📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
مُشت
شهریور ۵۹ وقتی خبر میرسید که ارتش رژیم بعث عراق دارد به مرزهایمان نزدیک میشود.
همانجا که ارتش لباس رزم پوشید و مردم خرمشهر و آبادان و دزفول و اهواز دستشان با اسلحه آشنا شد.
بنیصدری بود که گفت: فرصت دفاع نداریم چارهای نیست، زمین میدهیم و زمان میخریم.
خرمشهر را دو دستی تقدیم عراق کرد تا زمان بخرد.
غیرت ایرانی چنان به جوش آمد که این جمله خائنانه، ۴۵ سال است، در گوش ما زنگ میزند. ننگی بالاتر از آن جمله در تاریخ جنگ هشت ساله سراغ نداریم.
و هربار میشنویم مثل بار اول، چشممان رنگ خون میگیرد و رگ گردنمان، آرام نشستن کناره حنجره را تاب نمیآورد و بغضش را به جای آن سالهایی که مجبور به سکوت بودیم فریاد میزند: «آی ملت! بنیصدر زمانهات را بشناس».
ادامه روایت در مجله راوینا
سارا رحیمی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راویراه؛ روایت استان خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
شروع پایان
میدانستم با اتفاقی که امروز افتاده بود، حتما حال و هوای جشن امشب هم متفاوت میشد و همان طور هم شد. صدای آهنگ حماسی همه جا را پر کرده بود. داخل حیاط مسجد، هر موکب را به نام یکی از شهدای روستا نامگذاری کرده بودند. نگاهم در محوطه چرخید. پسرهای نوجوان تند تند با کارتنهای آبمیوه میرفتند و میآمدند. بنر عکس شهدای روستا به ردیف، مجلس را زیباتر کرده بود. چشمم افتاد به نام مسجد: "علی بن ابی طالب (ع)" نام مولا علی روی کاشیهای براق آبی رنگ، واقعا برازنده بود.
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم خوشبخت
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس روستای تازیان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
از غدیر تا قیام
یکی دو روزی بود که آنتن تلوزیون به دلیل باد و بارونِ شدیدِ روزهای گذشته، شکسته بود و بچهها از دیدن برنامههای محبوبشان، بینصیب.
من هم که از هر خبری، بیخبر، کلهی صبح، بچهها که هنوز خواب بودند، با عجله چادرم را سرم کردم و گوشیام را برداشتم تا بروم منزل یکی از دوستان، برای پختن طعام عید غدیر.
همان لحظه چشمم با دیدن اخبار حملهی دشمن به خاک ایران گرد شد! اما مانعی برای توقفم نشد! کفشهایم را پوشیدم و زدم به دل خیابان. نمیدانم چرا از این خبر خیلی تعجب نکردم!
انگار برایم قصهی جدیدی نبود، شاید چون ته قلب، دلم قرص بود به قهرمانانی که همیشه آماده و محافظ وطن هستن!
صدای رادیو را که بلند کردم، شنیدم تنی از فرماندهان و دانشمندان و کودکان بیگناه به شهادت رسیدند، آنجا بود که به خودم آمدم.
دلم لرزید، با خودم گفتم یعنی چی؟
زدم کنار و یک گوشه پارک کردم، دوتن از فرماندههانِ به شهادت رسیده، شهید باقری و شهید سلامی بودند.
شنیدن این خبر حالم را بد کرد. اصلاً انتظارش را نداشتم. با این وجود هنوز محکم و قوی بودم. میدانستم این کار اسرائیل بیجواب نمیماند. هوا رو به تاریکی بود و توی راه برگشت به خانه، هر چی چشم چرخاندم تا یک اثری از ترس و اضطراب تو دل مردم ببینم، ندیدم که ندیدم!
جمعه بود و گوشه گوشهی پارکها خانوادهها بساط تفریحاتِ آخر هفتهشان را پهن کرده بودند. کمی آنطرفتر پدری را دیدم که بیدغدغه، دختر کوچولویش را تاب میداد.
بیاختیار یاد کودکان غزه افتادم. حتما آنها هم با وجود حصارِ جنگ و آتش، هنوز ریسمان تابهایی که به درختان امید تنیده شدهاند را محکم چسبیدند. شاید آنها هم دلشان قرص است به قیام،
قیام علیه غدهی بدخیم، قیام علیه عقدهی خیبر، قیام علیه قاتل کودک، قیام عليه دشمن انسان، قیام عليه طبل بد آهنگ، قیام عليه اسرائیل نکبت.
فاطمه رستمپور
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
شما چطور؟
ما فرماندهان ارشدمان، دانشمندان رده بالایمان درمیان خودمان زندگی میکنند. میان کوچه پس کوچههای همین شهر. چند خانه آن طرفتر، چند محله بالاتر، چند کوچه این طرفتر.
اما فرماندهان و مقامات ارشد شما کجا هستند؟ توی کدام تونل و سوراخ زیرزمینی خود را مخفی کردند. زیر سقف آهنی کدام پناهگاه، جا گرفتند.
نترسید ما وقتی میزنیم با شما غیر نظامیها کار نداریم. با آن زنی که کودکش را زیر سینه خوابانده. با آن کودکی که روی تختخواب صورتیاش خوابیده. هر چند از نظر ما اکثریت شما نظامی هستید. مردمی که با کشتن زنان و کودکان بیپناه غزه بهجای مقابل دولت خود ایستادن با او همراهی میکنند. نه تنها همراهی بلکه شادی و پایکوبی میکنند. زنان سنگ دلی که پشت مرزهای غزه کیلومترها کباب طبخ میکنند تا بوی آن درد گرسنگی بچههای فلسطینی را بیشتر کند.
شما بروید در صف هایپرمارکتها برای خرید یک رول دستمال توالت بمانید. یکی کم میآید تا میتوانید بردارید. اصلا به نظر من پوشک بیشتر به کارتان میآید. زمانی که موشکهای ما برسرتان فروبریزند تکرر ادرار، و بهم خوردن گوارش طبیعی است.
اگر پوشک آنجا کمیاب شده بگویید ما برایتان میفرستیم. ما مثل شما نیستیم که از رسیدن اقلام بهداشتی و دارویی به جنگزدهها ممانعت کنیم. میتوانیم پوشکها را با پست فوق پیشتاز با موشکهای نقطه زن در کسری از ثانیه به در خانههایتان بفرستیم.
زهرا نجفی یزد
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
رخداد جنگ و اتفاق تغییر اولویتها!
امروز ظهر، وقتی پس از یکشببیداری پراضطراب، چشم از خواب باز کردم، ناگهان احساس کردم اولویتهای حرفهایام بکلی تغییر کرده، و ذهنم ناخواسته کوچیده به شرایط جدید. دیدم دیگر هیچ رغبتی به پیگری طرحهایی که تا دیروز برای نوشتن داشتم، ندارم. همه انگار بسیار باشتاب عرصه را خالی کرده بودند تا من بمانم و شرایط جدید. لابد ناخودآگاهم یک نقطهعطف اساسی را تشخیص داده بود و بناگزیر تغییراتی را بهنفع این شرایط انجام داده بود؛ قرار گرفتن در کنار مردم و ثبت این لحظات یکباره برایم حیاتی شده بود. و حالا من بودم و ...
ادامه روایت در مجله راوینا
علیاصغر عزتیپاک
ble.ir/ezzatipak
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شهر صبور
- سیاست...
مکث میکند. معلوم است آن طرف خط فرصت نمیدهد جملهاش را کامل کند. چند باری همین کلمه را تکرار میکند تا مخاطبش بالاخره اجازه دهد حرفش را بزند.
- خوب صبر لازمه، الان اونا آماده هستند، مگه کم اسلحه دارند؟ باید غافلگیرشون کنند
راننده اسنپ با لهجه لری شیرینش، تا خود مصلا صحبت میکند و از مخاطبش میخواهد نگران نباشد:
- اوضاع بوشهر رو به راهه. ولی شاید تلافیکردن یه سال طول بکشه
در مصلا پیاده میشوم. گیت ورودی را توی فضای بزرگتری گذاشتهاند تا جمعیت راحتتر وارد شود. همهی ردیفها پرند و به زحمت جایی برای نشستن پیدا میکنم. با چند نفری سر صحبت را باز میکنم. همه ناراحتند، اما امیدوارند به انتقام.
روز جمعهی شهادت سردار سلیمانی را به ذهن میآورم. انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود. همهی این سرداران هم برایمان عزیز بودند، اما انگار شهر صبورتر شده. دوباره چشم میچرخانم توی جمعیت. به جز خانم میانسالی که ردیف جلو نشسته و حین صحبت با بغل دستیاش اشک از چشمان سبزش لیز میخورد روی صورتش، نمیبینم کسی گریه کند.
تعداد بچهها توی صفها زیاد است و موقع خطبه و نماز هم صدایشان پسزمینهی صدای بلندگوهاست.
بعد از نماز راهپیمایی شروع میشود.
مسیر کوتاهست ولی هوا حسابی گرم. یک لحظه سایهای روی سرم میافتد. پشت سر را نگاه میکنم خانمی پرچم بزرگ یالثارات الحسین را توی دست گرفته و میچرخاند. احساس میکنم از تمام شعارها محکمتر است این پرچم سرخ.
راهپیمایی تمام میشود و اتوبوسها از جمعیت پر میشوند. همین که روی صندلی جاگیر میشوم، شروع میکنم به خواندن خبرها. بیاختیار اشکم سرازير میشود.
انگار سردار حاجیزاده هم...
همان که میگفت: گردنم از مو باریکتر... سالها پیشمرگ مردم شدهایم.
دنبال کانال معتبری میگردم، کاش استوری که میگویند مربوط به پسر سردار است درست نباشد.
دلم نمیآید از کنار دستیام بپرسم این خبر را شنیده یا نه.
آرام نگاهم میکند و میگوید: خدا بزرگه. این خبرم راسته.
اتوبوس توی ایستگاه میایستد. بلند میشود و به سمت در میرود: انشاءالله اسرائیل نابود میشه.
پیرزنی با مانتو مشکی و روسریای که با گرهای ساده، موهای رنگ شدهاش را پوشانده کنارم مینشیند.
نگاهی به گوشیام میکند و با لهجهی شیرازی میپرسد: مگه شیرازم جای هستهای داره؟ راس میگن زدن؟
سر تکان میدهم که نمی.دانم. پرچم ایرانی که توی دست دارد را میدهد به دختر جوانی که روی صندلی جلویی نشسته و پیاده می شود.
ذهنم به هم ریخته، توی پیامهای ذخیره شده دنبال چیزی میگردم که آرامم کند. خودش است وصیت نامهی امام خمینی ره:
«با کمال جِد و عجز از ملتهای مسلمان میخواهم که از ائمۀ اطهار و فرهنگ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، نظامی این بزرگ راهنمایان عالم بشریت به طور شایسته و به جان و دل و جانفشانی و نثار عزیزان پیروی کنند».
محدثه بلندهمت
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یه چشم بود دیگه
رنگش زرد شده و حالت تهوع دارد. خواب بودیم؛ از صدای انفجار یکهو یک متر از خواب پرید و زد زیر گریه. ساعت ۲:۳۰ بامداد است.
قلب خودم توی سینهام بیقرار است و جایش تنگ.
بغلش میکنم:
- چیزی نیست مامان، همون پدافندان که دیشب نشونت دادم، دارن موشکا رو خنثی میکنن، توی هوا میزننشون
دیشب در بیابان روبروی خانه بابا ایستاده بودیم و دانه به دانه نورهایی که در آسمان تاریک شب، پرنورتر میشد و صدای مهیبی داشت را نگاه میکردیم.
سرش را به سینهام فشار داده بودم و گفته بودم: «میبینی مامان چقدر ما قوی هستیم، نمیذاریم یه دونه از این موشکا بخوره زمین»
اما حالا که رنگش زرد شده، به تعصی از حرف دیشب دخترخالهاش میگوید: «کاش حرف آمریکا رو گوش داده بودیم، یه چشم بود دیگه!!»
به زور آب دهان خشکیدهام را جمع میکنم.
- مامان آمریکا که دوست ما نیست، اون دوست نداره ما قوی باشیم، تا راحت بتونه بهمون زور بگه، تو دوست داری به یه زورگو بگی چشم؟ مثل اون روز که اون پسره نذاشته بود تو حیاط بازی کنین، تو و فاطمه جلوش وایسادین و از حقتون دفاع کردین؟ چرا اون موقع نگفتی چشم و بیای بالا.
توی فکر رفته.
- نترس مامان، من کنارتم، هممون پیش همیم.
بعد هم عکسی را که یک شیر با بدنی پوشیده به پرچمان، پرچم اسرائیل را زیر دست و پایش له کرده را نشانش میدهم.
صداها دوباره زیاد میشود، خودش را در بغلم جا میدهد و دستم را محکم فشار میدهد.
- من جنگ رو دوست ندارم، هیچ وقت فکر نمیکردم تو جنگ باشم.
- منم، دوست ندارم عزیزدلم.
بیدار است تا وقتی صدای جیک جیک گنجشکها خیالش را راحت میکند و در بغلم میخوابد.
نسترن صمیمی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
احمقها اینجا ایران است...
همین هفته قبل، بحث داغ ما در فضای مجازی، اختلاف بر سر راهپیمایی عید غدیر بود. اینکه مواکب باید پخش باشند در سطح شهر یا در یک نقطه تجمع کنند.
و مثلا خود من که موافق با تجمع پراکنده بودم، مطلبی نوشتم از کجا تا کجا و استدلالها آوردم فراوان که انتشارش را گذاشتم برای روزهای بعد از عید.
حالا شما حمله کردید و یک نمونهاش اینکه همه متفق شدهایم بر اصل تجمع در همان نقطه مورد بحث و تنها اختلافمان این است که خیبرهامان را سرتان آوار کنیم یا خرمشهرها را.
و بسته بودید که مردم بریزند فروشگاهها را ...
ادامه روایت در مجله راوینا
امین ماکیانی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کَلگ
توی تاکسی بینشهری نشسته بودم به سمت یاسوج. مثل هرجای دیگری که میرفتم، در تاکسی هم بحث جنگ بود. سرنشینان خودرو، یکپیرمرد، یک پسر نوجوان و یک زن میانسال بودند؛ بهعلاوهی رانندهای جوان. اسرائیل ۱۲ ساعت گردوخاک کرده بود. همهی سرنشینان اعصابشان خرد بود و تشنهی حملهی موشکی بودند.
من از حیوان درندهی اسرائیل و بیرحمیاش نسبت به همه حرف میزدم که برایش نظامی و غیرنظامی فرقی ندارد. به آسمان تهران برسد، مثل غزه و لبنان میشویم.
زن میانسال با گریه گفت: "ایقد شبایی که غزه رو میزدن، گریه و نفرینشون میکردم"
راننده گفت: "وضعیت موادغذاییمون الان که گرونه، اگه جنگ ادامه پیدا کنه، دیگه اونموقع قحطی رو میفهمیم"
پیرمرد دنیادیدهای که روی صندلی جلو نشسته بود و دوران حملهی پهلوی به عشایر در سال ۱۳۴۲ رو دیده بود، خندید و گفت: "از چی میترسین؟ باز برمیگردیم و دوغ و گلگمون (نان بلوط) رو میخوریم مث اون دوران. ولی اسرائیلو باید بزنن."
زن میانسال گفت: "آره مادرم از اون روزا برامون تعریف میکرد که کفش هم نداشتن و پای برهنه روی خارهای کوه و بیابون میدویدن. از اون بدتر که نمیشه برامون! باید اسرائیلو بزنیم"
پسر نوجوون که همهی حرفا رو گوش داد، با ذوق تایید کرد و گفت: "آره باز به اشکفت کوهها (شکاف کوهها) پناه میبریم، دیگه اسرائیل نمیتونه دستش بهمون برسه."
رحمتالله رسولیمقدم
ble.ir/jang_azinja
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها