📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰
بخش دوم
رفتیم توی کوچه کناری که دیوارهاش پر از شعرهای عاشقانه و شعارهای حماسی بود. داشتیم عکس میگرفتیم که جوانی آمد نزدیکمان. اگر بچهی "شابدُالعظیم" بود و پنجاهشصت سال زودتر به دنیا آمده بود، میتوانست دو جین نوچه دور و برش داشته باشد. داشمشتی، کنجکاو و البته هنرمند بود. ما را برد توی کافهشان؛ کافهی مناطق محروم!
-از همان اول که دیدمتان فهمیدم ایرانی هستید! نگران بودم که بهتان گیر بدهند.
نشستیم به گپ زدن. توی کافه، پرچم حزبالله و عکس امام و کلی نماد سیاسیمذهبی دیگر را نصب کرده. محمد، گرافیک خوانده و شعارها و تصویرهای روی در و دیوارِ محله، اغلب کار اوست. توضیحاتی درباره محلهشان میدهد و ملاحظات امنیتی را گوشزد میکند.
-انتهت الحیاة بعد استشهاد سیدحسن؛ زندگی پس از سیدحسن، تمام شد...
این را میگوید اما بعد دو جین، استدلال قلبی ردیف میکند که "بمیری تو نمیرد این سبق"
میگویم از خیلیها توی بیروت شنیدهایم که حملات ایران کافی نیست. محمدِ ۲۶ساله میگوید این جنگ، فرمانده دارد و او خودش تشخیص میدهد که کافی بوده یا نه!
این همه اعتماد، شاید راز آرامشِ این روزهایشان است. حسن، برادرِ محمد میآید وسط بحثمان. چند تا کلمهی فارسی میگوید و بعد عشقش را میریزد وسط داریه:"خدا کند جنگ تمام شود. جنگ که تمام شود، مثلا یک ماه دیگر، من با پولهایی که جمع کردهایم میآیم ایران، زیارت"
پیشنهادِ قهوهاش را از سرِ تعارف رد میکنیم(خب، بیشتر اصرار کن!) سرِ همین مشغول قهوه درست کردن برای دو نفرِ دیگر میشود و آوازش گل میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰
بخش سوم
فارسی میخواند و میگوید این شعر را برای رحلت امام خواندهاند. نمیگذارد از فارسی خواندنش برای امام فیلم بگیرم اما رضا میدهد که صداش را ضبط کنم. فالش میخواند، بدجوری خارج است اما حالش، افکارش عجیب داخلِ دایرهی حق است!
آواز خواندن حسن و نشان دادن چند تا مداحیِ ایرانی که تمام میشود، محمد، دستمان را میگیرد و میبرد تا چرخی توی محله بزنیم و جداریات -دیوارنوشتهها- را ببینیم.
میرویم نزدیک خانهشان. خانهی همسایه، یک دوسهطبقهی قدیمی است که درست وسطش، آرمِ اللهِ پرچم ما را زدهاند. محمد میگوید، این آرم را ۴۴ سال پیش -بعدِ پیروزی انقلاب- زدند اینجا.
کمی آنسوتر روی دیوار دو تا تصویر از امام را نشانمان میدهد؛ یکیش مالِ ۴۴ سال پیش است و یکیش را هم محمد، همین دو سال قبل با شابلون کشیده.
از کوچهی عکسها به کوچهی شعارها میرویم.
"ما مشتاق روبرو شدن با اسرائیلیم" محمد این را روی یکی از دیوارها نوشته. از کنارش میگذریم و میرویم به مدرسهی کوچکی، تهِ همین کوچه، که نازحین در آن زندگی میکنند. توی دفتر مدیرِ مدرسه، دخترِ نوجوانی نشسته.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰
بخش چهارم
محمد، داییِ فاطمه است. اتفاقی عکسِ پسزمینه گوشی فاطمه را میبینیم: "تصویرِ شهید ابراهیم هادی" و همین سرِ صحبت را باز میکند.
چهاردهساله است و خواندن ترجمهی عربیِ "سلام بر ابراهیم" دلش را برده. لوطیگریهای ابراهیم توی خاطرش مانده و بین ویژگیهاش، "حیای ابراهیم" را میپسندد.
از شهدای ایرانی، شهید چیتسازیان را هم میشناسد. دارم فکر میکنم که کاش، کتابهای بیشتری به عربی ترجمه میشد...
بعدِ فاطمه میرویم سراغ یکی از آوارهها. کنارِ ورودی یکی از کلاسها یک میز گذاشتهاند. مینشینیم دور میز. تاریک است و گویا طبق معمول برقها رفته؛ در واقع در لبنان این که برق به استمرار باشد، غیرطبیعیتر از رفتن برق است!
مردِ کاملسن، آدمِ متشخصی است و ظاهرش، مثل خیلی از آوارههای مدرسهنشینی که این چند روز دیدهایم نشانی از آوارگی و حتی اندوه ندارد.
گویا آوارگان دارند مو به مو به فلسفهی "طنش، تعش، تنتعش" عمل میکنند و بعدِ حوادث، درگیر ماجرا نمیشوند؛ سهل میگیرند: یک تغییرِ موقعیت و سپس ادامهی زندگی!
مرد بچهی جنوب است اما خانهاش توی ضاحیه بوده و حالا ناچار شده ترکش کند.
-سیدحسن زنده است... مگر میشود زیرِ زمین، برای خروج اضطراری، نقبی نزده باشند؟
اینها را که میگوید، همسرش که کمی دورتر ایستاده، تکرار میکند که باور نمیکنیم سیدحسن شهید شده باشد؛ خدا به او طول عمر بدهد!
پسر خردسالی هم دم گوشِ محمد چیزی میگوید:"گفت که لطفا نگویید "شهید" سیدحسن!"
مرد میگوید ایران هرکاری که میتوانسته و میتواند، برای مقاومت کرده و میکند اما دولتهای ترسوی عربی، از رساندن یک تکه نان به غزه عاجزند.
-ارتش لبنان؟ لبنان، کشورِ سیاحت است؛ ارتشش هیچوقت قوی نبوده.
محمد میپرد وسط حرفهای مرد: فرماندهی ارتش، انگار فقط دست خود ارتشیها نیست؛ دست آمریکاست!
چه میپرسیم؟ کشوری که حتی تیمهای فوتبالش، با تقسیماتِ عجیبِ سیاسیمذهبی شکل گرفته و مدتهاست سرِ اختلافها رئیسجمهور ندارد، چه کنشی میخواهد علیه دشمنش داشته باشد؟
با آدمهای مدرسه خداحافظی میکنیم. محمد میگوید هرجای لبنان، هر کاری داشتی، کافی است به من زنگ بزنی.
دارد دیر میشود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰
بخش پنجم
تا فلافل لبنانی را اشتباه سفارش بدهیم، علی، -دوست جدیدمان- از راه رسیده که ما را ببرد طرابلس. فلافلهای اضافهمان را بارِ ماشین میکنیم و راه میافتیم.
علی میگوید بعلبک این روزها خطرناک است و ممکن است همینطوری که داریم
میرویم، پرندهها، بمبهایشان را بریزند روی سرمان و بعد کی میخواهد جواب پس بدهد؟ لذاست که به جای بعلبک، فعلا شهرِ حشیشهای قرمز را ترک میکنیم و میرویم به طرابلسِ سبز!
طرابلسِ زیبا، یکی از مراکز جمعیتیِ اهل سنت لبنان است اما با این وجود چند روز قبل، اسرائیل، یک خانواده را توی طرابلس زده.
بعضیها میگویند ممکن است اسرائیل حملهاش را همزمان از طرابلس و جنوب شروع کند و از دو طرف، بیروت را تحت فشار بگذارد. اللهاعلم!
جاده بیروت-طرابلس به طور ناجوانمردانهای شلوغ است؛ چون خیلیها کارشان که توی بیروت تمام میشود، برای رهایی از ترسِ انفجارهای شبانه، راهیِ شمال میشوند.
بیروت انگار دوباره رسیده به شعر نزار قبانی: "و ابرهای پاییزی/ که از جزایر یونان میآمدند/ از آن که به سواحل لبنان نزدیک شوند، میترسیدند"
توی مسیر از "البترون" میگذریم که یکی از توریستیترین مناطق لبنان است. و بالاخره به طرابلس میرسیم. جایی وسط یکی از میدانهای طرابلس، نوشتهاند: طرابلس؛ شهرِ صلح، بهشتِ لبنان.
از شهر جنگ آمدهایم به شهرِ صلح؛ به از نشستنِ باطل!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رقص نور
محمدجواد رحیمی | شیراز
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #عملیات_انتقام
رقص نور
شارژ گوشیم روی یک درصد بود. تا نفسش نرفته حدود آدرس خانه شهید منصور رشیدپور را کپی کردم و فرستادم برای همسرم. حدود آدرس را زد توی نشان و من سوییچ را چرخاندم.
۲۰ دقیقه بعد توی شهرک شهید شجاعی نیم کلاچ دنبال دری میگشتیم که یا باز باشد یا اطرافش شلوغ. به پارک محله که رسیدیم سر مردم مثل روزهدارهای شب آخر ماه رمضان قفل شدهبود به آسمان.
ویندوزم دیر ولی آمد بالا: «اوف زدن! زدن!»
ماشین را کنار اتوبوس زردرنگ شرکت واحد خاموش کردم. چشم به آسمان پیاده شدم. واضح نمیدیدم. در اتوبوس باز شد. دخترهای چادری یکییکی، سر به هوا پیاده شدند. نه آنها لحظه حلول موشکهای سپاه را دیدند نه ما.
دستی رو شانهام نشست: «سلام عمو جواد.»
برگشتم. رسول بود. از وقتی سیدحسن نصرالله، شهید نصرالله شدهبود با خانوادههای شهدا هماهنگ میکرد برای خواندن دعای جوشن صغیر در منزلشان.
گفتم: «خونه شهید کجاست؟»
سرش برگشت سمت اتوبوس: «پشت بچههای دانشگاه برید. چند متر جلوتره»
تا ماشین را کناری زدم، رسول رفتهبود و سر اهالی محل به جای آسمان رفتهبود توی گوشی!
تک اتاق خانهی شهید سهم خواهران شدهبود. نصف سالن هم قلمرو آنها بود، از نصف دیگرش یک سوم به مبل و صندلی بی راکب و دستگاه صوت و... رسید. یک سوم به برادرهای چهارزانو نشسته. مابقی هم شد منطقهی بیطرف.
تقریبا همه دانشجو بودند و دختر. اگر من بودم و اگر توی دانشگاه برای این مراسم اسمنویسی لازم بود حتما از نفر چهلم به بعد را اینطوری ثبت میکردم: «دختربس، قزبس، اللهبس، خدایا بسه دیگه»... پسر ندارد این دانشگاه؟ اصلا همین که توی محیط دانشگاه، سالم هستند کافی است، دختر و پسرش چه فرقی میکند؟
رسول گوشیاش را داد که از مراسم عکس و فیلم بگیرم. از مداح که جلوی پرچم حزبالله، رو به ما نشستهبود عکس گرفتم. دشت اول را نگرفته چراغها را خاموش کردند.
آقای عکاس با تک شاتش توی تاریکی نشست. تنها چیزی که از لنز گوشی پیدا بود رقص نور سیستم صوت بود که موقع «یا وجیها عندالله ...» و سکوت مداح آرام میگرفت. پرچم زرد حزبالله که به پنجره آویزان بود و صورتهای خیره به صفحه گوشی با چشم غیرمسلح بهتر دیده میشد. نمیدانم از گوشی دعا میخواندند یا خبر.
مردیم از بیخبری. گوشیم را از حالت پرواز درآوردم. قربانش بروم هنوز یک درصدش را نگه داشتهبود؛ اما همین که فیلم رقص بچههای فلسطینی را پخش کرد، استغفراللهی گفت و خاموش شد. دست به دست رساندمش به پسری که کنار پریز بود و شارژر داشت. دل دادم به مداح. یکی دوباری که «یا وجیه عندالله» را با او تکرار کردم، تازه فهمیدم مداح، شیرازی بازی درآورده و توسل میخواند.
یکی از چراغها روشن شد. گوشی رسول بهدست ایستادم به فیلم گرفتن. از عکس سیاه سفید شهید رشیدپور که توی طاقچه بود شروع کردم. از مداح و تک و توک مذکرهای جمع نیم درجهای سمت خانمها چرخیدم. گفتم نکند زشت باشد. به راست راست کردم سمت عکس شهید. سرعتم رادارگریز نبود. پدافند خانومها از راهرو، سمتم شلیک شد. دختری آمد و گفت: «اگه میشه فیلم رو پاک کنید.» باشدی گفتم و مثل بچههایی که توی جمع کتک خوردهاند سرجایم نشستم.
مداح «وَلَعَنَ اللّٰهُ أَعْداءَ اللّٰهِ ظالِمِيهِمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ» را خواند و همه «آمِينَ رَبَّ الْعالَمِينَ» گفتیم.
سخنران از راه رسید. تا سلام علیک میکرد رفتم سراغ گوشیم. علاوه بر رقصنور موشکها در آسمان ایران و پایکوبیشان در اسراییل یک چیز خوشحال کنندهی دیگر توی گروهها و کانالهای «بله» بود: پاکتهای عیدی. هر کدام را باز میکردم یک صفر به رقم حساب بانکیام اضافه میشد. البته یک صفر بعد از اعشار. به کاهدان زدهبودم. تفی به شانسم حواله کردم و زل زدم به حاجآقا. معلوم بود برادران سبزپوش سپاه، عملیات را با او هماهنگ نکردهاند که میگفت :«میخواستم درباره عدم پاسخ حرف بزنم که خداروشکر زدیم.» و بعد هر چه دل تنگش خواست گفت. آخوند که حرف کم نمیآورد. میآورد؟
سخنران از مادر شهید خواست چند جملهای حرف بزند. خانمی که احتمالا خواهر شهید بود گفت: «مادر نمیتونه صحبت کنه. خودم در خدمتتون هستم.»
هنوز چند جملهای دربارهی شهید و دفاع مقدس نگفتهبود که صدای مویه بلند شد. مگر مادر برای صحبت با پسرش نیازی به کلمات دارد؟ روضهی بیکلام مادر شهید لبخندمان را خشکاند و چشمهایمان را خیس کرد.
محمدجواد رحیمی
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
کوک موبایلم تغییر کرد
پارسال ۴ مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر میکنند وقتی کسی سن و سالی دارد یا مدتی بیمار است نزدیکان برای رفتنش آماده اند ولی این طور نبود، اصصصلا این طور نبود. صبحی که بعد از چهل روز میخواستم بروم دانشگاه و درب کمد را باز کردم تا یک مانتو غیر سیاه بردارم چشمم درست نمیدید چون پر از اشک بود.
وقتی تو راه دانشگاه بودم گریه میکردم اونم وقتی پدرم مکرر میگفت برای من سیاه نپوشید گریه نکنید چون چشمهایتان اذیت میشود. فکر میکردم لباس سیاه من را به او متصل کرده انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان میدهد چه شده و در دل من چه میگذرد. اگر مثل همیشه مانتو روسری رنگی بپوشم من چه فرقی دارم با قبل، در حالیکه من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم
از آن ظهری که با خبرهای مردد در مورد سید حسن رفتم کلینیک و تا شب کلینیک بودم و آخرین مراجع به من گفت چه شده یک هفته گذشته ...
همهی مراحل سوگ کوفتی را نگاه میکنم هنوز طی نکردم، هنوز خبر فلان کانال که شاید سید حسن زنده است چون تدفین نشده چنان خونی در بدنم دواند و نگه داشت... امیدوار شدم در حالیکه فلان پیج این خوشخیالیها را به باد تمسخر گرفته بود و راست میگفت.
و دیروز دیگر مشکی نپوشیدم عزای عمومی تمام شده بود و ۷ روز شده بود. وقتی مانتو سرمهای پوشیدم دوباره مثل پارسال شدم... چگونه دوباره به زندگی بازگردیم درحالیکه یک فرقی کردهایم و آن اینکه سید حسن نیست.
چگونه به دانشجو و آدمهای دیگر بگویم ولی من هنوز ناراحتم... لباس مشکی پرچم کرامت مرد مقامت برای ما بود و عزاداری برای اون وظیفه ما.
این غم ما را منزوی نمیکند، این غمها باعث میشود اگر لحظهای هم بیشتر استراحت میکردیم دیگر نکنیم. فردایش با توجه به پیام فرض جهاد، نگاه کردم که کی وقت خالی دارم، وقت خالی ندیدم، فلذا خوابم را دوباره حساب کردم و فکر کردم نیم ساعت کمتر خوابیدن شدنی است. کوک موبایلم تغییر کرد.
فهیمه فداکار
ble.ir/azkhodabargashteh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
با صدای بوق ممتدد ماشینها از افکارم بیرون آمدم...
تو ماشین بودم و از تو کیفم دنبال نسخه دکترم میگشتم.
همینطور که مامانم آرام رانندگی میکرد و دنبال یک جایی برای پارک بود، متوجه بوقهای خوشحالی از اطرافم شدم.
گوشیام را برداشتم و کانالهای اخبارم را چک کردم، دیدم ایران موشک زده.
تعجب کردم و ادامه دادم به دیدن اخبار بیشتر که مامانم پرسید «چی شده؟»
با لحنی از شوق و تعجب گفتم: «ایران زد!»
مامان همینطور که داشت دوروبرش را نگاه میکرد که به ماشینها برخورد نکند، گفت: «چیو زد؟»
گفتم: «اسرائیل رو دیگهههههه!»
گفت: «عههه جدی؟ پس واسه همینه شلوغ شده.»
مامانم ماشین را پارک کرد، گوشیاش را چک کرد تا اخبار را خودش بخواند.
من هم توی همین فاصله سریع رفتم داروخانه، داشتم به این فکر میکردم و ذوق داشتم چون مطمئن بودم که ایران در مقابل این جنایت سکوت نمیکند و حتما در قبال خون سید حسن نصرالله حرکتی میکند.
با صدای بوق ممتدد ماشینها از افکارم بیرون آمدم، از شیشهی در داروخانه به بیرون نگاه کردم، پرچم ایران توی خیابان و وجد و شادی مردم باعث میشد افتخار کنم به قدرت نظامی کشورم.
تو همین حال و هوا بودم که نوبت من شد، داروهایم را گرفتم و برگشتم توی ماشین.
به مامانم گفتم: «مامان بریم سمت شهید!؟» (میدان شهید)
جمعی از مردم و نیروی انتظامی در کنار هم ایستاده بودند و خوشحالی میکردند.
اشک شوق و اشک غم مردم را نمیشد از هم تشخیص داد، با این حال این شب شکوهمند هم به شادی و گریه گذشت ...
و من همیشه به قدمت تاریخی اتحاد مردمی خودمان در هر برههای افتخار میکنم...
پردیس ریحانی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد میدان شهید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
ایستاده زیر پهبادها
سر صبحی مهدی گفت دو تاجر شیعه قطری و اماراتی ۱۰۰ هزار دلار واریز کردند. همه ذوق کردیم.
آوارهها یک میلیون نفری میشوند؛ از جنوب لبنان تا ضاحیه.
در بیروت، ۲۰۰ هزار نفر در مدارس شیعی، سنی و مسیحی و بیمارستانهای متروکه و گاه پیادهروها جمع شدند. گرچه نخودی هم در این جنگ نمیشود.
غالب خانوادههای آواره حتما یک رزمنده در جبهه جنگ دارند؛ مردها در جبهه، زن و بچهها آواره...
حزب همزمان در دو جبهه مشغول است؛ جنگ زمینی در جنوب و ساماندهی آوارهها. اکثر آوارهها فقط با چند دست لباس از خانه زدند بیرون. تمیزند و مرتب. کلا زیست حزب اینگونه است.
اصلا دوست ندارند تصویری مستاصل و درمانده ازشان ساخته شود. این را نوعی مقاومت در برابر جنگ روانی اسراییل میدانند. حال فکر کنید ما جای آنها در جنگ بودیم، سلبرتی جماعت چه به روز تصویر ایران و ایرانی میآورد!
مسئول کمپهای آوارهها را یافتیم؛ شیخ ظاهر. حزب تشکیلات اجتماعی بسیار منسجمی دارد. هر کمپ تشکیلات خود را دارد. خانمها میداندارند. فضا شبیه پشت جبهههای جنگ خودمان شده.
به چند مدرسه شیعی، سنی و مسیحی رفتیم.
صدای ویز ویز پهپادهای بالای بیروت آزار میدهد.
هر چند خانواده در یک کلاس هستند. سالن را هم با چادر به چند قسمت تقسیم
کردند.
پیرمردی و پیرزنی نشستهاند. مدیر گفت پسرشان تازه در جنوب شهید شده. پیرمرد تا چشمش به مهدی افتاد زد زیر گریه. گفت پسرش شبیه او بوده. مهدی با بغض دستش را بوسید. خانمی رسید، مادر شهید را بغل کرد. هق هق گریه...
آوارهها با دیدن ایرانیها ذوق میکنند.
گویی سندی است در مقابل جنگ روانی اسراییل که ایران پشت حزب را خالی کرده. دستشان خالیست ولی برایمان شکلات و چای میآورند. مجروحی از انفجار پیجرها روی تخت خوابیده. دو فرزند خردسالش کنارش. پیجر روی کمرش بوده پهلویش شکافته.
شیخ ظاهر لیست اولویتها را داد: پتو، شیرخشک و خشکبار. رفتیم شمال بیروت؛
کارخانه تولید پتو سفارش دادیم: ۱۰ هزار پتو.
جواد موگویی
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا