eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
کادوی روز معلم روایت مریم نامجو | شیراز
📌 کادوی روز معلم از همکارم شنیدم گروهی در ایتا به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" راه‌اندازی شده. در این گروه، خانم‌های ایرانی طلاهایشان را از طریق دفتر آقا به مردم لبنان هدیه می‌دهند. عضو گروه شدم. از بالا تا پایین پیام‌ها را خواندم. عکس طلاهای اهدایی از شهرهای مختلف را دیدم. وقتی اسم شیراز را در گروه سرچ کردم، عکسی را نشانم داد پایین عکس نوشته بود: «تقدیم به جبهه‌ی مقاومت به فرمان رهبرم سیدعلی خامنه‌ای، به امید نابودی اسرائیل و پیروزی حزب‌الله، خانم ۵٧ ساله از شهرک صدرای شیراز». عکس را برای ادمین گروه فرستادم و گفتم: «ما توی دفتر تاریخ شفاهی دنبال همچین افرادی می‌گردیم. کارمون مردم‌نگاری لبنان و فلسطینه.» آیدی اهداکننده را گرفتم. عکس را برایش ارسال کردم، خودم را معرفی کردم و فعالیتم را توضیح دادم. بعد از شش ساعت آنلاین شد، جوابم را داد. اولش قبول نکرد ولی بعد از اینکه چند تا صوت بینمان رد و بدل شد راضی شد که بیاید دفتر و با هم صحبت کنیم. شماره موبایلش را گرفتم. در مسیر دفتر بودم به او پیام دادم: «سلام! من راه افتادم، ساعت ٣ منتظرتونم.» جواب داد: «سلام! ما هم راه افتادیم. با مصاحبه مخالفم ولی نمی‌دونم چرا دارم میام!» ساعت ٣ رسیدم دفتر. پنج دقیقه بعد یک دختر خانم ١۶-١٧ ساله و یک خانم تقریباً ۶٠ ساله آمدند داخل. رفتم استقبالشان و به اتاق مصاحبه راهنمایشان کردم. روی مبل نشست و گفت: «آخه ٧٠٠ تومن هم پول شد که من به لبنان کمک کردم؟! خانوم‌ها سرویس طلاشون رو دادن، برید با اون‌ها مصاحبه بگیرید.» گفتم: «فعلاً بیا از بچگیتون شروع کنیم با هم صحبت کنیم.» شروع کرد: «زرافشان مظفریم. سال ١٣۴۶ تو مظفری خرامه دنیا اومدم. کلاس چهارم بودم با بابام می‌رفتم خرامه علیه شاه تظاهرات می‌کردم. انقلاب که پیروز شد، رفتم تو مسجد عضو بسیج شدم. کلاس‌های اسلحه‌شناسی رو گذروندم. دوست داشتم برم جبهه به رزمنده‌ها کمک کنم. راهنمایی بودم. یه روز سر صف صبحگاهی یه نفر از طرف بسیج اومد و گفت: «ما برای جبهه کمک جمع می‌کنیم.» منم همون موقع انگشتر طلام رو درآوردم دادم برای کمک به جبهه.» خط اشکی کنار چشمش نمایان شد. با بغض گفت:«آخه فرمان امام خمینی بود. حیف همون یه انگشتر رو داشتم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اوایل انقلاب سخنرانی شهید مطهری درباره اسرائیل رو تو رادیو زیاد می‌شنیدم. از یهودی‌ها متنفر بودم. همیشه دعا می‌کنم اسرائیل نابود بشه. امام خمینی گفت شوروی نابود میشه، شد. الانم آقا میگه اسرائیل نفسای آخرشو می‌کشه.» خانم مظفری ادامه داد: «معلمی رو از سال ٧٧ تو نهضت سوادآموزی شروع کردم. ٢۶ ساله سابقه تدریس دارم. الانم تو مدرسه امام هادی (ع) شهرک‌صدرا معلم دوم ابتداییم. تو صدرا مستأجرم.» به دخترش که کنارش نشسته بود اشاره کرد: «چند روز پیش حمله اسرائیل به لبنان رو دخترم بهم خبر داد. فردا ظهرشم تو مدرسه زنگم زد گفت: دیشب تو حمله اسرائیل به لبنان سیدحسن نصرالله با یاراش شهید شدن.» سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: «چقدر سخته رهبر یه مملکت شهید بشه. به خاطر شهادت سیدحسن نصرالله ناراحت بودم. داشتم گوشیمو چک می‌کردم. تو ایتا یه گروه به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" رو دیدم. سریع وارد گروه شدم. عکس اهدا طلا خانم‌ها رو تو گروه دیدم. فقط یه گوشواره و یه انگشتر طلا دارم که گذاشتمشون برا نامزدی پسرم. یادم به سکه ١۵٠ سوتی افتاد که چند سال پیش دانش‌آموزای کلاسم روز معلم بهم هدیه داده بودن. گذاشته بودمش برا روز مبادا. عکس سکه رو فرستادم برای ادمین. گفت قیمت سکه رو به فلان حساب واریز کنید. معادل سکه هفتصد تومان می‌شد، همون موقع واریز کردم.» اشک در چشمش حلقه زد. ادامه داد: «پسرم الان تهرونه، رفته دنبال کار. نذر کردم اگه کارش جور بشه پول سکه را دوباره اهداء کنم به مردم مظلوم لبنان. به امید نابودی اسرائیل ان‌شاءالله.» روایتی از مصاحبه با خانم هانیه (زرافشان) مظفری مریم نامجو سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 صندوق صدقه کمک به فلسطین دیروز نشستیم با کوثر خانم سه‌ساله این جعبه کوچک را درست کردیم، اسمش را هم گذاشتیم «صندوق صدقه کمک به فلسطین». چندتا پول خُرد هم دادم تا داخلش بیاندازد. حالا هم کاردستی‌اش را کنار اسباب‌بازی‌های کمدش چیده و منتظر است تا هروقت پولی بگیرد داخلش بیاندازد طبیعتا در این سن از مفاهیم صندوق صدقه، کمک و فلسطین خیلی سردرنمی‌آورد. اما قاعد‌ه‌ی «بلسان قومه» می‌گوید با کودک با زبان خودش -زبان بازی- صحبت کنیم. بازی البته لذت‌بخش‌ترین لحظه زندگی کودک هم هست؛ مفاهیم دینی را با این لحظه پیوند بزنیم. حسین مرتضی‌نیا پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان‌های متحد روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 جان‌های متحد وسط پارک دیدمشان. بعد از چهار پنج ساعت پیاده‌روی در خیابان‌‌‌های بیروت. دیدن این همه زن محجبه مشکی‌پوش در بیروت برایم عجیب بود، آن هم چادری. "مگر خانم‌های لبنانی عباپوش نبودند؟!" سوالی است که بعد از دیدن پرتعداد زن‌های چادرپوش در بیروت به ذهنم رسید. یک طرف چند دیگ و ماهیتابه بزرگ و گاز و کپسول و ده دوازده نفر پسر نوجوان و مرد میانسال و گوشه‌ای دیگر چند میز سفید پلاستیکی و بیست سی نفر خانم چادری با شال‌هایی که از زیر چانه‌شان رد شده و کنار گوش‌هایشان بسته‌اند. تعداد زن‌هایشان بیشتر از مردهاست. تا خودم را معرفی کردم، پسر نوجوانی با چشم آسیب‌دیده جلو آمد و خوش‌آمد گفت: "خوش‌ آمدید". این عبارت را خیلی از مردم‌ لبنان حفظ کرده‌اند و در برخورد اول با ایرانی‌ها بیان می‌کنند. علی الهادیِ نوجوان در پروفایل واتساپش نوشته بود: "السلام علی خمینی العظیم کلما ضعفت آمریکا" (سلام بر خمینی بزرگ که باعث ضعف آمریکا شد) ول‌کن ما نبود. دائم آشنایی می‌داد که عمویم شهید حسین هانی است و پسرعمویم شهید هانی حسین. می‌خواست بداند اسم عمو و پسرعمویش را در رسانه‌های ایرانی دیده‌ام یا نه. وسط آشنایی‌ دادن‌هایش گفت که این‌جا را ده روز است راه انداخته‌اند و با کمک‌های مردمی و تبرعات (کمک‌های مذهبی) اموراتش می‌گذرد. سمت زن‌ها ولی خانم جوانی به استقبال‌مان آمد که در دانشگاه امام خمینی(ره) قزوین فیزیوتراپی خوانده بود‌: "ما خانم‌های شیعه محله دور هم جمع شدیم و برای آوارگان ساندویچ درست می‌کنیم." کمی به دوروبرم نگاه کردم. مردها سیب‌زمینی‌ را در ماهیتابه سرخ می‌کردند و در اختیار خانم‌ها قرار می‌دادند. آن‌ها هم ایستاده دور میز مخلفات اضافه می‌کردند و ساندویچ‌ها را بعد از بسته‌بندی در سبد مشکی رنگی قرار می‌دادند. خانم فیزیوتراپیست می‌گوید: "روز اول ۷۰۰تا ساندویچ درست کردیم. الان شده ۱۲۰۰تا" - فکر می‌کنید این جنگ چه‌قدر طول بکشه؟ - به‌نظرم زود تموم بشه ولی ما تا آخرش این‌جا هستیم، هر چه‌قدر هم بشه. فارسی را شمرده و با استرس صحبت می‌کند. همسرش ولی راحت‌تر و سلیس‌تر. علی هم در دانشگاه قزوین رسانه خوانده و در پروفایل واتساپش نوشته: "شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است/ لب‌تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان/ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است" به علی می‌گویم: این کار شما من رو یاد دوران جنگ خودمون میندازه‌. اون‌جا هم وقتی مردها جبهه بودن، زن‌ها برای رزمنده‌ها نون می‌پختن و لباس می‌دوختن. ما بهشون می‌گیم «زنان پشتیبان جنگ». حین شنیدن جملاتم، صورتش گل می‌اندازد و لبخند روی صورتش پهن می‌شود و با ذوق برای اطرافیانش تعریف می‌کند. احتمالا بار اول است چنین چیزی می‌شنود. کِیف می‌کنند که کاری شبیه ایرانی‌ها انجام داده‌اند. چند دقیقه آن‌جا ایستادیم و چند عکس گرفتیم و با "مع‌ السلامه" ازشان خداحافظی کردیم. دوپامین در حجم زیادی در مغزم منتشر شده بود. آن‌قدر انرژی گرفتم که می‌توانستم چهار ساعت دیگر پیاده بروم. دیدن آدم‌هایی هم‌دین و مذهب که بیش از دو هزار کیلومتر دورتر مثل ما لباس می‌پوشند، کتاب شهدای ما را می‌خوانند، به مداحی‌های ما گوش می‌دهند و در بحران‌ها شبیه ما عمل می‌کنند، قند توی دلم آب می‌کند. بی‌اختیار این بیت را زمزمه می‌کنم: "جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جان‌های شیران خداست" محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @revayat_nameh شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آقای انقلاب رئیس پارلمان مملکت نشسته پشت فرمان طیاره و وارد حریم‌هوائی کشور جنگ زده‌ای شده که دشمن‌هایش برای ورود به آسمان آن‌جا از احدی اجازه نمی‌گیرند و چپ و راست حریم هوائی‌اش را نقض می‌کنند و شهرهای جنوبی‌اش را بمباران. خب این اگر اسمش اقتدارِ «آقای جمهوری اسلامی» نیست، چی هست؟! آقای قالیباف در انتخابات مرداد رأی من نبود اما شجاعت و ابتکار عملش برای حضور میدانی در مناطق بمباران شده جنوب لبنان دلگرم کننده است و ای ول دارد. ازین حرف‌ها بگذریم؛ «زندگی زیر سایه انقلاب اسلامی مایه فخر و مباهات است...». طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار -۱۲ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲ بخش اول زیرِ قدم‌هام، با فاصله‌ی دو سه تا دیوارِ بتنیِ فروریخته، ده‌دوازده‌تا انسان بودند که مطمئن بودیم بعضی‌هایشان زنده‌اند. یکی می‌گفت محمد، زیر آوار تلفنش را جواب داده. لحظات نفس‌گیر و غم‌انگیزِ فریاد برای سکوت، رسیده بود. چند نفر فریاد می‌زدند که همه سکوت کنند تا شاید، صدایی از زیر آوارها به گوش برسد. رسید؛ از دو سه جا، رسید. دستگاه‌هایی که در دلِ دیوارهای بتنی فروریخته، نقبی می‌زدند، داشتند کارشان را درست انجام می‌دادند. امدادگرها، چیزی را می‌فرستادند توی نقب‌ها و مانیتورها، از زیر آوارها، تصویر می‌فرستادند. دلش را نداشتم که نگاه کنم. از کنارم، یک مردِ میان‌سال که صورتش را خاک گرفته بود، یک کیف زنانه و چند تا ظرفِ آشپزخانه را با اندوه می‌برد به خانه‌ی بغلی. ده‌دوازده‌نفر داشتند سنگ‌ها و خاک را با دست‌هایشان می‌زدند کنار. نوک انگشت‌های یکی‌شان، زخمی شده بود و خونین بود اما دست از کار نمی‌کشید. پدرِ روحانی، مجدی علاوی، صلیب انداخته بود گردنش و آمده بود معیصر و کنار آوارِ خانه‌ی یک شیعه، داشت با المنار مصاحبه می‌کرد و وقتی مصاحبه‌اش تمام شد، به شهردار گفت:"بس است جنگ؛ چرا کسی جلوی این سگ‌های هار، آمریکا و اسرائیل را نمی‌گیرد؟" نزدیک شدند؛ بالاخره به یکی از زنده‌ها، نزدیک شدند. صداش می‌زدند:"صدامُ میشنوی؟ اسمت چیه؟" وقتی گفت "محمد" دو جوانِ نگرانی که رنگ‌پریده و با بغض به آوارها نگاه می‌کردند، بغضشان ترکید. محمد، مدیرِ مدرسه‌ی روستاست و این روزها چند نفر از نازحین را توی خانه‌اش پناه داده‌ بود. کمی آن‌سوتر زنده‌ی دیگری را پیدا کردند و فریاد زدند: آب. آب خواسته بود. برایش، از درون نقب‌ها، آب فرستادند. دستگاه اکسیژن از حفره‌ رد نشد. حفره را بزرگ‌تر کردند و تنِ خونین کسی را از آن کشیدند بیرون. صدای الله‌اکبرِ مردم و امدادگرها، پیچید توی کوه. صحنه‌ی عجیبی بود؛ یک‌سو آرامشِ غروب در مدیترانه و یک‌سو اندوهِ غروبِ عمرِ ۹ انسان. ۹ نفر شهید شدند؛ تا وقتی آن‌جا بودیم. این پایانِ روزِ مسیحی‌ها بود و چون پایانِ خوبی نبود؛ نوشتمش که تلخی‌ش تمام شود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۲ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان