eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 تکرار تاریخ از وقتی کتاب مربع‌های قرمز خوانده بودم دلم پر‌می‌کشید برای دیدن مزار شهید جعفر احمدی میانجی دوست حاج محمدحسین یکتا. رفته بودم گلزار علی بن جعفر (ع) قم. در بین مزار شهدا آهسته قدم بر‌می‌داشتم و زیر لب سلام بر امام‌ حسین (ع) می‌دادم که به ردیفی خاص رسیدم. نوشته‌های روی اولین، دومین و بقیه‌ی سنگ قبور و سن شهدا می‌خکوبم کرد. نوشته بود: "دختربچه‌ای پنج ساله، نه ساله و..." در اثر بمباران هوایی عراق در وسط روضه حضرت زهرا (س) به شهادت رسیده بودند. انگار باور نداشتم؛ دوباره به سنگ مزار و تاریخ شهادت آنها نگاه کردم ۲۴ دی ۱۳۶۵. قم شهری که کیلومترها دورتر از منطقه جنگی بود و کودکی که بی‌خبر از همه چیز در کنار مادرش به روضه گوش می‌داد. امروز تاریخ بار دیگر تکرار شد. با دیدن تصویر موهای پریشان دختری در زیر آوار‌های ساختمانی در تهران، باورم شد که خباثت در طینت دشمنان قسم‌خورده‌ی ایران است امّا "وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ" زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 الی بیت المقدس بعد از خواندن نماز صبح، تازه چشمانم گرم شده بود، حقیقتا خواب سر صبح دلچسب است. به خصوص برای منِ مادر که باید تا صبح چندین بار بلند شوم و سید طاها را شیر بدهم. چشمانم تازه گرم شده بود که با تکرار جمله کنترل کو؟، کنترل کو؟ سید چشمانم باز شد. - توروخدا سرصبح کدوم مستند رو ندیدی الان می‌خوای نگاه کنی، بگرد ببین کجاست... - مستند چی، پاشو اسرائیل حمله کرد... توی رختخواب نشستم. همین دیشب توی دلم با دیدن خبر تهدید اسرائیل گفتم: «به گوربابات خندیدی، غلطی کنی تموم می‌شی.» ادامه روایت در مجله راوینا خاطره کشکولی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 انگار عروسی هم برای ما لرها نشانه شده پیراهن مشکی را که پوشیدم از خانه زدم بیرون. آنطرف صف پمپ بنزین شلوغ بود و این طرف راننده کمی جلوتر ایستاد و برایم بوق زد. پیرمردی بود حدودا ۶۰ و چند ساله. هم‌مسیر بودیم. سوار شدم. تسلیت گفت. تسلیت گفتم. عصبانی بود و ناراحت. عصبانی از حرام‌زادگی دشمن و ناراحتِ از دست دادن فرماندهان. مثل خودم. گفت شنبه عروسی برادرزاده‌اش بوده. هفتصد نفری هم دعوت گرفته‌ و کارت پخش کرده‌اند. اما حالا لغو کرده‌اند مراسم را. تصمیم‌شان بر این شده عروس و داماد را ساده بفرستند سر خانه و زندگی‌شان. انگار عروسی هم برای ما لرها نشانه شده. آن از شب وعده صادق که تصویر موشک‌ها ثبت شد از یک مراسم عروسی و این از مراسمی که برگزار نشد و ساده از آن گذشتند. ساده گذشتند؛ اما ما ساده نمی‌گذریم از این جنایت. داغ سنگین است. شاید خم شویم، اما افتادن و شکستن رسم ما نیست. رسم ما ایستادگی است. مویه‌هامان بماند برای بعد. فعلا بغض‌مان رامی‌خوریم و تبدیلش می‌کنیم به خشم. با مشت به قلب‌هامان می‌کوبیم و الا به ذکر الله می‌خوانیم. یا اهل الدنیا ما شیعیان حیدریم. داغ ۱۱ گل سرخ و یک لاله پرپر به دل‌هامان است. لحظه شکوه ما غدیر و لحظه جنون‌مان، روز عاشوراست. قسم به آن بازویی که درب خیبرتان را کند و قسم بر آن سر بریده که بر نی قرآن می‌خواند. قسم به لحظه شکوه و لحظه جنون‌، رهایتان نمی‌کنیم. امین ماکیانی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مثل معصومه هوا تاریک بود که از صداهای مهیبی بیدار شدم. بیشتر اوقات، با شنیدن صدای رعد و برق و هیاهویش، نماز آیات، واجب می‌شوم. چشم‌هایم را چند بار فشار دادم و روی تخت نشستم. همسرم که داشت از درِ بالکن بیرون می‌رفت، سرش را رو به من گرفت: "پاشو، حمله شده" حرفش را جدی نگرفتم، از اُتاق بیرون آمدم. دخترم روی مبل نشسته بود و چشم‌هایش حکایت شب‌بیداری‌اش را داد می‌زد. کتاب "من‌زنده‌ام" در دست داشت و انگشت سبابه‌‌اش را جایی وسط برگه‌های آن نشان گذاشته بود. می‌خواستم تلویزیون را روشن کردم، روی میز و فرش جلویش را نگاه کردم: "کنترل رو ندیدی؟" ادامه روایت در مجله راوینا مهدیه مقدم جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خرم‌آباد، خرم به خون شهیدان نشسته‌ام روبروی بیمارستان؛ بقیه ایستاده‌اند؛ زن و مرد؛ نگران و منتظر؛ بعضی‌ها شنیده‌اند فلان آشنایشان شهید شده است، آمده‌اند برای اطمینان آمبولانس پشت آمبولانس می‌آید و می‌رود داخل. مجروح و شهید. نمی‌توانم انکارشان کنم. نمی‌توانم بگویم زن‌ها مویه نمی‌کنند و روی نمی‌خراشند. این اقتضای جنگ است. مردها مقاوم‌ترند و زن‌ها دل نازک‌تر. نشسته‌ام روبروی بیمارستان. جوانی بطری آبی دستم می‌دهد. فکر کرده من هم آشنا از دست داده‌ام. البته که اشتباه فکر نکرده. امروز همه ایران آشنای من هستند. یاد سال‌های جنگ می‌افتم. نه اینکه سنم به آن موقع قد بدهد. نه. چشم‌ها را می‌بندم و سعی میکنم آن همه روایتی که از جنگ خوانده‌ام را در ذهن تجسم کنم. آن موقع هم بمباران می‌شدیم دیگر. شهید می‌دادیم. جلوی بیمارستان‌ها شلوغ می‌شد. تخت برای مجروحین کم می‌آمد. اما دیروز ایستادیم. شعار نیست. ایستادیم. با داغ بر دل، با آه بر لب، با گره بر پیشانی. ما هنوز جنگی نکرده‌ایم که فکر شکست بیاید توی ذهن‌مان. این تازه شروع حماسه ماست. حماسه‌ای که با بسم‌الله‌اش را با خون نوشتیم. امروز خرم‌آباد، خرم به خون شهیدان است. امین ماکیانی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 حتما پیروزید... مهمان عزیزی داشتم. نوه دختری شهید عبدالمنعم مهنا. دوست نویسنده و قدیمی. سال‌های سال است كه از دوستان خوب من است. دیشب بعد از چند روز و حرف زدن از جنگ و صلح و مقاومت و داستان و کتاب و روایت یک دفعه یادم افتاد از پدر بزرگ شهیدش چیزی نپرسیدم‌. پدر بزرگ کوثر شیخ عبدالمنعم مهنا اولین نماینده امام خمینی در لبنان و مؤسس حوزه علمیه صدیقین بود. پرسیدم: کوثر از پدربزرگت خاطره قشنگی نداری بنویسم؟‌ چند لحظه‌ای فکر کرد و گفت: روز اولی که جنگ وسعت گرفت و معرکة اولى البأس شروع شد و اسرائيل مثل سگ هار قلاده دریده همه جا را می‌زد دایی‌ام سریع آماده شد تا خودش را به رزمنده‌ها برساند. مردم داشتند روستا را خالی می کردند و ... ادامه روایت در مجله راوینا رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 شنبه | ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا
📌 دختر بچه امروز صبح که خبرها را شنیدم، داشتم اخبار را گوش می‌کردم. ولی یک چیزی دردی را برایم تازه کرد؛ دردی که یک دختر بچه زیر آوار شهید شده بود... بازهم یاد کاپشن صورتی افتادم دختر بچه‌ای که خاطرات زیادی را برایم زنده کرد. دختری که بی‌گناه برای همیشه رفت. وقتی که عکس را دیدم از ته دل دوست داشتم برای همیشه توی این دنیا نباشم. سخت بود برام دیدن عکس... توی نماز جمعه یک مادر دختر را دیدم. افتخار کردم به مردم خوزستان، مردمی که همیشه پای کار نظام بود. هشت سال جنگ تحمیلی را دیدند ولی هیچوقت به خاکشان و وطنشان خیانت نکردند. مردمی که با گریه پا گذاشتند به مراسم نماز جمعه... مردمی که انگار یک تیکه از وجودشان را از دست دادند. درست است ما خیلی از عزیزان سپاه را از دست دادیم، ولی هیچوقت این روز را یادمان نمی‌رود. تا پای جان پای این نظام ایستاده‌ایم. علیرضا حمیدی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مادر ایران است دیگر در صدایش لرزش خشم و در چشم‌هایش حلقه‌ی اشک. مادر دو پسر کوچک بود. یکی هشت ساله و یکی سه ساله. پسرهایش را تمام و کمال در جریان جنایت اسرائیل گذاشته بود. شاید می‌خواست آماده‌ی نبردشان کند. مادر ایران است دیگر. هیچ حسی به جز خشم نداشت. به من لبخند می‌زد ولی لبخندش بویی از شادی با خودش نداشت. شاید لبخند امید بود. امید انتقام. صبح که خبر حمله‌ی اسرائیل را از شوهرش شنید؛ همانجا وا رفت انگار که فلج شده بود. صدای شبکه‌ی خبر را از هال خانه می‌شنید ولی دست و پایش یاری نمی‌کرد تا بلند شود و با تصویر شهدا چشم توی چشم بشود. در نماز جمعه ولی خبری از آن حس ضعف و خلأ نبود. با قدرت به چشم‌هایم زل زده بود و از انتقام می‌گفت. مردم ایران همین‌طورند زود در مصیبت‌ها کمر صاف می‌کنند. قد علم می‌کنند در برابر باعث و بانی درد. ملت شهادت مگر جز این باید باشند؟ سعیده مظفری جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تیغ علی با اهل خیبر کار دارد... خشمگینم! نه اینکه از دست دادن هموطنانم کم باشد، نه! دلم می‌رود سمت امید دادن به ملتم. می‌فهمم درد دارد پدری در پی گمشدن دخترکش بدود و زیر آوارها پیدایش کند و قلبش بگیرد از زمانه! اما ورِ امیدجوی مغزم تشر می‌زند: «یادت نره، اسراییل داره نفسای آخرشو می‌زنه! همینه از ترس قهرمانای ملت و مردمِ بی‌گناه رو کشته!...» دلم آرام نمی‌گیرد. دائما در کشمکِشم. نذر حضرت ام‌البنین برای سلامتی ملتم، قهرمانای کشور و هر کسی که دردِ مبارزه باظلم برایش درد است، کردم. دعا می‌کنم انتقام ملی گرفته شود. با اینکه خانمم و احساس دارم اما ورِ منطقی‌ام قالب شده و مرا دعوت به برگزاری بهتر مراسمِ عید غدیر می‌کند. یادم نرود؛ «جاء الحق و زهق الباطل» ادامهٔ مسیرِ غدیر است و به خاطرِ این رژیم منحوس متزلزل نمی‌شود. هم غم دارم و هم واجب می‌دانم شرکت در جشن غدیر را. مائده اصغری @gomnamradio جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ترس «بدوید توی حیاط، آسمون رو نگاه کنید!» برادر همسرم بود. این را که گفت پشت تلفن، بچه‌ها را صدا زدیم و دویدیم توی حیاط. دوبار خانه محکم لرزید. داشتیم آسمان را نگاه می‌کردیم که خواهر همسرم متوجه گریه‌ی عباس شد. در ورودی ایستاده بود و مثل باران بهار اشک می‌ریخت. صدایش زدیم، بیاید. همسایه‌ی بغلی که ناخون‌کار ماهری در شهر است، با اهل خانه آمده بودند توی حیاط. صدای الله‌اکبر الله‌اکبر گفتنشان را به وضوح می‌شنیدیم. ما هم شروع کردیم. صدای گریه عباس بلند‌تر از الله‌اکبر گفتنمان به گوشم رسید. همسرم دوید سمتش. "عباس بابا! بیا اینجا" "نمی‌خوام... می‌ترسم" "نترس بابا... بیا پیشمون" آمدم بلند بگویم که نترس، ایران خیلی قوی هست که شنیدم با گریه می‌گوید: " اون‌جا مارمولک هست، خودم کنار حوض یه مارمولک دیدم" ریحانه شفیعی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ألَسنَا عَلَی الحَقِّ؟ خبر انفجارها و شهادت‌های پی در پی که پیچید، هیچکس دیگر حواسش به کم سن و سال‌ترها نبود. یکی از احتمال شروع جنگی صحبت می‌کرد که مشخص نبود اتمامش چه زمانی و چگونه است، یکی از شهادت انسان‌هایی حرف می‌زد که سال‌ها جانشان سپر جانمان بود و حالا یکی یکی خبر شهادتشان را می‌دادند، یکی هم از بالاگرفتن ظلم جهانی و اضطرار آدم‌ها و ظهور موعود حرف می‌زد. هیچکس حواسش به دختر یازده ساله‌ای نبود که نشسته بود گوشه ی اتاق و کتاب «ترکش ولگرد» داوود امیریان، نیمه خوان دستش بود. هنوز از جنگ فقط طنزهایش را خوانده بود و فیلم‌هایی مثل اخراجی‌ها را دیده بود. چشم‌های تیله‌ای مشکی‌اش مدام بین آدم‌هایی که توی خانه حرف می‌زدند و خبرنگار شبکه‌ی خبر جابجا می‌شد. آرام، انگار از خودش، پرسید: «یعنی جنگ شد؟» نترسیده بود اما می‌خواست بداند که باید بترسد یا مثل بارهای قبلی که اسرائیل یک جا را زده بود و صدجا خورده بود، جایی برای دلهره‌اش وجود نداشت! تازه حواسم جمع شد به ذهن نوجوانی که این شرایط را «نمی‌شناخت»! درست مثل خود من که سال‌ها قبل از تولدم، جنگ تمام شده بود و امنیت حسی ثابت و روزمره شده بود و حالا حتی نمی‌دانستم باید چه کار کنم! ذهنم بی‌اراده دوید به قرن‌ها قبل و خودم را در مکانی قبل از کربلا، کنار خیمه‌ای دیدم که حسین (ع)، از خواب برخاسته و سه بار می‌گوید: «انا لله و انا الیه راجعون» علی‌اکبر (ع) شاید دلش لرزیده که می پرسد: «چرا این ذکر؟» و حسین (ع) جواب می دهد که: «این کاروان را مرگ می‌کشاند!» من اگر جای علی‌اکبر (ع) بودم، می‌پرسیدم: «چرا؟ مگر ما چه جرمی کرده‌ایم؟ یعنی آخرش همه می‌میریم؟» اما او فقط می‌پرسد:ذ«پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم؟» و پدر جواب مثبت می‌دهد و پسر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «پس اگر در راه حقیم، چه ترسی از مرگ؟!» و لبخند می‌زند. از آن لبخندها که ته دلت آشوب است اما خیالت راحت است که هرچه بشود، تو پایت در رکاب برای حق و امام حق است. چطور باید این همه مفهوم عمیق را می‌ریختم توی ظرف درک و تحمل دختر بچه‌ی یازده ساله؟ اشاره می‌کنم به کتاب توی دستش: «قبلا که جنگ بوده، خودت که داری می‌خونی، اونم هشت سال! اونم وقتی که اصلا مردم و نیرو نظامی‌ها آماده نبودن. الان که همه چیز آماده‌س و همه نیروهای نظامی مراقبمونن. اصلا قبل اینم جنگ بود الان فقط رسمی‌تر شده. مهم اینه اونی که تهش می‌بره ماییم» لب کج می‌کند که: «از کجا معلوم؟» - «از اینجا که ما همون کارایی رو کردیم که خدا گفته بود، خودشم قول داده کمکمون کنه» _ «یعنی ما آدم خوب‌هاییم؟» - «سعی کردیم باشیم!» - «یعنی امام زمان ممکنه یهو ظهور کنه؟» - «نمی‌دونم...» - «اگه ظهور کنه، طرف ما رو می‌گیره؟» - «ان‌شاالله» چشم‌های مرددش برق می‌زند، نفس عمیقی می‌کشد و کتابش را دوباره باز می‌کند که بخواند. مهدیه سادات حسینی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 باذن‌ الله پیروزیم! ساعت هفت صبح با صدای شبکه خبر تلویزیون بیدار می‌شوم. برای خانه ما همیشه تلوزیون نقش یک حاضرِ غایب را دارد. پس این صدا آن هم این وقت صبح یعنی اتفاقی افتاده است. صدای "انا لله و انا الیه راجعون" شکم را به یقین تبدیل می‌کند. قلبم به تپش می افتد. به صفحه تلوزیون و شبکه خبر می‌رسم... ناباوارانه به تصویر خیره می‌شوم سرداران سپاه، سرلشکر باقری... سرلشکر سلامی که انگارهمین دیروز بود که برای محرومیت‌زدایی و طرح اهدای جهیزیه به ماهشهر آمده بود. ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه بهبهانی‌اسلامی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ماهشهر روایت @Mahshahr_revayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها