📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما ادامهداریم...
بخش دوم
خبر میرسد شهدا و مجروحین پادگان امام علی را بردهاند بیمارستان (...). نزدیک است.
من و رعنا و فریبا راه میافتیم سمت بیمارستان. از درب درمانگاه وارد میشویم و میرویم سمت درب اورژانس. بیست سی نفره درب اورژانس جمع شدهاند، زن و مرد. داد و فریاد بعضیهایشان به آسمان میرسد. مادری کمی دورتر از جمعیت ایستاده. سر تا پا سیاه پوشیده. چادر را با یک دست به پهلو گرفته. چشمم میرود سمت دستش. میلرزد. لرزش دستش میدَوَد توی قلب من. نیروهای سپاه زیادند و درب اورژانس جمع شدهاند. حراست بیمارستان درب وردی اورژانس را بسته و به هیچکس اجازه ورود نمیدهد. پسر جوانی جلیقه به تن دارد. روی جلیقه نوشته سپاه حضرت ابوالفضل علیه السلام. دورش جمع شدهاند. انگار او از اسامی شهدا خبر دارد. پسری مضطرب به سمتش میرود. اسمی میگوید که نمیشنوم. چیزی میشنود. دستش را روی صورتش می کوبد. آه بلندی میکشد. صورتش در هم میرود. تند میرود و با خبر شهادت از آنجا دور میشود. به کجا؟ به سمت مادری؟ نمیدانم.
زنی پنجاه ساله، سراسیمه وارد محوطه اورژانس میشود. صورتش گل انداخته. نمیدانم خودش را زده یا از داغی آفتاب است. از هر که میپرسد جوابی درستدرمانی نمیگیرد. لکی صحبت میکند. نمیفهمم چه میگوید. به نیروهای حراست التماس میکند بگذارند داخل برود. نمیگذارند. هر چه زور دارد در دستانش جمع میکند تا درب را خودش باز کند، اما نمیتواند. همه راهها و درها به رویش بسته شده. جمعیت جلوی درب اورژانس، لحظه به لحظه بیشتر میشوند. چند نفر از نیروهای سپاه بلند داد میزنند: «اینجا را خلوت کنید، خلوت کنید، آمبولانس میخواهد بیاید»
یک راه پله پشت سرم است. روی چند پله بالا میروم که بهتر ببینم. آمبولانس نیست. یک خودروی مزدا میآید. جمعیت کنار میرود. پیکری عقب مزدا دراز به دراز افتاده. پارچهای روی صورتش انداختهاند. حتما زنده است. دوست دارم اینطور فکر میکنم.
همان زن به سمت مزدا میدَوَد. در همان فاصله کم، صورتش را میخراشد. موهای زرد و سفید جلوی پیشانیاش را تند میکشد جلو، انگار میخواهد انتقام پسرش را از صورت و موهایش بگیرد. پارچه را کنار میزند. مطمئن میشود پسرش نیست.
پاسدارها و نیروهای اورژانس پیکر را از دست جمعیت، از پشت مزدا میقاپند و میبرند داخل اورژانس تا هزار چشم منتظر بمانند...
زن جوانی، حدودا ۳۵ ساله، نزدیک درب اورژانس ایستاده و دو دختر دیگر هم کنارش. چیزی به گوشش میرسد. گریه سر میدهد. احساس میکنم میخواهد خودش را بزند که یکی از دخترها دستهاش را سفت میگیرد. کنار دیوار مینشیند به ضجه زدن.
چشمم میچرخد. دختر قدبلندی آمده کنار همان پاسدارِ جلیقه به تن. لرزش لبهایش از دور پیداست. با خواهرش کم و بیش دوستم و خودش را در هیئت زیاد میبینم. دلم به حالش میسوزد. قدش کمی خم شده. چند اسم میگوید و میخواهد از زنده ماندنشان مطمئن شود. رنگ به رویش نمانده، آنقدر که احساس میکنم الآن است روح از بدنش بیرون برود.
با رعنا و فریبا آشناست. مینشیند روی پلهها. از او میخواهند برایشان توضیح دهد. از برادری میگوید که مجروح شده و آشنایانی که سرنوشتشان نامعلوم است.
چشمم میخورد به خواهرش. آنطرفتر ایستاده. چهرهاش در هم رفته. با دست چادرش را سفت گرفته. دلم میخواهد بروم سمتش. بغلش کنم و دلداریاش بدهم. اما نمیتوانم. تن من هم میلرزد. نمیتوانم درست صحبت کنم.
یک آمبولانس دیگر میآید. مجروحینش سرِپاییاند. خدا را شکر میکنم.
پاسدارها از ما میخواهند از جلوی درب اورژانس دور شویم. تمام محوطه پر از جمعیت شده. مینشینیم گوشهای.
مرد جوانی بیسیم به دست از جلومان رد میشود. لباسش خونی است. معلوم است مجروح جابجا کرده، یا شاید هم شهید...
یک آشنا در بین جمعیت میبینیم. اطلاعات موثقی دارد. تعداد شهدا را میپرسیم. میگوید: فعلا پنج شهید...
معصومه عباسی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
روز دوم جنگ
صدای اذان صبح از تلویزیون به گوش میرسد.
با خودم میگویم: «گوشی رو ول کن. پاشو نمازت بخون. شاید این آخرین نمازت باشه.»
بعد برای هزارمین بار در یک روز به فکر فرو میروم.
فکر شماره۱: «چرا دست و دلم به نوشتن نمیره؟»
چون از شدت دیدن و شنیدن اخبار بد، هنوز مبهوتم. با خودم کلنجار میروم که دیر شد. بنویس. و بعد مشغول رصد اخبار میشوم.
فکر شماره ۲: «یعنی الان تو آسمون تهران چه خبره؟کجا رو دارن میزنن؟ هنوز میزنن؟»
فکر شماره۳: «یعنی فردا رو میبینم؟ مثل امروز که بیدار شدم؟ سالم؟ توی اتاقم چشمامو باز میکنم یا بین تیکههای آجر و آهن و خون؟»
فکر شماره ۴: «یعنی آدم خوبی بودم؟ یعنی مرگ به همین سادگیه؟ می خواستم درس بخونم! آرزوهام چی؟»
ووو...
هزارجور فکر در سرم تاب میخورد و دلم را شور میاندازد.
خودم اینجا و دلم در آسمان وطنم.
در این لحظه آرزو کردم کاش پرنده بودم تا پرواز کنم آن بالا بالاها، جایی که جنگندهها و موشکها پرواز میکنند و بالهای سفیدم را باز کنم و جلوی موشکها سپر باشم، برای وطن. و موشکها آنقدر سبک باشند که از من عبور نکنند و بر سر مردم فرود نیایند.
به روزی که گذشت فکر میکنم:
صبح که چشم باز کردم، باورم نشد که همه چیز آرام است.
راستش فکر می کردم صبح را نمیبینم.
خوش حال دوباره خوابیدم.
جنگ با همه بدی یادآوری کرد از همین صبح معمولی باید خوش حال بود.
تا ساعت ۱۲پای شبکههای خبری نشسته بودم و همزمان صفحات خبری اینستاگرام را زیرورو میکردم.
پاسخ کوبنده ایران به اسرائیل، جگرم را خنک کرد.
هرچه بیشتر میخواندم و میدیدم، دلم قرصتر میشد. انگار من همان بغض انساننمای دیشب نبودم.
کارم شد روحیه دادن به اعضای بزرگ و کوچک خانواده.
هر خبر جدید خوشحال کننده را بلند بلند میخواندم و لایک میکردم.
از دلاوری بچههای پدافند هوایی کیف کردم.
تمام شب را مشغول تاراندن کفتارها بودهاند. دست مریزاد. شیر بچههای ایرانی!
بعد از ظهر رفتیم مسجد. دوست داشتم اوضاع روحیه محله را ببینم.
همه آرام و خونسرد. در چهره خانمها حتی ته مایه نگرانی هم نبود.
جشنشان را گرفتند و بچه ها را به کشیدن نقاشی عید غدیر و گرفتن بادکنک تشویق کردند.
فکر می کردم اگر این پایان من باشد چه پایان خوبی است.
رفته ای جشن مولا و آمده ای طعام غدیر را خورده ای و حالا میمیری. چه پایان خوبی!
یادم می افتد مسجد که بودم،یکی از خانم های خادم تعدادی پرچم جلویم گذاشت و گفت:فاطمه جان این پرچم هارو دسته می کنی؟
به پرچم ها نگاه کردم. به سبز و سفید و سرخی که برایم یک نماد نیست. تمام هویت من است.
خودم را و دوستانم را و همه را داخل پرچم می دیدم. پسرک تکواندو کار را، دخترک شاعر را، ورزشکار های جوان پر پر شده را و رایان را که کوچک ترین شهید ایران است. تصویر رایان با تنی پوشیده از باند های قهوه ای که می دانم علامت سوختگی شدید است. ماسک بزرگی که بر دهان کوچک دوماهه ی عزیز مادری زده اند. صورت ورم کرده و سوخته اش را.
به یاد می آورم رایان اسم یکی از دانش آموزان بامزه مدرسه بود. آخ کاش حال او خوب باشد.
خب حالا دوباره بغض تبدیل به اشک می شود و روی بالشتم می چکد.
عیب ندارد. این ها هم کنار اشک های مادر رایان.
خبر شهادت کودکان از همه دلخراش تر است. هربار که خبر شهادت کودکان معصوم می آید، سرم پر می شود از کودکان غزه ای که هرروز زیر آتش بمباران صهیونیست های وحشی، چشم باز می کنند، با گرسنگی روزشان شروع می شود و با شهادت تمام.
امروز صبح با دیدن تصاویر حمله اسرائیل به شهرک شهید چمران که موجب مرگ دست کم ۲۰کودک زیر یک سال شده بود، وقتی خبرنگار لباس نوزادی را در دست گرفت و گفت:لباس ها هستند اما بچه ها نیستند،سوزش اشک را احساس کردم. صدای خبرنگار به وضوح می لرزید. فکر کردم:خبرنگار های غزه چطور سرپا مانده اند؟ این خبرنگار حالاست که نقش زمین شود.
دلم برای خبرنگار ها سوخت. برای امدادگرها، برای پرستارها، برای هرکسی که در غزه هرروز مجبور به تماشای پیکرهای بیجان کودکان است.
و همچنین برای خودمان که در این دو روز، جانهای عزیزِ به ناحق و بیگناه کشته شده به دست خونخوارترین لجن تاریخ را میبینیم.
فاطمه صمدی
شنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران #ورامین
پاراگراف؛ روایتهای مردم ورامین
eitaa.com/paaraagraaf
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کمتر از دو روز بعد...
چهارشنبه مشغول ورق زدن دفتر خاطرات ذهنم بودم، آنچه را که از جنگ خوانده و شنیده بودم برایم تداعی میشد. ناگهان یاد حسن باقری افتادم، به سردار گفتم: رفتید و سالهای سال برادرتون آقا محمد رو تنها گذاشتین، آهی از ته دل، امضای کننده حرفهایم بود.
کمتر از دو روز بعد، در یکی از سحرگاههای خونین جمعه، آقا محمد باقری به دیدن برادرش رفت و برای همیشه داغش بر دلمون ماند...
- آقا محمد سلام ما رو به حاج قاسم برسون...
سیده حدیث حسینزاده
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #وحدت
اللهم سدد رمیهم
روی دیوار مسجد روبروی راسته شیشه فروشهای خیابان شیشهگری، عکس حاج قاسم و سنوار و سید حسن و ابوحمزه شانه به شانه هم نصب شده بود.
عین کارتهای عروس که اسم و فامیل عروس و داماد را ضربدری مینویسند که یعنی ما با هم فامیل شدیم و پیوند دو خانواده خیلی محکم شده. شعار حزبالله را زیر عکس ابو حمزه و شعار طوفان الاقصی را بالای عکس سید حسن نوشته بودند و من وسط نمازم همه گاش به این فکر میکردم که یعنی چقدر فلسطینیها شبیه بچههای مسجد شیشهگری فکر میکنند؟ نکند اینها همه جاده یکطرفه باشد! یعنی چقدر این «ما با شما فامیلیم» حس و حال دو طرفهای هست؟
امروز فیلمهای ستاره باران دیشبِ اراضی اشغالی را دیدم. توی تاریکی وقتی موشکهای حسن تهرانی مقدم با سوختی که اراده مردم ایران بود از آسمان غزه رد میشد صدای کودک فلسطینی را شنیدم که دعا میکرد «اللهم سدد رمیهم» یک چیزی توی این مایهها که خدایا آنها را به اهدافشان هدایت کن!
خودش نمیدانست اما ایمان او داشت در ایمان من ضرب میشد! عین شعارهای روی دیوار مسجد روبروی راسته شیشه فروشها.
راستی راستی کدام کنفرانس تقریب مذاهبی کدام تئوری فقیهانه درباب وحدت میتوانست اینقدر دلها را به هم نزدیک کند که جهاد و مبارزه؟
این لحظهها، لحظههای ضرب این دو عبارت در هم است: «دلها متعلق به خداست» و «جهاد عزت اسلام است».
طیبه فرید
@tayebefarid
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #فارس
دوره حضوری اصول مصاحبه و تحقیق تاریخ شفاهی
@artfars
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ساختِ ایران
رفته بودم راهیان نور، پازلِ موشکِ بالستیک ساخت ایران را برایش خریده بودم. به نامِ امیرعلی و به کامِ خانواده ساخته شد. چند بار از دستش و ارتفاع کمد افتاد و چند تیکه شد و خیلی طول نکشید پازل هزار تکهای شد میانِ جعبه اسباببازیهای خرابه. دو سالی بود که تکههایش را زیر کمد و تخت میدیدم.
جهانِ روز جمعهای که خبر حمله اسرائیل به تهران را شنیدم مثل سیب پرتاب شده بود که برود بالا، هزار چرخ میخورد تا بیایید پایین! چون کمتر از ۲۴ ساعت همه چیز برعکس شد و خبر حمله ایران به اسرائیل را شنیدیم.
بعد از دوران بچگیام، یادم نمیآید بالا پریده باشم و از خوشحالی جیغ کشیده باشم. خبری از امیرعلی نبود هر چه صدایش زدم جواب نداد. پلهها را دو تا یکی بالا رفتم، نگران بودم از جنگی که راه افتاده، ترسیده باشد. درِ اتاقش را بسته بود و تکههای شکسته پازل را داشت جم و جور میکرد و شکستههایش را چسب میزد. بلافاصله بعد از دیدنِ من پرسید: «مامان گفتی اسمش چی بود؟»
نفسی عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم: «موشکِ بالستیک فاتحِ صد و ده.»
رحیمه ملازاده
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خیره در قاب دوربین...
(تقدیم به همه شیرزنانی که بناست فردای تاریخ حماسه های امروزشان را درس کودکانش کند!)
تو همان دخترک ۸-۹ سالهای هستی که چادر گلدار بر سر میکردی و کلمات را شیرین برای پدرت میگفتی تا او قند توی دلش آب شود، همان که تمام مهربانی کودکانهات را جمع میکردی در صدایت و برای عروسکهایت لالایی میخواندی، تو همان شیطنت کودکانه در حال تغییر به نجابت یک بانویی، تو تجلی معصومیتی...
تو همان همسر ۲۰-۲۱ سالهای هستی که عشق را مرکب گذر از "من" ها و رسیدن به "ما" کردی، همان که ساده از کنار تجملات گذشتی، همان که در اوج مشغله و سختیها حواست به یک لبخند نزدن شوهرت و پرسیدن حال بدش بود، همان که با هماهنگ کردن رنگ رو میزی و گلدان رویش حال کل خانه را خوب کردی، تو تجلی لطافتی...
ادامه روایت در مجله راوینا
محمدسبحان گودرزی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
مدرسه روایتگری راوی
ble.ir/ravischool
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شیرزن
اینجا ایران است.
ما از بچگی با روضه زینب قد کشیدهایم.
ما وارثان خطبههای زینبیم.
میخواستید روحیهمان را خراب کنید؟ نشد! زنی از ما در برابر همه مردان نامردتان.
بمب و موشک شما در برابر غیرت ما.
هراسی نیست. این آغازی بر پایان شماست.
امین ماکیانی
سهشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
چند ساعت در نارمک - ۱
صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای متنوعتری از مردم را میتوانم ببینم و تصمیم گرفتم بروم. البته مشکلی پیش آمد و دیرتر رفتم؛ موقعی که دیگر خیابانهای اطراف ساختمان را از هر سمت بسته بودند. از ورودی میدان هفت نارمک خواستم داخل شوم تا به جنوب ساختمان برسم. «و جعلنا» خوانده و نخوانده، آرام شبهطناب زرد نایلونی را بالا دادم و وارد کوچه شدم. هنوز پنج شش قدم نرفته بودم که یکی از همین بسیجیهای ایستبازرسی مرا دید و محترمانه خواست بیرون بروم. نمیدانم «و جعلنا» کار نکرد یا اصلاً هنوز نخوانده بودم. خدا طرف آنها بود.
جوان بسیجی بهنظرم حدود ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در همان چند لحظهٔ کوتاه، سرووضعش توجهم را جلب کرد. پیراهن مشکی داشت با شلوار جین. من البته خودم شلوار جین میپوشم و این برایم عجیب نیست. اما کلاسیک نبود. امروزیتر بود؛ البته در وضع فعلی، جلف هم به حساب نمیآمد. موهای مجعّدش نه آنقدر بلند بود که ببندد، نه کوتاه. این بلاتکلیفی را با تِل حل کرده بود. کمکم داشتم با تِلِ سرش کنار میآمدم که سرش را بالا گرفت و تتوی گردنش را دیدم. اگر بگویم سرتاسر گردنش را تتو یا همان خالکوبی کرده بود، شاید بیراه نگفته باشم. بیآنکه حساسیت ایجاد کنم، آرامآرام حرکت کردم به آن سمت خیابان تا شاید راهی پیدا کنم؛ که نبود. تصمیم گرفتم وارد خیابان بعدی شوم و ببینم از سمت غرب میتوانم وارد شوم یا نه. اما آنجا هم بسته بود. به بچههای بسیج بیشتر دقت کردم. اصلاً نمیدانم اینها چطور در جمع بچههای بسیج بودند. شاید بیش از نصف بچههای بسیج، ظاهرشان مثل بسیجیهای مرسوم نبود. کموبیش شبیه همان جوان اولی بودند. به هر حال باز هم نشد داخل بروم.
اینجا دیگر داشتم فکر میکردم برگردم. اما تصمیم گرفتم جاهایی که مردم گُلهگُله جمع شدهاند، بایستم ببینم چه میگویند. اولین دشتم، خانمی بود تقریباً ۴۵ساله و شلحجاب که داشت آنچه از صبح دیده بود، برای زن و شوهری جوان شرح میداد. از همان صبح زود آمده بود داخل خیابان. خانهاش چند کوچه آنطرفتر بود. میگفت نیم ساعت طول کشید تا آتشنشانی از ترافیکِ ایجادشده بتواند خودش را برساند و در این مدت همین مردم محل تلاش میکردهاند کاری کنند. دستوپای لرزان کودکانی که ترسیده بودند، سرووضع زنان و مردانی که با ترس و بدون آمادگی بیرون آمده بودند و جنازههایی که دیده بود، توصیف کرد. چندبار نزدیک بود بغضش بترکد. انگار صحنهٔ روز عاشورا را توصیف میکرد. تا به حال ندیده بود و برایش سنگین بود. انگار تازه ماجرا برایش ملموس شده بود. شلحجاب بود و از «خامنهای» گفتنش بدون پیشوند، مشخص بود نسبت خاصی با جمهوری اسلامی ندارد. اما برایش عجیب بود که دولت بخواهد یکشنبه برود پای میز مذاکره. خداحافظی کرد و رفت.
محمدجواد کربلایی
@MjK_Setiz
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
چند ساعت در نارمک - ۲
رفتم آن طرف خیابان. جوانی را دیدم با تیشرت سفید و شلوار جین آبیروشن. میگفت قبل از اینجا، کامرانیه بوده. با گوشی، فیلم گرفته بود. گوشی را درآورد و فیلمها را مدام به این و آن نشان میداد. چه بسا برای رفقایش هم فرستاده بود. گفتم: «داداش فیلم نگیر. اسرائیلیها با همینها گِرای ما رو میگیرند!» گفت: «راست میگی. البته من برای خودم میگیرم.» این یعنی حرفم را پذیرفت؛ اما در واقع نپذیرفت. اصلاً انگار موضوعیت خاصی هم برایش نداشت. بیش از اینکه موضع و مسئلهٔ خاصی در رفتار و حرفهایش ببینم، هیجانِ اینطرف و آنطرف رفتن را میدیدم. چشمانش از این هیجان برق میزد. چند کلام که صحبت کردیم، دو جوان موتورسوار چند لحظهای توقف کردند که ببینند چه خبر است. جوانک تیشرتسفید، سیگار را دست یکی از آنها دیدو دم را غنیمت شمرد و گفت: «داداش یه نخ سیگار میدی؟ من از صبح کامرانیه بودم و بعد هم اومدم اینجا!» چند کلامی که حرف زدند، یکی از موتورسوارها گفت: «این مغازهٔ سوپرمارکت اینجا از صبح تا حالا چه سودی کرده! اینهمه آدم اینجا اومدن. ببین چقدر ازش خرید کردن!» چند لحظه به سمتی دیگر نگاه کردم. سرم را که برگرداندم، دیدم خبری از جوان سفیدپوش نیست. بهگمانم همان هیجان، او را به محل انفجاری دیگر کشانده بود.
رفتم سمت دیگری از آن چهارراهِ کوچک. پیرمردی هفتادساله و مردی چهلوپنج ساله با هم گفتوگو میکردند. کمکم من هم وارد گفتوگو شدم. پیرمرد معتقد بود اگر ما شعار «مرگ بر اسرائیل» نمیدادیم، اسرائیل کاری به کار ما نداشت. چند کلامی با او صحبت کردم. اندکی بعد تبدیل شد به جدلی بیسرانجام. مرد ۴۵ساله هرچند گاهی حرفهایم را تأیید میکرد، طرفدار حرف من هم نبود. اما حرفهای پیرمرد هم قانعش نمیکرد و دنبال انتقام بود؛ هرچند با نگاهی متفاوت. خانهاش همانجا بود و از صبح رفتوآمد کرده و خسته بود. اواخر بحث، خداحافظی کرد. قبل از اینکه من و پیرمرد هم خداحافظی کنیم، به او گفتم اطلاعاتت اشتباه است. اطلاعاتش دربارهٔ ایدهٔ دودولتی و موضع جمهوری اسلامی دربارهٔ دودولتی، بیش از حد پرت بود. گفت «تو مگر اول انقلاب که اینها شعار”مرگ بر اسرائیل“ میدادند، بودی؟». گفتم: «شما فیلم رو داری از وسط میبینی. اولش کی ماجرا رو شروع کرد؟ کی پاش رو گذاشت بیخ گلوی مسلمانها؟ هشتاد سال قبل که صهیونیستها این کار رو کردند، مگر شما بودی و دیدی؟» گفت: «نه، کتاب خوندم.» همان لحظه گفتم: «احسنت. من هم کتاب خوندم!» و دستآخر گفتم «اصلاً هرچه میگویی درست. حالا میگویی چه کنیم برای فلسطین؟» گفت: «شعار ندهیم و در فضای دیپلماسی، کارهای عجیبوغریب نکنیم که اسرائیل شاکی بشود؛ اما هرجا فلسینیها امضا خواستند و بیانیه خواستند بدهند، حمایت کنیم.» و البته که میگفت «اولویت، مردم خودمان هستند.» پیرمرد ذهنش حسابی آشفته بود و حرفهایش با هم نمیخواند؛ آشفته از تناقضهایی که رسانههای جریان اصلی بهمرور در ذهن امثال او ریختهاند. البته که از مجموعهٔ حرفهایش حس کردم در نهایت و با همهٔ اختلافها، او هم دوست دارد انتقام بگیریم. اما نگران بود که نشود. و به فردای نشدن فکر میکرد و از بدتر شدن اوضاع میترسید! این یعنی آدم از ترس مرگ، خودکشی کند.
محمدجواد کربلایی
@MjK_Setiz
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
استر و خشایارشا
خشایارشا در تالار شاهی بر تختش تکیه زده بود. دورتادورش را کنیزکان رنگارنگ گرفته بودند که هامان وزیر وارد شد. نفسنفس میزد و عرق روی صورتش نشسته بود. با همان حال گفت: "سرورم! میدانید زنی که به اندرونی خویش راه دادهاید و سوگولیاش کردهاید با حقه و نیرنگ خود را ایرانی جا زده؟ او یهودی زاده است. میخواهد به دربار ایران راه یابد و همان کند که اجدادش با ایرانیان کردند." خشایارشا خود را جلو کشید. چشمان سرمه زدهاش درشتتر شد از تعجب. پرسید: "استر را میگویی؟" هامان سر به تایید تکان داد. خشایارشا پی استر فرستاد. استر همانگونه که روش کار یهود است خود را به مظلومیت زد. با طنازی زنانه از هامان بد گفت چنانکه خشایارشا، هامان و ده پسرش را گردن زد. و آنگاه عموی استر، مردخای را بر مسند وزارت نشاند. استر خشایارشا را به خود مشغول کرد و مردخای هرآنکه با یهود دشمن بود را از دم تیغ گذراند. تاریخ نوشته است بالغ بر پانصد هزار ایرانی قتلعام شدند.
من هم این را مینویسم و شما به صفحات تاریخ اضافهاش کنید: "یهود با هرآنکه در برابر ظلم و زورگوییاش قد علم کند، دشمن است. خواه هامان هخامنشی باشد خواه سیدی از اهالی خراسان."
نسیبه استکی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مجموعه ادبی روایتخانه
@revayat_khane
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها