📌 #روایت_مردمی_جنگ
متولدِ عاشورا
نتانیاهو آدرس این زن را میخواهی؟!
عاشورا را بخوان!
این زن متولد عاشوراست!
حق داری او را نشناسی چون از جنس او پیرامونت نمیبینی!
رب نوعش، زینب نامی است؛ دختر فاطمه (س)!
اشتباه ابن زیاد را نکن؛ هنرش سجاعت و سخنوریاش نیست!
آن لعین هم افشاگری زینب را برنتافت در مقابل سلحشوری زینب کبری (س) گفت:
هذه سجاعة ولعمري لقد كان أبوك شاعرا وسجاعا: این سجاعت (به سجع و قافیه سخن گفتن) است به جان خودم پدرت نیز شاعر و سخن به سجع میگفت!
از سوز دل برای مظلوم البته زیبا سخن میگوید؛ اما هنرش شجاعت اوست!
این زن را دوباره خمینی (ره) احیاء کرد.
محسن قنبریان
@m_ghanbarian
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
عجیبترین نماز عمرم
صدای مهیبی آمد. از پنجرهی هتل به بیرون نگاه کردم دیدم مردم در حال دویدن هستند. عربها بلند بلند میگفتند حرم را زدند. در میان مردم بابا را دیدم که همین چند لحظه پیش برای رفتن به حرم به پایین رفته بود. جلوی در هتل ایستاده بود و داشت پرسوجو میکرد که چه شده است.
کوچه پر شده بود از مردمی که سراسیمه به هر طرف میدویدند.
بابا تماس گرفت گفت: مردم میگویند حرم نبوده، ۱۷شهریور بوده...
ادامه روایت در مجله راوینا
صدیقه حاجیان
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بامانة موسی بن جعفر
عربها وقتی یه چیزی برایشان خیلی عزیز باشد میگویند: "بامانه موسی بن جعفر"
یعنی امانت سپردمت دست موسی بن جعفر(ع)...
شب ولادت امام موسی کاظم علیهالسلام است جگرگوشههای ما عازم خط مقدم نبرد هستند.
آرام ویژ ویژ هوا را پاره میکنند و جلو میروند.
هیچ وقت فکر نمیکردم برای یک موشک، اینقدر دل نگران باشم، دلواپس رسیدنش.
برو جان مظلومان جهان، نفس نفس به پیش، ظلمات شب را بشکاف، خدا به همراهت، برو به سوی قلب سیاه دشمن قدارهبند، برو.
کار را یکسره کن. زمان زمانه توست. بتاز اسب تیزتک وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا.
شهناز گرجیزاده
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ریزپرنده مقابل پرنده
یکی دوساعت قدم زدن از مجسمهلکلکهای ساحل بندر تا یک کیلومتر آنطرفتر و دیدن کلی خوراکی خوشمزه گرسنهام کرده بود امّا به خودم قول داده بودم به نیت تبرک فقط از موکبهای مهمانی بزرگ غدیر شربت بخورم. موکب امام هشتم (ع) جوجه کباب میداد و چند موکب آن طرفتر بوی سوسیس بندری اشتهای نداشتهات را تحریک میکرد. تند تند عکس میانداختم و گاهی کوتاه با موکبدارها حرف میزدم. به حجم عکسهایم نگاه کردم ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس خط ساحلی، مهمانی غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
غریب پشت پدافند
خبر آمد که پدافند جزیره خارگ فعال شده است. نگران همکاران، دانشآموزان و والدینشان شدم؛ بهخصوص خانوادهی دانشآموز نخبهام امیرعباس که پدرش سرگرد ارتش است.
با پدرش تماس گرفتم، پاسخ نداد. نگرانتر شدم و با مادرش تماس گرفتم. گوشی را برداشتند، درحالیکه که نگران بودند.
از احوالشان پرسیدم و گفتم که آقافرهاد پاسخ ندادند. گفت: «امشب سر پسته. هم با پهپاد و هم جنگنده حمله کردن اما خداروشکر نتونستن کاری کنن.»
کمی دلداری دادم و گفتم: «خواهر! توکلتون بهخدا باشه، اما کاش شما میاومدین بیرون!»
گفت: «نمیتونستم شوهرم رو اینجا تنها بذارم. باید کنارش بمونم با بچههام.»
بعد گفت: «فرهاد عاشق شغلشه. تعصب داریم رو شغلش، هر چند خیلی سخته! بحث غیرته و خاکه وطنمونه دیگه. دعا کنید برا تمام رزمندهها! همه اینجا غریبند!»
بله غریبند چون کرد هستند و از شمال غرب کشور برای دفاع از کیان وطن به جزیره رفتهاند.
تماس را که قطع کردم، زیر لب خواندم:
«در راه تو
کی ارزشی دارد این جان ما؟
پاینده باد خاک ایران ما»
رحمتالله رسولیمقدم
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
جنگ از اینجا؛ روایت مردم از جنگ
@Jang_azinja
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
به کجا میکشانیام؟
روزی که خواهران لبنانیام را در ضاحیه به آغوش میکشیدم تصور نمیکردم مثل امروزی در بهشت زهرا پای حرفهای خواهران هموطن خودم بنشینم. اشکهایشان را پاک کنم. از همسر و بچه و خانوادهشان بشنوم که چطور زیر حملات وحشیانهی اسراییل پرپر شدند.
از در سردخانه که آمد داخل، پاهایش تا شد.
زیر بغلش را گرفتم و کمکش کردم خودش را کنار پیکر همسرش برساند.
پرچم ایران را از روی صورت شهید کنار زده بودند.
خمیده خمیده جلو آمد.
پاهایش را میکشید روی زمین.
صورت همسرش را که دید زبانش به حرف باز شد:
«الهی فدات بشم. فدای صورتت بشم.
چرا منو تنها گذاشتی من بدون تو چی کار کنم؟»
دستهایش میلرزید. کم مانده بود روی زمین بیفتد که دستش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش بیرون سردخانه.
هق هقش که آرام شد زمزمه کرد: «۱۷ سال با هم زندگی کردیم. دو تا پسر ۱۱ ساله و ۱۵ ساله دارم. وقتی خبر دادن وزارت دفاع رو زدن دویدیم از خانه بیرون. تا صبح نشسته منتظر بودیم خبری برسد. همیشه میگفت آرزو دارم با اسراییل بجنگم و شهید شوم. حالا به آرزوش رسید. هنوز کربلا نرفته بودیم. گفته بود امسال خودم میبرمت. حالا خودش مهمان امام حسین شده. جگرم که سوخته..»
اشک بود که جاری بود از پی اشک.
بالای سرمان پرچم سیده زینب نصب شده بود به دیوار و دلم را زیر و رو کرده بود.
دستهایش را گرفتم و اشاره کردم به پرچم.
گفتم: «توسل کن به خانم زینب. بدجوری به دل آدم صبر می دهد.»
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
وقتی قم بمباران شد - ۱
خردهروایتهایی از بمبارانهای سال ۶۵؛
نیمههای شب، توی پایگاه مسجد محلهمان در باغ پنبه بودم که یک دفعه دیدم سید صادق از جبهه برگشته. با همان لباس بسیجی توی منطقه آدم دم پایگاه. با خودم گفتم حالا چطوری بهش بگم چه اتفاقی افتاده؟
یکی از پناهگاههایی که مردم محل استفاده میکردند زیرزمین مسجد باغ پنبه بود. از من پرسید: چه خبر شده؟ چقدر پایگاه شلوغه!
گفتم: زن و بچهها زیرزمین پایگاه هستند و مردهایشان هم توی پایگاه. مادرتان هم رفته زیرزمین.
سید صادق، بچه محلهمان بود. روزهایی که صدام قم را بمباران کرد سیدصادق جبهه بود. تقریبا آخرهای عملیات کربلای ۵ بود. همان روزها خواهرش با سه تا بچه کوچکش یکجا توی بمباران شهید شد. بهش گفته بودند شما زودتر برو قم، کارت دارند. نگفته بودند چه اتفاقی افتاده.
اول رفته بود در خانهشان، دیده بود در خانه بسته است، گفته بود دیگر پدر و مادرم را از خواب بیدار نکنم. با اینکه نزدیک خانهشان حجله شهید هم دیده بود ولی متوجه نشده بود. چون آن روزها خیلی حجله میگذاشتند برای شهدای جنگ.
به من گفت: اذان شد. من میروم خانه. گفتم: اگه خواستی با هم برویم پدرت هم بیدار شده دیگه.
پدرش با ما نسبت داشت و به بهانه سر زدن به او، باهاش همراه شدم. همینطور آهسته آهسته به خانهشان نزدیک شدیم. دل توی دلم نبود. گفتم الان حجله شهدا را میبیند چه حالی پیدا میکند. نزدیک خانه دید که حجله رو به روی خانهشان زده. عکس خانوادگی خواهرش را دید. با سه تا بچهها و دامادشان.
گفت: نگاه کن! ما داریم توی جبهه دنبال شهادت میگردیم اینها همینجا بهش میرسند! خوش به حالشان!
با یک آرامش و صبوری و متانت عجیبی! دید ۵ نفر از خانوادهشان شهیده شده و همینطور صبورانه نگاه میکرد.
خاطرهٔ رضا اشعری
به روایت سید احمد مدقق
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجله | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
من زندهام
من زندهام دیگر نه آخرین دیالوگ آخرین سکانس یک فیلم سینمایی است، نه نام یک کتاب که زنی مقاوم از روزهای اسارتش در ارودگاههای رژیم بعث نگاشته است. من زندهام اکنون صدای ملت ایران است، مردم به ارادهشان ملت میشوند و اراده مردم امروز جنگ با باطل و نابودی آن است. من زندهام صدای ایران است.
مهدیه محلوجی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آخرین روزهای زمستان - روز اول
بیخوابی مهمانِ ناخوانده است. تخمین نمیزنی کدام شب درِ خانهی چشمهایت را میزند. وقتی نمیتوانی چراغ روشن کنی، کلافهکنندهتر است. مخصوصا که اضطرابِ مسافری چسبیده باشد گوشهی روحت. نمیتوانستم روی روشنایی حساب کنم. توی همان تاریکی تا ساعتِ سه نوشتم. سختترین جای قصه، پل زدن است. باید اول نقطهی مشترکی پیدا کنی. نقطهای که سرش به تنش بیارزد. روایتت را جوری وصل کند به گذشته و برگردد به زمان حال که مخاطب ناخودآگاه زبانش بچرخد «ای وَل، دَمت گرم!»
فرشتهها که «یاعلی» گفتند برای جمع کردن نمازشب رفقای مومن و پاشیدن رزق و روزی درِ خانههایشان، خوابم برد. به فاصلهی نماز صبح خواندنی بیدار شدم و گیجیِ شب بیداری نگذاشت سرپا بمانم.
قطع شدن صدای کولر، خشخشِ باز شدن پردهها و تقهی دستگیرهی پنجره، به اضافهی سلام صبحبخیر شلوغ گنجشکها روی سیم برق، صداهای آشنای خانهی پدریست. حکم بیدار شدنم به دست مادر، رسیده بود اما با چاشنی تازهای. جملهای که طبیعیترین پلهای داستان هم جلویش لنگ میانداخت: «پاشو مامان! پاشو سردارامونو زدن!»
لحن صدایش مثل صبح جمعهی سیزدهم دیماه ۹۸ است. مینشینم، چندبار پلک میزنم. پلها قدرتی دارند به اندازهی یک سالِ مداوم. تصویرها از آقای رئیسی قطار میشوند و دست به دست هم، سیدحسن و همهی چهرههای آشنای چهارصدوسه را نشانم میدهند. تنها جوابم به مادر سلام است و سکوت. تنها دری که مغزم باز میکند شخم زدن سرزمینهای غصبی است. این بار نه سوگی در کار است نه لباس سیاه.
صدای بلند همسرم فلشبک روایتم را تمام میکند: «اشتباه بزرگی کردن، مردم ایرانو نشناختن.»
برمیگردم به زمان حال. نگاهم به لباس سبز توی قاب است. به ابروهایی که چهل و سه سال است گره خورده و منتظرند. به چشمهای عمو که پر از جملات ناگفتهاند و من همه را میخوانم.
همسرم راست میگفت، دشمن ما را نشناخته و نخواهد شناخت.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دروغ نگو
دیشب سرک کشیدم به صفحه شبكه الحدث.
بازوی رسانهای اسرائيل. الحدث در جنگ لبنان باعث شهادت بهترین جوانهای مقاومت شد.
نوشته: صدا و سيمای ايران مورد هجوم قرار گرفت و مجری برنامه فرار کرد.
کامنتها را نگاه میکردم. همه نوشته بودند فرار نکرد... دروغ نگو تا آخرین لحظه ایستاد.
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دوستِ زنِ فروشنده
دیشب سیبزمینیها را دانهدانه توی نایلون میانداختم و حواسم به صحبت زن فروشنده و دوستش بود.
- دیدی اصلا اون زنِ توی شبکه خبر نترسید.
- وای خیلی شجاع بود.
- حتی یه جیغ کوچیکم نزد.
همان لحظه صدای پدافندها بلند میشود. همه از توی مغازه میدویم بیرون تا ببینیم از کدام طرف است. اولینبار است صدای پدافند و چگونه عملکردنشان را میبینم. یکی دو نفر هم از مغازههای کناری میآیند بیرون. تا میرسند صدا قطع میشود. مردی زیر لب ناسزایی به اسقاطیلیها میگوید و همه دوباره برمیگردیم به طرف مغازهها.
نایلون دیگری برمیدارم. صدای دوست زن فروشنده را از پشت سرم میشنوم.
- گفتم اگه بشه دوباره از فردا برم باشگاه. توی خونه بشینم که چی بشه!
رقیه بابایی
eitaa.com/roghayeybabaie7
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها