eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 هرگز نمی‌سوزد روایت خاطره‌ای از خرداد ۱۴۰۳؛ مراسم تشییع شهدای خدمت در قم: در میان جمعیت توجه‌ام جلب دختر خانمی شد که پشت سر تشییع به سرعت قدم برمی‌داشت و قرآن کوچکی را مقابلش گرفته بود و آرام آرام می‌خواند و اشک می‌ریخت... دست خودم نبود این چند روز تا صدای قرآن به گوشم می‌رسید یا کتاب قرآن را می‌دیدم بغضم می‌گرفت... صدایش زدم یک لحظه صبر کن خانم! به آرامی نگاهم کرد چشمانش سرخ شده بود و از خستگی راه رنگی هم به رخسار نداشت. پرسیدم «حالتون خوبه!؟» گفت: «از وقتی خبر شهادت را شنیدم حال درستی ندارم امروز هم نهار درستی نخوردم ترسیدم به تشییع نرسم. چند باری هم گیج رفتم ولی دلم می‌خواهد با پای پیاده تا جمکران بروم. خیلی کلافه هستم من جا موندم از زیارت شهدا!» با تعجب گفتم: «الان شما که در تشیع شهدا حضور دارید؟» - من دلم می‌خواست کنار ماشین شهدا بودم ولی شلوغی جمعیت اجازه نمی‌ده برم جلوتر زیارت کنم. با خودم گفتم قرآن بخونم کمی دلم آروم بشه، هم نوری بشه برا بدرقه راهشون... گذاشتم به حال معنوی خودش باشد غبطه خوردم از حال شهدایی‌اش به قران دستش نگاه کردم یاد مظلومیت‌های قرآن افتادم به روزهایی نه چندان دور به این کتاب عزیز و مقدس ما توهین کردند مدعیان حقوق بشر دنیا در سکوت بودند و بعضا طرفداری هم می‌کردند... خبر سوزاندن و توهین به کتاب قرآن را که از رسانه‌ها می‌شنیدم و می‌دیدم سر تا پا می‌سوختم همه مسلمانان غصه‌دار بودند... مساجد حسینیه‌ها تلویزیون فضاهای مجازی غم سوزاندن قرآن این معجزه خداوندی را همراه داشتند. در همین اوضاع مظلومیت قرآن، شهید سید ابراهیم در سازمان ملل مقابل تمام نمایندگان کشورهای جهان، شجاعانه کتاب قرآن را نشان داد؛ به حق یکی از زیباترین صحنه‌های ریاست جمهوری‌اش بود که اگر نسل‌های بعد بپرسند او چطور رئیس‌جمهوری بود؟ در جواب همین یک دقیقه طوفانی‌اش در دفاع از قرآن عزیز کافی است. «قرآن هرگز نمی سوزد ابدی است تا زمین، زمین است و زمان زمان، باقی است آتش توهین و تحریف حریف حقیقت نخواهد شد.» صدیقه فرشته سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
38.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور... - ۲ روایت: محمدرضا ناصری گوینده: آقای سایه تهیه کننده: محسن طاهریان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فقط امام جمعه نبود... بخش اول بین دو کلاس نحو از سامانه مروارید خارج شدم و وارد ایتا شدم تا برای استراحتِ مغزم از انبوه استثنائاتِ عربی به حرف‌های روزمره‌ی بقیه پناه ببرم. چقدر پیام! همیشه همین بود. آمدم پیام‌ها را رد کنم تا خلاصه‌‌ای از مباحث روز دستم بیاید که دیدم نوشته‌اند بالگرد رئیس جمهور توی ارسباران گم شده‌ است. یعنی چه؟! بالگرد هم مگر گم می‌شود؟! پیام‌ها ضدونقیض بود. یکی می‌گفت پیدا شده‌ است‌ دیگری می‌گفت مشخص نیست. پیام‌های زیادِ پر از دلشوره. ایتا را بستم. رفتم سراغ ادامه‌ی کلاس. استثنائات نحوی سخت‌تر از قبل شد. تمرکز نداشتم. خدا خدا کردم کلاس زودتر تمام شود. تمام شد. رفتم سراغ اخبار تلویزیون. تصاویری از مه بود و گزارش آقای شایان‌مهر و واژه‌ی جدید فرودسخت. فرودسخت دیگر چیست؟ یعنی باز هم واژه‌ای ساخته‌اند برای مشغولیت ما؟ نمی‌دانم. همین‌طور بی‌هدف توی مجازی می‌گشتم که دیدم آقای آل‌هاشم هم جز هیئت همراه بوده است. خدای من! چرا؟! با خودم گفتم: «آقای رئیسی شما نمی‌توانی مثل بقیه یک‌جا بنشینی و هی اینور آنور می‌کنی. آل هاشم ما را با خودت کجا بردی مرد؟!» دلم رفت پیشِ آل‌هاشم پدر. چشمانِ نگران و پیرش را تصور کردم و بغضم را فرو دادم. دستم به جایی بند نبود. خبر درستی نمی‌دادند. زنگ زدم به بابا. از آل‌هاشم سراغ گرفتم. گفت: «خبری نیس بابا. به فرماندارم زنگ زدم می‌گه ماهم مثه شما. دارن دنبالشون می‌گردن.» مگر می‌شود توی روز روشن بالگرد رئیس جمهور گم شود؟! این دیگر چه بازی‌ای بود که سرنوشت با ما می‌کرد؟! تا شب بین امید و ناامیدی می‌چرخیدیم. استوری بچه‌های تبریز را دنبال می‌کردم. آن‌هایی که فکر می‌کردند کاری بلدند رفته بودند ارسباران. ارسباران با آن مه و سرمایش توی روز قابل گشتن نیست. شب را قرار بود چه کنند؟ آخرهای شب محمدمهدی گفت: «ببین امید نبند. اونا دیگه برنمی‌گردن. صبح بیدار می‌شی خبرشو می‌ذارن حتما. گفتم که صبح تنهایی، حالت بد نشه.» امیدم را برید. راست می‌گفت. حتی مجری‌های توی تلویزیون هم مشکی پوشیده بودند. داشتند ما را آماده می‌کردند یا چه نمی‌دانم ولی دیگر نه رئیس‌جمهور داشتیم نه سیدمان را. صبح شد. بیدار شدم. گوشی را چک نکردم. دلش را نداشتم. تلویزیون را باز کردم. عبدالباسط قرآن می‌خواند. چقدر ساده یک شبه همه چیز عوض شد. پرواز بالگرد رئیس‌جمهور نیمه‌تمام مانده بود. نیمه‌تمام که نه، مقصدش عوض شده بود. مردانِ میدانی که سرشان میل بریدن داشت را برده بود به سمت بهشت. و ما؟! مانده بودیم توی جهنم. اخبار را دیدم و نه می‌شد گریه کنم و نه می‌شد فریاد بزنم نه چیزی. حنانه می‌ترسید. باید می‌ریختم توی خودم. ولی تا کی؟! نمی‌شد. باید به جایی پناه می‌بردم. کجا؟ توی این شهر غریب. گفتم برویم امامزاده یحیی شاید دلم آرام گرفت. لباس مشکی‌ها را آوردم و با حنانه پوشیدیم که برویم سمت امامزاده. اف لک یا دهر، ما همین یک ماه پیش با حنانه لباس‌های گل‌گلی پوشیدیم و رفتیم مسجد امام برای دیدار آقای رئیسی. یعنی چه که باید الان مشکی بپوشیم برویم برای عزای آقای رئیسی؟ رفتیم و رسیدیم به امامزاده‌. ماتم از درودیوار امامزاده می‌بارید. همه گریه می‌کردند. ولی من نمی‌توانستم گریه کنم. گریه‌ام بند آمده بود. خدایا چرا من هیچ آشنایی ندارم که چشمش توی چشمم بیفتد و مرا در آغوش بگیرد و زار زار گریه کنم؟ چرا اینجا هیچکسی نیست؟ چرا من باید غریب باشم؟ همینطور چرخیدیم و دلم سبک که نشد هیچ سنگین‌تر هم شد و برگشتیم. ادامه دارد... کبری جوان سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فقط امام جمعه نبود... بخش دوم شب توی امامزاده مراسم بود. آماده شدیم و رفتیم. سخنران صحبت می‌کرد و از آقای رئیسی می‌گفت و هیئت همراه. به کلمه‌ی هیئت همراه که می‌رسید من عصبانی می‌شدم. یعنی چه هیئت همراه؟ هیئت همراهی که می‌گویید یکی‌اش مساوی است با یک ملت. مساوی است با آذربایجان. مساوی‌ است با تمام ترک زبان‌ها. اصلا کدام یک از شما به خاطر امام جمعه‌یتان تصمیم می‌گیرید بدون هیچ بهانه‌ای هر هفته بروید نماز جمعه؟ امام‌جمعه‌ی کدامتان توی خطبه‌های نماز جمعه دعوتتان می‌کرد بروید سینما و کتاب بخوانید؟ خودش سینما می‌رفت و گزارشش از بازدید نمایشگاه کتاب را ارائه می‌داد؟ امام جمعه‌ی کدامتان سوار اتوبوس و مترو می‌شد و با مردم گپ می‌زد؟ اصلا امام جمعه‌‌ی کدامتان امامِ تمام روزهای هفته بود؟ نباید این غم به خالی کردن عصبانیت روی شما تبدیل شود. آل‌هاشم فقط امام جمعه نبود. پدر آذربایجان بود. یک‌‌بار با بچه‌های مجمع طراحان طلوع رفتیم توی مصلی برای دیدار با آقای آل‌هاشم. چشمان پر محبتش از پشت عینک گردش بسیار بامزه بود. لبخند به روی لب‌هایش بود. ته لهجه‌ی فارسی داشت ترکی حرف زدنش. همینطور صحبت کردند و بچه‌ها هم نظراتشان را گفتند تا رسیدیم به بخش عکس یادگاری. آقایان کنارش ایستادند. آل‌هاشم با اعتراض گفت پس خانم‌ها چه؟! جمع‌تر بایستید. خانم‌ها هم بیایند. و ما رفتیم ایستادیم کنار آقای آل‌هاشم و لبخند زدیم به دوربین و چیک؛ عکسِ یادگاری با امامِ تمام روزهای تبریز. از اینکه کسی حجم انبوه غم مرا درک نمی‌‌کرد در حال متلاشی شدن بودم. اصلا من باید تبریز می‌بودم. باید می‌رفتیم جلوی بیت امام جمعه. باید همه باهم به «اوخشاماغ‌»‌های آل‌هاشم پدر گوش می‌کردیم و زار می‌زدیم. آخر شهادتِ سید ما پر از «نیسجیل» شد. میگفتند زنده بوده است. جواب تماس‌هایشان را داده است. تصورِ تنهایی و درد کشیدنش توی آن مه و سرما، لحظاتِ سخت جان دادنش، بیشتر از بیش قلب مرا به درد می‌آورد. توی مراسم آرام که نشدم هیچ غمگین‌تر و تنهاتر شدم. آمدیم بیرون. پدر همسرم حاج آقای عبدوس را به من نشان داد. رفتیم جلو که سلام بدهیم. سلام دادیم. نمی‌دانم چطور می‌دانست که من اهل تبریزم. رو به من کرد و گفت خانم به شما دو چندان تسلیت می‌گویم. من دقیقا همین را می‌خواستم. همین که یکی مرا بفهمد. یکی که به من ویژه‌تر تسلیت بگوید. اینجا می‌خواستم اشک شوم و فرو روم توی زمین ولی حیا کردم. گریه نکردم. از همدردیشان تشکر کردم و گذشتم. آمدیم خانه و کارم شد دیدن مراسمات تبریز و حسرت خوردن. دلم تبریز بود. استوری‌های بچه‌ها را چک می‌کردم و دور از حنانه اشک ‌می‌ریختم. چه کاری از دستم برمی‌آمد؟ هیچ. فقط لعن و نفرین. لعن و نفرین که؟ نمی‌دانم. شاید نفرینِ تمام مه‌های متراکم بالارونده‌ای که وجود دارند و می‌توانند به سادگی یک شبه یک رئیس جمهورِ عزیز، یک وزیر امورخارجه‌ی باغیرت، یک امامِ تمام روزهای هفته، یک استاندار جوان و مردمی، یک محافظ کاربلد و دو خلبان را از ما بگیرند. کبری جوان سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 صدای حق در زمان خیانت دوشنبه‌ی هفته‌ی گذشته، بعد از پایان کارهای روزمره، دقایقی وقت آزاد پیدا کردم. مثل خیلی وقت‌ها، وارد اینستاگرام شدم. به دایرکت‌ها نگاهی انداختم و دیدم پیامی از شخصی ناآشنا دارم. غریبه‌ای از نظر ظاهر و فاصله، اما آشنا از جنس باور؛ از آن نزدیکی‌هایی که نه در زمان معنا می‌یابد، نه در مکان، بلکه ریشه در دل و اندیشه دارد. پیام را باز کردم. اولین چیزی که دیدم، عکس شهید رییسی بود. لبخند روی لبم نشست. دیدن چهره‌ی او، آن هم در صفحه‌ی فردی ناآشنا، قلبم را روشن کرد. او فراموش نشده بود؛ هنوز هم زنده بود، در دل‌ها، در نگاه‌ها، در آرمان‌ها. فرستنده‌، جوانی یمنی‌ بود... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا سالاری سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 پویش روایت‌نویسی «جای خالی رئیسی» اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس می‌شد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...» اگر همچین لحظه‌ای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید. به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد. شرایط آثار: • تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 پویش روایت‌نویسی «جای خالی رئیسی» اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس می‌شد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...» اگر همچین لحظه‌ای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید. به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد. شرایط آثار: • تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خادم؟ حاضر! ورزشگاه بسیج پر شده بود. حتی طبقه بالا و جایگاه تماشاچی‌ها. خادمیارهای امام رضا (ع) با چوب‌پرهای سبز به جلسه نظم می‌دادند. چشم انداختم بین مردم ببینم کی یا چی بیشتر دستگیرم می‌شود. چشمم رفت گوشه سالن. انگار رفته بودند در حال تنظیمات کارخانه. یکی با وسواس زیاد طلق روسری کرپ سبزش را میزان می‌کرد. آن یکی با دوستش سر به سر روسری بغل دستی گذاشت. روسری لیز خورد و‌ موهاش ریخت بیرون و هرهر بهش خندیدند. دخترک مو طلایی، یکی در میان دندان نداشت. خودش هم زد زیر خنده. دخترها زیرزیرکی از زیر چادر ... ادامه روایت در مجله راوینا ملیحه خانی دوشنبه | ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | مراسم سالگرد شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ۳۱ اردیبهشت امروز با یکی از دوستانم تماس گرفتم در صحبت هایش متوجه شدم زیارت آل‌یاسین را برای «شهید مدافع حرم مهدی دهقان» چهل روز خوانده است تا امروز، روز سی و یکم اردیبهشت تولد شهید. و قرار است به مزار مطهرش برود... گوشی را که قطع کردم به یاد عید سال ۹۷ افتادم هر شب از تلویزیون سریال پایتخت ۵ را نشان می‌داد؛ نقی و خانواده‌اش افتاده بودند در دام داعشی‌ها در شهر لاذقیه ... دختران نقی از ترس و دلهره به خودشان می‌لرزیدند؛ سرباز داعشی پدر خانواده عراقی را به شهادت رساند. پسرک طاقت نداشت و ... ادامه روایت در مجله راوینا... صدیقه فرشته چهارشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها