eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 در تاریکی شب؛ کاش حاتمی‌کیا و انتظامی هم بودند آمدیم ضاحیه. کار هر شبمان شده. تیم‌های چند نفره موتوری حزب گشت می‌زنند. امشب صدای تیراندازی می‌آید یا به سوی جاسوس است یا سارق. از یکی از خرابه‌ها صدا می‌آید. ۷-۸ نفر نشستند. همه مسلح. اسپیکر کوچکی دارند. صدای دعای کمیل. و ریز ریز گریه... لكن اسلحه به دست این همان گریه حماسی‌ست. بعد زیارت عاشورا با صدای فانی... بعد، دکلمه‌ای عربی خطاب به صاحب الزمان... با زیرصدای آهنگ از کرخه تا راین... کاش حاتمی‌کیا و مجید انتظامی هم بودند، اینجا در ضاحیه... زیر این انفجارها... که ببیند شاهکارشان چگونه آرام می‌کنند مردان حزب را. چیزی نمی‌فهمم! اما نجوایی‌ست با یابن‌الحسن... میزانسن، شبیه فیلم‌های آوینی از شب‌های عملیات است: نسیمی جان فزا می‌آید بوی کرب و بلا می‌آید این جماعت چه توکلی دارند! زیر بمباران رهبری چون سیدحسن، از دست رفته بی‌خبر از شیخ صفی‌الدین خانوادهایشان آواره زیر ویز ویز پهپادها در تاریکی شب نجوا می‌کنند با پسر فاطمه... نمی‌دانم فردا چند نفرشان زنده خواهند ماند دوست دارم تک‌تک‌شان را بغل کنم رویم نمی‌شود. جواد موگویی سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۱ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار - ۱۱ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۱ بخش اول انتظار برای مدتی نامعلوم، روانِ آدمی‌زاد را آزار می‌دهد. این "الله‌اعلم"‌هایی که خلق‌الله توی مدرسه‌ی آوارگانِ جبل‌محسن در جوابِ سوال از پیش‌بینی‌شان درباره پایانِ جنگ می‌گفتند، نگرانم می‌کند. بعدِ سیدحسن، انگار ترکیب متناقضی از ناامیدی و امیدواری به جامعه تزریق شده! و جامعه‌ی شیعه، ریسمان‌هایی دارد که به آن چنگ بزند و تاب بیاورد. این‌ها سرجمع احساساتم توی مدرسه‌ی آوارگان جبل‌محسن در شرق طرابلس است. خیلی‌ها نزدیک دو هفته است که خودشان را رسانده‌اند این‌جا؛ یعنی درست بعد از شنیدن خبرِ شهادت سیدحسن؛ خبری که باورش نمی‌کنند اما هراسانشان می‌کند. آوارگانِ قبلِ خبر شهادت، می‌گویند وقتی خبر رسید، مدرسه، رفت توی لاک سکوت؛ بعد فریاد و شیون؛ بعد امید به زنده بودن سید. توی حرف‌ها وقتی می‌گوییم شهید سیدحسن، بهشان برمی‌خورد. دخترِ ۲۲ساله‌ی پرستاری که مدتی است توی مدرسه، کنار مردم است، شوخی‌جدی می‌گوید یک‌بار دیگر بگویید شهید، دعوایمان می‌شود! خانواده‌ها جانشان را برداشته‌اند و از خانه‌ها زده‌اند بیرون؛ بچه‌ها وقت نکرده‌اند حتی کتاب‌های درسی‌شان را بردارند. مسئولانِ آموزشی این‌جا گفته‌اند می‌خواهند از ماه آینده مدرسه‌ها را شروع کنند اما نه بچه‌ها آماده‌اند و نه مدرسه‌ها. مدرسه‌ی جبل‌محسن هم نمی‌خواهد به نفع کلاس درس، بی‌خیالِ اسکان آواره‌ها شود. این‌جا توی مدرسه هرکس از جنگ زخمی به دل دارد. یکی خانه‌اش خراب شده، یکی سرِ ماجرای پیجرها کسی از نزدیکانش آسیب دیده و خیلی‌ها رنج آوارگی را تحمل می‌کنند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده درغبار - ۱۱ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده درغبار - ۱۱ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۱ بخش دوم مردِ جوانی می‌گوید این آواره شدن، بخشی از مشارکت در مقاومت است. می‌گوید درست است که بین جنگ‌های چهل‌پنجاه سال گذشته‌ی لبنان، این یکی از بقیه برایمان سخت‌تر است اما به هر حال این اولین جنگمان نیست. سخت‌تر است؛ جوان می‌گوید سخت‌تر است چون این "حرب الکترونیکی" است. توی حیاط مدرسه، نوجوان‌ها را جمع می‌کنیم که گپ بزنیم. پس‌زمینه گپ زدن‌مان دو تا بچه‌ی پنج‌شش ساله دارند با مداد گلی برای هم رژ لب می‌زنند. نوجوان‌های مدرسه، کتاب نمی‌خوانند؛ نه فقط درسی، کلا کتاب نمی‌خوانند! کاش کسی فکری به حال این نوجوان‌ها بکند. می‌پرسم حاضرند برای این که مقاومت پیروز شود، چه کنند؟ می‌گویند مسائل امنیتی را بیش‌تر رعایت می‌کنند و مثلا کم‌تر توی گوشی، اطلاعات رد و بدل می‌کنند. پدر یکی از بچه‌ها می‌گوید خانه‌هایمان اگر خراب شود، مجبور باشیم روی خاک زندگی می‌کنیم اما از مقاومت حمایت می‌کنیم؛ تا مرگ. وسط حرف‌ها، بچه‌ها هی گوشی‌هایشان را رو به ما می‌گیرند و عکسِ خرابی‌های دور و بر خانه‌شان را نشان می‌دهند. دلشان با مقاومت است اما نمی‌دانم اکنونِ این بچه‌ها، چقدر به فردای "حرب الکترونیکی" و جنگ‌های ترکیبی کمک می‌کند. یکی از ایرانی‌لبنانی‌های این‌جا وقتی پرسیدم ایرانی‌ها چه کارهایی می‌توانند برای لبنان بکنند، یک لیست ردیف کرد که مهم‌ترینش این بود: کاش جوان‌ها بروند توی رشته‌هایی که مقاومت را تقویت می‌کند، درس بخوانند. عقلای قوم، کاش تدبیری بکنند. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 سید نزدیک‌های ساعت ۱۶:۰۰ عصر بود، دستانم مملو از گل و کاهی بود که می‌خواستم به ستون‌های حسینیه برای آماده‌سازی هیئت بزنم، پیش خودم گفتم «کار خیلی سختی هستا» اما ارزشش را دارد، داشتم از پله می‌آمدم پایین که نگاه کنم ببینم چقدر دیگه از کار مانده است، پاهایم به پله پایین نرسیده بود که یکی از بچه‌ها خبر داد، سید حسن نصرالله را به شهادت رساندند؟! بدنم کامل بی‌جان شد، پاهایم نای راه رفتن نداشت، فقط نگاه کردم و یک آن رفتم سروقت گوشی‌ام تا گوگل را باز کنم که شاید خبر شایعه باشد، خبر ترور سید حسن تیتر تمامی فضاهای مجازی شده بود، نشستم و سکوتی که کل حسینیه را در بر ‌گرفته بود را نظاره می‌کردم، صوت مداحی خاموش شد، اشک بود که از چشم‌های بچه‌ها می‌ریخت، باور اینکه بعد از سردار و آقای رئیسی و شهید هنیه نوبت به سید رسیده بود برایمان خیلی سخت و اصلا باور کردنی نبود، آخر سید آدم کمی نبود، انسانی به تمام معنا؛ بهشتی زمانی برای خودش بود که از ۱۷ سالگی در میدان مبارزه مقابل ظلم بود و کمر خستگی را شکسته بود. در سکوت گوشه‌ای نشستم و به دیوارهای بی‌تحرک و بی‌روح نگاه می‌کردم، از یک لحاظ دل خودم خون بود و از آنطرف نگران آقای عزیزمان بودم که سید خیلی خیلی برایش عزیز بود و به نوعی چرخه حرکت خطه عرب در دستان و فکر او می‌چرخید و حال آن را به بدترین شکل ترور کرده بودند. مروری بر تاریخ می‌کنم، امسال سال شهادت شده بود، شهدای عزیزی که شبیه مولایمان امیرالمومنین (شهید رئیسی، هنیه، سید حسن) همه در سن ۶۳ سالگی به درجه رفیع شهادت رسیده بودند. چقدر دلم سوخت، و خود را در جایگاه خود سنجیدم که طی این سن چه کرده‌ام و چقدر کم گذاشته‌ام، و نمونه بارزی چون سید در بطن جنگ و جهاد در سنین ۱۷ سالگی درگیر مسیری می‌شود که مبارزه با ظلم و در جبهه حق بودن را با هیچ چیز دنیا عوض نمی‌کند، و من در آن سن درگیر این کلاس و آن کلاس بودم که آمال و آرزوهایم را برآورده کنم، آن سر دنیا جوانی با سن کم در تلاش بود که حقی را سرجایش بنشاند، تا هم کمکی به حرکت و فهم خودش باشد و هم بتواند مسیر حرکت مردم در ابعاد مختلف جامعه‌اش را تغییر بدهد. چند روز خودم را درگیر کار کردم تا غم سید کمی رهایم کند اما مگر می‌شود، مسیر را طوری تعریف کنیم که از چرخه رشد خودت دور شوی، چراها و چگونگی‌ها را حذف کنی و خود را به فراموشی بسپاری که سید به آن بزرگی را کشتند ما کجای کاریم و سرگرم روزمرگی‌هایمان شویم. اما غافل از اینکه سید سید بود و من من، هر کدام به نوعی در قبال جامعه اسلامی مسئولیت داریم و نمی‌توانیم از آن فرار کنیم. هر چقدر خودم را درگیر کار و مشغله‌ها کردم باز شهادت سید من را به خود برمی‌گرداند و آنجا بود که دیگر نتوانستم خود را گول بزنم و با خود عهد بستم علاوه بر کار باید به دنبال فهمم از خود و جامعه‌ام بروم تا جوابی برای چرایی‌هایم پیدا کنم، با پرس و جو از این و آن بعد از چند روز به این رسیدم که برای این درگیری ذهنی‌ام باید سراغ افرادی بروم که به تمام معنا در وسط میدان بوده‌اند و انقلابی را به عرصه ظهور رسانده‌اند، ایمانی که با عملشان رقم خورده بود و در این برهه زمانی شهادت سید شروع آن بود که به زندگینامه سید رجوع کنم و ببینم سید چه کارهایی کرده است و از کجا به کجا رسیده و آنجا بود که مسیر حرکت من به کل تغییر کرد. اعظم کهنسال سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
کادوی روز معلم روایت مریم نامجو | شیراز
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
کادوی روز معلم روایت مریم نامجو | شیراز
📌 کادوی روز معلم از همکارم شنیدم گروهی در ایتا به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" راه‌اندازی شده. در این گروه، خانم‌های ایرانی طلاهایشان را از طریق دفتر آقا به مردم لبنان هدیه می‌دهند. عضو گروه شدم. از بالا تا پایین پیام‌ها را خواندم. عکس طلاهای اهدایی از شهرهای مختلف را دیدم. وقتی اسم شیراز را در گروه سرچ کردم، عکسی را نشانم داد پایین عکس نوشته بود: «تقدیم به جبهه‌ی مقاومت به فرمان رهبرم سیدعلی خامنه‌ای، به امید نابودی اسرائیل و پیروزی حزب‌الله، خانم ۵٧ ساله از شهرک صدرای شیراز». عکس را برای ادمین گروه فرستادم و گفتم: «ما توی دفتر تاریخ شفاهی دنبال همچین افرادی می‌گردیم. کارمون مردم‌نگاری لبنان و فلسطینه.» آیدی اهداکننده را گرفتم. عکس را برایش ارسال کردم، خودم را معرفی کردم و فعالیتم را توضیح دادم. بعد از شش ساعت آنلاین شد، جوابم را داد. اولش قبول نکرد ولی بعد از اینکه چند تا صوت بینمان رد و بدل شد راضی شد که بیاید دفتر و با هم صحبت کنیم. شماره موبایلش را گرفتم. در مسیر دفتر بودم به او پیام دادم: «سلام! من راه افتادم، ساعت ٣ منتظرتونم.» جواب داد: «سلام! ما هم راه افتادیم. با مصاحبه مخالفم ولی نمی‌دونم چرا دارم میام!» ساعت ٣ رسیدم دفتر. پنج دقیقه بعد یک دختر خانم ١۶-١٧ ساله و یک خانم تقریباً ۶٠ ساله آمدند داخل. رفتم استقبالشان و به اتاق مصاحبه راهنمایشان کردم. روی مبل نشست و گفت: «آخه ٧٠٠ تومن هم پول شد که من به لبنان کمک کردم؟! خانوم‌ها سرویس طلاشون رو دادن، برید با اون‌ها مصاحبه بگیرید.» گفتم: «فعلاً بیا از بچگیتون شروع کنیم با هم صحبت کنیم.» شروع کرد: «زرافشان مظفریم. سال ١٣۴۶ تو مظفری خرامه دنیا اومدم. کلاس چهارم بودم با بابام می‌رفتم خرامه علیه شاه تظاهرات می‌کردم. انقلاب که پیروز شد، رفتم تو مسجد عضو بسیج شدم. کلاس‌های اسلحه‌شناسی رو گذروندم. دوست داشتم برم جبهه به رزمنده‌ها کمک کنم. راهنمایی بودم. یه روز سر صف صبحگاهی یه نفر از طرف بسیج اومد و گفت: «ما برای جبهه کمک جمع می‌کنیم.» منم همون موقع انگشتر طلام رو درآوردم دادم برای کمک به جبهه.» خط اشکی کنار چشمش نمایان شد. با بغض گفت:«آخه فرمان امام خمینی بود. حیف همون یه انگشتر رو داشتم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اوایل انقلاب سخنرانی شهید مطهری درباره اسرائیل رو تو رادیو زیاد می‌شنیدم. از یهودی‌ها متنفر بودم. همیشه دعا می‌کنم اسرائیل نابود بشه. امام خمینی گفت شوروی نابود میشه، شد. الانم آقا میگه اسرائیل نفسای آخرشو می‌کشه.» خانم مظفری ادامه داد: «معلمی رو از سال ٧٧ تو نهضت سوادآموزی شروع کردم. ٢۶ ساله سابقه تدریس دارم. الانم تو مدرسه امام هادی (ع) شهرک‌صدرا معلم دوم ابتداییم. تو صدرا مستأجرم.» به دخترش که کنارش نشسته بود اشاره کرد: «چند روز پیش حمله اسرائیل به لبنان رو دخترم بهم خبر داد. فردا ظهرشم تو مدرسه زنگم زد گفت: دیشب تو حمله اسرائیل به لبنان سیدحسن نصرالله با یاراش شهید شدن.» سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: «چقدر سخته رهبر یه مملکت شهید بشه. به خاطر شهادت سیدحسن نصرالله ناراحت بودم. داشتم گوشیمو چک می‌کردم. تو ایتا یه گروه به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" رو دیدم. سریع وارد گروه شدم. عکس اهدا طلا خانم‌ها رو تو گروه دیدم. فقط یه گوشواره و یه انگشتر طلا دارم که گذاشتمشون برا نامزدی پسرم. یادم به سکه ١۵٠ سوتی افتاد که چند سال پیش دانش‌آموزای کلاسم روز معلم بهم هدیه داده بودن. گذاشته بودمش برا روز مبادا. عکس سکه رو فرستادم برای ادمین. گفت قیمت سکه رو به فلان حساب واریز کنید. معادل سکه هفتصد تومان می‌شد، همون موقع واریز کردم.» اشک در چشمش حلقه زد. ادامه داد: «پسرم الان تهرونه، رفته دنبال کار. نذر کردم اگه کارش جور بشه پول سکه را دوباره اهداء کنم به مردم مظلوم لبنان. به امید نابودی اسرائیل ان‌شاءالله.» روایتی از مصاحبه با خانم هانیه (زرافشان) مظفری مریم نامجو سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 صندوق صدقه کمک به فلسطین دیروز نشستیم با کوثر خانم سه‌ساله این جعبه کوچک را درست کردیم، اسمش را هم گذاشتیم «صندوق صدقه کمک به فلسطین». چندتا پول خُرد هم دادم تا داخلش بیاندازد. حالا هم کاردستی‌اش را کنار اسباب‌بازی‌های کمدش چیده و منتظر است تا هروقت پولی بگیرد داخلش بیاندازد طبیعتا در این سن از مفاهیم صندوق صدقه، کمک و فلسطین خیلی سردرنمی‌آورد. اما قاعد‌ه‌ی «بلسان قومه» می‌گوید با کودک با زبان خودش -زبان بازی- صحبت کنیم. بازی البته لذت‌بخش‌ترین لحظه زندگی کودک هم هست؛ مفاهیم دینی را با این لحظه پیوند بزنیم. حسین مرتضی‌نیا پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان‌های متحد روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 جان‌های متحد وسط پارک دیدمشان. بعد از چهار پنج ساعت پیاده‌روی در خیابان‌‌‌های بیروت. دیدن این همه زن محجبه مشکی‌پوش در بیروت برایم عجیب بود، آن هم چادری. "مگر خانم‌های لبنانی عباپوش نبودند؟!" سوالی است که بعد از دیدن پرتعداد زن‌های چادرپوش در بیروت به ذهنم رسید. یک طرف چند دیگ و ماهیتابه بزرگ و گاز و کپسول و ده دوازده نفر پسر نوجوان و مرد میانسال و گوشه‌ای دیگر چند میز سفید پلاستیکی و بیست سی نفر خانم چادری با شال‌هایی که از زیر چانه‌شان رد شده و کنار گوش‌هایشان بسته‌اند. تعداد زن‌هایشان بیشتر از مردهاست. تا خودم را معرفی کردم، پسر نوجوانی با چشم آسیب‌دیده جلو آمد و خوش‌آمد گفت: "خوش‌ آمدید". این عبارت را خیلی از مردم‌ لبنان حفظ کرده‌اند و در برخورد اول با ایرانی‌ها بیان می‌کنند. علی الهادیِ نوجوان در پروفایل واتساپش نوشته بود: "السلام علی خمینی العظیم کلما ضعفت آمریکا" (سلام بر خمینی بزرگ که باعث ضعف آمریکا شد) ول‌کن ما نبود. دائم آشنایی می‌داد که عمویم شهید حسین هانی است و پسرعمویم شهید هانی حسین. می‌خواست بداند اسم عمو و پسرعمویش را در رسانه‌های ایرانی دیده‌ام یا نه. وسط آشنایی‌ دادن‌هایش گفت که این‌جا را ده روز است راه انداخته‌اند و با کمک‌های مردمی و تبرعات (کمک‌های مذهبی) اموراتش می‌گذرد. سمت زن‌ها ولی خانم جوانی به استقبال‌مان آمد که در دانشگاه امام خمینی(ره) قزوین فیزیوتراپی خوانده بود‌: "ما خانم‌های شیعه محله دور هم جمع شدیم و برای آوارگان ساندویچ درست می‌کنیم." کمی به دوروبرم نگاه کردم. مردها سیب‌زمینی‌ را در ماهیتابه سرخ می‌کردند و در اختیار خانم‌ها قرار می‌دادند. آن‌ها هم ایستاده دور میز مخلفات اضافه می‌کردند و ساندویچ‌ها را بعد از بسته‌بندی در سبد مشکی رنگی قرار می‌دادند. خانم فیزیوتراپیست می‌گوید: "روز اول ۷۰۰تا ساندویچ درست کردیم. الان شده ۱۲۰۰تا" - فکر می‌کنید این جنگ چه‌قدر طول بکشه؟ - به‌نظرم زود تموم بشه ولی ما تا آخرش این‌جا هستیم، هر چه‌قدر هم بشه. فارسی را شمرده و با استرس صحبت می‌کند. همسرش ولی راحت‌تر و سلیس‌تر. علی هم در دانشگاه قزوین رسانه خوانده و در پروفایل واتساپش نوشته: "شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است/ لب‌تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان/ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است" به علی می‌گویم: این کار شما من رو یاد دوران جنگ خودمون میندازه‌. اون‌جا هم وقتی مردها جبهه بودن، زن‌ها برای رزمنده‌ها نون می‌پختن و لباس می‌دوختن. ما بهشون می‌گیم «زنان پشتیبان جنگ». حین شنیدن جملاتم، صورتش گل می‌اندازد و لبخند روی صورتش پهن می‌شود و با ذوق برای اطرافیانش تعریف می‌کند. احتمالا بار اول است چنین چیزی می‌شنود. کِیف می‌کنند که کاری شبیه ایرانی‌ها انجام داده‌اند. چند دقیقه آن‌جا ایستادیم و چند عکس گرفتیم و با "مع‌ السلامه" ازشان خداحافظی کردیم. دوپامین در حجم زیادی در مغزم منتشر شده بود. آن‌قدر انرژی گرفتم که می‌توانستم چهار ساعت دیگر پیاده بروم. دیدن آدم‌هایی هم‌دین و مذهب که بیش از دو هزار کیلومتر دورتر مثل ما لباس می‌پوشند، کتاب شهدای ما را می‌خوانند، به مداحی‌های ما گوش می‌دهند و در بحران‌ها شبیه ما عمل می‌کنند، قند توی دلم آب می‌کند. بی‌اختیار این بیت را زمزمه می‌کنم: "جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جان‌های شیران خداست" محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @revayat_nameh شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آقای انقلاب رئیس پارلمان مملکت نشسته پشت فرمان طیاره و وارد حریم‌هوائی کشور جنگ زده‌ای شده که دشمن‌هایش برای ورود به آسمان آن‌جا از احدی اجازه نمی‌گیرند و چپ و راست حریم هوائی‌اش را نقض می‌کنند و شهرهای جنوبی‌اش را بمباران. خب این اگر اسمش اقتدارِ «آقای جمهوری اسلامی» نیست، چی هست؟! آقای قالیباف در انتخابات مرداد رأی من نبود اما شجاعت و ابتکار عملش برای حضور میدانی در مناطق بمباران شده جنوب لبنان دلگرم کننده است و ای ول دارد. ازین حرف‌ها بگذریم؛ «زندگی زیر سایه انقلاب اسلامی مایه فخر و مباهات است...». طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا