eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 پای مادرم را بوسیدم پای مادرم را، برای اولین‌بار در زندگیِ نوزده‌ساله‌ام می‌بوسم، بی‌مهابا، عاشقانه، و با نهایتِ اعتقاد قلبی‌ام. - ممنونم مامان. - چرا؟ چون بردمت نماز جمعه؟ دوست دارم بگویم بابت تمام نمازجمعه‌هایی که مرا بردی و نبردی اما مرا فرستادی، تمام راه‌پیمایی‌هایی که رفتم و با من بودی یا نبودی اما مشوقم بودی، بابت تمام کتاب‌های مبانی انقلاب که برایم خریدی یا نخریدی اما اجازه‌اش را به من دادی تا خودم بخرم، بابت تمام کنش‌های اجتماعی یا فردیِ انقلابی‌ام که همراهم بودی یا نبودی اما انگیزه‌ام بودی. بابت همه چیز مادر. اما فقط می‌گویم: نه مامان. بابت شیرِ حلالی که بهم دادی. و نونِ حلال بابا. - از کجا می‌دونی حلال بوده؟ - چون هنوز تو راه انقلابم. لبخند می‌زند. لبخندی که چشم‌هایش می‌درخشند. انگار ثمرِ چهل و پنج سال زندگیِ انقلابی‌اش را، ثمرِ خونِ شهدا در زندگی‌اش را تماشا می‌کند. تا به حال چشم‌هایش را به این اندازه روشن و پرنور ندیده بودم... سیده فاطمه میرزایی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسنده جریان ساز eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 روایت جدید یکی از اعضای تیم امداد حاضر در صحنه شهادت و رد روایت معروف در مورد نحوه شهادت شهید علاء! تا اینجا روایت برداشتن ماسک توسط شهید علاء رد می‌شود و روایت صحیح شهادت بر اثر نقص فنی تجهیزات تنفسی می‌باشد.
📌 حاشیه نگاری جمعه حیاتی بخش اول شهرکمان از روز قبل برای حضور در جمعه نصر و رزمایش بسیج و دیدار با رهبری ثبت‌نام می‌کرد. دل توی دلم نبود که اسمم را بنویسم و بروم صف اول؛ وجودم را پر کنم از نور خدا. قسمت نبود. نشد. خیلی زود ظرفیت پُر شد. مصمم بودم که می‌روم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگه‌اش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود می‌خواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم. دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچه‌ها سفارش کردم "کمتر شلوغ کنید؛ حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه." شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال می‌کردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقف‌های طولانی، فشار همه جانبه، نطق‌های مختلف، قطع و وصل‌شدن‌های آنتن، شنیدم که نه تعلل می‌کنیم و نه شتابزده عمل می‌کنیم. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و می‌گفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یک‌بار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع. یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا می‌کرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا می‌کرد که "برو دیگه لعنتی! خطبه‌های آقا شروع شده". و یا به مردم می‌گفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبه‌ها رو از گوشیش داره پخش می‌کنه." خانمی هم گفت "من که نماز نمی‌تونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه‌ از جمعیت." ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار می‌دادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب می‌دادند: به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شده باشم. باورم نمی‌شد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ بغض گلویم را گرفته بودم. اشک شوقم سرازیر شد و راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت از پشت پرده اشک شُعار می‌دادم. خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عده‌ای قدم تند می‌کردند به نماز برسند مثل من. عده‌ای هم سرگرم ایستگاه‌های صلواتی بودند. بعضی‌ها هم با خانواده آمده‌بودند، توی چمن‌ها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبه‌ها را گوش می‌دادند. دست بعضی‌ها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود. خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد. خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه می‌کرد. این خطبه با زبان فصیح عربی و کمی طولانی‌تر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و می‌خواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمی‌دانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و با درکی عمیق‌تر نابودی اسرائیل را فریاد زدم. ادامه دارد... حمیده کاظمی ble.ir/jostarestan جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 حاشیه نگاری جمعه حیاتی بخش دوم از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمن‌های کنار خیابان سجاده‌ام را پهن کردم. خانمی با یک مقنعه چانه‌دار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهره‌اش شبیه عکس‌های دوران انقلاب بود. دوست‌داشتم فقط نگاهش کنم که دانه‌های زیتون افتاده روی چمن‌ها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیون‌ها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیون‌ها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست می‌شد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه می‌کشید. حتی نماز عصر را خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشته‌ها زیر لب برایش و‌ان‌یکاد می‌خواندند. سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطره‌ای توی یک رود آرام کم‌کم به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک ماشینِ خِرس وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود ولی حرکت سخت بود. باید به راست می‌رفتم ولی آقایی پدرانه پیشنهاد کرد از چپ تلاش کنم برای بیرون رفتن. مادر و دختری جلویم بودند. دختر به مادرش گفت "یه چیز شیرین داری؟" با زحمت یک شکلات از کیفم به او رساندم. آقایی پُشت سرم گفت: "خدارحم کنه اتفاقی نیافته برا کشور؛ اینا یه خروج رو نمی‌تونند مدیریت کنند." از زمزمه‌ها فهمیدم فقط من نیستم که به یادِ منا افتادم. آدم‌هایی که لباس خاکی داشتند هم هیچ تلاشی برای باز شدن مسیر نمی‌کردند. حتی نمی‌دانستند پارکینگ کدام سمت است. با هر زحمتی شده از بین جمعیت فشرده عبور کردم به جمعیت نیمه فشرده. به سمت ایستگاه مفتح پیاده قدم بر می‌داشتم. به زور چپیدم توی قطارِ زمان. کم‌کم از سال‌۵۷ فاصله می‌گرفتم. به همسرم پیام دادم "من ایستگاه دروازه‌دولتم نگران نباش، شما برید من خودم میام" همان لحظه زنگ زد که آن‌ها هم الآن دروازه‌دولتند. با بچه‌ها توی ماشین منتظرم می‌ماند. سوار شدم. به حال برگشتم. به روزمرگی‌ها. ظهر مهمان بودیم. به موقع رسیدیم. شب که شد. درد همه صورتم را گرفته بود. سه روز از عصب‌کُشی دندان ۶ پائینم می‌گذشت و گویی لب و دهان و فک و گوش و حتی مغزم تازه داشتند برایش ختم می‌گرفتند. لبم گِزگِز می‌کرد. فَک و بقیه دندان‌هایم تیر می‌کشیدند. سینوس‌هایم درد داشت. همه این بازی را شیطان راه انداخته بود تا از این جمعه تاریخی قلمی نزنم ولی کور خوانده بود. می‌نویسم و خواهم نوشت اگر خدا بخواهد. حمیده کاظمی ble.ir/jostarestan جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
بل احیا...بل احیا... روایت مریم برزویی | مشهد
📌 بل احیا... بل احیا... یک چشمم به تلویزیون است و یک چشمم به صفحه گوشی. تصاویر سید حسن تو حالت‌های مختلف در حال پخش است. همراهش دارد آیات قرآن پخش می‌شود. همان آیاتی که می‌گوید گمان نکنید شهدا مرده‌اند بلکه زنده‌اند... چشمم از صفحه تلویزیون می‌چرخد روی گوشی. گروه بازارچه خیریه مشهد جلویم باز است. زن‌ها مشغول کارند. هرکس، هرچی تو خانه‌اش دارد، عکس می‌گیرد و می‌گذارد تو گروه. زیرش هم می‌نویسد؛ پولش خرج جبهه مقاومت. اشکم سُر می‌خورد روی عکس‌های گوشی. از کنارش عکس سید را می‌بینم تو تلویزیون که انگشت اشاره‌اش را گرفته بالا و قاری پشت هم می‌خواند؛ بل احیا... بل احیا... پلک‌هام را روی هم فشار می‌دهم تا قطره‌های اشک بروند پی کارشان و صفحه گوشی را بهتر ببینم. جمله زیر همه عکس‌ها یکی‌ست. خرج جبهه مقاومت. آیه را با قاری بلند بلند تکرار می‌کنم بل احیا... بل احیا... مریم برزویی @koookhak پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
مترجم خطبه به زبان کودک روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
مترجم خطبه به زبان کودک روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
📌 مترجم خطبه‌ به زبان کودک دلم پر می‌کشید که بروم.‌ هر چه در ذهنم شرایط خانه و بچه‌ها را بالا و پایین کردم دیدم تدبیر و تقدیر برای من ماندن است. درست مثل اربعین که برایم همین را نوشتند.‌ نشسته‌ام پای تلویزیون، اما راستش بازهم امید چندانی به تمرکز و توجه در شنیدن صحبت‌های امام امّتم ندارم‌. فقط دلم را با این کار آرام خواهم کرد.‌ پسرک همیشه وقتی می‌بیند من و بابا و خواهر و برادرش میخکوب برنامه‌ای هستیم نمی‌خواهد هیچ اطلاعاتی را از دست بدهد. مدام سوال دارد. سخنران عرب زبان که می‌آید پشت تریبون پرسش‌های سختی رو می‌کند. در قسمتی از صفحه که تصویر وعده صادق را می‌بیند فضای گفتگو را می‌برد سمت علوم جدید و موشک. انتظار دارد تمام فرایندی را که شهید تهرانی‌مقدم بلد بود برایش توضیح بدهم! خدا را شکر وقت شعرخوانی سکوت می‌کند و مشغول بازی می‌شود.‌ همه سوال‌هایش را به این امید پاسخ می‌دهم که برسیم به لحظات حساس امروز: همان دقایقی که آقا و رهبرم اسلحه به دست، استوار، با نگاهی نافذ و کلامی بلیغ بیایند پشت تریبون. آن‌وقت من تشنه پرسیدن‌هایش خواهم شد. شاید مترجم خطبه‌های نمازجمعه به زبان کودکانه شوم. شاید هم باید آماده باشم به سوال‌هایی در زمینه ولایت فقیه پاسخ دهم، باز هم به زبان خودش. من اینجا مانده‌ام امّا امید دارم که جا نمانم از بودن پای ولایت از همراهی با محور مقاومت از تربیت نسل ولی شناس. فهیمه فرشتیان جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسنده جریان ساز eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 خنکای پاییزی پیامرسان دوم مجازی و چهره به چهره همه‌جا صحبت از فردا بود؛ فردا موسم حضور و اقتدا، نه بیم و پروا از یاوه‌گوییهای اسقاطیل یکی از خانم‌های محله این پست را گذاشت توی گروه: «ساعت ۱۰ امشب، حرکت سمت تهران، برای شرکت در مراسم گرامیداشت شهادت سید مقاومت، شهید سیدحسن نصرالله و نماز جمعه با حضور و امامت حضرت آقا» خیلی‌ از خانم‌ها خوش‌به‌حالی و سفر بخیر و التماس دعا گفتند و خیلی دیگر از خودشان عکس و ویدیو گذاشتند که ما هم تو راه کعبه‌ی عشقیم. بانویی هم این با این پست مشق عشق کرد: «میرین بسلامت خواهرم به نیابت از بانوان گروه یک نفس و یک سلام هدیه کنین به آسمان مصلی تهران؛ شما پیامرسان اول خنکای پاییزی پیامرسان دوم برسد به قلب و وجود نورانی آقاجان» طاهره نورمحمدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا [اینستا