eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۷ بخش اول با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم. آقای بلاگر کارمند هتلِ یک عربستانی در بیروت است و مامور شده که کارمندانِ هتل را ببرد ریاض. رئیس هتل وقتی فهمیده که بلاگرِ جوان، برای هم‌وطن‌های آواره‌اش کمک جمع می‌کند، زنگ زده و عذرش را خواسته. دو سه تا بلاگر، جایی را توی بیروت معین کرده‌اند که خلق‌الله، کمک‌هایشان را برسانند. یک اپلیکیشن هم هست که ملت می‌توانند همه چیزهایی را که توی سوپرمارکت‌ها می‌فروشند، انتخاب کنند و تمام. پشت ماشینِ زکی را پر کردیم و راه افتادیم. رفتیم دمِ درِ خانه‌ی زنی که بار شیشه دارد و این روزها از خانه‌اش آواره شده و رفته یک جای امن‌تر. نزدیکِ جایی که بلاگرها کمک جمع می‌کردند، آواره‌ها گُله‌به‌گُله نشسته بودند توی پیاده‌روها. حتی توی پیاده‌روی کنار مسجد محمد الامین. قبرِ رفیق حریری توی محوطه این مسجد است و حالا هم سعد حریری عهده‌دار امور مسجد است. از زمان آوارگی مردم، جلوی پله‌های مسجد را هم مسدود کرده‌اند که خدای‌ناکرده، نه توی مسجد، بل‌که روی پله‌های مسجدشان هم آواره‌ای ننشیند؛ عبس و تولی! می‌رویم کنارِ یک خانواده‌ی آواره. می‌پرسیم اهل کجایید؟ می‌گویند پاکستان. زکی یک کلمه‌ی اردو می‌گوید و همه می‌خندند. آدم‌ها این‌جا اهل تحفظ شده‌اند؛ حتی اگر خیلی تابلو باشند. اهل بنگلادش‌اند! چند روزی است این‌جا گوشه‌ی پیاده‌رو می‌نشینند. خانه‌شان توی ضاحیه است. وقتی یک خانه توی محله‌شان منفجر شد، بی‌خیال خانه و زندگی شدند. زنِ خانه فقط امروز رفته بود و با ترس و لرز، محتویات یخچال خانه را آورده بود این‌جا. همسایه‌شان هم این‌جا روی یک پتو با آن‌ها زندگی می‌کند و چند شب پیش، سقف خانه‌اش با یک موشک به زمین رسیده. شب شهادت سیدحسن، توی قهوه‌خانه‌ای نزدیک محل شهادت بوده. آستینش را می‌زند بالا نشانمان می‌دهد که انفجارِ آن شب، دستش را زخمی کرده. صبرشان زیاد است. می‌گویند تا دو سه ماهِ دیگر هم اگر جنگ طول بکشد، این‌جا می‌مانند و بعد برمی‌گردند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۷ بخش دوم محسن حسن زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۷ بخش دوم کمی آن‌سوتر، دو مردِ کامل‌سنِ تر و تمیز ایستاده‌‌اند. از نیروهای حزب‌الله‌اند که برای کمک به مردم آمده‌اند. وقتی می‌فهمند ایرانی هستیم حسابی خوش‌حال می‌شوند. یکی‌شان می‌گوید رسانه‌های ارمنی می‌گویند ایران آزمایش هسته‌ای داشته و اگر هر کشوری جز ارمنستان این را می‌گفت ما باور نمی‌کردیم. از ما انکار و از او اصرار که فتوای سیدالقائد تغییر کرده. خبر را شب قبل، سرسری خوانده بودم. با خودم فکر می‌کنم خبرهایی که ما توی اکسپلور با اشاره شصت می‌زنیم که برود، چقدر ذهن آدم‌های دیگر را درگیر می‌کند. از شایعه‌اش هم بدم نمی‌آید؛ چه می‌دانم! شایعه‌اش هم شاید بازدارنده باشد! شاید این حرف‌ها باعث شود چند تا خانه توی ضاحیه کم‌تر تخریب شود و چند تا شهید کم‌تر بدهیم. ضاحیه‌ی امروز، خیلی غم‌انگیزتر از دیروز بود. سر ظهری رفتیم محل چند تا انفجار. یک راسته را جوری ویران کرده بودند که دیگر قابل سکونت نبود. یک آدمِ طناز، یک مانکن را گذاشته بود وسط خیابان، لابلای خاک‌وخل، که با دست‌هایی رو به آسمان، شب و روز، نفرین کند به جان اسرائیل! ماشین‌هایی که کنار خانه‌ها ویران شده بودند، کفش‌های نویی که -انگار نه انگار این‌جا خانی رفته و خانی آمده- افتاده بودند کنار خرابه‌ها و آرزوهایی که زیر خاک مانده بود؛ تکرارِ هرروزه‌ی فاجعه! امشب صدای انفجارها کم‌تر بود؛ خدا کند آرامشِ قبلِ طوفان نباشد؛ طوفانی هم اگر هست کاش از شرق بدَود... فردا می‌خواهیم برویم صیدا؛ چند قدم نزدیک‌تر به اسرائیل؛ بسم‌الله محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آتش‌نشانی که آمده بود آب بر آتش دل ها بنشاند ساعت حدود ۱۶ است و همچنان جمعیت زیادی پشت درب‌های مترو که با ازدحام جمعیت بسته می‌شود و مجدد باز می‌شود، صف ایستاده‌اند. تشنگی همه را بی‌تاب کرده است. بطری‌های خالی به امید پیدا کردن آب درون کیف‌ها و جیب شلوارها و دست بچه‌ها مانده‌اند. پیرمردی بطری پُر از آبی را به دست همسرش می‌دهد. می‌پرسم: «پدر جان از کجا آب گیر آوردید؟» با دست ماشین آتش‌نشانی را نشان می‌دهد. به سمتش می‌روم. آتش‌نشان جوانی ایستاده و صبورانه بطری‌های خالی و قُر شده را پر می‌کند. مریم غلامی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا