📌 #لبنان
بوی باروت، بوی شاورما!
باید به کمپهای آوارهها سرکشی کرد. مهدی دو تا موتور خرید: ۱۰۰۰ دلار. گفت آخر سفر میفروشیم به خود طرف.
سال ۹۸ که بیروت بودم، فقط ۵ میلیون (دلار ۱۰ هزار تومانی) کرایه تاکسی دادم.
اینجا تا دوربین را روشن کنی، میریزند سرت! نه مجوز داریم، نه کارت خبرنگاری. تهران یک کارت درست کردیم! پرچم ایران دارد و لوگوی PERES با مشخصاتم به لاتین و امضای خودم!
از هیچی بهتر است! حداقل عابران پیاده گیر نمیدهند!
علی اصغر (پسرم) زنگ زد گفت: پرسپولیس برده. رفتیم صدر جدول.
صدای ویز ویزی مدام در شهر میپیچد!
سید مجید: «صدای پهباد است. ۲۴ ساعت بالای سر شهر میچرخد. پهباد بیصدا هم دارند اما از عمد باصدا میفرستند تا با روان مردم بازی کنند.»
مهدی گفت دنبال مناند!
صدای دیوانه کنندهای دارد. حس فرود بمب بر سرت، از خودش وحشتناکتر است. اسراییل همین را میخواهد.
اما زندگی در بیروت کاملا در جریان است. انگار اصلا جنگی نیست! کل لبنان اندازه قم است. حال یک بخشی از شهر بوی باروت میدهد، بخش دیگر بوی شاورما!
جنگ برایشان یک زیست است. از پیدایش اسراییل (۱۹۴۸) تا امروز، ۲۲ سال که جنوب
لبنان کاملا اشغال بود و بعد جنگ ۳۳ روزه و حالا باز هم جنگ.
شهر روشن، کافهها برپا، قلیانها چاق و خیابانها ترافیک.
مسیحی، شیعه و سنی و دروزی، همه به زندگی مشغولند. گویی اتفاقی نیافتاده!
اما این یک طرف شهر است.
طرف جنگ در ضاحیه است. رفتنش مجوز میخواهد.
جواد موگویی
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
رجزخوانی سربازان آخرالزمان
به نظرم سختترین مرحلهی بچهداری چند ماهه اول تولد است. تازه از نوزادت جدا شدهای. عمیقترین احساسات را نسبت به او داری. نوزاد دردی دارد که نمیتواند بیان کند و تو باید دردی که نمیدانی چیست را علاج کنی. طفل گریه میکند و تو نمیتوانی آرامش کنی. بهترین تعبیر در چنین مواقعی این است که ریشههای جگر مادر کشیده میشود و کاری از دستش بر نمیآید.
امروز دومین سالگرد شهادت سید حمیدرضا هاشمی است. چند روزی هم از شهادت سید مقاومت، سید حسن نصرالله میگذرد. مراسمی به یاد این دو سید عزیز در حسینیه ثارالله در حال برگزاریست و من در حالی که نوزاد دو ماههام کمی بیقرار است و ریشههای جگرم کشیده میشود او را در آغوش میگیرم و وارد حسینیه میشوم.
شب قبل با دوستم حرف میزدم. بعد از عملیات وعده صادق ۲ حسابی ترسیده که مبادا اسراییل تلافی کند. توصیه میکند قید شرکت در مراسم را بزنم. از نظر او رفتنم به چنین مراسمی منطقی نیست. میگوید: «اگه مثل مراسم سالگرد سردار یکی یه غلطی کرد، بقیه پای فرار دارن ولی تو پابست بچهات هستی.» دوستم معتقد است: «خدا هم به چنین رفتنی راضی نیست.»
بعضی دوستها حسابی اعصاب آدم را خطخطی میکنند. سر میاندازم توی گوشی. یکی از اساتید استوری گذاشته: «شاید همانجا که ایستادهای خط مقدم امروزت باشد» قدمهایم محکم میشود. خط مقدمم را پیدا کردهام. دشمن باید بداند ما زنها حتی با نوزاد هم در شرایط جنگی توی خط مقدم هستیم. به شاگردهایم پیام میدهم. کلاس فردا را کنسل میکنم.
همین که روی فرش حسینیه مینشینم. پسرم بیدار میشود. بیقرار است. تکانش میدهم. زنی کمی آن طرفتر نگاهم میکند. با لبخند به نگاهش پاسخ میدهم.
سخنران از رشادتهای سید حسن و سید حمیدرضا میگوید. از ایثار جان پای آرمانهایشان. از ایستادنشان تا پای جان. و من دلم هر لحظه قرصتر میشود. میایستم. پسرم را به سینه میچسبانم و تکانش میدهم. آرام نمیشود. خانمی پیشقدم میشود که برای دقایقی نگهش دارد. تشکر میکنم پسرم را میشناسم. حتما پیش او ناآرامتر میشود.
زنی میپرسد: «ترسیدی اگه نیای خونواده شهید ناراحت بشن؟» لبخند میزنم. خانمی که نگاهم میکرد، قفل زبانش باز میشود و میگوید: «با بچه اگه از همون خونه یه فاتحه میخوندی بهتر میرسید.»
به او هم لبخند میزنم. حال دلهای پاکشان خریدنی است. پسرم را روی پایم گذاشتهام و مثل گهواره میجنبانمش. سخنران روضهی کربلا میخواند. به کربلای لبنان پیوندش میزند. دلم میخواهد بهشان بگویم: «فاتحه روح شهدا را شاد میکرد اما من آمدهام که روح زنگار گرفته خودم کمی جلا پیدا کند.»
در کلاسهای نویسندگی اساتید میگویند: «وقت نوشتن شعاری ننویسید.» اما این روزها وقت رجزخوانی است. میخواستم بهشان بگویم: «آمدهام که پسرم سربازی را از این دو سید یاد بگیرد.»
اما نگفتم. فقط لبخند زدم. تعداد مادرانی که نوزادشان را گوشه و کنار مجلس میگرداندند خودش قد یک شاهنامه رجز میخواند برای دشمنان ایران اسلامی.
فاطمه درویشی
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #لبنان
ضاحیه، نخستین لحظات بامداد ۷ اکتبر
چند لحظه قبل بار دیگر صدایی مهیب برخاست و شعلههای آتش از نقطهای تاریک در ضاحیه، زبانه کشید. ضاحیه حتی هماکنون که خاموش است و تقریباً خالی از سکنه، باز هم اولین هدف اسرائیل است. ضاحیه، دستکم نیم قرن است که کانون جوشش حزبالله است. شهری که کودکانش از عشق خمینی مینوشند و با آرزوی نابودی اسرائیل قد میکشند.
مردمان خانهها را ترک گفتهاند؛ ولی چشم به آن دوختهاند. آنها به "خانه" باز خواهند گشت. بهزودی.
وحید یامینپور
@yaminpour
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۰:۳۰ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
فراموشیِ آقابزرگ
آقابزرگم که فراموشی گرفت، بیقرار شد. نشانیها از ذهنش پاک شده بود اما شوق بیرون رفتن از خانه نه. روزی چند بار قبا و عبایش را میپوشید که برود مسجد. پافشاری میکرد و نمیشد منصرفاش کرد. فقط یک جمله بود که میتوانست دستش را بگیرد و آرامش کند.
- آقای خامنهای دارن میان.
این را که میشنید، لبخند میزد و روی صندلی مهمانخانه مردانه، منتظر مهمان عزیزش میماند. زور آلزایمر فقط به محو کردن حرمت یک مهمان نرسیده بود و آنهم آقای خامنهای بود.
امروز وقتی از نماز برمیگشتیم خانه، وقتی از لابهلای آدمهایی که انگار دیگر بیقرار نبودند رد میشدم، حس کردم جور دیگری رهبرم را دوست دارم. یک جوری که با قبل از این نماز فرق داشت. از همان جنس دوستداشتن آقابزرگ که دست فراموشی هم نمیتوانست کدرش کند؛ که میشد برایش نشست روی صندلی مهمانخانه و تا همیشه منتظر ماند.
مرضیه اعتمادی
eitaa.com/mafshoom
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حس آشنا
هرچه نگاه میکرد غریبه میدید. بغض کرده بود و زیر لب مادرش را صدا میزد. خانمها تا فهمیدند مادرش را گم کرده، دورش را گرفتند. نگذاشتند ترس توی دلش بیفتد. یکی از خانمها به سرش دست کشید و اسمش را پرسید:
- اسمت چیه مامانم؟
- زینب.
خانم دیگری به مسئولین مراسم که بالای ماشین آتش نشانی ایستاده بودند اشاره کرد و زینب را نشانشان داد.
خانمها همه کمک دادند تا زینب بتواند از نردههای ماشین بالا برود.
- عمو خوب نگاه کن ببین مامانتو پیدا میکنی؟
- عمو نترسیها، تا مامانتو پیدا نکنیم نمیریم خونه.
زینب دیگر احساس غربت نمیکرد. میدانست عموها مراقبش هستند. خیالش از آسمان و زمین زیر پایش راحت بود. از آن بالا هرچه نگاه میکرد، آشنا میدید. همه خانمها شکل مادرش بودند، مهربان!
زهرا یعقوبی | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #فلسطین
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم...
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم.
اما جا دارد مجددا و مجددا به آن افراد مجاهد، معتقد، و صبور افتخار کنم.
فاصله آنچنانی با مرگ ندارند، اما در سخنشان جز صبر و عشق به خدا نمیبینم.
هر روز از خدا طلب میکنم در کنارشان باشم، چون در این جنگ دلها پاک و طاهر شدهاند. کاش دلم مانند دلهایشان پاک شود. کاش بتوانم از این دنیا متنفر شوم. کاش بتوانم از این دنیا با بهترین مرگ بروم.
مهدی صالح | از #غزه
eitaa.com/SalehGaza
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
رهبران زنده
رفته بودیم به مدرسهای در حاشیه بیروت که آوارگان جنگ به آنجا پناه بردند. یکی
از جوانها خیلی جدی معتقد بود که سید حسن نصرالله زنده است. پیرمردی که همان لحظه از کنارمان میگذشت گفت: «کل نفس ذائقة الموت». غروب عکس امام موسی صدر را روی در یک مغازه قدیمی دیدم، که او هم هنوز بعد از چهل سال در لبنان زنده است...
حامد هادیان
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
1.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در بازداشت حزبالله - ۱
روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۱
بازداشت شدم. کجا؟ وسط ضاحیه. داشتم از پرچم امام حسین(ع) که باد میوزید رویش و آرام خودش را از عمودش میکند، فیلم میگرفتم تا استوری بگذارم: "در فراز و نشیب این جهان دریافتم/ هرچه بالا رفت، پایین آمد الا پرچمت" که یکدفعه فریاد صوره بلند شد.
این بار سومی بود که برای عکس گرفتن تذکر میگرفتم. یکبار وقتی داشتم از مناظر اطراف و درختهای انبوه منطقه محل اسکانمان عکس میگرفتم، پیرمردی با غبغب آویزان و ریش تُنُک از ماشین تویوتای سفیدش به اعتراض گفت: "لا تاخذ صوره" وقتی کارت خبرنگاریام را دید و توضیح دادم که فقط "منظر جمیل" (نمای زیبا) است، کمی با کارت خبرنگاریام وَر رفت و رهایم کرد.
بار دوم قاب گوشیام را روی بنر شهید چمران در یکی از میدانهای ضاحیه میبستم که با اعتراض بهسمتم میآمدند و تا شنیدند "صحاف الایرانی" (خبرنگار ایرانی)، رهایم کردند.
روبروی پرچم ولی از این خبرها نبود. با همان فرض قبلی و دنده بیخیال شیرازیام آرام آرام سمتشان رفتم: "صوره من رایه الحسین" (تصویر از پرچم امام حسین)
گفتم تا کارت خبرنگاری ایرانیام را ببینند رهایم میکنند و بهخاطر فیلم از پرچم اشک توی چشمشان جمع میشود که این چه جوان مذهبی و محجوبی است و ازم عذرخواهی میکنند.
یکدفعه سه موتور پاکشتی با اعتراض سمتم آمدند. کارت خبرنگاریام را گرفتند و تصویرش را توی واتساپ برای بقیه فرستادند.
باز هم به خودم دلداری دادم که الان استعلام میکنند و خلاص. ولی تا سرم را بالا آوردم دوازده سیزدهتا موتور دورم دیدم که محاصرهام کرده بودند. اکثرا تیشرت سیاه پوشیده بودند و روی دست تعدادی هم تتو بود.
دو دستم را بالا گرفتند، پیراهنم را بالا دادند و شروع به بازرسی بدنی کردند.
تمام اعضا و جوارح و جیبها و کفشم را گشتند. توی جیبم علاوهبر پول و کارت خبرنگاری، رکوردر هم بود. با ترس و لرز توی دستشان گرفتند و گوشهای قرارش دادند.
بعد شروع به وارسی تمام محتویات گوشیام کردند. اول عکسها را زیرورو کردند. کسی که عکسها را میدید به اطرافیانش گفت: از تمام منطقه هم عکس گرفته.
فهمیدم اوضاع پس است. گفتم "فقط منظر" و جواب شنیدم که اینها را با گوگلمپ ردگیری میکنند.
شیرازیها در چنین شرایطی یک سیستم دفاعی خاص دارند بهنام دنده بیخیالی.
خودم را زدم به بیخیالی. تکیه دادم به دیوار و بِر و بِر نگاهشان کردم.
ضربه اصلی ولی در همین زمان افتاد. سررسیدم که یادداشتهای روزانه و جلساتم را آنجا نوشته بودم.
یکی همینطور ورق میزد و مطالبش را میخواند و رو میکرد به ده دوازده مرد یُغُر چهارشانه اطرافش و توضیح میداد که هرچه را نتوانسته فیلم و عکس بگیرد را یادداشت کرده و آنها با غیظ و غضب بیشتری به من نگاه میکردند.
دستم را از جایی که تکیه داده بودم، برداشتم و خبردار ایستادم. خواستم برایشان توضیح دهم که اینها صرفا اتفاقات روزانه است ولی انگلیسی و عربی را با هم قاطی کرده بودم و جفنگ تحویلشان میدادم.
توی یکی از صفحههای سررسید نوشته بودم عضو حزبالله و پایینش نام سیدحسین رانندهمان بود. اینها فکر کردند نام اعضای حزبالله را برای جاسوسی نوشتهام.
همانجا کل وسایلم را انداختند زیر ترک موتور پاکشتیشان و با فریاد ازم خواستند دوباره دستهایم را بالا ببرم.
با عصبانیت و فریاد هُلم دادند پُشت موتور. یک نفر جلو و یک نفر پشت سرم نشست. نفر پشتی تیشرت سبزم را از عقب کشید روی سرم و دستش را گذاشت پشت گردنم و با چهار انگشت دستش سرم را پایین داد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #فلسطین
📌 #لبنان
جانهایمان
آبادانیهای توی سرم، دارند سنج و دمام میزنند. مثل آن جوانهایی که از ما کشتند را، زنی نزاییده. از وقتی یادم هست وسط جنگ نفس کشیدیم. از درخت زیتون سبزمان هی شاخوبرگ چیدند، که زمینگیرمان کنند. این چند وقت حتی بیشتر. شاخههای جوانِ شصت و سه سالهای که هر کدامشان به تنهائی یک درخت زیتون بود. مثل ابراهیم که خودش تنهائی یک امت بود.
خاطره جنگ، نقل بیست سال و چهل سال و یک قرن نیست. جنگ اصلا با آدم به دنیا آمده. از همان روزی که قابیل قالتاق بازی درآورد و یک دسته گندم پلاسیده هدیه برد برای خدا و صاعقه گفت: «مال بد بیخ ریش صاحبش».
آقام میگفت که آقاش خدا بیامرز گفته: «سال سی و دو موقعی که آیزنهاور از ذوق پیروزی تو انتخابات شاباش ریخت رو سر ژنرالای آمریکائی، پهلویا دستپاچه شده بودن و قطار قطار سرهنگا و افسرای ارتشو فرستادن جلو دانشکده فنی تهران. سربازا اسلحهشونو گذاشتن روی رگبار و نشونه رفتن سمت سر و پکال دانشجوا. چن روز بعد نیکسون نماینده آیزنخان داشت میومد تهران! چشم و گوش دانشجوا باز شده بود. فهمیده بودن که هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره! میگفتن «یارو آمریکائیه چه ریگی به کفششه که از اون سر دنیا هِلِکهِلِک میکوبه میاد ایران؟»
خب راست میگفتن چه ریگی به کفشش بود.»
ما از همان روزی که اجدادمان از طوفان نوح جان سالم به در بردند وسط جنگیم. حتی قبل از اینکه آیزنهاور انگشت بگذارد روی نقطه قرمز وسط نقشه و چشم تو چشم افسرهاش بلند بلند بگوید: «خیلی گشتیم اما جایی مهمتر از ایران روی این کاغذ نیس! نفت داره، چهارراه جهانم که هست، نذارین مفت مفت از چنگمون درآد. نذارین برگرده به شکوه قبلش.»
پهلویها توی آن بَلبِشو لولشان را قلاف کرده بودند. روی تن مملکت چند کیلومتر مربع زخم و زیل بود. زخمِ آرارات و اروند و دشت ناامید. بحرین که آدمهایش شب جدائیاش با چشمهای خیس ایستاده بودند توی ساحل، به امید شنیدن صدای قِرقِرِ قایق موتوری که شاید از سمت بوشهر بیاید و برگردند آنوَرِ خطی که اسمش ایران بود. هر چی نوک صندلهایشان را کشیده بودند روی ماسههای تر ساحل، هر چی دندانهایشان را فشرده بودند روی هم به تریج قبای کسی بر نخورده بود. صبح که آفتاب جزیره بالا آمد ایرانی بودند و حالا کنار ساحل هفت پشت غریبه. ممدرضا! بی جنگ جزیره را باخته بود. با آدمها وخانههایش، با کوچهها و نخلهایش، با دخترهای چشم و ابرومشکی و ساحل و ماهیهایش...
پهلویها رفتند اما جنگ نرفت...
مردم دردشان آمده بود وقتی صدام گفت نان و مربای صبحانهاش را بغداد میخورد و چلوکباب شامش را تهران. لقمه گندهای که هشت سال آزگار طول کشید و هیچوقت هم به جهاز هاضمهاش نرسید.
ما، اسمش بود که با حزب بعث میجنگیم. هشتاد و چند تا کشور نامرد، هر چی از دستشان آمد ریختند تو باک ماشینهای جنگی صدام. جوانهایی از ما کشتند که هیچ زنی مثلش را نزاییده بود. جنگیدیم. وسط جنگ آدم میجنگد. خب... قطعنامه که امضا شد یک عالمه جان از جانهایمان کم شده بود، اما شهرها و کوچهها و دخترها و نخلها سر جایشان بودند. با دست خالی جلو هشتاد و چندتا کشور مسلح قد خم نکردیم. خاک ندادیم... نه اینکه فقط خاک ندادیم؛ کلی خاک هم به خاکهایمان اضافه شد. نه اینکه اهل کشورگشایی باشیم ها. نه! ما به حق خودمان قانعیم. اما هر کس پیراهنش بوی خدا بدهد جانش جان ماست؛ خاکش خاک ما؛ پرچمش ناموس ما. غبار ظلم توی تاریکی شب بشیند روی صورتش میبینیم و بیتاب میشویم... ضاحیه باشد یا غزه، یمن باشد یا عراق، شامِ بلا باشد یا پاراچنار.... یکجان از جانهایمان کم میشود. آنوقتست که دست غالب خدا میشویم و سفیر موشکهایمان با صدای سنج و دمام آبادانیهای توی سرمان به هم میپیچد و روی سرشان فرود میآییم.
اینجا مادرها جوانهای شصت و سه سالهای به دنیا میآورند که هر کدامشان به تنهایی یک امتند...
مثل ابراهیم.
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
ظهور قائم آل محمد(عج)
با پسرم -محمدمهدی دوازده ساله- نشسته بودیم در مورد مسائل منطقه صحبت میکردیم. در عالم نوجوانی خودش حس بزنبکش موج میزد. نمیتوانست سکوت را تحمل کند.
به او از شتابزدگی و معایبش گفتم؛ زیر بار نمیرفت و انتقام می خواست. هرچه بیشتر توضیح میدادم کمتر راضی میشد.
شب، آماده رفتن به میهمانی بودیم. همسرم خبر داد: ایران داره اسرائیل رو میزنه.
برق شادی در چشمان پسرم میدرخشید.
- دیدی گفتم باید الان بزنه...
دیدی دیدی گفتمش، همراه با شور و هیجان زیاد مخلوط شده بود و به سمت من پرتاب میشد.
در میهمانی که بودیم، مهمانِ از سفر آمدهمان از جنگ میترسید. خیال میکرد الان دیگر تهران امن نیست و جنگ داخلی شروع میشود.
با اطلاعاتی که از قبل داشتم و حوادث منطقه قبل از ظهور را خوانده و شنیده بودم، گفتم دشمن وارد مرزهای ایران نمیشود. نمیدانم به دردش خورد یا به حساب دلگرمی گذاشت یا نه، اما من در دلم جشنی برپا شده بود که: آخ جون، اینه، این حوادث، اصل جنسِ برای رسیدن به ظهور قائم آل محمد...
سحر وزین
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا