راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش اول
زیرِ قدمهام، با فاصلهی دو سه تا دیوارِ بتنیِ فروریخته، دهدوازدهتا انسان بودند که مطمئن بودیم بعضیهایشان زندهاند. یکی میگفت محمد، زیر آوار تلفنش را جواب داده. لحظات نفسگیر و غمانگیزِ فریاد برای سکوت، رسیده بود. چند نفر فریاد میزدند که همه سکوت کنند تا شاید، صدایی از زیر آوارها به گوش برسد. رسید؛ از دو سه جا، رسید. دستگاههایی که در دلِ دیوارهای بتنی فروریخته، نقبی میزدند، داشتند کارشان را درست انجام میدادند. امدادگرها، چیزی را میفرستادند توی نقبها و مانیتورها، از زیر آوارها، تصویر میفرستادند. دلش را نداشتم که نگاه کنم. از کنارم، یک مردِ میانسال که صورتش را خاک گرفته بود، یک کیف زنانه و چند تا ظرفِ آشپزخانه را با اندوه میبرد به خانهی بغلی. دهدوازدهنفر داشتند سنگها و خاک را با دستهایشان میزدند کنار. نوک انگشتهای یکیشان، زخمی شده بود و خونین بود اما دست از کار نمیکشید.
پدرِ روحانی، مجدی علاوی، صلیب انداخته بود گردنش و آمده بود معیصر و کنار آوارِ خانهی یک شیعه، داشت با المنار مصاحبه میکرد و وقتی مصاحبهاش تمام شد، به شهردار گفت:"بس است جنگ؛ چرا کسی جلوی این سگهای هار، آمریکا و اسرائیل را نمیگیرد؟"
نزدیک شدند؛ بالاخره به یکی از زندهها، نزدیک شدند. صداش میزدند:"صدامُ میشنوی؟ اسمت چیه؟" وقتی گفت "محمد" دو جوانِ نگرانی که رنگپریده و با بغض به آوارها نگاه میکردند، بغضشان ترکید.
محمد، مدیرِ مدرسهی روستاست و این روزها چند نفر از نازحین را توی خانهاش پناه داده بود.
کمی آنسوتر زندهی دیگری را پیدا کردند و فریاد زدند: آب. آب خواسته بود. برایش، از درون نقبها، آب فرستادند. دستگاه اکسیژن از حفره رد نشد. حفره را بزرگتر کردند و تنِ خونین کسی را از آن کشیدند بیرون. صدای اللهاکبرِ مردم و امدادگرها، پیچید توی کوه.
صحنهی عجیبی بود؛ یکسو آرامشِ غروب در مدیترانه و یکسو اندوهِ غروبِ عمرِ ۹ انسان. ۹ نفر شهید شدند؛ تا وقتی آنجا بودیم.
این پایانِ روزِ مسیحیها بود و چون پایانِ خوبی نبود؛ نوشتمش که تلخیش تمام شود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش دوم
صبح، جبیل بودیم. رفتیم یک مدرسهی وابسته به علامه فضلالله؛ پدر معنوی حزبالله. اینجا بزرگترین مرکز اسکان آوارگان در جبیل است که از ۳۲۰ نفر میزبانی میکند.
زیر زمینِ مدرسه، به تمیزترین حالتِ ممکن، خیمههایی زدهاند که توی هرکدامش، یک خانواده ساکن شده. توی همین یکی دو هفته، یک نوزاد هم اینجا به دنیا آمده.
وقتی میپرسیم احتیاجات این همه آدم چطوری مهیا میشود، میخندند و میگویند به روشِ ایرانی! توکل میکنیم!
توی حیاط مدرسه، چند تا زن کنار هم ایستادهاند و اختلاط میکنند. ۴۶ نفری آمدهاند اینجا. میپرسیم کسی از خانوادهتان شهید شده؟ میگویند، هنوز نه! و سرِ این "هنوز"، میخندند.
سرخوشانه و شوخیجدی میگویند خب بمب هستهای بزنید و تمامش کنید!
وسط حرفها صدای اذان میپیچد توی حیاط مدرسه. نماز میخوانیم. بعد نماز، پدرِ روحانی را میبینیم که با غذا آمده. مجدی علاوی، اجازه میدهد که چند کلامی حرف بزنیم.
جملهای از انجیل را میخواند و میگوید:"ما باید همدیگر را دوست داشته باشیم. چرا کشورها میخواهند حقوق همدیگر را از آن خودشان کنند؟ اصلا چرا میجنگیم؟ جنگ که خب، یعنی قتل. صلح نقطهی اشتراک بهتری است. جنگ هیچ فایدهای ندارد که هیچ، تازه ضرر هم دارد. هیچکس توی جنگ برنده نیست. بچهها چه گناهی کردهاند؟ ببینید آن خواننده -ریما بندلی- چی گفت؟ گفت کودکیمان را به ما برگردانید تا ببینید چطوری جهان را شگفتزده میکنیم"
این که یک کشیشِ مسیحی آمده پیش آوارگان مسلمان خوب است، قشنگ است، قابل تحسین است اما از شنیدن حرفهای کشیش یکجوری میشوم! نفی جنگ بدون محکوم کردن جنگافروز، حال آدم را خوب نمیکند.
بعدِ صحبت با پدر روحانی، میرویم روستای عمشیت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲
بخش سوم
یک مدرسهی مسیحی توی عمشیت هست که به آوارهها پناه داده. خانم لودی باسیل؛ مدیر مدرسه با خوشرویی میپذیرد که بنشینیم و گپ بزنیم.
همان اول کار میگوید نگویید نازحین؛ اینها برادران و خواهران ما هستند که مدتی اینجا میهماناند؛ خدا میداند، شاید روزی نوبت ما برسد که میهمانشان شویم.
میگویم برایمان جملهای از انجیل بخواند که به کارِ امروز جنگ بیاید؛ میخواند:"كَمَا أَحْبَبْتُكُمْ أَنَا تُحِبُّونَ أَنْتُمْ أَيْضًا بَعْضُكُمْ بَعْضًا؛ همانطور که من دوستتان دارم، همدیگر را دوست داشته باشید..."
سیدحسن درنظرش شخصیتی است که همه، حتی کسانی که با او اختلاف داشتند، نمیتوانستند حرفهایش را نادیده بگیرند. شهادت سید، او را هم غمگین کرده.
از دفتر مدیر، میرویم که چرخی توی مدرسه بزنیم و پای حرفهای مردم بنشینیم. پیرمردی با خانوادهاش توی یکی از کلاسها نشستهاند. اصالتا اهل بقاع است. ۱۲ تا بچه دارد. توی جنوب، خدمات اجتماعی به مردم میداده.
جملات فارسی زیادی را حفظ کرده و وسط حرفهاش هی تعارفهای واقعیِ فارسی تکهپاره میکند.
پیرمرد فکر میکند که اسرائیل همین چند روز آینده، نابود میشود و میرود پی کارش. پسر بزرگش، جای خالی روی دستهاش نگذاشته بس که تتو زده. یک گردنبند با نشانِ شمشیرِ ذوالفقار انداخته گردنش و هی حرفهای پدر را تایید میکند. اجازه میگیرم که از ریش به پایین، عکس بگیریم!
-هنوز که رنجی نکشیدیم؛ باید تا پای مرگ، هزینه بدهیم.
این را پدرِ خانوادهی دیگری میگوید که توی مدرسه ساکناند. ۱۶ روز پیش، از شرق بعلبک آمدهاند. خبر شهادت سید، حال آدمهای مدرسه را آنقدر خراب میکند که چندبار پای آمبولانس به مدرسه باز میشود.
-عزادار نیستیم؛ اهل انتقامیم...
مرد، این را میگوید و تاکید میکند که از سال ۲۰۱۸ به اینور، دیگر هیچ توقعی از دولت لبنان ندارد و حالا هم چشم امیدشان به ایران است.
مصیبت کشیدهاند اما امیدوارند:"ایران، ما را رها نمیکند..."
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #جبیل روستای عمشیت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا