن و خود دیگرم که روبه‌روی آینه بود روضه‌ی اشک می‌خواند. بی‌خبری، دلشوره و انتظار هر ثانیه و هر لحظه‌‌اش بد است و طاقت فرسا. درد بدی‌ست، مثل خوره می‌ماند، اما مجبور بودم خودم را آرام کنم، چند روزی گذشته و دلم مثل سیروسرکه در تلاطم است. حوالی ساعت ۸ بود که در گروه همکاران یکی نوشت: "آقا زدند، بخدا زدند، ساختمونا داره می‌لرزه، الله اکبر" این آخرین پستی بود که خواندم و بعد اینترنت سراسری قطع شد. انگار یک دیگ آب جوش ریخته باشند روی سرم. باخودم گفتم اینقدر این دست و آن دست کردند تا اسرائیل حمله کرد، دستانم را مشت کردم و به زمین زدم، درد بند بند انگشتانم را گرفت سریع دویدم توی آشپزخانه و شیر ظرف‌شویی را باز کردم و دستم را گرفتم زیر شیر آب، دخترم از راه نرسیده تلویزیون را روشن کرد، این کانال به آن کانال، تا اینکه مبهوت صدای کوبنده مجری از تلویزیون شدم "حمله‌ موشکی سنگين و گسترده جمهوری اسلامی ایران به رژیم‌صهیونیستی آغاز شد..." در آن لحظه بلندترین الله اکبر عمرم را جیغ زدم. راضیه غلامرضازاده سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 سادات خانم سادات خانم، هیئت امنای مسجد داشت می‌رفت فاطمیه تا مثل همیشه اولین نفر باشد که رحل و قرآن و شمع بچیند و فضا را روبه‌راه کند برای مراسم سید مقاومت، شهید سید حسن نصرالله او از زمان انقلاب و دفاع مقدس تا حالا پای کار است. یکی توی راه بهش گفت: که چی بشه؟ تو خودت مریضی؟ گفت: جوابتو برو از کوچه‌پس‌کوچه‌های محله و شهر و کشور بگیر که همه جا آرامش و امنیت برقراره. طاهره نورمحمدی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 حلقه وصل گوشی را گرفتم دستم ببینم دنیا چه خبر است؟ یک کانال خبر زده بود در حملات شدید به ضاحیه، سید مقاومت به شهادت رسیده. تپش قلبم بیشتر شد. دستانم عرق کرده بود. پشت بندش کانال بعدی نوشته بود خبر تکذیب شده. نفس راحتی کشیدم. دوباره کانال بعدی خبر اول را با تحلیلی که منطقی بنظر می‌رسید تیتر کرده بود. اشک داشت راه خودش را پیدا می‌کرد و باز پیامی دیگر... در این لحظات که بسیار شبیه بی‌خبری از کوه‌های ورزقان بود، یک پیام همه‌ی مسلمانان را مخاطب قرار داد: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آنان را یاری کنند.» - خدایا امکانات من چیه؟ - فریادم؟ قلمم؟ زبانم؟ ناگهان نگاهم به دستانم افتاد. به حلقه‌ی ازدواجم. - خدایا می‌دونی خیلی دوستش دارم! هدیه‌ی مجیده. بوسیدمش و یک عکس یادگاری ازش گرفتم. چادرم را سر کردم. این هم سهم کوچک من برای دفاع از مظلوم دربرابر ظالم وحشی. فاطمه صیادنژاد شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
جوشن صغیر روایت زهرا جلیلی | قم
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
جوشن صغیر روایت زهرا جلیلی | قم
📌 📌 جوشن صغیر چند ساعتی پس از آنکه رهبر انقلاب اعلام کردند بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان بایستند پیامی از یکی از دوستان دریافت کردم: «پنجشنبه قرائت جوشن صغیر به نیت پیروزی رزمندگان مقاومت در منزل شخص مذکور برگزار می‌شود. جهت اعلام حضور یاعلی را ارسال کنید» یاعلی گفتیم. کل روز پنجشنبه مراسم را به خودمان یادآوری می‌کردیم که مبادا دیدن امپراطور دریا! غفلت‌آفرین شود و یادمان برود یاعلی گفتیم. بعد از نماز مغرب بانگ رحیل به صدا درآمد و برای رفتن آماده شدیم. آدرسی که داشتیم را پی گرفتیم و به در خانه‌شان رسیدیم. در خانه باز بود اما به نشانه ادب زنگ را فشردیم و وارد شدیم. پس از بالا رفتن از چندین پله به طبقه سوم رسیدیم. میزبان به استقبالمان آمد. وارد شدیم. مردانه و زنانه در دو قسمت مجزا بود. از همسرم جدا شدم و وارد قسمت زنانه شدم. اکثریت را نمی‌شناختم. سلامی عمومی دادم و نشستم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که با سینی از شربت زعفرانی مورد استقبال واقع شدم. اندکی آبلیمو به آن اضافه کرده بودند که طعمش را متفاوت کرده بود. هنوز شربت از گلویم پایین نرفته بود که ظرفی از حلوا هم در مقابلم قرار گرفت. مشغول پذیرایی از خودم بودم که کاغذی در دست دختری نظرم را جلب کرد. پشت کاغذ به سمتم بود و نمی‌توانستم روی آن را ببینم. پس از چند لحظه دخترک کاغذ را بر روی دیوار چسباند و کنار رفت. تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است. پوستری از سید حسن نصر الله بود. گل میزی را کنار عکس گذاشتند و یک دیس حلوا و چند قلمه گل که درون شیشه‌های سبز رنگ بودند. و البته یک ظرف که مقداری پول؛ یک جفت گوشواره و یک النگو درون آن بود. قسمت اول برایم ملموس بود. رسم ایرانی‌هاست که در کنار عکس رفتگانشان گل و حلوا بگذارند، اما پول و طلا نه. خویشن‌داری کردم و چیزی نپرسیدم. چند دقیقه‌ای که گذشت یکی از خانم‌ها سینی پول و طلا را برداشت و از جمع پرسید: «دیگه کسی نمی‌خواد به لبنان کمک کنه» پس از آنکه چند خانم دست‌ها را در کیف بردند و مبلغی بر پول داخل سینی افزودند سینی به قسمت مردانه منتقل شد تا در آنجا هم اندوخته‌ای جمع شود. پس از قرائت زیارت عاشورا؛ گزیده‌ای از جوشن صغیر خوانده شد. همزمان با خواندن دعا و زیارت ناخوداگاه خاطرات دوران کرونا در ذهنم زنده شد. آن موقع که آقا اعلام کردند برای بهبود اوضاع دعای هفتم صحیفه خوانده شود و هرشب بعد از اخبار ۲۰:۳۰ وقتی علی فانی دعا را می‌خواند از عمق وجود و در بین همه‌ی ناامیدی‌ها قلبمان به خلاصی از آن شرایط مطمئن می‌شد. جوشن صغیر تمام شد و روضه خوانی شروع شد. روضه حضرت زهرا ... روضه‌خوان روضه می‌خواند، که حدادیان در سرم شروع به خواندن «ذکر لبا وقتی که یا زهرا می‌شد همه گره‌هامون وا می‌شد...» کرد. با خودم گفتم شاید هدف روضه‌خوان و صاحب خانه هم از انتخاب روضه حضرت زهرا همین بوده، شاید قرار است حضرت زهرا اشک را از چشمان بچه‌های غزه پاک کند... شاید قدس را قرار است حضرت زهرا آزاد کند... با تمام شدن روضه سینی چای وارد مراسم شد و نوای پایان مجلس به گوش رسید. با صاحب خانه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدیم. از پله‌ها که پایین می‌آمدم به این فکر می‌کردم که قطعا همانطور که آن ویروس منحوس تمام شد این سگ هار هم نخواهد ماند. زهرا جلیلی پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 عهد کردم روز بعد از شهادت شهید سیدحسن نصرالله در مدرسه ختم قرآن برای شادی روح ایشان داشتیم... آن روز سوره هود به من افتاده بود. پس از خواندن آیات، چشمم به معنی آیه ۸۲ سوره افتاد..که نوشته بود «وعده آنها صبح است. آیا صبح نزدیک نیست؟» فردای آن روز بعد از مدرسه ۲۵ ختم سوره نصر رو به نیت سید شهید مقاومت برداشتم. حسابی از شهادت سید مقاومت ناراحت بودم... آنقدر که حتی در حین نماز هم اشک‌هایم جاری بود... پس از نماز مغرب و عشاء... وارد گروه دوستانه مدرسه شدم... دیدم یک پیام آمده که نوشته شده بود؛ «بچهاااااااا ایران زدددددد» اولش فکر کردم شوخی می‌کنند... کنترل را برداشتم و تلوزیون رل روشن کردم. دیدم که موشک‌های سپاه، آسمان اسرائیل را ریسه باران کرده و دارند به سرعت روی سر اسرائیلی‌ها فرود می‌آیند. در آن لحظه به سمت مادرم دویدم و به مادرم خبر موشک‌ها را دادم... اولین حرفی که به مادر زدم این بود «الله اکبررررر زدیمممممممم مامان، ایران زدددددددد..» با شادی و جیغ یک دور، دور افتخار، توی خانه زدم و سریع توی حیاط رفتم و با تمام قدرت بلند گفتم: «الله اکبرررر» هی اشک‌هایم می‌آمد و هی از سر ذوق می‌خندیدم و بلند الله اکبر می‌گفتم... از ته دلم خوشحال بودم... هی می‌رفتم توی حیاط هی می‌آمدم توی خانه... می‌رفتم آشپزخانه روی در می‌زدم ... آنقدر بالا و پایین پریدم که ساعت ۱۲ دیگر جون نداشتم تکان بخورم. متاسفانه بخاطر دیر وقت بودن نشد به جشن میدان شهید برسم... ولی عوضش توی کانال‌ها و گروهها جواب شُبَهاتِ دیگران درباره حمله ایران به اسرائیل را می‌دادم و نمی‌گذاشتم کسی توی دل مردم را بعد از حمله خالی کند... درست است که نشد بروم بیرون و شادی کنم و درست و حسابی با مردم لبنان و غزه همدردی کنم ولی عوضش توانستم با اجرای فرمان و امر رهبری (جهاد تبیین) کمی از موضع‌گیری بعضی از افرادی که ناآگاه بودند را نسبت به لبنان، غزه و یمن کم کنم. بعد این اتفاق تاریخی، عهد کردم آنقدر درس بخوانم که تمام زورگویان عالم به گرد پای من هم نرسند؛ مانند شهید طهرانی مقدم... مانند شهید مطهری... مانند شهید احمدی روشن... مانند شهید فخری زاده و مانند سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی... و بعد از آن هم ان‌شاءالله می‌شوم خاک پای امام زمان (عج) "...اِنا مِنَ المُجرمینَ مُنتَقِمون..." آیدا اخوان چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 درخت پنجره‌ی کلاسم باز است و بوی باران قبل از خودش ره به کلاس رسانده. سر میز معلم که می‌روم، بیرون را نگاه می‌کنم. چرا امروز همه نگران‌اند؟ درخت‌های چند رنگ پاییزی حیاط مدرسه بهترین گواه‌اند برای امید. خصوصا وقتی باران رنگ‌هایشان را جلا داده باشد. لرزی‌ به تنم می‌افتد. بعد از توضیح دادن این موضوع برای بچه‌ها که چرا باید تاریخ بخوانیم و چرا مهم است که تاریخ را بدانیم، چشمم را از پنجره زیبایی پاییزی به سمت بیست و پنج چشمی که دنبالم می‌کنند برمی‌گردانم. اینها همان جوانه‌های امیدی هستند که باید برایشان گفت و توی دلشان کاشت. مثل همیشه سعی می‌کنم خودم را توی دلشان جا کنم. یکی کتابی نشانم می‌دهد، ذوق می‌کنم و همراهش می‌شوم. چرا باید از آینده ترسید وقتی شما آن را می‌نویسید؟ به سمت صندلی‌های انتهای کلاس می‌روم و بین ردیف میز و صندلی‌ها قدم می‌زنم. یکی از بچه‌ها چند برگ خشکیده ولی خیس با خودش توی کلاس آورده و روی میز گذاشته. به برگ تازه خشک‌شده نگاه می‌کنم. «خانم چرا امروز مشکی پوشیدین؟» برمی‌گردم و صورت دانش‌آموزی که سوال کرد را نگاه می‌کنم. سرخ سفید، با طراوت و شاداب! قبل ازین که بتوانم پاسخ دهم، دختری دیگر نشسته در کنار در کلاس، می‌گوید: «برای سیدحسنه!» این سری سریع جوابم را می‌دهم: «سید که انشاالله سالمه، مشکی پوشیدم چون دل و دماغ رنگی پوشیدن نداشتم!» هوای کلاس سرد است. پاییز سرد پنج سال پیش را به یاد آوردم. حسین‌آقا می‌گفت: «دیگه عمرا بتونیم اربعین بریم کربلا!» و شروع زمستانش را که بجای برف با خودش بمب آورد توی فرودگاه عراق. و‌ بهار بعدش و شکوفه‌هایی که روی درخت‌ها می‌رویید. و ایران و‌ عراقی که «لایمکن‌الفراغ»شان با خون‌ جاودان شد. برمی‌گردم، می‌نشینم روی صندلی. رو به همان بیست و‌ پنج جفت چشم مشتاق و منتظر. برایشان می‌گویم من سی و چند سال بیشتر عمر نکرده‌ام، اما توی همین مدت کوتاه دیده‌ام که برای پیروز شدن نباید عجله داشت. دیده‌ام که چگونه خدا برنامه می‌ریزد و چطور اراده‌اش بر همه چیز چیره می‌شود. خون شهید سلیمانی مثل اکسیری بود که معجزه‌ رقم‌زد. تعریف می‌کنم که تا قبل از آن صبح جمعه که بیدار شدیم و دعا کردیم که ای کاش چشممان باز نمی‌شد همچین روزی را ببیند، دعا می‌کردیم معجزه‌ای بشود و دوباره روابط ایران و عراق به حالت عادی خود برگردد. دنبال معجزه‌ای بودیم که بساط اغتشاشات عراق را جمع کند و خدا به سختی یادمان داد که برای بدست‌آوردن آرزوهای بزرگ، باید عزیزترین‌ها را فدا کرد. می‌گویم قدرت شهیدنصرالله حتی از سیدحسن هم بیشتر است. حتی اگر ما دوست نداشته باشیم که بجای سید، لقب شهید را قبل از اسمش بیاوریم. حتی اگر دلمان بخواهد همیشه با صدای قاطعش‌اش قلبمان آرام و دلمان قرص شود، شاید راه پیروزی این باشد که دلمان را با اشکی که برایش می‌ریزیم داغ و داغ‌تر کنیم. شاید برای نصرت قلب داغ لازم داریم. با قلب داغ بهتر می‌شود جوانه‌ها را رشد داد. بچه‌ها می‌گویند: «خانم زنگ خورد! آیه‌ی آخر کلاسو می‌خونید؟» قرآن را باز می‌کنم، سوره‌ی ابراهیم را پیدا می‌کنم و برایشان می‌خوانم: «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ؟» بچه‌ها که از کلاس بیرون می‌روند، انگار کلاس سردتر می‌شود. دلم می‌خواهد زودتر بروم خانه، سیدمحمدباقرم را توی بغل بگیرم و از گرمای وجودش گرم شوم. ثمین شاطری شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا