eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰ بخش پنجم تا فلافل لبنانی را اشتباه سفارش بدهیم، علی، -دوست جدیدمان- از راه رسیده که ما را ببرد طرابلس. فلافل‌های اضافه‌مان را بارِ ماشین می‌کنیم و راه می‌افتیم. علی می‌گوید بعلبک این روزها خطرناک است و ممکن است همین‌طوری که داریم می‌رویم، پرنده‌ها، بمب‌هایشان را بریزند روی سرمان و بعد کی می‌خواهد جواب پس بدهد؟ لذاست که به جای بعلبک، فعلا شهرِ حشیش‌های قرمز را ترک می‌کنیم و می‌رویم به طرابلسِ سبز! طرابلسِ زیبا، یکی از مراکز جمعیتیِ اهل سنت لبنان است اما با این وجود چند روز قبل، اسرائیل، یک خانواده را توی طرابلس زده. بعضی‌ها می‌گویند ممکن است اسرائیل حمله‌اش را همزمان از طرابلس و جنوب شروع کند و از دو طرف، بیروت را تحت فشار بگذارد. الله‌اعلم! جاده بیروت-طرابلس به طور ناجوانمردانه‌ای شلوغ است؛ چون خیلی‌ها کارشان که توی بیروت تمام می‌شود، برای رهایی از ترسِ انفجارهای شبانه، راهیِ شمال می‌شوند. بیروت انگار دوباره رسیده به شعر نزار قبانی: "و ابرهای پاییزی/ که از جزایر یونان می‌آمدند/ از آن که به سواحل لبنان نزدیک شوند، می‌ترسیدند" توی مسیر از "البترون" می‌گذریم که یکی از توریستی‌ترین مناطق لبنان است. و بالاخره به طرابلس می‌رسیم. جایی وسط یکی از میدان‌های طرابلس، نوشته‌‌اند: طرابلس؛ شهرِ صلح، بهشتِ لبنان. از شهر جنگ آمده‌ایم به شهرِ صلح؛ به از نشستنِ باطل! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 📌 رقص‌‌ نور شارژ گوشیم روی یک درصد بود. تا نفسش نرفته حدود آدرس خانه شهید منصور رشیدپور را کپی کردم و فرستادم برای همسرم. حدود آدرس را زد توی نشان و من سوییچ را چرخاندم. ۲۰ دقیقه بعد توی شهرک شهید شجاعی نیم کلاچ دنبال دری می‌گشتیم که یا باز باشد یا اطرافش شلوغ. به پارک محله که رسیدیم سر مردم مثل روزه‌دارهای شب آخر ماه رمضان قفل شده‌بود به آسمان. ویندوزم دیر ولی آمد بالا: «اوف زدن! زدن!» ماشین را کنار اتوبوس زردرنگ شرکت واحد خاموش کردم. چشم به آسمان پیاده شدم. واضح نمی‌دیدم. در اتوبوس باز شد. دخترهای چادری یکی‌یکی، سر به هوا پیاده شدند. نه آن‌ها لحظه حلول موشک‌های سپاه را دیدند نه ما. دستی رو شانه‌ام نشست: «سلام عمو جواد.» برگشتم‌. رسول بود. از وقتی سیدحسن نصرالله، شهید نصرالله شده‌بود با خانواده‌های شهدا هماهنگ می‌کرد برای خواندن دعای جوشن صغیر در منزلشان. گفتم: «خونه شهید کجاست؟» سرش برگشت سمت اتوبوس: «پشت بچه‌های دانشگاه برید. چند متر جلوتره» تا ماشین را کناری زدم، رسول رفته‌بود و سر‌ اهالی محل به جای آسمان رفته‌بود توی گوشی! تک اتاق خانه‌ی شهید سهم خواهران شده‌بود. نصف سالن هم قلمرو آن‌ها بود، از نصف دیگرش یک سوم به مبل و صندلی‌ بی راکب و دستگاه صوت و... رسید. یک سوم به برادرهای چهارزانو نشسته. مابقی هم شد منطقه‌ی بی‌طرف. تقریبا همه دانشجو بودند و دختر. اگر من بودم و اگر توی دانشگاه برای این مراسم اسم‌نویسی لازم بود حتما از نفر چهلم به بعد را این‌طوری ثبت می‌کردم: «دختربس، قزبس، الله‌بس، خدایا بسه دیگه»... پسر ندارد این دانشگاه؟ اصلا همین که توی محیط دانشگاه، سالم هستند کافی است، دختر و پسرش چه فرقی می‌کند؟ رسول گوشی‌اش را داد که از مراسم عکس و فیلم بگیرم. از مداح که جلوی پرچم حزب‌الله، رو به ما نشسته‌بود عکس گرفتم. دشت اول را نگرفته چراغ‌ها را خاموش کردند. آقای عکاس با تک شاتش توی تاریکی نشست. تنها چیزی که از لنز گوشی پیدا بود رقص نور سیستم صوت بود که موقع «یا وجیها عندالله ...» و سکوت مداح آرام می‌گرفت. پرچم زرد حزب‌الله که به پنجره آویزان بود و صورت‌های خیره به صفحه‌ گوشی با چشم غیرمسلح بهتر دیده‌ می‌شد. نمی‌دانم از گوشی دعا می‌خواندند یا خبر. مردیم از بی‌خبری. گوشیم را از حالت پرواز درآوردم. قربانش بروم هنوز یک درصدش را نگه داشته‌بود؛ اما همین که فیلم رقص بچه‌های فلسطینی‌ را پخش کرد، استغفراللهی گفت و خاموش شد. دست به دست رساندمش به پسری که کنار پریز بود و شارژر داشت. دل دادم به مداح. یکی دوباری که «یا وجیه عندالله» را با او تکرار کردم، تازه فهمیدم مداح، شیرازی بازی درآورده و توسل می‌خواند. یکی از چراغ‌ها روشن شد. گوشی رسول به‌دست ایستادم به فیلم گرفتن. از عکس سیاه سفید شهید رشیدپور که توی طاقچه بود شروع کردم. از مداح و تک و توک مذکرهای جمع نیم درجه‌ای سمت خانم‌ها چرخیدم. گفتم نکند زشت باشد. به راست راست کردم سمت عکس شهید. سرعتم رادارگریز نبود. پدافند خانوم‌ها از راهرو، سمتم شلیک شد. دختری آمد و گفت: «اگه میشه فیلم رو پاک کنید.» باشدی گفتم و مثل بچه‌هایی که توی جمع کتک خورده‌اند سرجایم نشستم. مداح «وَلَعَنَ اللّٰهُ أَعْداءَ اللّٰهِ ظالِمِيهِمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ» را خواند و همه «آمِينَ رَبَّ الْعالَمِينَ» گفتیم. سخنران از راه رسید. تا سلام علیک می‌کرد رفتم سراغ گوشیم. علاوه بر رقص‌نور موشک‌ها در آسمان ایران و پایکوبی‌شان در اسراییل یک چیز خوشحال کننده‌ی دیگر توی گروه‌ها و کانال‌های «بله» بود: پاکت‌های عیدی. هر کدام را باز می‌کردم یک صفر به رقم حساب بانکی‌ام اضافه می‌شد. البته یک صفر بعد از اعشار. به کاهدان زده‌بودم. تفی به شانسم حواله کردم و زل زدم به حاج‌آقا. معلوم بود برادران سبزپوش سپاه، عملیات را با او هماهنگ نکرده‌‌اند که می‌گفت :«می‌خواستم درباره عدم پاسخ حرف بزنم که خداروشکر زدیم.» و بعد هر چه دل تنگش خواست گفت. آخوند که حرف کم نمی‌آورد. می‌آورد؟ سخنران از مادر شهید خواست چند جمله‌ای حرف بزند. خانمی که احتمالا خواهر شهید بود گفت: «مادر نمی‌تونه صحبت کنه. خودم در خدمتتون هستم.» هنوز چند جمله‌ای درباره‌ی شهید و دفاع مقدس نگفته‌بود که صدای مویه‌‌ بلند شد. مگر مادر برای صحبت با پسرش نیازی به کلمات دارد؟ روضه‌ی بی‌کلام مادر شهید لبخندمان را خشکاند و چشم‌‌هایمان را خیس کرد. محمدجواد رحیمی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلــه | ایتــا | اینستا
📌 کوک موبایلم تغییر کرد پارسال ۴ مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر می‌کنند وقتی کسی سن و سالی دارد یا مدتی بیمار است نزدیکان برای رفتنش آماده اند ولی این طور نبود، اصصصلا این طور نبود. صبحی که بعد از چهل روز می‌خواستم بروم دانشگاه و درب کمد را باز کردم تا یک مانتو غیر سیاه بردارم چشمم درست نمی‌دید چون پر از اشک بود. وقتی تو راه دانشگاه بودم گریه می‌کردم اونم وقتی پدرم مکرر می‌گفت برای من سیاه نپوشید گریه نکنید چون چشم‌هایتان اذیت می‌شود. فکر می‌کردم لباس سیاه من را به او متصل کرده انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان می‌دهد چه شده و در دل من چه می‌گذرد. اگر مثل همیشه مانتو روسری رنگی بپوشم من چه فرقی دارم با قبل، در حالیکه من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم از آن ظهری که با خبرهای مردد در مورد سید حسن رفتم کلینیک و تا شب کلینیک بودم و آخرین مراجع به من گفت چه شده یک هفته گذشته ... همه‌ی مراحل سوگ کوفتی را نگاه می‌کنم هنوز طی نکردم، هنوز خبر فلان کانال که شاید سید حسن زنده است چون تدفین نشده چنان خونی در بدنم دواند و نگه داشت... امیدوار شدم در حالیکه فلان پیج این خوش‌خیالی‌ها را به باد تمسخر گرفته بود و راست می‌گفت. و دیروز دیگر مشکی نپوشیدم عزای عمومی تمام شده بود و ۷ روز شده بود. وقتی مانتو سرمه‌ای پوشیدم دوباره مثل پارسال شدم... چگونه دوباره به زندگی بازگردیم درحالیکه یک فرقی کرده‌ایم و آن اینکه سید حسن نیست. چگونه به دانشجو و آدم‌های دیگر بگویم ولی من هنوز ناراحتم... لباس مشکی پرچم کرامت مرد مقامت برای ما بود و عزاداری برای اون وظیفه ما. این غم ما را منزوی نمی‌کند، این غم‌ها باعث می‌شود اگر لحظه‌ای هم بیشتر استراحت می‌کردیم دیگر نکنیم. فردایش با توجه به پیام فرض جهاد، نگاه کردم که کی وقت خالی دارم، وقت خالی ندیدم، فلذا خوابم را دوباره حساب کردم و فکر کردم نیم ساعت کمتر خوابیدن شدنی است. کوک موبایلم تغییر کرد. فهیمه فداکار ble.ir/azkhodabargashteh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 با صدای بوق ممتدد ماشین‌ها از افکارم بیرون آمدم... تو ماشین بودم و از تو کیفم دنبال نسخه دکترم می‌گشتم. همینطور که مامانم آرام رانندگی می‌کرد و دنبال یک جایی برای پارک بود، متوجه بوق‌های خوشحالی از اطرافم شدم. گوشی‌ام را برداشتم و کانال‌های اخبارم را چک کردم، دیدم ایران موشک زده. تعجب کردم و ادامه دادم به دیدن اخبار بیشتر که مامانم پرسید «چی شده؟» با لحنی از شوق و تعجب گفتم: «ایران زد!» مامان همینطور که داشت دوروبرش را نگاه می‌کرد که به ماشین‌ها برخورد نکند، گفت: «چیو زد؟» گفتم: «اسرائیل رو دیگهههههه!» گفت: «عههه جدی؟ پس واسه همینه شلوغ شده.» مامانم ماشین را پارک کرد، گوشی‌اش را چک کرد تا اخبار را خودش بخواند. من هم توی همین فاصله سریع رفتم داروخانه، داشتم به این فکر می‌کردم و ذوق داشتم چون مطمئن بودم که ایران در مقابل این جنایت سکوت نمی‌کند و حتما در قبال خون سید حسن نصرالله حرکتی می‌کند. با صدای بوق ممتدد ماشین‌ها از افکارم بیرون آمدم، از شیشه‌ی در داروخانه به بیرون نگاه کردم، پرچم ایران توی خیابان و وجد و شادی مردم باعث می‌شد افتخار کنم به قدرت نظامی کشورم. تو همین حال و هوا بودم که نوبت من شد، داروهایم را گرفتم و برگشتم توی ماشین. به مامانم گفتم: «مامان بریم سمت شهید!؟» (میدان شهید) جمعی از مردم و نیروی انتظامی در کنار هم ایستاده بودند و خوشحالی می‌کردند. اشک شوق و اشک غم مردم را نمی‌شد از هم تشخیص داد، با این حال این شب شکوهمند هم به شادی و گریه گذشت ... و من همیشه به قدمت تاریخی اتحاد مردمی خودمان در هر برهه‌ای افتخار می‌کنم... پردیس ریحانی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | میدان شهید ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده زیر پهبادها روایت جواد موگویی | لبنان
📌 ایستاده زیر پهبادها سر صبحی مهدی گفت دو تاجر شیعه قطری و اماراتی ۱۰۰ هزار دلار واریز کردند. همه ذوق کردیم. آواره‌ها یک میلیون نفری می‌شوند؛ از جنوب لبنان تا ضاحیه. در بیروت، ۲۰۰ هزار نفر در مدارس شیعی، سنی و مسیحی و بیمارستان‌های متروکه و گاه پیاده‌روها جمع شدند. گرچه نخودی هم در این جنگ نمی‌شود. غالب خانواده‌های آواره حتما یک رزمنده در جبهه جنگ دارند؛ مردها در جبهه، زن و بچه‌ها آواره... حزب همزمان در دو جبهه مشغول است؛ جنگ زمینی در جنوب و ساماندهی آواره‌ها. اکثر آواره‌ها فقط با چند دست لباس از خانه زدند بیرون. تمیزند و مرتب. کلا زیست حزب این‌گونه است. اصلا دوست ندارند تصویری مستاصل و درمانده ازشان ساخته شود. این را نوعی مقاومت در برابر جنگ روانی اسراییل می‌دانند. حال فکر کنید ما جای آنها در جنگ بودیم، سلبرتی جماعت چه به روز تصویر ایران و ایرانی می‌آورد! مسئول کمپ‌های آواره‌ها را یافتیم؛ شیخ ظاهر. حزب تشکیلات اجتماعی بسیار منسجمی دارد. هر کمپ تشکیلات خود را دارد. خانم‌ها میدان‌دارند. فضا شبیه پشت جبهه‌های جنگ خودمان شده. به چند مدرسه شیعی، سنی و مسیحی رفتیم. صدای ویز ویز پهپادهای بالای بیروت آزار می‌دهد. هر چند خانواده در یک کلاس هستند. سالن را هم با چادر به چند قسمت تقسیم کردند. پیرمردی و پیرزنی نشسته‌اند. مدیر گفت پسرشان تازه در جنوب شهید شده. پیرمرد تا چشمش به مهدی افتاد زد زیر گریه. گفت پسرش شبیه او بوده. مهدی با بغض دستش را بوسید. خانمی رسید، مادر شهید را بغل کرد. هق هق گریه... آواره‌ها با دیدن ایرانی‌ها ذوق می‌کنند. گویی سندی است در مقابل جنگ روانی اسراییل که ایران پشت حزب را خالی کرده. دستشان خالیست ولی برایمان شکلات و چای می‌آورند. مجروحی از انفجار پیجرها روی تخت خوابیده. دو فرزند خردسالش کنارش. پیجر روی کمرش بوده پهلویش شکافته. شیخ ظاهر لیست اولویت‌ها را داد: پتو، شیرخشک و خشکبار. رفتیم شمال بیروت؛ کارخانه تولید پتو سفارش دادیم: ۱۰ هزار پتو. جواد موگویی پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 نشسته ام وسط حوادث... خیال کن نشسته‌ای وسط اتوبان پنج بانده... ماشین‌ها آنچنان سریع از کنارت می‌گذرند که تازه وقتی صد متر می‌روند می‌فهمی چه بود و چه رنگی بود... آنچنان سریع می‌روند که قسمتی از تو را به جلو‌ می‌کشند... نشسته‌ام وسط اتوبان حوادث... و در درون خودم غرق هستم هربار سرم را بالا می‌آورم نفس بگیرم باز غرق می‌شوم... از شهادت حاج قاسم به بعد... شهادت سرداران و فرماندهان... شهادت هزاران کودک و زن مظلوم وسط جنگ؛ چه پدر‌هایی که دخترکان کوچک به بغل نشسته‌اند پشت در اتاقی که کفن می‌پوشند، آمده تا دسته‌گلش را تقدیم کند تا کفن بپوشند... چه مادرهایی که نوزاد به بغل نشسته‌اند و به نوزادی که از صدای بلند انفجار قلب کوچکش دیگر نمی‌تپد خیره شدند... چه خواهرهایی که دنبال پیکر برادر گریان دویده‌اند! همان برادر بزرگتر و هم‌بازی‌اش که پشتش به او گرم بود و چه پسرک‌هایی که یک شبه مرد شدند همان وقت که با چشمان خودشان دیدند بدن‌های زخمی و بیجان پدر و مادر از زیر اوار ساختمان موشک خورده بیرون می‌آید. و حالا لبنان... و گاه سوریه... و گاهی یمن و دلهره‌ی عراق و ایران... من مادرم! تمام جانم احساس است، حس لطیف مادرانه که به برگ گلی می‌ماند! من مادرم مادری که گریه کودکی که نمی‌شناسد در خیابان دست در دست مادرش می‌رود جان او را آتش می‌زند. چه برسد این حوادث... من آتش گرفته‌ام حداقل یک سال است که شدیدتر حالا در این اتوبان حوادث مانده‌ام چه کنم؟ جدی‌تر و مصمم‌تر و پر شتاب‌تر... چه کنم؟ رهبرم فرمان جهاد داده‌اند همه مسلمان‌ها با همه امکانات... من مادر در خانه چه کنم؟ زبانشان را یاد بگیرم و با گوشی در دست خودم را برسانم به ایشان؟ هرچه پس انداز جمع کرده‌ام ذره ذره، بدهم برود؟؟ محصول تولید کنم بفروشم و سودش را تقدیم کنم؟ دعا کنم؟ از دردها و رنج‌هایی بگویم که پایانش خوش است و به دیدار امام منتهی می‌شود بگویم همان جهاد تبیین و جنگ روایات؟؟ بچه‌هایم را با بغض صهیون و امید به ظهور بزرگ کنم؟ چه کنم؟ کتاب بخوانم؟ بنویسم؟ کمک‌های اولیه و امداد را بیاموزم؟؟ من مادرم حالا با همه وجودم می‌فهمم وقت تنگ است با این سرعت دیر بجنبم عقب خواهم ماند، قرن‌ها عقب خواهم ماند... راستی شما کجای این حوادث هستید؟ چگونه خودتان را وصل کرده‌اید؟ چگونه عقب نمی‌مانید؟ ما خانم‌ها قلب مقاومت هستیم... ظاهرمان را نبینید لطیف هستیم، ما اگر محکم باشیم، ما اگر پیشرو باشیم، مقاومت عمیق‌تر و پر اراده‌تر می‌ماند... ما زن‌ها با جانمان باید مقاومت کنیم. و می‌کنیم تمام عمرمان را به امید چنین روزهایی نفس کشیده‌ایم به امید روزهایی که بیشتر بوی ظهور بدهد... رضوان داوودی دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
1.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 فتحوا ابواب بیوتهم حاج ابوالفضل رئیس یک خیریه در لبنان است. می‌گفت چند سال پیش ما به چند روستای خیلی محروم شیعیان در شمال در منطقه... کمک می‌کردیم. آنها وسط روستاهای سنّی نشین بودند. سید حسن نصرالله گفت به محرومین اهل سنت هم رسیدگی کنید. ما هم برای جمع‌آوری کمک به شیعیان ضاحیه اعلام کردیم. گروهی پیام‌های اعتراضی فرستادند که نباید به سنی‌ها کمک کنید. من پیام‌ها را به آقا سید نشان دادم. سید لبخند زد و گفت شما کارتان را بکنید این‌ها بعداً می‌فهمند. حاج ابوالفضل گفت حالا صدها خانوار آواره از ضاحیه به آنجا رفته‌اند و همان مردم اهل سنت در خانه‌هایشان را به روی ما گشوده‌اند. فتحوا أبواب بيوتهم! می‌گفت عجیب است که اردوگاه‌‌های اسکان آوارگان در آن منطقه خلوت است چون اکثر آواره‌ها در خانه‌های مردم اهل‌سنت سکونت کرده‌اند. خیلی‌ها نمی‌دانند که سید حسن بزرگتر از یک رهبر حزبی شیعی، که برای لبنان یک مصلح بزرگ اجتماعی بود. کشوری که سال‌ها درگیر جنگ داخلی بوده و طوایف و مذاهب مختلف یکدیگر را وسط خیابان می‌کشتند؛ در این سال‌ها بسیاری‌شان دوستدار سید و حزب‌الله شدند. سید یک رهبر ملّی بود که ملت سازی کرد. امنیت شیعیان به‌خاطر ترس دیگران از حزب الله نبوده. همزیستی و تعایش و تعلق خاطر ملّی دستاورد بزرگ سیاست نصرالله است. وحید یامین‌پور @yaminpour جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت "بنت اختی" این را محمد، کافه‌دارِ محله‌ی فتح‌اللهِ بیروت برای معرفی فاطمه، گفت. داشتیم با محمد توی کوچه‌‌پس‌کوچه‌های محله راه می‌رفتیم که به مدرسه آوارگان رسیدیم. آنجا "بنت اختِ" محمد را دیدیم. کنار پدرش در اتاق مدیر مدرسه نشسته و یخ‌دربهشت زردرنگی کنارش بود. تا ما را دید سریع چادرش را جمع‌وجور کرد و از اتاق بیرون آمد. چند دقیقه بعد، وقتی سلام نماز ظهرم را روی جانمازِ مدیرِ مدرسه دادم، محمد صفحه‌ موبایل دخترخواهر چهارده ساله‌اش را روبرویم گرفت و من چهره‌ی نورانی ابراهیم هادی را دیدم؛ چندهزار کیلومتر دورتر از ایران. تعداد سوالاتی که توی ذهنم مرور کردم تا بعد از نماز عصر از فاطمه‌ نوجوان بپرسم، زیاد شد. فاطمه هم دائم مداحی‌های ایرانیِ توی گوشی‌اش را پخش می‌کرد تا مرا برای مصاحبه با خودش مشتاق‌تر کند. سوالاتم را شروع کردم: - کتاب خاطرات ابراهیم هادی رو خوندی؟ - نعم (بله) - اسمش چیه این‌جا؟ - سلامٌ علی ابراهیم - چاپ شده این‌جا؟ - کثیر. خیلی کثیر. - از شهید ابراهیم هادی چه ویژگیش بیشتر برات جالب بود؟ - حیاء - غیر از ابراهیم هادی با کدوم شهیدِ ایرانی آشنایی داری؟! - شهید ذوالفقاری [پسرک فلافل‌فروش]، شهید چیت‌سازیان. سرپا ایستاده بودیم و سوال می‌پرسیدیم. سوال‌ها را به عربی فصیح از محمد می‌پرسیدیم و محمد هم آنها را تبدیل به عربیِ شامی می‌کرد و از بنت اُختش می‌پرسید. دلم غنج می‌رفت وقتی فاطمه‌ خودم را در چادر و روسری لبنانی مشکی فاطمه این‌جا تصور می‌کردم. دلتنگی دو هفته ندیدن وروجک‌ها، چنگ زد روی قلبم. دوست داشتم سوالات بیشتری بپرسم ولی زبانِ بدن دایی فاطمه نشان می‌داد که این‌طور سرپا ایستادن توی جمع و سوال پرسیدن از یک دختر نوجوان خوشایندش نیست. سوالات آخرمان را به‌جای فاطمه جواب می‌داد و حالت خروج از مدرسه به خودش گرفت تا سریعتر مصاحبه را تمام کنیم. ما هم البته به زبانِ بدن محمد احترام گذاشتیم و زودتر خداحافظی کردیم. توی راه به این فکر می‌کردم که چه‌قدر ظرفیت‌های فرهنگی مشترک داریم و اگر این‌ها ترجمه و توزیع شود، چه تاثیرات فرهنگی عمیقی روی جامعه لبنانی خواهد گذاشت‌. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بفرمایید آش داغ خوشمزه با طعم مقاومت مهدکودک به بهانه روز جهانی کودک، یک موکب برپا کرده بودند و آش می‌‌فروختند، البته کل هزینه می‌رفت برای کمک به کودکان لبنانی. و اینطوری بچه‌ها هم آش خوردند هم به بچه‌های لبنان کمک کردند. فاطمه محمدی eitaa.com/f_mohaammadi سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا